این شعر را در تابستان ۱۳۷۳ در اوج کشتارهای بیرحمانه ی مردم رواندگفتم. چه تفاوت آدمی را چنین خون ریزی نمی بایست که می بود و یاباشد. مهم ملت کشته شده نیست، با هر رنگ و لباس، مهم شرافت انسانیست که با بی شرمی نابود می شود. برای خودم متاسفم که شاهد سقوط انسانیت انسان هستم.
*****
مادرم مرا در طویله ای زائید که در نداشت
و پنجره رو به حیاتش را لاشخور ها شیشه کرده بودنند
و در آبشخورش
ریشه گیاهان سبز جاری بود،
برنگ قرمز.
مادرم مرا در طویله ای زائید که سقف نداشت
و آفتابش طعم نجاست داشت
و بر هر سایه ای که زمین افتاده بود
هزار خنجر فرو رفته.
مادرم مرا در طویله ای زائید که دیوار نداشت
و وزش بادی که از شرق می آمد یا از جنوب
غرب یا شمال
پیراهن ها را بهمراه داشت
نه بوی تن را.
مادرم مرا در طویله ای زائید که مکان نداشت
و زندگان نامشان را فراموش کرده بودند
که شاید نام نداشت
و نشان.
مادرم مرا در طویله ای زائید میان دگر طویله ها
که مادران بسیار بودند با مادر همزاد
و هزاران من چون من.
مادرم مرا در طویله ای زائید پر غوغا
و زاده شدند با من
سگ ها و گرگ ها و شغال ها،
و مرا هر کدام قطره شیری دادند.
مادرم بر من نامی نهاد
که من فراموش کرده ام
که خود را نیز فراموش کرده ام.
من باین می اندیشم که فردا
که فردا،
فرزندان من به چه چیز من افتخار خواهند کرد
وقتی بدانند که،
من زاده ی طویله بی سقف و دیوارم
که آفتاب نجاست بر من تابیده
که من از پستان گرگ و شغال شیر نوشیده ام
و من بودم که رواندا بود
رواندا.
فرزندان ما
فردا
اگر باشد
و اگر باشند،
بر کدام حیلت ما
رنگِ افتخار توان پاشیدن.
تابستان ۱۳۷۳
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد