مـه نـاز طالبی طاری گزارشِ وضعِ هـوا من کفش هایم را در برف جا می گذارم
و گوش هایم را با دقتِ تمام
پشتِ نوسان های سردِ خاک گُم می کنم
تا رد پای سکوت
در تمامِ طولِ فصل
دست نخورده بماند ...
رضا بی شتاببرف مقراضِ زمان چيد چو پرچينِ چمن را
دی آمد وُ برچيد پَرِ سبزِ دمن را
در سينه ی مأيوسِ فلک يخ زده آمال
داسِ دَمه سيمابی وُ بگشوده دهن را
نادره افشاریاهالی کافورستان زن سرکار استوار جانبخش – خانم جانبخش - زن میانسالی بود که همیشه ی خدا چیزی برای گفتن و خندیدن داشت. من ازش خوشم میآمد، اما مامان که خیلی دماغ سربالا بود، تحویلش نمیگرفت. آخر خانم جانبخش گاه حرفهای سکسی میزد و مامان که میترسید چشم و گوش من - این دختره ی ورپریده به گفته ی خودش - باز شود، فورا میفرستادم پی ی نخود سیاه و بعد هم لابد با تلخی میگفت: «وای خانم جانبخش، اقلا جلو بچه ها ملاحظه کنین!»
ویدا فرهودی زردی یک دست جای عطرمهربانی بوی بد یُمـن نفـا ق
خانه ها آکند وایمان، بر ریا پیوست و رفت
آن بهاری بهمنی کابستن صد غنچه بود
شد خزانی صحنه ای با زردی یک دست و رفت
مجید نفیسیخنده هایت را دوست داشتم خنده هایت را دوست داشتم
وقتی که پا بر گاز می فشردی
و از آینه کناری نگاهم می کردی
بی آنکه من فرصت آن را بیابم
که برایت دست تکان دهم.
محمود کویربر خاکریز گُّرگانِ گر
ماه را تکه تکه می درند.
کفن های کهنه از گور گریخته اند.
چندین کلاغ پیر
بر تابوت هایی از نقره ی خام
مراثی ارمیا را تلاوت می کنند.
جعفر شفیعی نسب ِ لنگرودیکلمات کلمات
منقار پرنده
قلم شاعر
و حنجره آدمیان را
گم کرده اند.
سيروس"قاسم" سيفپيرمرد ضد انقلاب نفسش که بالا می آيد، نيمچه لبخندی هم روی لب های کبود شده اش می رويد و در ضمن، فرصتی دست می دهد که به اطرافش نگاه کند و موقعيتش را بشناسد و خيلی هم سريع می شناسد و باور می کند که اين، خود خود او است که الان روی پله ی چهارم ايستاده است و پس از باور کردن خودش و مزه مزه کردن آن پيروزی، به هوس می افتد که نفس عميق ديگری بکشد.
بیژن باران ۴ فصل در گذر فصول برابر منی-
بوم ابریشم برف، تار تعلیق تماشای زمین
گلبرگهای سفید و صورتی در نسیم
الوان میوه های پرآب افتند بخاک
مرگ برگ با رگ خشگ در باد
ر. رخشانی"رویای خنده" پیرمرد،
اَفسُرده و پِِنهانی،
میانِ خاكستر و زنجیر
بَر لَكه های خون
می نِگَرد،
می گِرید.
محمدعلی اصفهانیاز خاوران، تا غزّه هيچ نيست به جز هيچ! از خاوران
تا غزه هيچ نيست به جز هيچ ـ
بر پهنه ی زمين ِ بدون مرز.
همسنگ
همسان
هم ارز.
م. سحرضد ویروسید ، در زندان بپوسید ! بانگِ ناقوسید در زندان بپوسید
ضد ویروسید، در زندان بپوسید
جرمتان انسانیت بود ست و جان را
نام و ناموسید در زندان بپوسید
دانشی مردید ، ازین رو جهل و کین را
عین کابوسید ، در زندان بپوسید
از پزشگانید و از آزادگانید
نوع ِ مخصوصید ، در زندان بپوسید
شهلا آقاپورتر نج مست بگذار بخوابم
تا اتفاقات روزانه را هضم کنم
فردا ترنچ مست
خودش را
ازاسارت کاغذ های مچاله
آزاد خواهد کرد...
مریم سطوتسرگشتگی برگی از یک داستان (۱۲) تا وقتی مسئولین این کار هنوز در رهبریاند، تا وقتی سازمان برخوردی با آن ها نکرده، تا وقتی ما اعتراضی نکردیم، ما هم مسئولیم... ما نمی تونیم بگیم: ما که نبودیم.. پس به ما ربطی نداره.."
نیما میان حرفش دوید:- " نمی فهمم! مگه ما جوابگوی تک تک اعمال افراد این سازمان هستیم؟ مگه اصلا می دونیم مسئولین کی ها هستند؟ مگه تو کسی رو غیر از رفیق نقی می شناسی؟....تا وقتی حمید زنده بود، همه می دونستند که او توی رهبریه. همه هم او رو قبول داشتند. اما امروز اصلا معلوم نیست که کی رهبری سازمان را توی دستش گرفته. همیشه ممکنه یکی توی رهبری تصمیم غلط بگیرد. این که دست ما نیست...."
محمود صفریانادبیات ما می تواند جهانی شود؟ ادبیاتی که نویسندگاه مقیم خارج رواج داده و مداوم در راه تکامل آن گام بر می دارند، بخاطر فضائی که در آن قرار دارند، و دوری دست سانسور، برای جهانی شدن، دارد تدارک لازم را می بیند. اما برای گستردگی بیشتر، آهنگی سریعتر و عبور از راه میان بُر، بهترین راه عبور از گذرگاه حکومت است. که اگر می خواست، می توانست در همه کشور ها با امکانات کنسولی و ایجاد روابط فرهنگی گامهای اساسی بر دارد، و با سرمایه گداریهای لازم، فرصت تلاشهای دیگر را فراهم کند.
رضا بی شتابفانوسِ لاله ها ای اشکِ چشمِ گلشن
در ديده ميدمی باز
زين ماتمِ دمادم
يک قطره خون جهان شد
ای بغض وُ رازِ پاييز
علیرضا پرویزصنم شب،سیاه و سرد و غمناک ،آسمان پاک و هوسناک
قطره های خیس باران،رفته در مجرای نودان
برگ ها افتان و خیزان،در قبای رنگ و الوان
سرخ و زرد وارغوانی،یا سیاه و کهربایی
بابک یحیویشرم انسا ن بودن سکوت تو و من هم
جنايت است!
ديگر وجود من،
در زهرخند و خفتن
و دستی بدست فشردن،
جنايت است!
محمود علی آبادیتولد ستاره پشت آن دیوار بلند
که چغدها می خواندند
سرود انتقام.
که ماه بیرون نیامد از خجالت
وشب ستاره باران شد
نسيم خاكساراز زير خاك با ياد جانباختگان تابستان ۶۷ يكی دو هفته بعد دوستان و آشنايان ما يكی يكی آمدند به ديدنمان. اوائل برايشان سخت بود. نمی گذاشتند. مادرم می آمد با خواهرم. آن طرف تر از آن ها پدر پيری و پسرش. هی نگاه می كردند به اطراف. توی چشمانشان، هم نگرانی بود از رسيدن آن هائی كه ما را زير خاك كرده بودند و هم موجی از جستجو برای يافتن تكه لباسی و شيئی از ما در اين يا آن گوشه خاك كه به آن ها بگويد ما اين جا هستيم. همان دو هفته اول چند لنگه كفش و يك آستين پيراهن و يك ساعت پيدا كردند و من هم كه دستم را كشانده بودم بيرون از خاك.
من را زودتر از بقيه پيدا كردند. دستم كه بيرون بود از خاک، آسمان آبی را می ديد و پرنده هائی را كه می گذشتند و چند لكه ابر سفيد را و به بقيه می گفت چه ديده است.
م. سحرشخم بر گور زندگان رانید خاوران خار چشم ِ نام شماست
دشمن خونی ِ قوام ِ شماست
حُکم ویرانی شما بی شک
حُکم بی شکّ ِ انهدام شماست
بولدزر هایتان بر این گلزار
راوی ننگ ِ بی لجام شماست
دكتر محمد ملکیمرگ قمری چون کند مادر؟
گشته پوشیده
سبزه و صحرا
از مه و سیلاب
لانه می لرزد
از نهیب باد
م. سحرمیــراث ِشــامـلـــو
آن یکی پیپ خواست وین پاپوش
واندگر خواستاراُستُره شد
آن یکی در کشید و این دیوار
واندگر پنجه سای پنجره شد
همچو برقی که اوفتد به شجر
سر ِ شاخ ِ شجر مُشاجره شد
یارِ ِ عاشق ز حلقه شد بیرون
خسته از این جدال ِ مسخره شد
ابن احمد ، سیاوش ، آخر کار
صاحب ِ خیک ِ روغن و کره شد
عباس صحرائیشکار! فکرمى کردم خيالاتى شده ام. آفتابى نمى شدم، خودم را با مسائل مختلف مشغول مىکردم، گاه از خانه مى زدم بيرون، وبى هدف راه مى افتادم وجسمم را به اينجا وآنجا مى کشاندم. فکرو روحم ازآن خانه جدا شدنى نبود. ناراحتى و درهم بودن مادرم که مى دانستم پدرم را دوست دارد، زيبائى وآب ورنگ فرشته و جوانى خودم دست در دست هم، داشتند کلافه ام مىکردند. تنهائى مادرم به نوعى، و همه آن چيزىکه، فرشته را شکل مى داد، و بغض انتقام جويانه ام به جنگى که بانى همه اين مسائل بود، و اينکه بايد کارى بکنم و مانع از رخداد هاى ناگوار بشوم، به نوعى ديگر زندگى ام را سياه کرده بود.
راشل زرگریانناگهان ازخواب بیدارمی شود! لحظه ها وثانيه ها و ساعت ها وروزها وسال ها به مانند يک اشاره می گذرند. تا اين که آفتاب زندگی درشرف غروب مي رسد. برف کهولت برموهای سرورويش می نشيند. ابرهای تيره بيچارگی ونگون بختی آسمان زندگی اش را فرا می گيرد و پرنده های شوم نغمه های حزن آورشان را برای او سر می دهند. کودک خوشبخت همه کارکرد وهمه چيز ياد گرفت. به اميد اين که با کسب آزادی روزی وارد بهشت شود.
|