لقمان تدین نژاد کفتارها
دریاچهی یخزده،
میدانِ بازیِ شغالهاست و کفتارها،
زیرِ نورِ ماه
روستاییان کِز کردهاند کنجِ خانهها
خیره به رقص هراسانگیز وحوش،
از پشت دریچههای بسته،
ملیحه تیره گلمعرفیِ یک کتاب از یک پژوهشگر در کتاب «طنز در ادبیات داستانیِ ایران در تبعید» افزون بر بخشهای مآخذ و نامنامه، پیرامون سرفصلهای زیر به طور مشروح میخوانیم: «خنده و ارزش آن»، «در چیستیی طنز»، «الاغ طلائی»، «از مهستی گنجهای تا بی بی خانم استرابادی»، «از عبید تا دهخدا»، «جمهوریِ اسلامی و هنر و ادبیات»، «طنز فقاهتی»، «لطیفههای درگوشی»، «از افراشته تا خرسندی»، «پیامک»، «طنز وبلاگی»، «طنز تصویری». البته هر یک از این سرفصلها، با زیرعنوانها و فرازهائی پر شده که از نظر زمان و مکان و فرهنگ، با یکدیگر تفاوت دارند.
رسول کمالخُرناسه ی گُرازها خُرناسه ی گُراز وُ
رقصِ کژدُمها
بویناکیِ زمینی نَمور
از هجومِ تُخم دانه هایِ مارها
رضا اغنمی
نگاهی به :
یاد مانده ها از برباد رفته ها(بخش دوم)
چیرگی افکار هیتلرپرستی، درآن سالها،که متآسفانه با اندیشه های ناسیونالیستی رضاشاه هماهنگ بود که باعث انحراف فکری مردم ازدرک واقعیت ها شد. نمونه اش درهمین کتاب به کرات به چشم میخورد از درون چنان هیولای غالب، حزب فاشیستی "سومکا" پا گرفت که درراه ستایش وطن ووطن پرستی قرآن و کتب اسلامی را آتش زدند. حافظ سوزانی پژوهشگری مانند کسروی را نیز در گسترش و نفود همین گونه تبلیغات باید بررسی کرد.
بهمن پارساپزشکِ بخش ِ اِمِر جِنسی بخش ِ هشتم ...جیانی اینرا گفت و از جایش بلند شد که راهی اتاق خواب شود. سودابه خانم گفت : فقط میخام بِهِت بگم کاری نکن که بچّه مونو از دست بدیم باقیشو دیگه خودت می دونی! جیانی بی آنکه روی بطرف سودابه خانم برگرداند پاسخ داد: نه خاطرِت جمع باشه . سودابه خانم میدانست در این پاسخ هیچ نشانی از آن چیزی نیست که در باطن شوهرش جاری است.
ا. رحمانعصیان گرسنگان،
تمام دریچه های روز
در افق نگاهش بسته است
هوایِ شهر خسته تر از همیشه
دلِ عصرِ پاییزی اش غمین
گرفته است
بهروز داودیبن بست دیریست ، با خویشتن
مجالی نیست
آغوشِ جان پناه
از جانِ شیفته
خالی است
شهاب طاهرزادهزور دلم می سوزد برای ندارها
آتشی هست مثل تنورغمخوار ها
چه دارم در دست تا هدیه کنم ؟
من و ملیاردها انسان امیدوارها
مهدی استعدادی شادسالی که گذشت هیچ از او یاد مکن... کرونا هر بدی که داشت صدای بوق را کمتر ساخت. بوقی که برای هشدار راننده یا "مشترک گرامی در سیستم عبور و مرور خیابانی" است. البته برای این که کاهش بوق، ما را یکباره هپروتی نسازد و به دام خوشخیالی و ساده لوحی نیفتیم همچنین از افزایش صدای آژیر آمبولانسها بگوئیم که مبتلایان به ویروس را انتقال میدهند.
البته آژیر بیشتر از بوق هشدار دهنده است. گاهی چنان بلند است که وقتی از کنار ما رد میشود برای لحظه ای فقط کر نمیکند بلکه گویایی و بینایی ما را نیز مُختل میسازد.
محمد بینش (م ــ زیبا روز )دیدار معنوی مثنوی
عشق افلاطونی (۸) می گوید انسان بطور کلی ثمرۀ تاثیر "پدران بالایی" یعنی افلاک و ستارگان در"مادر پایینی" یعنی چهار عنصرزمینی ــ آب و باد وآتش و خاک ــ است . وی می بایست چون عیسای پیامبر که در هنگام عروج به آسمان ها گفت نزد پدر می روم ، عمل کند.سخن شاعر آمیزه ای ست از کلام روحانی درون انجیل و نظرات کاهنان مصرباستان و فلاسفۀ یونان.
طاهره بارئیزورآزمائی دیوانگان دیوانه ها زیاد شده اند
به هدفهائی در سرشان
از چهار سو شلیک میکنند
اینها کجا پنهان شده بودند؟
عاطفه گرگینتسلای عشق یکشنبهها برف میبارد/ و ماهیها در خاک شنا میکنند/ از بهار در شهر خبری نیست/ و مردم در فصلهای ابری/ به خاموشی کبریت میزنند/ تا ابرها/ در دوردستها/ به حال خود بگریند/ در میدان صلح/ گرمای گلولهٔ خورشید/ حرف میزند/ این میدان چقدر گرم است/ خورشید لابهلای/ فلزها، سربها پنهان است/
علی اصغر راشدانچشمه بش قارداش سروته داستان را در خاطر ندارم. زندگی که سروته ندارد. « نسلی می آید و نسلی می رود، و خورشید همچنان میدرخشد». پدر مادر من کجا رفتند؟ کجاهستند؟ چشم هم بزنم، بچه های من هم همین را می گویند. پس فردا بچه های بچه های من هم همین را می گویند. دیروزرفته، نیست، فردای نیامده هم وجود دارد. باید همین حال و همین دم و همین امروز را زندگی کرد.
بهمن پارساغرض اینکه گفته باشم زمانیکه من دانش آموز کلاس ِ سومِ دبیرستان شرفِ تهران بودم خوب به یاد دارم - و گویی همین امروز صبح در کلاس ایشان بوده ام - آقای اسراری آموزگار ِ ادبیات ما بود. اگر هنوز هستند عمرشان به عزّت دراز تر باد و اگر نه ، یادشان همینطور که بامن هست ، برای همگان زنده باشد. مردی با سیما و کرداری بس خشک و جدی، که در تمام طول ِ سال هرگز غیراز کت و شلوار سیاه رنگ و پیراهن سفید و کراوات سیاه هیچ لباسِ دیگری بر تن نکرد.
ا. رحمانصدایِ باران، پنجره را باز کن
صدایِ باران،
بویِ باران می آید
پنجره را باز کن
دیگر نمی خواهم ببینم
س. سیفیوقتی که عطار هم بیژن و منیژه میخواند
در حکایت عطار دو نفر از شخصیتهای اصلی داستان به عنوان عاشق و معشوق نقش میآفرینند. ولی عطار در این حکایت بر خلاف سنتی عمومی، نقش عاشق را به دختری از پادشاه وامیگذارد. سپس پادشاه، غلامی را به خدمت میگیرد که دخترش به همین غلام او دل میبازد. شاهزاده خانوم نیز برای چارهاندشی از عاشقی خود، با گروه ده نفرهی خانومهایی که برایش موسیقی مینواختند، به مشورت مینشیند. همین گروه، به شاهزاده خانم یاری میرسانند تا او در خفا غلام را به خلوت و حریم شخصی خویش بکشاند. به همین منظور یک نفر از کنیزکان به غلام داروی بیهوشی مینوشاند و او را در بستری میپیچد. آنوقت اعضای دیگر گروه را فرامیخواند تا غلام بیهوش را پنهانی نزد شاهزاده خانوم به کاخ برسانند.
بهمن پارساپزشک ِ بخَشِ اِمِرجِنسی بخشِ هفتم ...جیانی مثل همیشه پاکیزه و مرتب بود و بوی خوش ِ عطری مردانه از وی به مشام میرسید. او خوش پوش بود ولی "شیک" نبود ، و خیال میکرد هست! بیشتر به نمایش تمایل داشت تا شیک بودن. همین که رسید با آغوشی باز منیژه را در برگرفت و به گرمی بوسید و خوشآمد گفت و بلافاصله دستش را به طرفِ ژزِف دراز کرد و گفت از دیدار او خوشحال است و وقتی ژزِف در پاسخ گفت منهم خوشحالم آقای جوادی، جیانی ابتدا از طرزِ تلّفظ جوادی قدری متعجب شد ولی بلافاصله گفت ، جیانی بگوش من آشنا تر است ،
لقمان تدین نژادتراژدی از زنایِ ناخوشایند الاغها و خرگوشها پدید میآید
در کمرکش غارِ سیاهِ نمورِ سرد
با توهّم پرتوِ نوری بر دهانه:
بازتابِ برقی ناچیز
بر تخته سنگِ میکایی
رضا اغنمینگاهی به :
یاد مانده ها از برباد رفته ها بخش اول موسوی با اشاره به اصلاحات وعمران و آبادی شهر تبریز در زمان رضاشاه، و شرح حال آن دوران «گورستانی که تبدیل به گلستان شد»، خاطرات کودکی را در من زنده کرد. در همین صفحات از دستفروش رندی یاد میکند که رفتارو زبانش، بخشی از ادبیات عامیانه، دردوران استبداد مذهبی و سیاسی را به خواننده القاء میکند. من این دستفروش را اول بار دربازار شیشه گرخانه دیدم . فردای روزی که ازمدرسه کمال بعد ازکتک خوردن ازمعلم و فرارازمدرسه با سرو صورت خونالود، بعلت ندانستن زبان فارسی فرارکرده بودم وباعده ای ازهمسالان همدرد به دنبال مکتب میگشتیم. این دستفروش قهوه ای رنگ با اندام استخوانی که تله موش و رساله میفروخت باریش چندروزه درآن شلوغی، لحظاتی موجب سرگرمی ما شد.
عزت گوشه گیر«زیر دوش آب ولرم در حمام» هر بار زیر شکنجه آرزو می کرده است که مرده باشد. اما چرا حالا... از بیاد آوردن لحظه تیر باران، ناگهان ... به آب ولرم زیر دوش آب و کف صابون خوش عطری در پاریس فکر می کند که بوی گل موگه می دهد. گل لاله سفیدی، روییده در باغچه خانه ای، که یکبار به او هدیه داده شده بود. و به "پی یر" فکر می کند با چشم های فندقی رنگ اش، آمیخته ای از رنگ سبز و قهوه ای... زیر یک دوش با کاشی های صورتی رنگ بعد از یک مجادله ی فلسفی در باره شوپنهاور و نیچه... و یک عشق ورزی طولانی ... و پندار بورژوایی خواندن مفهوم متافیزیک، اخلاق و نیهیلیسم...
طاهره بارئیسرگیجۀ نوئل در میدانهای دوّار کاج های معلّق در فضا
تاج های معلّق بر سر شاخ
بند بازانِ رفته بر سر دار
گیج رفتن است، گیجی ست، این فضا
در خیابانهای قیچی
تیز و کُند
بلند و کوتاه
محمد احمدیان(امان)فردا روز آخر پاییز است هرسه با هم از روی پل چوبی می گذرند و وارد پارک می شوند. هرسه با روروک. روروک دارای سه چزخ. یک چرخ جلو، دو چرخ عقب. هرسه کابشن زمستانی بر تن. یکی به رنگ زرد، یکی برنگ سرخ و یکی برنگ خاکستری. هرسه کلاه زمستانی منگوله دار برسر. سه دختر بچه چهار یا پنج ساله.
بهمن پارساپزِشکِ بخشِ اِمِرجِنسی بخشِ ششم جوّ حاکم بر زندگی عمومی و فرهنگ در آمریکا بنوعی شباهت دارد به بیماری مزمن. مثل ابتلاء به نوعی درد مفاصل که طی سالیان می آید و کهنه میشود و آزار می دهد . سن بالا میرود ، اعضاء و جوارح تغییر شکل می دهند، قد و قامت و سیمای ظاهر با سالها هر گاه به رنگی و شکلی در میاید ، دانسته ها و عقاید با گذشت روزگار رنگ به رنگ میشوند، امّا درد یا مرض مُزمن همانست که بوده و اگر بد تر نشده باشد ، بهتر نیز نگردیده . بیماری مُزمِن امکان دارد قابل کنترل باشد ولی معالجه پذیر نیست ، دارو دارد ولی درمان ندارد. این هنجار و یا فرهنگ اجتماعی محصول نوع پدید آمدن این کشور است در پهنه ی تاریخ.
مجید نفیسیجشن بزرگ به ياد عزت طبائيان آيا دوباره يكديگر را ديدار خواهيم كرد؟
در زير سرو سترگ هميشهسبز
كنار رودی كه هرگز خشك نمیشود
ميز را آراستهاند
و بوي ميوههای بهشتی مستیآور است.
بهمن پارساپزشک بَخشِ اِمِرجِنسی بخش ِ پنجم در آخرین سال ِ دوره پزشکی وقتی که منیژه در بیمارستانی مشغول گذرانیدن کار آموزی عملی بود بعضی روزها در سالن ناهار خوری جوان خوش سیما و متین و با وقاری را می دید که رفتارش سخت پسندیده بود. منیژه هربار بیش از دفعه ی قبل در وی دقّت میکرد و هر مرتبه توّجهش نسبت به آن مرد ِ جوان - که در نظر ِ اوّل از منیژه 4 سالی بیشتر داشت - افزون تر میشد. سلوک آن جوان با همه طوری بود که بدون اینکه خواسته باشد و یا قصد طلب آنرا داشته باشد ، احترام بر انگیز بود.
|