رضا علامه زاده من و خواهر كوچكم يكى از حسرتهاى زندگىام از كودكى تا امروز اين بوده است كه خواهر كوچكتر از خودم نداشتهام. سه خواهر البته داشتم كه هر سه از من بزرگتر بودند. كمبود خواهر كوچكتر را وقتى هنوز حتى ده سالم نشده بود حس كردم. در ذهنم خواهرى كه شش سال از من بزرگتر بود را خواهر كوچكم فرض مىكردم. هر روز صبح عوض اينكه او به سر و وضع من برسد تا بروم دبستان، اين من بودم كه او را قبل از رفتن به دبيرستان روى صندلى مىنشاندم و موهاى بلندِ لطيف و پرپشتش را از پشت دُماسبى مىبستم. مىگفت "سفتتر بكش!" و من پيش از انداختنِ كش تهِ گيس كلفتش، تا زور داشتم مويش را بهطرف خودم مىكشيدم طورى كه صورت كوچكم در انبوه سياه گيسويش كه عطر صابون حمام پوريان داشت گم مىشد.
مهستی شاهرخیترامپیسم ترامپ ترومپت نمی نواخت، توانِ نوازندگی نداشت
ترامپ بر هیچ طبلی نکوفته بود او چون طبلی بود، طبلی بزرگ، تو خالی و پر سر و صدا!
ترامپ جنگجو نبود بلکه جنگخو بود
ترقه ای در نکرده، می توانست سریع توفانی به پا کند
مانند همه توانگران، صبر و تحمل نداشت، با تلنگری به آسانی تهمت می زد
محمد احمدیان(امان)مخالفتی ندارم ما هنگام داوری، هنگام اتخاذ تصمیم، از یک سو مشروط به ارزش هامان و از سوی دیگر مشروط به پیامد های داوری هامان و تصمیم هامان هستیم. ارزش های انسانی نسبی اند. درستی کنکرت است. هم چنان که حقیقت کنکرت است. درستی یک مصالحه است. حقیقت یک مصالحه است. مصالحه ای که ما هر روز با آن روبروایم. به من برنمی خورد، انسانیت را نیز یک مصالحه تلقی کنم. بیش تر برای آن ارزش قائل خواهم بود. انسانیت به مثابه مصالحه نافی انسانیت بمثابه ایده نیست. آن ها یکدیگر را تکمیل می کنند.
محسن یلفانیجنگ و صلح در شاهنامه نظری به کار نمایشی جدید رضا علامهزاده : «جغد جنگ» بر عهدۀ شاهنامهشناسان است که نقش پرمعنا و متناقض و پایان غمانگیز پیران ویسه را برای ما توضیح دهند. آیا این سردار دلاور و کهنسال تورانیان، به راستی بیزار از جنگ و ستیز و خواهان صلح و آشتی بود، یا ضروریات و اقتضائات داستانپردازی – نجات کیخسرو در کودکی و کمک به بالیدن او تا بازگشت به ایران و رسیدن به تخت پادشاهی -- فردوسی را واداشت تا او را با چنین سرشتی بپردازد. شاهنامه مالامال از شرح دلاوریها و بیباکیهای پهلوانان نامدار و بیشمار آن است که بیشتر به جنگ و خونریزی کشیده میشود. این همه، عموماً چون تقدیری محتوم و پیشانی نوشتی پرسشناپذیر، به تفصیل – و گاه گوئی با احساسی از رضایت و لذّت – شرح داده میشود.
شهاب طاهرزادهاکنون خواهد رفت و رهیران قلدر پیروز باشم و نباشم این و آن خواهد رفت
دنیا مگر چه غم دارد آسان خواهد رفت
کجا این زمین ایستاد وقتیکه فقرو ذلالت
ظالم شد ومحکوم شد و به ویران خواهد رفت
علی اصغر راشدانسرخو ( تکه ای یک رمان ) کتاب «منشاء حیات»راگیرمی آوریم، من وبیژن وسرخومشترکامی خوانیم. سرمطالب کتاب باسرخو درگیربگو مگو وجدل می شوم. رگهای گردن من وسرخوورم آورده، صورتهامان گل انداخته، کف به لب می آوریم. کارمان به جنجال می کشد، بیژن خونسردنگاهمان می کند، سیگارهمابیضیش رادودمی کند ومیانه رامی گیردکه مثل همیشه آراممان کند. کتاب راازمن که می خوانمش، می گیردوشمرده وروان می خواندومی گوید:
« هرجاشونفهمیدین، بگین توضیح بدم وروشنتون کنم، خرخره کشی نداره که! »
محسن حکیمیاو هنوز جوان بود درویشیان بر اساس تجربه اش از نوشتن در زیر حاکمیت سانسور می گوید سانسور نویسنده را وا می دارد که امر ادبی را فدای رساندن پیام و دادن آگاهی اجتماعی کند و نیز با تبدیل نویسنده به گزارشگر جلو خلاقیت او را می گیرد و نگاهش را به زندگی محدود و یک بعدی می کند، تجربه ای که به راستی اصیل و راستین و درس آموز است. اما اکنون 11 سال پس از واقعه سکته مغزی درویشیان و بیماری فرساینده او – بیماری یی که تمام بار سنگین اش در این سال ها بر دوش همسر فداکار و صبور او بود – و در نهایت پس از مرگ دردناک و تأسف انگیز او می توان گفت که بلایی که سانسور بر سر نویسنده می آورد بسی هولناک تر از آن است که درویشیان خود می پنداشت. سانسور به معنای واقعی کلمه مغز نویسنده را از کار می اندازد و سرانجام او را می کُشد. نویسنده حتماً نباید با طناب خفه شود. با سانسور هم می توان او را خفه کرد.
ناصر رحمانی نژادعلی اشرف، شاهد من، مرا قال گذاشت!
علی اشرف، با طبع آرام و مهربانش، که می توانست از او تصور آدمی انعطاف پذیر القاء کند، در آرمان و اعتقاداتش تزلزل ناپذیر، پی گیر و خستگی ناپذیر بود. او برای ساختن جهانی به دنیا آمده بود که جز این باشد که نسل ما و پدران ما زیستند. او در حال بنای جهانی بود شایسته ی فرزندان ما. به همین دلیل او بچه ها را دوست داشت و برای بچه ها می نوشت. علی اشرف هیچ گاه، تحت هیچ شرایطی، امید به آینده ای بهتر و روشن را از دست نمی داد. او فشارها و تهدیدهای زیر بازجویی، ضرب و شتم بازجو و شلاق و شکنجه ی شکنجه گر را همان طور خاموش و آرام تحمل می کرد که حتمیت روشنایی افق فردا را با اعتقادی راسخ.
ویدا فرهودی«زخم» و «بهار خجسته» زخمی ولی از عمق این درد فرا می خاست
زخمی که جسورانه می جست دوایش را
برخیز و ببین در دشت،وقتی که شقایق ها
با سرخی خود دارند بی وفقه هوایش را
ا. رحمانسرودی دیگر باید خواند جهان بوی تعفن،
بوی لاشهِ دایناسورهای
هزار سر،
از هزاره های گم در سیاره زمین
از چاههای نفت...
سر در آورده ،
رضا علامه زادهصحنه اى از نمایش "جغد جنگ" در اجراى پاريس در اين صحنه كوتاه كه كمتر از دو دقيقه است حميد عبدالملكى علاوه بر قصه گوئى، نقش پنج نفر ديگر، فرامرز پسر رستم، سرخه پسر افراسياب، رستم، افراسياب، و پيران ويسه را به تنهائى بازى مى كند.
احمد نيك آذر دوست خوبم كه از كلن براى ديدن نمايش به پاريس آمده بود محبت كرد و برايم فيلم گرفت. آقاى محمدرضا شاهيد هم كه براى تلويزيون ايران فردا گزارش تهيه مى كرد فيلمهاى گرفته شده اش را برايم فرستاد كه از هردوشان سپاس دارم.
رضا اغنمیازسکوت تا غوغا نقد وبررسی کتاب ملاقات ها با تک تک شخصیت ها وشکافتن درد دل آنها صمیمانه و مهربان دل می سپارد به بازآفرینی گذشته ها. تا پایان ماجرا با جزئیات پیش می رود و با امانتداری دردها را مکتوب می کند.
در رهگذر این دیدارها ، می خواهد، تفاوت ها و وجوه اختلاف ها را بداند. حتا فرق موقعیت و اختلاف ها بین زنان خارجی و هموطنان را هم به کنجکاوی دنبال می کند.
بیژن باران عاشقان قدیمی به تو فکر می کردم.
اینجا بهار در ایوان آمده
گل و پرستو در نسیم.
آسمان جایی ست-
خارج از سطله قلدران.
چرایی ِ اقبال به شعر شاملو گفتگو با شمس لنگرودی شاملو وجوه مختلفی در زندگی اش داشت؛ یکی از آن ها شعر است، یکی از آن ها هم لحن اعتراضی اوست که به قول شما خشماگین و ناشی از روحیه اعتراضی اش است. دیگری صراحت اوست که آدم های سنتی از این چیزها در این عرصه خوششان نمی آید. بنابراین اگر شعرهایش کمی این ور و آن ور بود، باز هم در مورد شاملو این حرف ها زده می شد، چون روحیه اعتراضی شاملو با بیان بسیار قوی طرح می شود که مقاومت در برابرش دشوار است.
حمید دریاکناری در ستایش محمد خوشذوق، مالای دریای خزر "مالا" گزارشی است از همین زندگی دریایی. مالایی که تا امروز همچنان در دریاها میزیَد و از مانلیِ افسانهای چیزی کم نمیآورد.
همواره سر راه مدرسه میدیدمش. انزلی شهر بزرگی نبود و مردم شهر چهبسا به راحتی در گشت و گذار روزانهی خویش با هم دیداری تازه میکردند. گاهی در پیچ و خم کوچههای منتهی به محلهی چاپی نگاهمان با هم آشنا میشد. کوچههایی که با برج و باروی دیوار بلند خانهی اواگیم نشانهگذاری میشد. با سلامی از من که کودکی خودم را از سر میگذراندم و علیکی از او که غرور جوانیاش را به همراه داشت.
سيروس"قاسم" سيفآهای! ای ويروسيان! ارجاع اين متن به عناصر " مفيد و مضر" ی است که هر از گاهی در تاريخ در هم پيچيده شده و پر پيچ خم ايران ، حاضر و غايب می شده اند و دانستن و شناختن آن عناصر تاريخی به ما کمک می کند که در اکنون و آينده ناظر بر چنين حضور وغيبت هائی باشيم و دلايل حضور و غيبت های هر از گاهی آنها را بکاويم تا در تکانه های بعدی و جا به جائی قدرت ها، وقتی آن عناصر از گسل های تاريخی بيرون می زنند، غافلگير نشويم، بلکه از پيش، هستی و منش تاريخی آنها را رسد کرده باشيم و به عناصر مفيد، خوش آمد بگوئيم و جلوی عناصر مضر را ببنديم و از عملکرد های مخرب و پيچيده ی آنها جلوگيری کنيم .
علی اصغر راشدانباغ بی درخت عصرپنجشنبه سوارپیکان تنظیم موتوروسرویس کامل شده شدیم وراندیم روسینه کش جاده. شش ساعت تمام نوارالهه، مرضیه ودلکش گوش ویک نفس گازدادیم.
خسته واردخانه قدیمی پردرخت که شدیم، بوی کوکوی سبزی ونان تافتون وماست محلی چیده شده روسفره، اطاق راپرکرده بود. نیمه بیدار، شام خورده – نخورده، به مادرش گفت:
« ماداغونیم، ازتهرون تااینجایه نفس اومدیم...»
ابوالفضل محققیچمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت پایانی) او زمانی که دریچه قلبها بازشوند، مهر جایگزین کینه گردد و انسانها به راستی برادری و خواهری برای هم باشد؛ غبار از چهره تاریخ خواهد زدود و از زبان زیباترین فرزندان این آبوخاک از آزادی و عدالت با شمایان سخن خواهد گفت! از زبان کسانی که در سنگینترین روزهای این سرزمین غمبار سرودخوان در پای چوبههای اعدام ایستادند و نخستین جرعه شبنم سحرگاهی را سر کشیدند، تا خورشید از گلویشان اگر نه آن روز، بلکه به روزگاران طلوع کند و این سرزمین گرفتار در سیاهی را روشن نماید! او دل نوشتههای هزاران مادر به همراه وصیتنامههای کوتاه فرزندانشان را از چمدانهای کوچک، از کمدهای قدیمی، بیرون خواهد کشید و به داوری آیندگان خواهد گذاشت. من به آن روز ایماندارم!
ابوالفضل محققیچمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت بیست و یکم و بیست و دوم) عید درراه بود سال شصتوهفت داشت به پایان میرسید. از تمامی آنهمه زندانی، بیشتر از چند صد نفر باقی نمانده بودند. هفته اول اسفند تمامی آنها را آزاد کردند. بدینگونه همهچیز پایان یافت! تو و پسر عصمت خانم، در میان آنان که از جهنم اوین برگشته بودند نبودید! تو را و او را از دروازه دیگری عبورتان داده بودند. دروازه مرگ!
ابوالفضل محققیچمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت نوزدهم و بیستم) دستان پدران و مادران، زمین را میکاوند. دستی و سپس صورتی با ریشی انبوه از دل خاک بیرون میآید با پیراهنی چهارخانه بارنگهای سفید و سرخ. هنوز فریاد خواهر در هوا موج میزند که خواهری دیگر کمی آنسوتر صدا میزند: آخ برادرم! برادرم! و پیکری دیگر از خاک بیرون میافتد. خانم لطفی خود را روی جنازه میاندازد: " انوشم دوستت نیز اینجا در کنار تو خوابیده است!" جنازه را میشناسد دست در گردن خواهر او میافکند. گورستان در بهتی عمیق فرورفته است. نخستین گور دستهجمعی، با هزار زبان بیزبان، دهان میگشاید و همه را به داوری و تظلم خواهی فرامیخواند!
ابوالفضل محققیچمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت هیجدهم) فتم: "گونهات را به شیشه به چسبان! می خواهم ببوسم ". گفتی: " به یک شرط! اول شما دست هایتان را به شیشه به چسبانید!" نمی خواستم دست هایم را ببوسی؛ گونه ام را به شیششه چسباندم؛ خندیدی و بوسیدی. گوئی شیشه ای دربین نبود؛ حسی زیبا در تمامی بدنم پیجید. گونه ات را به شیشه نهادی بوسیدم. بوسهای که هنوز آن را حس می کنم. یاد گرفته ام، یاد داده اند به مادران، بوسیدن از پشت شیشه را! از پشت قاب عکستان را! سال ها ست باهمان قاب عکست، در خانه حضور داری.
ابوالفضل محققیچمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت هفدهم) "میدانید، دوری او برایم بسیار سخت است یکطرف قلبم خالیشده. دلتنگ او هستم. اما همینکه رفت من دوباره زنده شدم. بار اول که خارج شد در مرز او را دستگیر کردند. وقتی شنیدم، تمام شب در سجده بودم درد در تمام بدنم میپیچید. گفتم: خدایا سالها عبادتت کردهام، هراندازه امتحانم کردی طاقت آوردم، اما طاقت این امتحان را ندارم. پسرم را به من برگردان وگرنه دیگر بنده تو نخواهم بود!"
چمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت شانزدهم) قادر به صحبت نبودم. همانطور مات نشسته بودم. چیزی مانند یک گردو راه گلویم را بسته بود. هیچ حسی نداشتم! حتی قادر به تکان دادن دست و پایم نبودم. دلم میخواست تنها بتوانم روی تختت دراز بکشم، دهانم را روی بالشت بگذارم و نفس عمیق بکشم. نمیدانم چند مدت همانگونه بر صندلی نشسته بودم. نمیخواستم به تو فکر کنم. ذهنم قادر به فکر کردن نبود. سنگین و خالی! چه خواهم کرد؟ کجا خواهم رفت؟ از فکر کردن به تو هراس داشتم. هر بار که مقابلم ظاهر میشدی خون آلود بودی! بسته به تختی در اطاقی تاریک، صدای فریاد، درد، خونابه، چهرههای وحشتناک با ریشهای انبوه و چشمانی مات که دورهات کرده بودند. فریاد میکشیدم خدایا کمکش کن.
س. سیفیذِکر همه عضوی روا نباشد / سعدی
سعدی ضمن دستهبندیِ موضوعی گلستان، چیزی قریب صد و نه حکایت را در باب هشتم آن آورده است. بابی که "در آداب صحبت" نام میگیرد. او در همین باب داستانی را میآورد تا به مخاطب خویش توصیه کند که انسان در محاورهی عمومی به حتم باید از بهکارگیری نام برخی اعضایش بپرهیزد. سفارش او به شکل زیر در این باب انعکاس مییابد: "ریشی (زخمی) درون جامه داشتم و شیخ (استاد) از آن هر روز بپرسیدی که چون است و نپرسیدی که کجاست. دانستم از آن احتراز (پرهیز) میکند که ذکر همه عضوی روا نباشد ...".
محمد فارسیزمزمهء شبانه ! میان تن تو
گم کرده ای دارد
دستان تشنه ء من .
آنجا
که بی انتهائی بُهت است
و پاسخی به گوارائی تشنگی ام .
|