logo





جُستار داستانی: کعبُ‌اِلالی، اوضاع جوی و هویت کانادایی ما

يکشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۹ - ۳۱ مه ۲۰۲۰

نیلوفر شیدمهر

Nilofar
اوایلِ ورودم به کانادا با خانواده ای مهندس دوست بودم و با جمعی از مهاجرین دورهمی داشتیم. خانمی در این جمع ها بود که از مسائل همه خبر داشت و خبرها را از این به آن می‌رساند. پدرِ این خانواده اسم او را گذاشته بود: کعبُ‌الاخبار.

چندین سال قبل، من و همسرم سریالی تاریخی به نام روم تماشا می کردیم و شخصیتی در آن بود که در میدان شهر می‌ایستاد و خبرها را جار می‌زد. به همسرم که فارسی زبان نیست ولی کعبُ‌الاخبار در زبانش افتاده گفتم: این کعبُ‌الاخبار آن دوران بوده.

از چند سال پیش، همسرم به شوخی بعضی کلمات را خلاصه و به «ی» ختم می‌کند. زبانِ رمزِ او را تنها من می‌فهمم. برای مثال به تلفن دستی یا سِل فون می‌گوییم: سِلی.

آسانسور ساختمان ما، مانیتوری دارد که سمتِ راستش اخبار روز را می‌گذارد. به همین خاطر، اسمش را گذاشته ایم: کعبُ‌اِلالی (اِلی خلاصه ی الویتور است).

کعبُ‌اِلالی غیر اخبار شهر وضعیت آب و هوا را هم گزارش می‌دهد. از این جهت ، در کنار کعبُ‌السِلی (سِلی خلاصه ی سل فون و همان گوشی یا موبایل است)، از منابعِ اصلی خبری ما برای اطلاع اوضاع جوی است.

اگر می‌خواهید بدانید مهاجری هنوز کانادایی شده یا نه یک روش این است که ببینید چقدر اخبارِ هوا را دنبال می‌کند . فکر کنم من و همسرم بالاخره کانادایی شده‌ایم چون مرتب یا به کعبُ‌اِلالی و یا به کعبُ‌الاسِلی برای اطلاع از درجه حرارت و باد و باران مراجعه می‌کنیم. روزی چند بار.

بله می‌دانم عجیب و حتی مضحک است که هویتِ آدمی با خبرگیری از وضعِ هوا تعیین شود. ولی چه چاره که تعیین هویت کانادایی آسان که نیست، مخدوش هم هست.

کانادا کشوری وسیع با منابعِ طبیعی بسیار همچون آب و چوب و محیط زیستِ متنوع گیاهی و جانوری است. درختِ افرا سمبلِ تنوعِ گیاهی کانادا است و سنجاب و سمور و سگ آبی سمبلِ تنوعِ جانوریش. این نشانه‌ها جای خودشان ولی هنوز این سوال باقی است که چطور ما مهاجران هویتِ کانادایی خود را با آن‌ها تعیین کنیم. آیا باید بگوییم ما اهالی سمور و درخت افرا هستیم؟ نه این که اشکال داشته باشد کسی اینطور خودش را معرفی کند ولی مخاطب متوجه نخواهد شد ما کجایی هستیم و فکر خواهد کرد داریم دستش می‌اندازیم. حالا بمانید که ما خود هم هنوز نفهمیده ایم کجایی هستیم و خود را با گفتن این که کانادایی هستم سرِ کار گذاشته‌ایم.

نه این که فکر کنید این تنها مشکل ماست. مارگرت اتوود هم در کتابش "بررسی تم شناسانه‌ی ادبیاتِ کانادا"، با وام‌گیری از نورتروپ فرای نظریه پردازِ برجسته ادبی کانادا تاکید می کند که جواب به پرسشِ "من کیستم؟" از دلِ پاسخ به پرسشِ "این جا کجاست؟" که پرسشِ اصلی ادبیات کانادا است بیرون می‌آید.

مسلم است تا کسی نداند کشوری که به آن مهاجرت کرده و در آن زندگی می‌کند به راستی کجاست نمی تواند بگوید هویتِ ملی‌اش چیست.

جانوران و درختان تا در تاریخِ کشوری گذاشته نشوند معنی هویتی به کسی نمی‌دهند. اگر تاریخِ کانادا را در حدِ اطلاعاتی که باید برای قبولی در امتحان شهروندی حفظ کنیم هم خلاصه کنیم درمی یابیم چیزی که کانادا را کانادا کرده یکی تجارتِ پوستِ همین حیواناتِ سمبلیک توسطِ شرکتِ «هودسون بی» بوده، در حالی که این پوست‌ها از مردم بومی به مفت خریداری می‌شده. از این نکته به این نتیجه می رسیم که کشوری که برای زندگی انتخاب کرده‌ایم سابقه‌ای استعماری دارد و در درجه اول با استعمار از نوعِ انگلیسی تعریف می‌شود و کسانی که در درجه اول از این استعمار صدمه خورده‌اند بومیانِ کانادا هستند که تا پیش از آمدن استعمارگران این سرزمین سرزمینِ آن ها بوده. با توجه به این که بخشِ بزرگی از بومیان زندگی عشایری داشته‌اند و یکجا‌نشین نبوده‌اند، در کارِ قطعِ درختان و راه انداختنِ صنعتِ چوب و فروشِ چوب نبوده‌اند. پس بهره‌برداران طبیعتِ کانادا که موجبِ تخریب آن نیز شده‌اند همین اجدادِ انگلیسی‌های تحتِ فرمان ملکه انگلیس و فرانسوی‌های شکست خورده از آن‌ها بوده اند. با این حساب‌ها آیا درختِ افرا به واقع سمبلِ بهره‌کشی از طبیعت و تولید سود و تخریبِ محیط زیست توسط گروهی به ولایتِ ملکه که صاحبِ این سرزمین شده‌اند نیست؟

و با همین حساب، بالاخره تکلیف هویت ما مهاجران چه می شود؟ مایی که در بستِر روابط استعماری مستعمره به حساب می آییم (با این که ایران هیچ وقت مستعمره نبوده) و لابد مثل هندی‌ها قبلِ استقلال از انگلیس باید به این نوادگانِ استعمارگران بگوییم صاحب. از این جهت بهتر است از خیرِ تعیینِ هویت خود بر اساسِ محفوضات به یاد مانده از امتحانِ شهروندی کانادا نیز بگذریم.

کانادا به عنوان سرزمین البته تاریخی کهن به درازای تاریخِ زمین دارد ولی به عنوانِ کشور در مقایسه با کشورهایی که مهاجرانش از آن‌ها می‌آیند، از جمله هند و چین و ایران، تاریخی کوتاه و صد و پنجاه ساله دارد. تاریخِ کانادا بی شک تاریخی استعماری است که آن را از نظرِ مهاجرانش پنهان می‌کنند. اگر از متوسطِ کانادایی‌ها بپرسید چه چیزهایی با شنیدن "تاریخِ باشکوهِ کانادا" که تاسیسش هر ساله در روز اول جولای به شکلی فرمایشی جشن گرفته می‌شود به ذهنشان متبادر می‌شود خنز پنزرهایی را نام می‌برند شاملِ پرچمِ برگِ افرا‌‌نشان کانادا، پلیس سوار بر اسبش با یونیفورم قرمز، مردم بومی که هنوز بسیاری آنان را سرخ‌پوست می نامند با آوردن نامشان یادِ مردی آفتاب‌سوخته با موهایی بلند و پری بر سر می‌افتند. حالا اگر از این متوسطِ کانادایی بپرسید کانادایی واقعی کیست به احتمالِ قوی مردی سفیدپوست را نشانتان می‌دهد!

نه این که کانادا تاریخِ خشونت و تبعیض و بیداد کم داشته باشد، اما اکثریتِ مهاجرانش از این همه چیزی نمی‌دانند و فقط شکوهی مفروض ساخته و پرداخته از همین نشانه‌های بالا یادشان می‌افتد. این‌ها مهاجرینی بی‌خطر هستند مشتمل بر دانش‌آموختگان و شاغلان رشته‌های فنی-مهندسی یا علوم پزشکی و سلامتی و یا سرمایه‌گزاران بی دانشِ تخصصی و دغدغه‌های مرتبط به حوزه علوم انسانی که توسطِ اداره مهاجرتِ کانادا گلچین شده‌‌اند تا سرشان در کارِ خودشان باشد و کاری به کانادا و تاریخش نداشته باشند. بیشتر مهاجرین همان جواب‌های کلیشه‌ای و از پیش داده شده در مورد جغرافیا و تاریخِ کانادا را هم تنها برای گرفتنِ شهروندی کانادا و به زور حفظ می‌کنند. مهاجرین به معمول انقدر گرفتار جا انداختنِ خود و یافتنِ کار و عوض کردن یا نگه داشتن آن و تامینِ معاشِ روزمره و گرفتنِ وام برای خرید خانه و ماشین و پرداخت صورت‌حسابهای ماهیانه و وامِ بانکی و قرضِ کارت های اعتباری هستند که دیگر نه حال و حوصله ای و نه علاقه ای برای واکاوی تاریخِ کانادا و آنهم بخشِ تاریکش باقی می‌ماند.

این است که بیشترِ مهاجران نسلِ اول که تحصیلاتِ متوسطه خود را بیرونِ کانادا تکمیل کرده‌اند نه چیزی در موردِ شورشِ لویی ریل علیه تجاوزِ استعمارگران به قلمرو دورگه های نیمه بومی / نیمه فرانسوی و اعدام او در سال ۱۸۷۰ می دانند و نه در موردِ راهپیمایی اعتراضی کارگران از ونکوور به طرف اتاوا در سال ۱۹۳۵ که توسط دولت وقت در شهرِ ریجاینا به خاک و خون کشیده شد. و نه حتی در موردِ ویولا دسموند، فعالِ مدنی و زن رنگین پوستی که به جداسازی رنگین‌پوستان از سفیدها در یک سینما در استان نوا اسکوشیا اعتراض کرد و تصویرش اکنون بر اسکناسِ ده دلاری کاناداست.
بله جسته و گریخته این جا و آن جا چیزهایی در موردِ مدارسِ شبانه‌روزی که بچه‌های بومی را بعد از جدا کردن از خانواده به آنجا می فرستادند یا در موردِ دختران و زنان بومی گمشده گفته می‌شود ولی مهاجران اغلب این طور خبرها را مسئله‌ی خود نمی‌دانند و با این جور خبرها یادِ بخش سیاهِ تاریخِ کانادا و زیرساختِ استعماری آن نمی‌افتند. آن ها آمده‌اند این جا ماستشان را بخورند و هر شب سرشان را با این تصور که مردمان کشوری با تاریخی افتخارآفرین هستند بر بالش بگذارند. کشوری آرام و خالی از مشکل و ستم و نابرابری.

هدفِ ساختارِ موزاییکی چندفرهنگی کانادا و سیاستِ مهاجرتی آن جدا کردن گروه‌های فرهنگی از هم است تا هر کس با مهاجرینی که از کشور خود می‌آیند تعامل کند و تنها به منافعِ خود و جامعه فرهنگی خود اهمیت دهد. برنامه راهبردی برای دستیابی به این هدفت همدست کردنِ مهاجران در پروژه پاک‌سازی تاریخِ استعماری کانادا و ستمی است که بر مردمان بومی رفته و روندِ در حاشیه قرار دادنِ آن‌ها که هنوز در جریان است . من در چند سال اول زندگیم در کانادا جمله ای که به دفعات می‌شنیدم این بود: به ما چه؟
WHO CARES?

استفاده متداول از این جمله در روابطِ روزمره نشان می‌دهد تا چه اندازه اهمیتِ صرف به منافع خود و گروه فرهنگی خود در جامعه نهادینه شده است. از طرف دیگر، شناختِ هر گروه فرهنگی از دیگر گروه‌ها بیش و کم به جشن‌های فرهنگی تجاری که فرهنگ‌ِ کشورها را تک وجهی، قالبی و تقلیل یافته بازنمایی می‌کنند محدود است. اینطور است که برای مثال ژاپن به کلیشه‌هایی چون سوشی و کیمونو خلاصه شده و ایران به زبان فارسی و چلوکباب. بی‌علت نیست بسیاری از مهاجرین غیر ایرانی و نوادگانِ استعمارگران تصور می‌کنند ایران کشوری است که همه زبان مادریشان فارسی است و با چلوکباب می‌شود سر و ته هویتِ ایرانی و کاناداییشان را به هم آورد.

نه بهتر است کانادایی بودن خود را چلوکبابی نکنیم که آنوقت دیگر کانادایی نیستم مگر این که چلوکباب غذای ملی کانادا شود و همه شهروندان با بوی کباب و پلوی آبکش شده تعریف شوند.

همچنین بهتر است از خیرِ تعریفِ هویت خود به عنوان پادو نوادگانِ استعمارگران که اجدادشان مردم بومی کانادا را به یکجا نشینی و انحطاط محکوم کردند و محیطِ زیستشان را صاحب شدند بگذریم. پس چه کنیم؟ آیا ممکن است خود را به ملکه و تخم و ترکه‌اش بچسبانیم؟ جواب این سوال ساده است: اصلن و ابدن. چرا که ملکه و ملازمانش عمرن حاضر شوند اصل و نسبِ ممتاز و اشرافی و خون پاکی که برای خودشان در تصورشان قائلند با ما مستعمره ها قاطی کنند.

شاهد این موضوع همین ساز و کارِ چندفرهنگی است که استعمارگران در این سرزمین تعبیه کرده‌اند. این ساز و کار شبیه همان سیستمی است که در مستعمره‌هاشان از جمله هند سوار کرده بودند. حالا اسمش را خوشگل کرده و در کانادا گذاشته‌اند شاکله‌ی موزاییکی. در این شاکله، شما با کشوری که از آن می آیی یا اجدادت از آن آمده‌اند تعریف می‌شوی و برای تو و امثال تو موزاییکی از قبل آماده کرده‌اند به اندازه قوطی کبریت که در آن جایت دهند تا همان جا بین خودی‌ها محبوس باشی. مدلِ چندفرهنگی موزاییکی مدلِ طبقه‌بندی اجتماعی انگلیس در مستعمراتش بوده. سیاستِ استعمارگرانِ انگلیسی در هند و دیگر مستعمره ها این بود که بگذار مردم بومی به حال خود باشند، به زبان های خود صحبت کنند و مراسمِ مذهبی و فرهنگی خود را برگزار کنند، در صدد همسان کردنِ زبانی و فرهنگی آن‌ها با خود نباش، فقط آن‌ها را به خدمت و قیومیت خود درآور و از منابع و سودِ دسترنج آن‌ها به نفعِ خود استفاده کن.

در کانادا هم اوضاع به همین منوال است. اصراری ندارند شبیه آن‌ها شوی. در اصل هیچ نمی‌خواهند مانندِ آن‌ها شوی و در قلمرو آن‌ها وارد. آن هم خودشان دور از تو مستقرند، در موزاییکِ مرکزی سلطه و حتی کمی جلو بیایی فرمان ایست می دهند. تو سی خود و ما سی خود. نمی‌خواهند با آن‌ها در یک دیگ بجوشی، مبادا که اصالتشان از دست رود. جای تو در موزاییک خودت است و جای آن‌ها در موزاییکِ برتر خود. برتر چون این موازییک در مرکز کار گذاشته شده و موازییک تو و آن دیگر مهاجران در حاشیه‌ها. پایت را زیاد دراز کنی، با پنبه می‌برندش و می‌فرستند همان جا از آن آمده بودی. یعنی بالا بروی و پایین بیایی تو همان جایی هستی که از آن آمده بودی.

پس بالاخره ما به عنوان کانادایی که هستیم و این کانادای کشورِ افرا که قطعش می‌کنند و می‌فروشند، این کشورِ سمور که پوستش را می‌کنند و می‌فروشند و این کشورِ ما «ناخودی هایی» که در موازییک تنگی در حاشیه‌ها گرفتار کرده‌اند کجاست؟ ما را باش که فکر می کردیم از ایران خودمان پاشده ایم هزاران کیلومتر کوبیده ام آمده ایم این جا که غیرِ ایرانی کانادایی هم باشیم و زهی خیال باطل. استعمارگرانِ موزاییک ساز بر ساده‌لوحی ما خنده می‌زنند.

حالا که با روشِ موزاییکی و شیوه چندفرهنگی تعیینِ هویت کانادایی خود نیز به بن بست خوردیم بیایید روش‌های معمول دیگری را بررسی کنیم. از جمله این که خود را با آبجوی بی‌کیفیت و بدمزه مولسون که بوی استعمار می‌دهد یا با ورزشِ خشنِ هاکی معرفی کنیم. ولی آخر ایرانی و هاکی و چرا نه همان دوغ یا عرق سگی خودمان که حداقل در نامش اسم یکی از جانواران آشنا هم هست؟

نه، این هم نشد. بخشکی شانس. شاید بهتر باشد خود را با میان‌مایه‌گی تعریف کنیم. کانادا آخر سرزمین میان‌مایه‌گی است. نخبه‌های کشورهای دیگر هم وقتی پایشان که به این جا می‌رسد در صفِ میان‌مایه‌گان قرار داده می شوند. میان‌مایه‌سازی سیاستِ غیر رسمی این کشور است. ساز و کارِ استعماری آدم‌هایی می‌خواهد میان‌مایه ، گرفتار و محافظه‌کار که به زندگی متوسطی قانع باشند و به دروغ لبخندِ رضایت بزنند. در کشوری که انحصارِ ثروت و قدرت در دست های محدودی است که از صد و پنجاه سال پیش در سرزمینِ بومیان جا خوش کرده‌اند، صاحبانِ انحصارها رقیب نمی خواهند. برای همین انقدر مانع و دست انداز و دیوانسالاری و کاغذبازی راه انداخته‌اند که کسی نتواند انقدر بالا برود که روی دستشان بلند شود.

از بدوِ ورود انقدر مهاجر را می‌پیچانند که وقتِ هیچ چیز جز فراهم کردنِ زندگی متوسط و گذرانِ آن را نداشته باشد و در مهندسی انحصاری اجتماع دخالت بیجا نکند. شاکله موزاییکی همان ساختارِ میان‌مایه‌سازی است. با نگه داشتن مهاجران در موزاییک خود، مهندسانِ اجتماع خیالشان راحت است آن دسته‌ای که سرشان برای سیاست‌ورزی درد می کند مشغول بحث های درون گروهی بر سرِ سیاستِ کشور خودشان هزاران کیلومتر دورتر از موزاییکِ مرکزی استعمارگران هستند و کاری به قلمرو آن‌ها و انحصارها و نحوه ی حفظ آن ها در کانادا در جریانِ میان‌مایه‌سازی غیرِ خودی‌ها ندارند.

زیاد که این جا بمانی، کم‌ کم میان‌مایه گی تا تهِ وجودت رخنه می‌کند و حتی افتخار می‌کنی به این روز افتاده ای. چه بسیار از ما که وانمود می‌کنند دارند از شدتِ خوشی متوسطی پس می‌افتند. یکی از نشانه‌های بارزِ میان‌مایه‌گی همین خوشی زایدالوصفی است که زمانی که مهاجر در کانادا جا افتاده و مرتب دارد در جا می‌زند بروز می‌کند. اما فریبِ این ظاهر سازی‌ها را نخورید. پشتِ ماسکی که به نام‌ِ «ادبِ کانادایی» و «سیاست‌ورزی صحیح» یا به عبارتی « سیاست‌ورزی خنثی و محتاط» ، قلب‌هایی مغموم و آدمهایی خسته و شکست‌خورده زندگی می‌کنند. بیخود نیست به قول اتوود، داستان‌های کانادا داستانِ آدم‌هایی است که با وجودِ استعداد و پیگیری، با همه ی تلاش‌ها و پس از تحملِ همه‌ی سختی‌ها، در آخر تنها موفق می‌شوند نصفه نیمه جانی سالم بدر برند و اگر خیلی خوش‌شانس باشند زندگی میان‌مایه‌ای را ادامه دهند. پس قهرمانِ ادبیاتِ داستانی کانادا قهرمانی بیزار از خود، شکست‌خورده و مفلوک است، با مُهرِ میان‌مایه‌گی بر پیشانی، که عمرش در تلاش برای بقا و صرفِ زنده ماندن به فنا رفته. قهرمانی که خود را قربانی می‌داند. اتوود سه نوع از قربانی تعریف می‌کند که توضیحش از حوصله این داستان خارج است.

قهرمانی که هنوز نفهمیده این کشوری که در آن زندگی می‌کند چطور جایی است و چطور اداره می‌شود و او چگونه تمامِ عمر به خدمت گرفته شده و برای کسبِ حداقل موفقیتی دویده و تباه شده. او بیزار است از این جایی که در آن گیر کرده و هنوز درست نمی‌داند کجاست، اما چون میان‌مایه است جرات و پای گریز و شروع دوباره را هم ندارد. او در میان‌مایگی‌اش و در درجا زدن در این میان‌مایگی جا افتاده است. پس در نهایت، مکانِ زندگی خود یعنی کانادا را با هویتِ قربانی خود، قربانی که سرآخر نیمه جانی جا افتاده بدر برده، تعریف می‌کند. از اینرو، به روایتِ ادبیات داستانی‌اش، کانادا سرزمینی است پهناور با طبیعتی شگفت انگیز که مکانِ قربانیانِ خوشحال از زنده ماندن است. قربانیانی که به زندگی دیگران و رنجِ آنان بی‌تفاوت می شوند و شماری از آنان حتی ستمکار می‌شوند، ستمکارانی آب‌زیرکاه با خنجری در جیب که از پشت می‌زنند و لبخندی بر لب و بر این همه نام «سیاست‌ورزی صحیح» و رفتارِ دوستانه می‌گذارند.

با آگاهی به سرنوشتِ قهرمانِ داستان‌های کانادایی، من و همسرم در فکریم که تا به تمامی استحاله و تباه نشده‌ایم و تا هنوز امیدِ نجات و نیمه جانی باقی است زودتر فلنگ را ببندیم و جانِ خود را از این مهلکه‌ی استعماری، این چینشِ اجتماعی موازییکی و این دستگاهِ میان‌مایه‌سازی بدر بریم. گاهی به او می‌گویم کاش ما هم مانندِ آن خانواده مهندس که دوستشان را کعبُ‌الاخبار صدا می‌زدند همان سال‌های اول از این سرزمین بیرون زده بودیم که حالا آنقدر کانادایی نشده باشیم که دم به دم با هر نفسی که به سختی بر می‌آید مترصدِ خبرگیری از اوضاع جوی باشیم.

بله ما کانادایی شده ایم. همه آن‌ها که چند بار در روز از کعبُ‌الالی یا کعبُ‌السِلی خبرِ آب و هوا و باد و رطوبت را می‌گیرند بالاخره کانادایی شده‌اند حتی اگر کانادایی نباشند.

روزی با دایی‌ام در ایران صحبت می‌کردم و پرسید چطور هستیم. گفتم: اِی. هوا باز ابری است و دارد باران می‌آید و کعبُ‌السِلی را گرفتم طرف پنجره که ببیند. تلخ خندید و گفت: خوش به حالتان. ما این جا انقدر زیرِ فشار تحریم و نگرانی از وقوعِ جنگ و فقر و بیکاری و مشکلات اجتماعی دیگر هستیم که به هوا فکر نمی‌کنیم. اصلن نمی‌دانیم آفتاب است یا ابری است.

در جواب، ادبِ کانادایی را به کار بردم و نگفتم چه خوش به حالی‌یی، دایی جان! خبر نداری که این دغدغه مدامِ درجه حرارت از میان‌مایه گی ماست. ما دردِ تباهی داریم. دردِ کانادایی شدن و کانادایی نبودن که بد چیزی است.

صرفنظر از این که در کدام موزاییکی و از کجا می‌آیی و به کدام گروهِ فرهنگی تعلق داری، اگر مخرجِ مشترکِ هویتی برای کانادایی شدن (مهاجران) و کانادایی بودن (نواده گان استعمارگران که خود را صاحبِ کانادا و منبع رجوع و هویت کانادایی می‌دانند) را بگیریم، می‌شود همین خبرگیری مدام از اوضاع جوی و آب و هوا در صورتی که هزار دغدغه اساسی دیگر از جمله نابرابری و فقر و بیکاری و ناکارآمدی دولتی و تبعیضِ زیرپوستی وجود دارد.

کانادایی انگار برای رهایی از بیم و نگرانی‌های اجتماعی و فشارِ مهاجر و «ناخودی» بودن مدام به کعبُ‌الاخبارها ازجمله کعبُ‌السِلی پناه می‌برد. و کسانی مانند ما که بیشتر روز را در ساختمانی بلند در قوطی کبریتی به نامِ واحد مسکونی به سر می‌برند گاه و بیگاه به کعبُ‌اِلالی تا شاید قدری از بارِتحمل ناپذیر هستی کانادایی بکاهیم.

اگر این را به دایی‌ام بگویم فکر نکنم متوجه شود، چرا که هیچ‌وقت از ایران کنده و از بارِ تاریخی کهن و پُر پیچ و خم سبک نشده تا در جایی به نامِ کانادا که به روایتِ ادبیاتش مردمانش به تحقیق نمی‌دانند کجاست اضطرابِ زیستی معلق را تجربه کند.

فقط امثال ما کانادایی‌ها که نقطه رجوعمان کعبُ‌الاخبارهای گزارشگرِ وضعیت هواست، کعبُ‌الاخبارهایی بی‌تاریخ و پیشینه، سبکی بارِهستی را تجربه می‌کنیم در حالی که هنوز بارِ سنگینِ تاریخی و هویتی سرزمینی که از آن می‌آییم را بر دوش داریم.

و عجبا که آن سنگینی تحمل پذیرتر از این سبکی کانادایی‌ست.

منابع:

https://en.wikipedia.org/wiki/Survival:_A_Thematic_Guide_to_Canadian_Literature
https://www.thecanadianencyclopedia.ca/en/article/louis-riel
https://en.wikipedia.org/wiki/On-to-Ottawa_Trek
https://www.thecanadianencyclopedia.ca/en/article/viola-desmond
/

نیلوفر شیدمهر
ونکوور - کانادا
۲۲ ماه می ۲۰۲۰

کانال شعر خوانی یوتیوب (خواهشمندم مشترک شوید):
https://www.youtube.com/
تارنما:
https://nilofarshidmehr.com/

http://www.armanmeli.ir/






نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد