کارسون مک کیولرز «سوارکار» ترجمه علی اصغرراشدان سوارکار به آستانه در سالن پذیرائی رسید، کمی کنار کشید و پشتش را به دیوار تکیه داد. سالن شلوغ بود، روز سوم فصل وتمام هتلهای شهرپربود. تو سالن پذیرائی، دسته گلهای رز آگوست گلبرگ هایشان را روی رومیزی های سفید سالن پذیرائی پراکنده بودند. ازبار مجاور صداهای گرم و مست به گوش میرسید. سوارکار با پشت تکیه داده به دیوار، با چشمهای تکیده و کش آمده، سان راوارسی کردوزیرنگاه گرفت. سرآخر نگاهش رومیزی درگوشه ای اریب و روبه روی خود متمرکز شد که سه مرد دورش نشسته بودند.
س. سیفیساعدی و عزاداران بیل (قسمت ششم) موشها در متن داستان عزادارن بیل حضوری فعال دارند. اما این حضور، حضوری تصادفی نیست. بلکه نقش نمادین خود را برای راوی از سویی، و خواننده و مخاطب از سویی دیگر به اجرا میگذارند. ده و روستایی که به طبع از تولید جا مانده بود و نمیتوانست نیاز غذایی ساکنان خود را برآورده نماید، اکنون میبایست در فضای آن تأمین غذای موشها تضمین گردد.
رسول کمال«داس ریزانِ مرگ»
و «عشق وُ حسرت»
آخرین خوابِ شیرینش را
در عرق ریزانِ
بوسه های عشق
زیر بال سپید خیال
نفس می کشید
قلب کوچکش
نیلوفر شیدمهرجُستار داستانی: کعبُاِلالی، اوضاع جوی و هویت کانادایی ما اوایلِ ورودم به کانادا با خانواده ای مهندس دوست بودم و با جمعی از مهاجرین دورهمی داشتیم. خانمی در این جمع ها بود که از مسائل همه خبر داشت و خبرها را از این به آن میرساند. پدرِ این خانواده اسم او را گذاشته بود: کعبُالاخبار.
مجید نفیسیاین خانه بو گرفتهاست دور نیست
که رودخانهی میسیسیپی
به رودخانهی کلرادو بپیوندد
و این خانه را یکسره
از گند چهارسالهات بشوید.
خدامراد فولادیشعری کوتاه برای رومیناها « زنان کشتزار ِ شمایند»
داس را برداشت
استخاره کرد
خوب آمد
رفت تا سر ببرد
امیلی دیکنسون من هیچ کَس ام مترجم کیومرث سیاه من هیچ کَس ام! چه کَسی هستی تو؟
آیا که چو من هیچ کَسی هستی تو؟
! یعنی که زِ ما جفتی هست - هان تو مگو
.از شهر بُرون کُنندِمان، دانی تو
شهریار حاتمیماجرای من و خدا حیاط پر بود از گل و گیاه و درخت های میوه. غیر از سیب، گلابی، انار و انجیر. چند تا درخت نارنج، پرتقال و نارنگی هم داشتیم. پدر علاقه ی عجیبی به ور رفتن به گل و گیاه داشت و هر روز توی باغ می پلکید و به کاری مشغول بود. آن جا برای من باغی بود مثل باغ بهشت که از صبح تا غروب در آن می پلکیدم بی آن که اندوهی مرا نگران کند. طولی نکشید که پدر بازنشسته شد و ما مجبور به نقل مکان از آن جا شدیم. آن جا برای من جهانی بود بی انتها و پر رمز و راز. تابستان ها هر روز صبح بعد از صبحانه، هنوز لقمه ی آخر از گلو پایین نرفته، من و خواهر بزرگترم، می رفتیم توی حیاط. از هیجان و شوق ادامه ی بازی های ناتمام روز قبل، آنقدر عجله داشتیم که کفشها را پوشیده و نپوشیده دوان دوان از اتاق می زدیم بیرون.
محمد احمدیان(امان) در خانه ها ا هم
بگونه ای حرف می زنند،
انگار که
دوستان خودمانی هم سن اند.
طاهره بارئیواژه های نو نوار در درشکۀ افعال بادها می وزند
و خاکۀ کلمات را می برند
بادام معنائی درشت
بیرون می افتد از غلاف خوش خط و خال
عزت گوشه گیر«الیزاب» الیزابت قدری احساس غریبگی کرد. نسترن همکلاس دوره دبیرستانش بود. پگی را هم می شناخت. فوٌاد را هم چند بار اینجا و آنجا دیده بود. و دیدار هایشان در یک سلام و احوالپرسی و چند جمله کلیشه ای خلاصه می شد. اما چهره های دیگر برای او غریبه بودند. هر چند ممکن بود که آنها را در محوطه دانشگاه دیده باشد. شعر، کتاب، دوستش تام که گاه به گاه با او قهوه می نوشید، و همچنین خیره شدن در ذات تنهایی، مشغولیات زندگی اش بودند.
نیلوفر شیدمهردو داستانک اوایل ورودم به کانادا با خانوادهای مهندس دوست بودم و با جمعی از مهاجرین دورهمی داشتیم. خانمی در این جمعها بود که از مسائلِ همه خبر داشت و خبرها را از این به آن میرساند. پدرِ این خانواده اسم او را گذاشته بود: کعبُالاخبار.
چندین سال قبل، من و همسرم که اهل جمهوری چک است سریالی تاریخی به نام روم تماشا میکردیم و شخصیتی در آن بود که در میدان شهر میایستاد و خبرها را جار میزد. به همسرم گفتم: این کعبُالاخبار است. مثل رسانههای امروز. او از این اصطلاح خیلی خوشش آمد و از آن به بعد در دهانش افتاد.
علی اصغر راشدانعروسک بلوند داستانک زن جوان سیاه و دوست پسر یا نامزد دختر بلوند، با پیتزا و خوراک برگشتند کنار میز. دختر صورت عروسک مانندش رااز زن و مرد و بچه به طرف جوان برگرداند، اشکهای تو حدقه ش را باکلینکس پاک کرد. با بغض گره خورده تو گلوش، کنار گوش پسر جوان پچپچه کرد. هر دو بلند شدند، سینی پیتزاها را برداشتند، چند قدم دورتر کنار یک میز دیگر نشستند. حالا بچه گریه میکرد و به طرف عروسک بلوند بال بال میزد...
لقمان تدین نژادعرفان هُرمِ داغی که از اسفالت خیابان بر میخاست اول از همه بر گونهها مینشست و آدم را بیطاقت میساخت. اینجا و آنجا مردمانی که از پیادهرو های سرپوشیده به سویی میرفتند یا از دکانها خرید میکردند، مکث میکردند بر میگشتند نگاه میکردند به جمعیتی که تازه از نُه توی کوچههای شهر فقر به خیابان ریخته، با آهنگی سنگین با یکدیگر دم گرفته، و به جهتی روان بودند که در آن دورترها به دشتهای بیحاصلِ حاشیهی شهر منتهی میشد.
نانام ملیحه تیره گل: از او، به او و برای او! خبر مرگش را علی نگهبان به من داد. با پیغامک. ۹:۳۰ صبح جمعه ۲۲ مه. از آن ساعت تا الان که این سطرها را مینویسم این حرفِ بالای او دارد مثل پتک بر سرم میکوبد. آخرین جملهای بود که به من نوشت. ۲ روز قبل از مرگش.
ارتباط تنگتانگمان ۴ ماه پیش شروع شد. "واژیسم" را تازه بیرون داده بودم و خسرو دوامی لطف کرده و نسخهای از آن را به دست ملیحه رسانده بود. ایملش را گرفتم تا احوالپرسی کنم. میدانستم که حالش زیاد خوب نیست.
ابوالفضل محققینشسته بر نیمکتی تنها درمسیرباد های بهاری، درغربت روز های کرونا! دای آبشارهای کوچک ، صدای ریختن سنگریزه ها به انتهای دره.
هفت نفرند با کوله پشتی های سنگین ، چهره های جوان که ترانه خوان ره می سپارند.هرهفت نفر دانشحویان دانشگاه تبریزند.از دانشکده های مختلف. آن که پیشاپیش حرک می کند "حاجی" دانشجوی کشاورزی است. صدای زیبائی دارد و کوه نورد ماهری است اکثرا جلودار! چهارنفر دانشجوی دانشکده علوم اند، یک دانشجوی پزشگی و آخرین نفر من هستم دربرنامه ای ده روزه از خلخال به درام واز درام به زنجان.
جواد طالعیخاموشی ملیحه تیره گل، برج بلند دیدهبانی ادبیات در تبعید درباره خدمت ملیحه تیره گل به تاریخ ادبیات معاصر ایران در تبعید، نویسندگان زیادی از جمله نسیم خاکسار و بهروز شیدا به تفصیل نوشتهاند. او خود درباره نیروی شگرفی که صرف این کار استثنائی کرده گفته است: "از سال ۲۰۰۳ که به شهر سنت لوئیس منتقل شدم، تا ۲۷ فوریه ۲۰۱۸ درگیر تدوین مجموعهای بودهام که پس از کلنجار بسیار با خودم، نامش را گذاشتم روایتی از ادبیات فارسی در تبعید. هفت سال آخر، در دنیا را رو به خود بستم، نه میهمانی نه سلمانی نه رفت و آمدی، فقط نوشتم و خط زدم و نوشتم و ذخیره کردم و نوشتم و نوشتم. اما پس از حدود هشت هزار صفحه، دیدم هنوز نکتههای بسیاری ناگفته مانده؛ نویسندگان بسیاری از قلم افتادهاند؛ و من، که توانم به آخر رسیده بود، غروب روز ۲۷ فوریهی ۲۰۱۸ بود که هر چهارده جلد را گذاشتم روی یک دیسک و دادم به عزیز عطائی، همسرم، گرافیستِ همهی کتابهایم، و گفتم من نقطهی پایان را بر این مجموعه گذاشتم. بقیهاش با تو"
شهاب طاهرزادهجانی که سپر ندارد آب شد این تن من بالا خبر ندارد
فریاد از ما جانی که سپر ندارد
هر کس که ما گفتیم مرو بالا
خندید و گفت = اینجا که زر ندارد
درسوگ ملیحه تیرهگل، شاعر، نویسنده و پژوهشگر ادبی «رسیدن به اندیشهی آزاد» نوشته ای از خانم ملیحه تیرهگل ملیحه تیرهگل، شاعر، نویسنده و پژوهشگر ادبی روز جمعه ۲ خرداد ۱۳۹۹ درگذشت. خبر فقدان او همهی دوستان او و علاقمندان به ادبیات و شعر را در ماتم و اندوه فرو برد. از خانم تیرهگل تاکنون کتابهای متعددی منتشر شدهاست. «از خفای خود»، «کاکتوس»، «کوه جواب میدهد» از جملهٔ اثار ملیحهتیرهگل هستند. اثر مهم دیگر او «مقدمهای بر ادبیات فارسی در تبعید» است که در ۱۴ جلد تنظیم شدهاست.
عصرنو رد درگذشت خانم تیروه گل را به خانوادهی محترم ایشان و به جامعهی ادبی کشورماو یاران او در تبعدید تسلیت می گوید. یاد گرانقدر ملیحه تیرگل گرمی باد.
علي محمد اسکندری جومحفل سنت گرای اِرانوس
شگفتا! شبی که جلال آل احمد نویسنده توانای ایران در سوگ آیت الله فضل الله نوری گریست و جنازه شیخ را بر بالای دار نشانه استیلای «غرب» در ایران نوشت، لویی ماسینیون فرانسوی اما قلم بر «آمه» عشق گذاشت در حالی که در سوگ "حلاج" ایران می گریست و پیکر بر دار شده او را نشانه استیلای "شرق" نوشت. در این جستار نگاهی دارم به حلقه کیمیاگران ارانوس؛ محفلی آشنا اما بیگانه با ما که کوشید بین استبداد شرقی و استعمار غربی دیالوگ برقرار کند. در این میان به دو سنت گرای ایرانی دکترها علی شریعتی و سید حسین نصر نیز اشاره دارم.
نیلوفر شیدمهرهفت خوانِ مادری بیا مادر بیا بین حال زارم
که از دوری فرزندم نزارم
چرا روز جدایی مان نکردی
مرا آگاه از فرجام کارم؟
طاهره بارئیسواره نظام طبیعت باد ها، قاصدان دیرین طبیعتند
یا شاید خود ابرها
حتی ستاره ها
هر پنجره که بگشائید
یا پشت دری که بتکانید
ارنست همینگوی یک داستان خیلی کوتاه ترجمه علی اصغرراشدان یک شب گرم تو«پادوا»بردش پشت بام، توانست نگاهی وسیع روشهر بیندازد. پرستوها تو آسمان بودند. کمی بعد تاریک بود، نورافکن ها شروع به بازی کردند. دیگران پائین رفتند، شیشه ها را هم بردند. اوولوتزمی توانستند از پایین توبالکن صدایشان را بشنوند. لوتز رو تختش نشست. تو شب گرم سرد وترو تازه بود.
لوتز کار شبانه سه ماهه ای تو بیمارستان پیدا کرد. مردگذاشت که لوتز با خوشحالی ازش مواظبت کند.
ابوالفضل محققیزن و مرد نقاشی شده بر روی روغن دان چگونه برقص در آمدند؟ ساعتی بعد ظرف برنجی زیبا روی میزم قرار دارد .با دقت پیچ های ظریف آن باز می کنم اجزایش را یک بیک می گشایم .صفحه مکانیکی ملودی زن را بیرون می آوریم دستگاهی بسیار ظریف با مارک ساخت سوئیس. ترکیبی از یک فنر کوک ساعت، دنده های ساعتی، یک استوانه که روی آن نتی بصورت نقطه های آهنی نصب گردیده، همراه با یک دیاپازون. تنها یک زنگ زدگی ساده مانع چرخیدن کلید کوک است. با دقت با سمباده ای نرم زنگ ها را تمیزمی کنم و دستگاه را داخل روغن مایع می گذارم! ساعتی بعد دستگاه کوچک جان می گیرد، کلید کوک به راحتی می چرخد. استوانه به حرکت در می آید ! نت های موسیقی از لابلای سیم های دیا پازون شروع به خارج شدن می کنند. نوای ملودی به آرامی فضای اطاق را پرمی سازد مرد وزن نقاشی شده بر شیشه برای من همیشه عاشق شروع به رقص می کنند.
فرانس کافکا درگاه قانون ترجمه: بهمن پارسا نگهبانی از درگاه قانون مراقبت می کند. یک روستایی با مراجعه ی به او خواستار اجازه ی ورود به قانون می شود.امّا نگهبان به وی می گوید فعلا نمیتواند با تقاضای او موافقت نماید. روستایی فکری میکند و میگوید، بنابراین بعدا میتواند داخل شود. نگهبان میگوید«ممکنه»، «ولی فعلا نه» دروازهی قانون مطابق معمول باز است و نگهبان قدمی کنار میرود، روستایی سرک می کشد بلکه از میان دروازه بتواند درون قانون را ببیند.
|