logo





ماجرای من و خدا

جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۹ - ۲۹ مه ۲۰۲۰

شهریار حاتمی



سال های پیش از دبستان، سال های بی خبری از اتفاقات بیرونی و سال های شکل گیری احوال درونی بودند. سالهایی که در آن چه امروز هستم نقشی اساسی داشتند.

خانه یی هم که در آن زندگی‌ می کردیم یک خانه ی سازمانی بود و تا زمانی که پدر در استخدام دولت بود، آنجا زندگی می کردیم. خانه یی بود با حیاط و باغی بزرگ. از آن حیاط ها که هیچ وقت به ته آن نمیرسیدی و همیشه برایت چیزی تازه یی داشت.

حیاط پر بود از گل و گیاه و درخت های میوه. غیر از سیب، گلابی، انار و انجیر. چند تا درخت نارنج، پرتقال و نارنگی هم داشتیم. پدر علاقه ی عجیبی به ور رفتن به گل و گیاه داشت و هر روز توی باغ می پلکید و به کاری مشغول بود. آن جا برای من باغی بود مثل باغ بهشت که از صبح تا غروب در آن می پلکیدم بی آن که اندوهی مرا نگران کند. طولی نکشید که پدر بازنشسته شد و ما مجبور به نقل مکان از آن جا شدیم. آن جا برای من جهانی بود بی انتها و پر رمز و راز. تابستان ها هر روز صبح بعد از صبحانه، هنوز لقمه ی آخر از گلو پایین نرفته، من و خواهر بزرگترم، می رفتیم توی حیاط. از هیجان و شوق ادامه ی بازی های ناتمام روز قبل، آنقدر عجله داشتیم که کفشها را پوشیده و نپوشیده دوان دوان از اتاق می زدیم بیرون.

باغ آن قدر بزرگ بود که همیشه قسمتی از آن برای من نادیده باقی میماند و شب را با امید به صبح فردا می خوابیدم. شاید هم حافظه ی کوچک و کودکانه ی من گوشه هایی از آن را که پیش تر از آن دیده بودم نمی توانست ثبت و ضبط کند و شاید همین هم باعث می شد که حیاط را برای من جالب تر کند. سه حوض هم در سه ضلع از حیاط داشتیم که دو تا از آن ها برای غوطه خوردن ما که کوچکتر بودیم مناسب بود. هر کدام از این حوضها اسمی داشت، "حوض گِردِه"، "حوض کوچیکه" و "حوض بزرگه". حوض گِردِه پر بود از ماهی های قرمز که ما کوچک تر ها جرأت آب تنی کردن در آن را نداشتیم. حوض بزرگه هم برادر های بزرگ تر در آن شنا می کردند. بعضی از تابستان ها هم که خانوادگی به مشهد می رفتیم از حوض بزرگه برای غسل زیارت استفاده می شد. پدر زیر بغل ما را که کوچکتر بودیم می گرفت و سه بار ما را در آب حوض غوطه می داد و زیر لب هم یک چیزهایی می گفت که من نمیفهمیدم چه می گفت و بعد هم روی سر و صورت ما فوت میکرد.

یک گوشه از این حیاط هم که کمتر آفتابگیر بود پناه گاه من در گریز از آفتاب داغ تابستان بود. غیر از من جَک و جانور های دیگر هم در آن گوشه از حیاط وول می خوردند. این گوشه از حیاط به دلیل این که کمتر آفتاب می خورد همیشه مرطوب بود و همین هم باعث شده بود که از بقیه ی جاهای دیگر حیاط سرسبز تر بماند و چون پدر هم آن گوشه از حیاط را به امان خدا رها کرده بود، تنوع گل و گیاه وحشی در آن جا بیشتر شده بود. این گوشه از حیاط برای علف های هرز و جک و جانور هایی که از آفتاب گریزان بودند، جولان گاه مناسبی بود و علف های هرز آن تا حدی رشد کرده بودند که گاه بلندی آن ها به بلند ی قدّ من هم می رسید، طوری که قد و قواره ی من را می توانستند کاملاً در خود بپوشانند و از دید دیگران پنهان کنند. در قایم باشک بازی ها برایم مخفی گاه خوبی بود گرچه که گزنه های ناحقّی هم داشت امّا چون مخفیگاه خوبی بود سوزش گزنه ها را تحمّل می کردم. آن جا گوشه یی تقریباً فراموش شده و دست نخورده بود و تا حدودی هم مرموز به نظر می رسید. دور تا دور حیاط هم دیوار داشتیم و قسمتی از دیوار هم در این گوشه ی حیاط پر بود از خزه های سبز و مخملی. دیوا رها بلند بودند و رنگ سفید گچی آن در قسمت های پایینی اش از شدت خزه های زیاد به رنگ سبز در آمده بودند. سفال های روی دیوار هم پر بود از خزه ها یی که از لبه ی آنها شبیه قندیل های یخ در زمستان، آویزان بودند و انگار به جای آب باران خزه از آن ها جاری بود.

در این گوشه‌ی فراموش شده و مرموز حیاط درخت گردویی داشتیم که به خاطر بزرگی و هیبتش این گوشه از حیاط را اسرارآمیزتر و آنرا برای من جذّابترمیکرد و روزی نمیشد که به آنجا سری نمیزدم.
درخت گردو درختی تنومند و سر به آسمان کشیده ای بود که در آن‌ روز‌ها برای من بلندترین درخت جهان بود. تنهی قطور آن تکیه گاه من، پس از دویدن های مداوم در حیاط، بود. پای همین درخت زندگی در هیئتی از مورچگان و حشرات گوناگون جریان داشت. حشره‌هایی که در پای درخت در رفت وآمد مداوم بودند و به نظر می رسید که آن جا امن ترین جای جهان برای شان بود. یک بار هم یکی از همین حشره‌ها که به خر چِسِنه معروف بودند زیر پایم له شد و از بوی بدش حالم به هم خورد. حلزونها و کرم های خاکی که دور و بر درخت وول می خوردند همیشه حیرت مرا از آرامشی که در حرکات شان می دیدم، بر می‌ا‌نگیختند. درختی بود پر هیبت و اُسطو قُس دار. بلندی آن به قدری بود که وقتی‌ هوا مِه آلود می‌‌شد، نوک آن را در خود می‌‌پوشاند و درخت را در تصوّر کودکانه ام اسرارآمیز تر میکرد و به نوعی، حسّ ترس و احترام را در من به وجود میآورد.

از بزرگتر‌ها شنیده بودم که خدا در آسمان است. خواهرم هم که چند سالی‌ از من بزرگتر بود همین را می‌‌گفت. مادرم هم هر وقت دعا می‌‌کرد و چیزی از خدا می‌خواست سرش را رو به آسمان می‌‌کرد و دعا می‌خــوانـد. پــدرم را هم دیده بــودم کــه گاه گاهی‌ ســـرش را بــه آســـــمان بلنــــــــــــــــــــد می‌‌کــرد و چیــــز‌هایی‌ زیـر لب میگفت. بعضی وقت ها هم نمی فهمیدم دارد با خدا دعوا میکند یا دعا میخواند. آخر از قیافه اش می شد دید که حالت ملتمسانه دارد یا طلبکار. یک وقت هایی هم موقع نفرین کردن سرش را به آسمان می گرفت و با عصبانیّت چیزهایی میگفت. من هیچوقت نفهمیدم خدا چگونه هم دعای خیر را مستجاب میکند و هم نفرین را. خودم هم یک بار که در کوچه با بچه های همسایه بازی میکردم، سگ همسایه به طرفم حمله کرده بود و من بدجوری ترسیده بودم، چشمهایم را بستم و سرم را به آسمان گرفتم و در دلم آنقدر خدا خدا کردم که سگ گازم نگیرد. سگ هم بعد از چند بار پارس کردن به راه خودش ادامه داد و رفت.

آسمان شهر ما غالباً پوشیده از ابر بود. حتّی تابستانها هم گاهی ابری میشد و باران میبارید. ابرها هم گاهی آنقدر پایین می آمدند که رطوبت آن را روی صورتم حسّ میکردم. درخت گردو در این گوشه‌ی فراموش شدهی حیاط با هیبتی شگفت آور ایستاده بود و قسمتهای بالایی و گاهی تا نیمه ی آن در غبار مِه پوشیده شده بود. همین امر هم آنرا در نظر من سحرآمیز تر میکرد.

درخت گردو از چند جهت مورد توجّه خانواده بود. گردوهای سخت پوست و درشت تر برای گردوبازی برادرهای بزرگتر استفاده میشد. مقداری هم صرف خورش فسنجان میشد که مادر روی اجاق سه فتیله ای می پخت. خوردن گردوهای تازه هم با نان و پنیر کیفیّت صبحانه ی مادر را دوچندان می کرد.

بالا رفتن از درخت برای چیدن گردو هم در تخصّص برادرهای بزرگتر بود. آنها می‌‌توانستند به راحتی از درخت بالا بروند و گردو بچینند. من و خواهرم هم در پای درخت می‌‌نشستیم و گردو‌هایی را که به زمین افتاده بود می‌‌شکستیم و می‌‌خوردیم. خواهرم می‌‌گفت خدا این گردوها را برای ما انداخته است، چون او خیلی مهربان است و دلش برای ما که نمی‌‌توانیم از درخت بالا برویم می‌‌سوزد. درست میگفت، خدا از آسمان برای ما گردو می انداخت. بلندای آسمان جهان من هم از نوک درخت گردو بلندتر نبود. بلندی آسمان جهان من هم بستگی به درک من از جهان پیرامون ام داشت و به همان نسبت کوتاه و بلند میشد. وقتی که کوچکتر بودم بلندی آن تا سقف اتاقمان بیشتر نبود. و چقدر هیجان انگیز بود که برادر بزرگتر ها با کمی پریدن دستشان به سقف اتاق میرسید. یک بار هم که روی تختخواب فنری پدر و مادر پریدم و تلاش کردم دستم را به سقف برسانم، دستم به کلید برق که شکسته بود خورد و برق گرفتگی باعث شد از روی تختخواب به کف اتاق پرت شوم. دستم شکست و تا مدّتها به خاطر اینکه دستم در گچ بود از بازی در حیاط محروم شدم.

در جرّ و بحث هایی که دو تا از برادرهایم همیشه با هم داشتند، بحث بر سر خدا بود. من هم حرف آن برادرم را که میگفت خدا وجود دارد، باور داشتم چون دیده بودم او بیشتر وقتها از درخت گردو بالا رفته بود. حتماً او خدا را آنجا دیده بود و اِلّا چطور می توانست اینقدر قاطعانه درباره‌ی وجود خدا حرف بزند. آن برادر دیگرم را هیچوقت ندیده بودم که بالای درخت گردو رفته باشد. بعضی وقتها این برادر از دست آن یکی که با خونسردی تمام خدا را رد میکرد به شدّت عصبانی میشد و به او بد و بیراه میگفت.

یک روز به دلایلی که هرگز نفهمیدم، پدرم تصمیم میگیرد که درخت گردو را بی اندازد. موقع نهار بود که داشت به مادرم میگفت که از چند نفر خواسته است که جمعه آینده بیایند و برای انداختن درخت به او کمک کنند.

یعنی چه، چرا پدر می خواهد این کار را بکند؟ نکند او از خدا چیزی خواسته و خواسته اش برآورده نشده و حالا قصد دارد تلافی کند و خانهی خدا را خراب کند. یاد آن روزها افتادم که انگاری پدر با خدا ســـر دعوا داشت. آخر مگر می شـــود خــانه‌ی خــدا را خراب کرد؟ تکلیـــف پرنده ها که آن بالا لانه داشتند چــــه میشود، جوجـــههاشــــان؟ چه به سر آن همه حشره و علفهای هرز که دور و بر درخت جمع شده بودند میآید؟ کلاغ ها چه بکنند؟ آه که هجوم این همه سؤال به ذهنم برایم سنگین بود. آن شب با انبوهی از سوالات بی جواب به خواب رفتم و حتّی علاقهای هم به قصّه های خواهر بزرگترم که شب ها برایم قصه می خواند نشان ندادم و خیلی زود به خواب رفتم.

مدّتی گذشت و من داشت کمکم یادم میرفت که پدر چه تصمیمی گرفته بود. یک روز صبح زود بود که از سر و صدای زیاد که در حیاط بود از خواب بیدار شدم. هوا مثل غالب روز‌ها، علی رغم حضور کمرنگ خورشید، ابری بود. از جایم بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. دیدم چند مرد درشت هیکل با ارّهی درازی به جان درخت گردو افتاده بودند. آه پس امروز جمعه است و آن غریبه ها آمده اند تا درخت را بیاندازد. از دو طرف هم از قسمت بالایی درخت طنابهایی بسته بودند و دو نفر آن را می کشیدند. خدای من، چه صحنهی غما‌نگیزی. هیاهویی بود. برادر های بزرگتر هم گوشه ای ایستاده بودند و تماشا می کردند. پسر همسایه هم روی دیوار چُمباتمه نشسته بود و داشت به حیاط ما نگاه میکرد.

یک، دو، سه‌ و با هر شمارش میدیدم که درخت پر هیبت گردو تکانی میخورد و انگار داشت مقاومت میکرد و دوباره مثل فنری به جای اوّلش بر میگشت. امّا خیلی طول نکشید که تسلیم شد و با هر شمارش، کج و کج تر می‌‌شد تا این که بعد از چند تلاش آن مردان قوی هیکل، سرانجام درخت پر هیبت گردو در پیش چشمانم سقوط کرد. چه منظره ی ترسناکی بود و من چه دلهره ای داشتم. چه گرد و غباری شد وقتی درخت با آن قد و بالای بلندش به زمین خورد. شاخه هایش در هم ریختند و مثل فنری بالا و پایین شدند تا این که پس از مدّت کوتاهی برای همیشه از حرکت ایستادند.

جای خالی‌ درخت بلند بالای گردو در آسمان پیدا بود. مثل این بود که پردهای را از جلوی چشمانم کنار زده بودند. پنجرهای تازه روبه آسمان برایم باز شده بود و من آسمان را تا آن روز آنقدر روشن و واضح ندیده بودم.

بیش از این که نگران خودم و سهمم از گردو‌ها بوده باشم نگران خدای مهربانی بودم که خانها‌ش دیگر ویران شده بود. حالا او کجا میرود. بعد از سقوط درخت دیگر می‌‌شد نوک درخت را که غالباً در هالهای از مِه‌ مرموز پوشیده شده بود دید. در تمام آن روز اجازه نداشتم که به حیاط بروم. مادرم میگفت خطرناک است. من نمیفهمیدم او از چه خطری حرف میزند و فقط می گفت نه بچّه جان خطرناک است و جلوی مرا می‌گرفت.

تا چند روز تنهی تنومند و بلند بالای درخت گردوی ما دراز به دراز در حیاط افتاده بود و من جرأت نزدیک شدن به آن را نداشتـــم. از آن همـــه هیبــت میترسیـــدم. از خدایی که شـــاید الآن ناراحت و عصبــــــــانیست میترسیدم. آخر ملّاعلی که بعضی وقتها در خانهی ما روضه می خواند از غضب خدا خیلی حرف زده بود. آن خدایی که ملّاعلی حرفش را میزد با خدایی که در بالای درخت ما خانه داشت خیلی فرق میکرد. خدای بالای درخت گردوی ما مهربان بود و همیشه چند تا گردو برای ما که کوچکتر بودیم می انداخت. اگر او آن طور که ملا علی می گفت خشن و عصبانی باشد چطور می توانست مهربان هم باشد. امّا خدا که چندتا نیست. پس باید هر دو یکی باشند. شـــاید مادرم هم منظورش از خطر همین بود که حالا خدا باید خیلی عصبانی باشد، درست همانطور که ملّاعلی گفته بود. خدا عصبانیست. آخر پدر خانهی او را خراب کرده بود و مادر می خواست که مرا از غضب خدا محفوظ بدارد.

در تمام آن روز درخت همانجا بی حرکت افتاده بود. نمیدانم از سر ترس بود و یا احترام و یا آمیزهای از هر دو، که تا چند روز بعد از قطع درخت به آن نزدیک نمی‌شدم. بعد از چند روز با احتیاط به درخت نزدیک شدم. از قسمت پایینی درخت، همان جا که روزی تکیه گاه خستگی هایم بود، آهسته آهسته حرکت کردم و همانطور که با دست، درخت بر خاک افتاده را نوازش میکردم به طرف چلّه ی آن رفتم. همانجا که خدا خانه داشت.

این بار دیگر این قسمت از درخت برایم رازِ پنهان نبود. دیگر میشد به وضوح و از نزدیک آنرا دید. آهسته آهسته و با احتیاط با دستهایم ساقه ها و بر گ‌های نرم و نازک آن را لمس کردم. ساقه هایی که از چوب کبریت هم نازکتر و برگ هایی که هنوز مثل غنچه ی گل کاملاً باز نشده بودند.

درخت گردویِ به خاک افتاده تجربه ای تازه برایم بود. حسّ غریبی داشتم. عطر عجیب و مرموز برگ‌های سبز و تازه رُسته مشامم را پر ‌‌کرده بود. همه چیز شگفت انگیز بود. آیا این بوی خدا بود که به جا مانده بود؟

خانهی خدا ویران شده بود و خدا هم رفته بود اما پیش از رفتنش، چقدر گردو‌ برای من به جا گذاشته بود.

استکهلم پاییز ۱۳۹۶
شهریار حاتمی

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد