مسافتی از دوراهی گذشته، مسیر او دیگر نه از میان شهرها میرفت با بناهای بدقواره، خیابانهای شلوغ، و مردمانی با زبانهای بیگانه، که اسیر سرنوشت خویش، هریک شتاب میکردند به سویی. از بلندیهای دورِ کم رفت و آمد میگذشت، و از درّههای برخی تنگ، برخی فراخ. شبها پای تک درختانِ جدا افتادهی اطرافِ مسیر، یا زیرِ درختانِ جنگلهای تاریک اُتراق میکرد که انباشته بودند از جُنب و جوشهای پنهانِ شب، نواهای اسرارآمیزِ آمیخته با تاریکیها. سوسویِ پیوستهی ستارگانِ دور در چشم مینشست. صدای جُغد میآمد، صدای خِش خِشِ برگها زیر پایِ جانوری ناشناس، یا حرکتِ نرمِ خرگوشی میان بوتهها که داشت گم میشد پایِ دارِ درختی که سالها پیش فرو افتاده بود و بر آن خزه میرویید، مغلوبِ مورچهها و کِرمها و موریانهها. خاکسترهای اُجاقِ رو به خاموشی را میکاوید، اخگری میپرید، و دمی کوتاه زمینِ پیشِ رو و بوتههای سرخسِ دور و بر را روشن میساخت. شبحِ مسیر را نشان میداد که میپیچید میانِ بوتهها، پای درختان، و گم میشد در تاریکیها. و او به گمشدهی خود میاندیشید بیآنکه امیدی به دیدار او داشته باشد.
غروبها، خسته از راهِ طی شده، بر کنارهی رودی، یا سایهی صخرهیی پناه میگرفت، یا بر ورودیِ غاری که از آن صدای نالههای جانوری مرموز میآمد. سوسوی ستارهیی بر کرانهی کهکشان حواس او را از صدای آب، تنهاییِ بیکران، و سنگلاخیی زیرِ پا میبرد به آوای گُنگی که پنهانی در گوش او پژواک میداد. نمیدانست از کدام سو میآید، و او همچنان به گمشدهی خود میاندیشید.
راهی که از آن پیشتر آغاز کرده بود، آنجا دیگر نه طولانی مینمود نه کوتاه، نه شاد نه غمانگیز، نه سخت نه یکنواخت، و احساسی که زمان بر میانگیخت نامأنوس. مردی سر را از پنجرهی طبقهی بالایِ خانهی روستایی بیرون داده، با دست اشاره کرده بود به تپّهها و مزارع و بلندیهای آن دوردورها، و حدود مسیر را نشان داده بود. سواری در آستانهی دروازه، لحظهیی مکث کرده و سخاوتمندانه اشاره کرده بود به ردِّ مالرویی که در آن دوردورها پیچ خورده و امتداد یافته بود تا فرازِ گردنهی بادگیرِ کم درخت. مهمانخانهچیِ خندهرو نان و سبزی پیشِ روی او نهاده بود، بستری راحت فراهم کرده، و توقفِ او را دلپذیر ساخته بود. به آدمهایی می اندیشید که در مسیرِ پشتِ سر به او برخورده بودند و در آن ساعت پنجرهها و درها و دروازهها را بسته، کلونِ ها را انداخته، و غرقِ خواب بودند. به نامهربانیهای خود میاندیشید نسبت به آدمها و به گمشدهی خویش. در یک روز بهاری، گم شده بود پشتِ درختانِ پر از جوانهی رودِِ باریکی که از میان سنگها میرفت. جای پای او مانده بود بر خاکِ خیسِ کشتزار و برفهایی که تازه داشتند آب میشدند.
راهِ او از کنار نیزارها میرفت. نسیمِ شبانگاهی میان برگها می پیچید، آهنگِ رمزآمیزِ آن در گوش مینشست، و آن دور دورها میرفت گم میشد در آهنگ فسونآمیزِ امواج، بر دریای آنسوی تپّه ها. مسیرِ پاخورده پیچ میخورد از میان بوتهزارها و صخرههای پراکنده بر جُلگه و گم میشد در تاریکیِ کشتزارهای پیشِ رو. او چند فرسنگ آنسوتر، ساعتی مانده به سپیدهدم، به ساحل میرسید.
شبحِ امواج دیده میشد بر زمینهی قیرگونِ دریا. آهنگ توفان، او را، ساحلِ سنگی، علفهای خودرو، و آسمانِ شب را در خود میکِشید. کولهپشتی و مختصر وسایل و آذوقهی راه را برجا باید مینهاد کنار رخت و پَختِ کهنهی خود، بر سنگریزهها، و تن به آبها میداد. با هر قدم که جلوتر میرفت تردیدهای او بیشتر فرو میریخت، جذبهی دریا فراگیرتر، آوای امواج هوشرُبا تر ، و سیاهیهای دریا اسرارآمیز تر. سایهی داراییهای بیمصرفِ او بر ساحل به چشم میخورد، بر زمینهی تپهزارِ دور، در انتهای مسیری که در روزهای رفته پشت سر نهاده بود، زیانکار، پشیمان، غمگین، همواره در اندیشهی گم شدهی خویش.
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، چهارشنبه، ۶ اکتبر ۲۰۲۰
۱۶ مهر ۱۳۹۹
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد