logo





از زير خاك

با ياد جانباختگان تابستان ۶۷

سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۷ - ۲۰ ژانويه ۲۰۰۹

نسيم خاكسار

nasim-khaksar.jpg
يادداشتی برای بازانتشار اين داستان
بعد از خواندن اين خبر در سايتهای خبری که جمهوری اسلامی بولدزرهايش را به راه انداخته تا بخشی از گورستان خاوران را که گور قربانيان کشتار سال ۶۰ و ۶۷ بوده، ويران کند، قلم برداشتم شعری، داستانی، متنی بنويسم در همراهی با صداهای معترض هموطنانم عليه اين بيداد و جنايت آشکار، که يادم افتاد هفت سال پيش در همين زمينه داستانی نوشته بودم. پس همين را از نو منتشر می کنم.
دولت جمهوری اسلامی شايد بتواند گورستان خاوران را به تمامی خراب کنده؛ به اين خيال که آثار جنايت خود پاک کند، اما کی میتواند آن تصويرهائی را که از گورستان خاوران در شعرها و داستانها و يادنوشتها ثبت شده است از بين ببرد. بولدرزهای اين حکومت چه می توانند بکنند با تصوير دستی که در اين داستان و ده ها شعر و يادنوشته و داستانهای ديگر ثبت شده است. جمهوری اسلامی برای خراب کردن اين تصويرها يک راه دارد. و آن خراب کردن تمام کتابخانهها و قفسههای کتابهايی است در جهان و هر خانه ای که اين شعرها و داستانها در آنها نگاهداری می شود. آيا میتواند؟
چه مفلوکی ای دولت جمهوری اسلامی! و چه زبون و ناتوانی در برابر اين واقعيت!
اکنون خاوران و خاطره زنان و مردان، دختران و پسرانی که در راه آزادی و گفتن نه! به اين حکومت قاتل، در سالهای ۶۰ و ۶۷ جانشان را فدا کردند در شعر شاعران و در داستانهای نويسندگان ما ثبت شده است. هربار که خوانندهای آنها را می خواند، آنان سر از خاک بر می دارند و ازعشقهايشان و نگاهشان به جهان با آنها سخن می گويند. آنان از سرشاری عشقی که به زندگی داشتند سخن می گويند و نيز از نکبت وجودی که نامش حکومت جمهوری اسلامی است. اين داستان را در باز انتشار آن، تقديم می کنم به منيره برادران، ايرج مصداقی و مهدی اصلانی که از بازماندگان کشتار ۶۷ هستند و در ياد نوشتههايشان حس و صدای آن به خون خفتگان را می شنوم
******

۱

زير خاكم، اما نمرده ام. نه، نمرده ام. چهارده سال پيش وقتی با كاميون همراه ديگران بارمان كردند و ريختندمان توی چاله من خودم را كشاندم بيرون از خاك. يعنی دستم را كشيدم بيرون از خاك تا عابری كه میگذرد ببيند ما اينجا هستيم. يك كشيش ارمنی من را ديد و بعد همه فهميدند.
يكی دو هفته بعد دوستان و آشنايان ما يكی يكی آمدند به ديدنمان. اوائل برايشان سخت بود. نمیگذاشتند. مادرم میآمد با خواهرم. آنطرفتر از آنها پدر پيری و پسرش. هی نگاه میكردند به اطراف. توی چشمانشان، هم نگرانی بود از رسيدن آنهائی كه ما را زير خاك كرده بودند و هم موجی از جستجو برای يافتن تكه لباسی و شيئی از ما در اين يا آن گوشه خاك كه به آنها بگويد ما اينجا هستيم. همان دو هفته اول چند لنگه كفش و يك آستين پيراهن و يك ساعت پيدا كردند و من هم كه دستم را كشانده بودم بيرون از خاك.
من را زودتر از بقيه پيدا كردند. دستم كه بيرون بود از خاک، آسمان آبی را میديد و پرندههائی را كه میگذشتند و چند لكه ابر سفيد را و به بقيه میگفت چه ديده است.
آنها، يعنی دوستانم، خوششان میآمد كه هرچه میبينم برايشان بگويم. من هم چون طبع رمانتيكی داشتم همهاش به چيزهای قشنگ طبيعت نگاه میكردم. من اصلاً نمیدانستم طبع رمانتيكی دارم. خيلی جوان بودم كه دستگيرم كرده بودند. پر از شر و شور بودم. فرصت نداشتم مثلاً به اين كلاغی كه روبرويم بر خاك نشسته بود نگاه كنم. به پرهای سياهش كه باد زير آنها میزد و كمی هواشان میكرد و يا به سرش كه هی میچرخيد به اطراف. بعد كه پيدايم كردند از طرف بچهها پيام خودمان را به ديداركنندههایمان دادم كه برايمان گل و سبزه بياوريد. گفتم برايمان سرو بياوريد و يا كاج، و در همين نزديكيها بكاريد. آوردند. اما آنهائی كه قرار بود بياورند، نياوردند. يك راننده تاكسی آورد. نمیدانم از كی شنيده بود. آمد نزديك من، من آنوقت ديگر زير خاك بودم، فقط استخوان يك بند انگشتم بيرون افتاده بود جائی روی خاك، قاطی خاك كه كسی نمیديديش.
با همان يك بند كوچولوی انگشت میتوانستم هرچه دلم میخواست از بيرون را تماشا كنم. حالا ديگر البته ذرهای شدهام كه میچرخم. توی هوا. گاهی بر خاك مینشينم و سر برگها، گاهی با قطرههای باران پائين میآيم و روان میشوم بر سطح خاك و دوباره با خشك شدن زمين با حركت بادی پرواز میكنم.
سرگردانم و میگردم، اما هستم. همين بيرون. و تماشاتان میكنم. و گذارم اگر بيافتد به همان جائی كه روز اول چالمان كردند، میچسبم به يكی دو نهالی اگر هنوز باشند و دور میزنم همه آنروزهائی را كه در گوشه ای از آن، بر خاك افتاده بودم.
راننده خيلی با احتياط خاك را گود كرد و دو نهال كاجی را كه آورده بود كاشت و رفت. آنقدر هوا تاريك بود كه نتوانستم خوب چهرهاش را ببينم. حالا هر رانندهای كه میآيد آنجا و قد و هيكل او را دارد خيال میكنم همان كسی است كه نهالها را آورده بود. من خودم را رساندم پای كاجها و در بوی تازهشان خودم را ول كردم. دوستانم به من حسادت نمیكردند. از خوشی من آنها نيز خوشی میكردند.
بارها از خودم پرسيده بودم از چيست كه آدمی از همه حسها و نيازهای خوار و ذليل كننده رها میشود. نه، فكرهای فلسفی نكنيد. روبرو شدن با مرگ نبود. شكنجه و اين حرفها هم نبود فكر میكنم يك چيزهائی دور و برم میديدم كه سخت دنيای ذهنیام را به خودش مشغول میكرد. آنوقت من خودم را میسپردم به همان تصويرها كه میديدم. فكرش را بكن. يكی نشسته روبرويت و در شرايط خودت. بعد خيال میكند كه تو غمگينی مثلاً، يا نگرانی كه اگر رفتی بازجوئی چه بلائی میخواهند سرت بياورند. اين را مثلاً از كجا فهميده؟ چون مثلاً چندباری ازت يك چيزهائی پرسيده بود و ديده بود تو فكر هستی. خوب، اول، میگذارد تو را به حال خودت و میرود تكيه میدهد به ديوار. بعد از مدتی میبينی دارد يك كارهائی میكند كه توجه تو را به خودش جلب كند. عينكش را درآورده و گرفته دستش و دارد آنرا هی از چشمش دور و به آن نزديك میكند. تو هرچقدر هم توی فكر باشی كنجكاو میشوی بدانی رفيق تو دارد چكار میكند. اينها را كه گفتم يكروز برايم رخ داده بود. هم سلولیام وقتی ديد كه توی نخش رفتهام به من گفت: „ببين میخواهی سينما تماشا كنی؟“
گفتم: „آره.“
آنقدر دوستانه و با مهر گفته بود كه جز اين نمیتواستم بگويم. بعد او عينك طبیاش را داد به من وگفت هی ببر دور و بياور نزديك ببين چه میشود. بردم. ديدم اولاً اين ديوار روبرو و در و آن دريچه آهنی و آن لكههای روی آن همهشان رفتهاند توی يك كادر. درست مثل پرده سينما. بعد كه هی دور و نزديك میكردم يك چيزهائی به نظرم میآمد كه تكان میخوردند. چقدر وقت گذشت تا به خودم آمدم، نمیدانم. سلول و زندان و فكرهائی را كه عذابم میدادند پاك فراموش كرده بودم. وقتی عينكش را میخواستم برگردانم به او يكهو چشمم افتاد به پای باند پيچی شده و زانوی آش و لاشش. برگشتم و به صورتش نگاه كردم. ديدم تكيه داده به ديوار و خوابيده است. انگار برای همين بيدار مانده بود كه من را سرگرم كند. و دستهايش را گذاشته بود روی زخم پاهايش يعنی آن قسمتها كه خيلی آش و لاش شده بود و خوابيده بود. چرخيدم طرفش و عينك را دوباره گذاشتم روی چشمانم و سعی كردم تا او را بياورم توی كادری كه برايش درست كرده بودم.
اين فقط يكی از تصويرهای توی كلهام بود. از اينها برای ديدن زياد دارم. ديدن همينها باعث شد كه حسهای تازهای در من رشد كند. حسهائی كه میفهميدی دارند تو را به چيزهای خوب و ساده زندگی كه قبلاً فرصت نگاه كردن و فكركردن به آنها را نداشتی وصل میكنند. مثل همين تصوير نگاه كردن به خوابيدن كسی در نزديكت. و بعد يكی يكی اندامش را بردن توی كادر كوچكی و تماشا كردن. وقتی داشتم تماشايش میكردم ياد نقاشها افتادم. و به خودم گفتم برای همين است شايد چيزهائی گاه توی نقاشی آنها برجسته میشود.خوب، اگر نقاش بودم خيلی دلم میخواست فقط پاهای همسلولیام را میكشيدم و بعد دستهايش را كه روی آن گذاشته بود. وقتی عينك را میبردم دورتر، تصوير كوچك میشد و وقتی میآوردم نزديك تصوير بزرگ میشد. او هنوز خوابيده بود. من اگر نقاش بودم برای آن پاهای آش و لاش دو دست بزرگ میكشيدم. آنقدر بزرگ كه بتواند همه آن زخمها را بپوشاند. چون دستها در آن لحظه آن وظيفه را داشتند. خوب، من كه اول متوجه آن نشده بودم. وقتی هی عينك را بردم دور و نزديك و هی تكه به تكه از تن آن آدمی را كه تكيه داده بود به ديوار بردم توی كادر و تماشا كردم متوجه آن شدم. و همين كارها فكر میكنم چيزهائی را در وجود من بيدار كرد كه خوابيده بود در پستوهای تاريك ذهنم. و همانها به دستم كه بيرون از خاك بود و به بند انگشتم فرمان داد كه تا می تواند نگاه كند. ذره ذره همه چيز را نگاه كند. چون همين ذرهها دنيائی را كه ازش اسم میبرديم می ساختند.

۲

زمين تا دور دست ها خشك و خالی بود. كاج هائی را كه راننده آورده بود و كاشته بود چند نفر آمدند كندند و بردند. آن دورها يكرديف تير چراغ برق بود. گاهی كلاغها میآمدند و رويشان مینشستند. چند ساختمان هم بود. با كندن و بردن كاجها همينها شده بود منظرههای دور وبر. چند روز بعد دو زن آمدند آنجا و گشتی زدند و بعد پسری كه همراهشان بود عكسی ازشان گرفت. فكر میكنم دنبال كاجها بودند. زنها موقع عكس گرفتن پشتشان را به دوربين كردند. رفتم توی فكر. حتماً يكجائی در عكس، من خيلی ريز پيدا بودم. و اگر اين رخ میداد و عكس جائی چاپ میشد و يا گيركميتهچيها يا زندانبانها میافتاد، برايشان دردسر درست میكردند. فكركردم مخصوصاً میخواهند من در عكس باشم. خوشم آمد كه مردم با هوش شدهاند.
با هوشی خوب است. با هوشی مثل همه چيز خوب دنيا خوب است. با هوشی مثل كار آن رفيق من در سلول بود. با آنكه خودش خيلی درد داشت توی اين فكر بود چطور رفيقش را شاد كند. با هوشی شكل دستهای او بود روی زخمهای پايش. وقتی با هوش باشی میتوانی خوبتر بجنگی. اگر عينكش را آنوقت همراهم داشتم، میگذاشتم سر چشمانم و صورت زنها را میآوردم نزديك، ببينم توی چشمانشان، وقتی رويشان را از دوربين برگرداندهاند، چه میگذرد. و يا حالت صورتشان چطوری است وقتی دستهايشان را هی از زير چادر های سياهشان درمیآوردند. و بعد، میرفتم روی خود دستهاشان تا ببينم چه زاويهای با هم می سازند.
اجزاء تن آدمی وقتی حركت دارد، وقتی آدم زنده است و میخندد يا فكر میكند، مثل خيلی چيزهای ديگر طبيعت تماشائی است.
بعد، نگاه كردم به لبه چادر زنها كه باد تكانشان میداد.
آنوقت زنها نشستند روی خاك. نزديك به من. و من خوب به چشمانشان كه حالا خوب میتوانستم ببينمشان نگاه كردم. نمیدانم تا حالا شده به چشمهائی نگاه كنيد و بعد سرتان را زير بياندازيد. آنقدر درد و سئوال تويشان موج میزد كه نمیشد زياد به آنها نگاه كرد. مثل وقتی نبود كه ايستاده بودند و داشتند به اطراف نگاه میكردند. نمیدانم چطور بگويم. كاش نقاش بودم. همه را میسپردم به دستهام و رنگها، تا خودشان بگويند چطور بود.
راستی نقاشی را كی میكشد؟ دستها و يا چشمها؟
بعد رفتند.
آن پسری كه ازشان عكس میگرفت گفت بايد بروند. من نمیدانستم خانوادهها با هم قرار گذاشتهاند به نوبت بيايند تا آنهائی كه ما را زير خاك كرده بودند زياد متوجه حضورشان نشوند. نمیخواستند بهانه به دست آنها بدهند تا آنها باز بولدزر بياورند و همه جا را صاف كنند. وقتی رفتند من فرصت داشتم حسابی از پشت سر تماشاشان كنم.
مثل سايه بودند. مثل تصوير سايههائی كه در آب افتاده باشد و هی با موج تكان تكان بخورد. اينطوری میشدند توی آفتاب. جلوی چشمانم. تا رفتند و توی همان آفتاب ظهر ذوب شدند.
من دلم میخواست به بچهها كه آن پائين منتظر حرفها و خبرهای من بودند بگويم آنروز چه ديدهام. اما كمی معطل كردم. هی میخواستم يك چيز ديگری هم ببينم. آنروز، نه كلاغی روی يكی از تيرها نشسته بود، و نه لكه ابری توی آسمان بود. و ساختمانهای دور و اطراف هم چيز تماشائی نداشت. اما وقتی باز دوتا زن ديدم و بعد يك پسر ديگر، رفت توی ذهنم كه خانواده ها سرزدن به ما را نوبتی كردهاند. تا آنها برسند هول هولكی خبر را دادم به بچهها. میدانستم خوشحال میشوند. نه به اين خاطر كه خانواده ها به ما سر میزنند و يا ما را فراموش نكردهاند. اينها را از پيش هم میدانستيم. اين موضوع كه آنها فكرهايشان را بكار انداخته اند. و اين هوش، هوش آنها بود كه ما را خوشحال میكرد. زنها از زير چادرشان دو نهال تازه آورده بودند كه جای خالی نهالهای قبلی را پر كنند. يك كاج بود اينبار و يك سرو. من دوتاشان را دوست دارم. يك خوبی كه اين درختها دارند در تابستان و زمستان سبزند. كاج كوچولو با برگهای نازك و پيش آمدهاش در پائين، آنقدر نزديك به من بود كه میتوانستم خودم را بمالم به برگهايش. توی عالم خودم بودم كه باز صدای چند پا را شنيدم. از همينجا بود كه فهميدم خانوادهها با هم قرار مدار گذاشته اند كارهائی بكنند. چون همان پسر اولی را ديدم كه با پسر دومی دوتائی دارند در جاهای ديگر بوته های گل سرخ میكارند. بوتهها، هنوز گل نداشتند. خيلی كوچولو بودند. اما، خوب، از خارهای كوچولو و برگهايشان میتوانستی بفهمی كه آنها چه بوته هائی هستند. وقتی زنها رفتند و پسرها هم رفتند من اول رفتم در جائی كه پسر اولی از زنها عكس گرفته بود ايستادم و سعی كردم ببينم توی عكسی كه از اينجا گرفته بود، قرار است چه بيافتد. وقتی خوب به آن قسمت نگاه كردم غمگين شدم. جای خالی آن بوته های اولی را میتوانستم ببينم. البته در آن وقت ديگر خالی نبودند. و همين خوشحالم میكرد. خوشحالم میكرد كه هنوز آنجا دو بوته گل سرخ هست و دو نهال كاج و سرو. داشتم میرفتم نزديك به بوتهها كه باز صدای پا شنيدم. اين صدای پاها مثل آن صداهای پاهای قبلی نبود. سرم را كه بالا كردم شناختمشان. خودشان بودند. همانهائی كه كاجها را كنده بودند. اول رفتند سراغ بوتههای گل سرخ. آنها را با پا له كردند و بعد رفتند سراغ كاج و سرو و آنها را از ريشه در آوردند و تكه تكه كردند بر خاك انداختند. وقتی رفتند، عكسی را كه آن پسر اولی از اينجا گرفته بود به وضوح در برابرم ميديدم: له شدن نهالها و بوته هارا.
به دوستانم در پائين نگفتم.
فقط نشستم و به آنها كه در تاريكی دور می شدند نگاه كردم. تا وقتی كه ديگر خود تاريكی شدند.
چند روزی گذشت. هيچكس سراغ ما نيامد. من تك و تنها لم میدادم روی خاك و به دورها نگاه میكردم. گاهی وانتی میگذشت. از دور صدايش میآمد. منگوش میدادم به صدايش. و به بچهها میگفتم. بعد كه خود وانت هم پيدايش میشد به بچهها میگفتم. دور هم كه می شد باز به صدای دورشدنش گوش می دادم و همه را به بچه ها میگفتم.

۳

صدا خوب است. هر صدائی كه تو را وصل كند به زندگی خوب است. صدا كه هست، سكوت نيست. و آنوقت تو پیمیبری به چيزی كه بيرون از تو است. و آنوقت ميل گوش دادن به صدای پيرامون و بعد ميل ديدن در تو پيدا میشود. و آنوقت اشياء پيرامون تو هرچقدر هم كه ساكن باشند و تصويرهای ثابتی داشته باشند شروع میكنند به چرخش و حركت. صداهای آن وانتی كه میگذشت و گاهی میايستاد و موتورش غرغر میكرد و يا وقتی صدای رانندهاش میآمد كه ظاهراً داشت سر ماشينش داد میكشيد، من را میبرد به خاطرات بچگیام. و آنوقت من يكی يكی آن صداها را وصل میكردم به صداهای ديگر و يك دفعه میديدم كه دور وبرم حسابی شلوغ شده است. دور و برم كه شلوغ میشد ديگر يادم میرفت كه هی نگاه كنم به آن چند ساختمان و يا به آن تيرهای برق كه كی كلاغی رویشان مینشيند.
وقتی به بچهها گفتم كه ديگر خوب مطمئن شده بودم حدسم درست است. وقتی صدای چرخها و موتور وانت هی آمد نزديك و هی نزديكتر شد، فهميدم كه میخواهد خبرهای تازهای بشود. بعد يكی كه پيشتر فقط صداهای بلند بلندش را شنيده بودم و حالا خودش را می ديدم، پياده شد و رفت از پشت وانتش يك كيسه درآورد و دست كرد توی كيسه و چيزهايی در آورد از توی آن و پخش كرد در آنجاهائی كه ما بوديم. آن وقت، اواسط زمستان بود. صاحب وانت كه قد ريزه ميزهای داشت تند كارش را كرد و بعد دوباره رفت و درِكاپوت موتور وانتش را زد بالا و سرش را كرد آن تو و شروع كرد باز به بلند بلند فحش دادن. من اول نفهميدم چرا اينكار را میكند. اما وقتی دو نفر پيدا شدند و ازش پرسيدند اينجا چه میكند؟ وقتی باز بلند بلند فحش میداد به موتور ماشينش، گفت كه بايد بارش را هرچه زودتر برساند به محلی، اما موتورش هی فس فس میكند. و باز بلند بلند شروع كرد به فحش دادن. آنها سرشان را فروكردند توی پشت وانتش، همانجا كه كيسهها را گذاشته بود، بعد سرشان را درآوردند، به هم نگاهی كردند و رفتند. آنوقت باز راننده رفت سراغ كيسههايش و باز از تويشان دانههائی را درآورد و پخش كرد.
دو ماه بعد بهار آمد و دانه ها شروع كردند به سبز شدن، پهنای خاكی را كه ما توش بوديم بوی خوش برگ و ساقههای سبزی پوشاند. توی اين دو ماه ما هميشه عصر پنجشنبه و روزهای جمعه ملاقات داشتيم. گاهی كم میشدند. و ما میفهميديم جلو آمدنشان را گرفتهاند. آنها هروقت كه میآمدند با خودشان هميشه بوتهی گلی و يا نهال درختی را میآوردند. میدانستند كه تا بروند، میآيند و آنها را از ريشه در میآورند اما باز میآوردند. ما به همان چند ساعتی هم كه با نهالها و بوتهها بوديم خوش بوديم. خوش بوديم چون توی كار آنها يك هوش قشنگ میديديم. يك هوش كه مثل خود نهالها از خاك بود و بوی طراوات و رويش می داد.
يكروز صبح، وقتی داشتم با دميدن آفتاب به سبزها كه ديگر بلند شده بودند نگاه میكردم يكهو ميانشان دو بوته گل سرخ ديدم كه گلهايش باز شده بود. گل سرخها خيلی كوچولو بودند. نمیدانستم چطور خودشان را قايم كرده بودند لای علفها كه ديده نشوند. انگار میخواستند آنقدر بمانند كه ما بتوانيم گلهاشان را ببينيم. وقتی خوب به آنها نگاه كردم يكهو فكر كردم بيخود نيست كه آدمها گل و درختان را دوست دارند. گلها و درخت ها با آفتاب و آب میآميزند و با كمك ريشههاشان كه میرود پائين حرف و رنگ و فكر و حس آنچه را كه در دل خاك نهفته است میآورند بيرون و در برگها و گلهاشان نشان میدهند. اين گل سرخها با آن كوچكيشان و با آن لبخند تازه شان پيام كيها را قرار بود در بيرون از خاك بازتاب دهند؟
دوباره فكرم رفت طرف همان رفيقم كه عينكش را داده بود به من تا سينما تماشا كنم. اگر اينجا بود. قطعهای از او، تكه كوچكی، حالا عينكش را میگذاشت روی چشمانش و شروع میكرد به نگاه كردن تا ما. همه ما، همه ما كه پاره پاره و له زير خاك خفته ايم بيرون بيائيم و به تماشای همين دو گل سرخ بنشينيم. دو گل سرخی كه به روشنی می دانستيم به هفته نكشيده پاهائی میآيد تا اول لهشان كند و بعد دستهائی تا از ريشه آنها را ازخاك دربياورد.

نسيم خاكسار

پنجم سپتامبر ۲۰۰۲
اوترخت

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد