logo





" خاطراتی از زندان اوين "

پر کبوتر کتابی از خانم: ثریا زنگباری

جمعه ۲۷ دی ۱۳۸۷ - ۱۶ ژانويه ۲۰۰۹

محمود صفریان

در حقیقت این کتاب یک رمان است، رمانی تمام عیار که هم خواندنی و پر کشش است وهم یک " اتوبیوگرافی – زندگینامه " نویسنده است. اگر نگاهی هم به زندان و آنچه که طی چهار سال در آن جهنم کشیده است دارد، باز در روال تکمیل شرح حال و روند گذران به واقع پر فراز و نشیب زندگی خودش است.
او با نثری پخته و روان و پر کشش و به نحوی اثر گذار طی ۳۶۷ صفحه خواننده را گام به گام با خود همراه می کند، و رمانی با شخصیت های نه تنها واقعی که به گمانم حتا با نام اصلی
نوشته است که همین مطلب جذابیت خاصی به کتاب " پر کبوتر" داده است.
خانم ثریا زنگباری توضیح می دهد که در حقیقت او زندان را از دوران نو جوانی در محیط خانه پدری داشته است، که البته علت آن را بیشتر گناه دختر زاده شدن خود می داند که در محیط های سنتی، گریبانگیر می شود. ولی بنظر می رسد که دراین زمینه اگر نگویم کمی بی انصافی کرده است باید بگویم که در مقایسه با برادران خود بوده که چنین بر داشتی داشته است.
"...صفا، که دوسال از من کوچک تر بود....مرغی بود که از قفس پریده بود، او زندگی بیرون خودش را داشت و دیگر اجباری نداشت که خودش را در چهار دیواری خانه حبس کند..."
او در این زندگینامه، در رابطه با خانه پدری خود را در قید می بیند و آن را " قلعه " ای میداند
که حصارش کرده است. و وانمود می کند که هیچ آزادی ندارد، ولی تصور میکنم که چنین نیست، چون در عمل، هم در شهر دیگری و به تنهائی به دانشگاه می رود و هم پیش که می آید به آمریکا...و خانه ای در محله فقیر نشین می گیرد، واز خانه بدون اعتنا به پدر که گویا دربان قلعه بوده است، کوچ می کند، و باز تنها به کردستان می رود، وحتا بدون اجازه پدر و مادر ازدواج می کند و جالب اینکه هر موقع هم که خواسته به خانه بر می کردد، چون درش همیشه به رویش باز بودن است. همه میدانیم که انجام چنین کار هائی حتا برای خیلی از پسر ها هم ممکن نیست.
ولی در مجموع چنان ناروائی هائی، قبل و بخصوص بعد از زندان متحمل می شود، وآنچنان ماهرانه با " سُرنگ " قلم آن ها را در جان خواننده می چکاند، که چاره ای باقی نمی ماند مگر همراه او فشار ها را تحمل کردن.
" پر کبوتر " در بیان شرایط زندان و فشار های روحی و جسمی آن، نه تنها شاخصه های قابل
توجهی ارائه نمی دهد، واز انواع شکنجه های طاقت سوزی که وجود داشته ونمونه های زیادی از آن ها را در سایر کتاب های خاطرات زندان خوانده ایم، ارائه نمی دهد، بلکه از موضوعی که همیشه سئوال بر انگیز بوده است، و در هر کتاب خاطرات زندانی نیز به آن اشاره مبسوط شده است، حرفی به میان نمی آورد. او موضوع " بایکوت " و خط کشی ناخوشایندِ بین نیرو های چپ را ناگفته می گذارد. موضوعی که کنجکاوی برای یافتن دلایل کامل آن هر روز عمق بیشتری می یابد.
آن رخداد با هر تعبیری، شکافی بوده است در صفی که می بایستی یک پارچه باشد. صف یک
پارجه به بند کشیده شدگان و مورد شکنجه و عذاب واقع شدگان و ایستادگان ِدر صف مقابل دشمنان قسی و دنی. که متاسفانه در این کتاب " بهر دلیلی " مسکوت مانده است
البته این بحثی بسیار حساس است و بایستی با چشمانی کاملن باز و آگاهی از تمام زوایای آن مورد تحلیل قرار گیرد، که اینجا جایش نیست. ولی حتمن باید روزی موشکافانه به آن پرداخت.

اما نباید فراموش کنیم که در تمام مدت چهار سال زندان فرزنده تازه تولد یافته اش نیز همراهش بوده است، و هوش و حواسی که می بایستی صرف مراقبت وسواس گونه از این کودک می کرده است، بدون در اختیار داشتن همه وسائلی که برای تمشیت یک بچه ضروری است، از یکسو، و دلشوره و دلهره احضار وقت و بی وقت به بازجوئی و نگرانی از سرنوشت شوهرش که پدر این کودک نیز بوده است از سوئی دیگر، و بودن دراز مدت در سلول بسیار کوچک انفرادی، او را از توجه کامل به مسائل دیگرواداشته است. یا من این گونه فکر می کنم.
ولی خانم زنگباری با قلم توانمند خود گوشه هائی را نیز نمایانده است که برای رسوا کردن عمله های عذاب درون زندان کافی است و خواندنی، و به ذهن سپردنی تا فراموش نشود که با چه موجودات روان پریشی در زندان مواجه بوده اند.
"...یک روز ناگهان اعلام شد که همه زندانیان با کلیه وسائل خود آماده انتقال شوند...برای آماده شدن که در مدت محدودی می بایست انجام بگیرد، هر کسی سعی می کرد وسائلی را که در ساک نبود از جمله لباس های شسته شده، صابون وشامپو غیره را جمع کرده در ساک خود بریزد. و هر کسی می بایست رختخواب خود را بست بندی کند. وقتی این خبر اعلام شد در ِ هواخوری بسته بود و جمعیت فضائی برای حرکت دردرون بند را نداشت، اما بایستی همه ساکها از محل نگهداری خود بیرون کشیده می شد...چون هر لحظه امکان داشت که در را باز کرده و همه را منتقل کنند
در اینصورت..."
لطفن صفحات ۲۵۷ و ۲۵۸ را برای دریافت نحوه رفتار گروهی عقده ای مغز شوئی شده با انسان، به دقت مطالعه کنید.
و متاسفانه در بیرون از زندان نیز بشکل دیگری در گیر چنین آدم هائی بوده است که نمونه قابل توجه آن سهراب برادر بزرگ او است. یک روان پریش قابل مطالعه.
"...در این یکسال، سهراب بدترین برخورد ها را با پدر داشت. بنظر می آمد که پدرم از برخورد سهراب بیشتراز بیماری سرطان ریه اش زجر می کشید...." صفحه ۲۹۱

این یک واقعیت است که هر کتاب خاطرات زندانی که چاپ می شود، نه مربوط به گذشته است ونه یاد آور وقایعی دور است. همه از حال می گویند، چرا که کماکان تنور" اوین " داغ است و هر روز نیز گروهی از سرزمین تسخیر شده ما به آنجا روانند و هر روز نیزرقص بر چوبه را باید
" خوب نگاه کنیم راستکی است "

هرچند " پر کبوتر" خاطرات مفصل زندان نیست، کما اینکه نویسنده نیز در مورد آن از کلمه
" خاطراتی " استفاده کرده است و نه " خاطرات " ولی کتابی است که به زیبا ئی از محل کار
نویسنده در کشور " سوئد " آغاز می شود و در صفحاتی اندک ما را با گوشه ای از زندگی آنجا آشنا می کند. و عجیب اینکه در آن سر زمین هم تعصب با همه کلفتی گردن عرض اندام دارد:

" نانسی " دختر هفده ساله ای که بخاطر بد رفتاری های پدرش از خانه گریخته و حاضر به برگشت نیست. چرا؟ چون:
"...دیروز غروب دلم گرفته بود. احساس خفگی می کردم. رفتم بیرون و نیم ساعتی قدم زدم. وقتی به خانه برگشتم، پدرم خانه بود و از اینکه دید بیرون رفته ام عصبانی شد و به صورتم تُف کرد..."
و بیشتر توضیح می دهد:
"...می گوید باید یکراست از خانه به مدرسه و از مدرسه به خانه بیاید. و در تمام مسیر و حتا در خود مدرسه حق ندارد با هیچکس بخصوص با هیچ پسری حرف بزند. می گوید همیشه وقتی از از خانه بیرون می رود یکی از برادرهایش با او ست تا کنترل کند که او با چه کسی تماس می گیرد..." صفحات ۱۴ و ۱۵
و از سوئد، و دفتر کارش با نگاه به گذشته، ما را با خود به درون زندگیش می برد در مراسم ازدواجش که بیشتر برای رهائی از محیط غیر قابل تحمل خانه صورت می گیرد " هرچند بعد به علاقه و نیم نگاهی به عشق منجر میشود " شرکت می دهد، به زندان و در سلول انفرادی کوچکی که حتا بغایت برای خودش و داود کوچولو، تنگ است دعوت می کند، و در زندان نگه میدارد تا با خودش آزاد شویم...و پس از بسیار فراز و نشیب های کلافه کنند برمان می گرداند به سوئد و دفتر کارش.

وقتی حاج آقا به سلول انفرادی او می آید و در بازگشت می گوید بخاطر بچه ات می گویم که وسائل لازم را در اختیارت بگذارند، برای درست کردن شیر بچه نیاز به آب گرم داشته است
از پاسدار می خواهد که برایش آب گرم بیاورد:
"...ظرف بده تا برایت آب جوش بیا ورم..."
" شما جز لباس های تن من وبچه همه چیزمان را گرفته اید" صفحات ۲۰ و۲۱
و پاسدار به او آب نمی دهد و بچه دو ماهه بدون شیر میماند...
این نمونه پاسداری است که در نوشته های قبلی گفتم بودم که همه شان سر را با کلاه می آورند.
و سرنوشت تعدادی انسان های فرهیخته زندانی به دست این موجودات شستشوی مغزی داده
شده ی خطرناک سپرده شده است.

این رمان علاوه بر فراز و نشیب های فراوان و کشش دلنشینی که دارد، عاری از جملات زیبا نیست:
"...همیشه احساس می کردم تمام زیر پوستم پُراز اشک است. دلم می خواست تمام وجودم را ببارم..." صفحه ۱۶۸

در فصول متعدد کتاب، خانم ثریا زنگباری، عین سکانس های مختلف و متعدد فیلمی سینمائی،
ایران اسلامی را که هدفی جز پایمال کردن وقاریک ملت ندارد می نمایاند.
در صفحه ۱۷۰، فصل " معجزه من " با شروع، پرده را کنار می کشد و با افسردگی کامل مخمصه ای را که در آن گیر آمده ایم، فریاد می زند.
بیان درد و شناخت نوع آن می تواند گام مؤثری برای درمان باشد. اگر قرار است درمانی درکار باشد:
" بیرون از خانه، در جامعه، سه سال بود (وهنوز ادامه دارد...م ص) که رژیم بی رحمانه کشتار می کرد. یک ورق اعلامیه و یا حتا یک نامه یا حرف " نادرست! " می توانست زندگی هر انسانی و حتا کودکی ده دوازده ساله را از او بگیرد. مرگ در دو قدمی هر کسی بود. روز های وحشتناکی بود. هر بار که از خانه بیرون می رفتی، هیچ اطمینانی به بر گشت نبود. عصر که همگی به خانه بر می گشتند، از اینکه یک روز دیگر همه صحیح و سالم بر گشته اند، خوشحال می شدیم تا صبح فردا که همگی به سر کار می رفتند. در طول شب هم هیچ تضمینی نبود که پاسداران ناگهان به خانه هجوم نیاورند. دوره بسیار وحشتناکی بود هیچ امنیتی وجود نداشت. "

در انبوه انواع فشاری که مطالب این کتاب با نثر کار سازش بر گرده خواننده وارد می کند، کتاب خالی از طنز هم نیست:
"...با تاریک شدن هوا، شهر در تاریکی مطلق فرو می رفت و هیچ نوری در شهر دیده نمی شد.
ما در تاریکی شهر می ایستادیم، رد ستاره گونه هواپیماهای عراقی را پیدا می کردیم و با انگشت به همدیگر نشان می دادیم. پیر زن بیچاره که از زیر تریلی مواظب ما بود، با صدائی که سعی می کرد پائین بیاورد تا به گوش هواپیما نرسد خطاب به ما می گفت:
با انگشت نشان ندهید، متوجه شما می شوند! شما را می بینند و بمب هایشان را اینجا می اندازند!"
صفحه ۱۸۱
یکی از دلمشغولی های من در رابطه با بستن چشم زندانی ها همیشه این بوده است، که چرا اینکار را می کنند؟ از چه چیز واهمه دارند، و نگران کدامین شناسائی از سوی زندانی هستند؟ و اصولن این بستن چشم ها همراه با اعمال دیگری که تمامن حاکی از ترس و وحشت آن هاست، گواه دیگری بر عدم اعتقاد خودشان به خودشان نیست؟ و ترس دائمشان از مردم؟ اگر برای عذاب زندانی است، کور خوانده اند، آن هائی که سنگینی شکنجه های ددمنشانه آن ها را تاب می آورند بستن چشم برایشان زنگ تفریح است.
"...از دری داخل شدیم، از پله هائی بالا رفتیم و وارد یک راهرو شدیم. درراهرو آنچه که از زیرچشم بند می دیدم آدمهائی بود که در دو طرف راهرو، یا ایستاده بودند که در این صورت پشت پاهایشان به طرف بیرون بود و این به معنای این بود که آنها روبه دیوارایستاده بودند و یا نشسته بودند و پشت خود را به دیوار تکیه داده بودند. پاهای همه این آدم ها ورم کرده و به اندازه چند برابر پای یک آدم معمولی بود و تقریبن همگی باند پیچی شده بودند که بیشتر باند ها هم خونین و بسیار کثیف بودند. "
و با چشم بسته، شنیدم که بازجو ابراهیم، از کسی پرسید:
"...ایا هنوز ادرارت خونی است؟ او جواب داد هنوز نتوانسته ادرار کند..."
و من صدای فریبا را شناختم.
کمی بعد مردی با روپوش سفید به مردی که جای فریبا ایستاده بود گفت:
"...آیا می توانی به راحتی نفس بکشی؟ او جواب داد که در سینه اش درد دارد..."
و من صدای محسن را تشخیص دادم. صفحات ۱۹۹ - ۲۰۰

در حقیقت این کتاب که ضمنن زندگینامه " داود " هم هست، ومی گوید که چگونه دوران کودکی را در زندان گذراند و به پاس فداکاری های مادری آگاه توانست ناهنجاری های آن را از سر بگذراند، سرشار است از اشارات و نکته هائی که خواندی، عبرت گرفتنی و آموختنی است

" ما کجانیم در این بحر تفکر تو کجا "
در سوئد ترتیب مشاوره بایک روانشناس را می دهند، روز موعود خانم دکتر از او می خواهد
که از خودش و فرزندش بگوید. و اوتاریخچه مختصری از خودش و داود برای او تعریف می کند. و خانم دکتر از اینکه داود در زندان مهد کودک!! در اختیارش نبوده و اسباب بازی!! کافی
نداشته است، شروع به گریه می کند...
واقعن، چه بگویم؟ چه می توانم بگویم؟ به کی می توانم بگویم؟
بهمین خاطر تقاضا می کند با یک دکتر ایرانی در این رابطه ملاقاتی داشته باشد، چون هرچه باشد:
" آشنا داند صدای آشنا " صفحات ۲۴۵ – ۲۴۶
اما...متاسفانه...
تاثیر چهار سال در زندان بودن و با گرگهای درنده دست و پنجه نرم کردن، و شخصیت والای خود را در مصاف درنده خویان کم سواد متعصب ِ بی احساس دیدن، و تهدید و تنبیه و تحقیر را تحمل کردن، چنان تاثیری بر جسم و روان زندانی می گذارد که " من " خود را گُم می کند. و
این بخصوص بعد از آزادی، یک فاجعه است. و بسیارتلاش و تمرکز و اراده و خواستن و یاری می خواهد تا کم کم، نه گامهای بلند، بلکه تکان های کوچکی به سوی ساخت و سازمجدد " منیت " از دست رفته " یا بشدت ضربه خورده " برداشته شود.
و خوشبختانه خانم ثریا زنگباری با همتی جانانه این راه را چنان پیموده است که می تواند با صدای بلند بگوید:
"...آهای حرامزاده ها من هنوز زنده ام " صفحه ۲۶۳

مدت ها بود رمانی به این پُر کششی و انسجام نخوانده بودم. توصیه می کنم، اگر عادت و علاقه بخواندن دارید، حتمن این کتاب را بخوانید.
دست مریزاد ثریا خانم.


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


2009-01-16 15:54:29
دوست عزیز خواننده بزرگوار
با سپاس از توجه و اشاراتی که داشته اید:
مهم این است که کلمات یا جملاتی بیانگر احساس درون باشد. در ای نقد موارد دیگری هم هست مثل:
" ما کجائیم در این بحر تفکر تو کجا"
و
" آشنا داند صدای آشنا"
که هر دو گفته نغز واضح است که از من نیست.
بهیچ وجه صحبت مجیز نیست صحبت نقد بر یک کتاب است. طبیعی است که برای آگاهی بیشتر بایستس کناب را کامل خواند. نقد فقط یک اشاره است به کلیت کتاب.
این خانم زنگباری نیست که ( به چنین نقد هائی احتیاج ندارد)
این کتاب " پر کبوتر " است که نقد شده است
اینجا جای بیشتر از این نیست
اگر علاقه به بیشتر دانستن در مورد این نقد دارید خوشحال می شوم که
با من وسیله ئی میل
adabeparsi@gozargah.com
تماس بگیرید.محمود صفریان


خواننده
2009-01-16 10:37:29
آهای حرامزاده ها من هنوز زنده ام " صفحه ۲۶۳


بهتر است ذکر شود که جمله بالا از کتاب پاپیون است.

سخنی با آقای محمودصفریان. آقای صفریان زندانیان مقاوم در زندانهای رژیم نیازی به تملق و مجیزگویی ندارند. وقتی امثال خانم زنگباری همسرانشان را در مبارزه از دست می دهد و یا فرزندانشان را در زندان بزرگ می کند به چنین نقدهایی احتیاج ندارند بلکه مبارزات و از جان گذشتگی آنها را درک باید کرد وگرنه طبیعی است هر کتاب موافق و مخالف دارد.
چیزی که در این نقد نمی بینم این است که به هدف نویسنده از زندان بودن نپرداخته اید. مهم است که درک بشود چرا امثال زنگباری در زندان بوده اند.
در جایی در رابطه با بایکوت سوال کرده اید. بدانید که همه زندانیان برابر مبارزه نکرده اند و مرزبندی آنها برابر نبوده است با دیگر زندانیان و یا حتی با زندانبانها.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد