معرفی کتاب

فصل هائی از کتاب «داد بيداد» (جلد دوم)


ويدا حاجبي تبريزي
يادداشتي ديگر

  • بي‌داد نخستين مجموعه‌اي است که سرگذشت شکل‌گيري زندان سياسي زنان را در دهة پيش از انقلاب، از زبان بخشي از زندانيان آن دوره روايت مي‌کند.
  • ويژگي کتاب در اين است که خاطره و برداشت يک نفر نيست، بلکه دربرگيرندة تجربه‌هاي 37 تن از زندانيان و تعدادي از خانواده‌هاي آنان است، با افکار سياسي گونه‌گون و ديدگاه‌هاي متفاوت، که در روايت‌هاي خود بازمي‌گويند.

  • سياست های جديد
    صديقه صرافت

  • چند روز بعد از تشکيل حزب رستاخيز در ۱۱ اسفند ۵۳، شهين و من و تعداد زيادی از زندانيان مرد را با گردانی نگهبان و سرباز مسلح، دستبند به دست منتقل کردند به اوين. از همان لحظه که در سلول انفرادی به رويم بسته شد، احساس کردم همچون يک تازه دستگير شده با من رفتار میکنند. انگار نه انگار چند سال پيش، روزهای سخت شکنجه و بازجويی را ماهها در سلولهای انفرادی کميته از سرگذرانده و به هشت سال زندان محکوم شده بودم! يک سال هم بود که پايم به بند عمومی زندان قصر رسيده بود.


    پشيمانی!
    نسرين رضائی

  • در همان يکی دو روز اول، يادم نيست دقيقا چه روزی، مرد جوانی با قامتی متوسط و چهرهای رنگ پريده همراه يکی دو تا از بازجوها وارد اتاق شد. شروع کردند از هوای سرد بيرون حرف زدن. من که از ترس و نگرانی به اطرافم به کلی بیتوجه بودم و فقط حواسم به زنگ تلفن بود و اين که ماجرا را به صديقه چه طور حالی کنم، نگاهی سرسری به او انداختم. اما با همان نگاه اول طرز رفتارش به نظرم خيلی عجيب آمد. معلوم بود که زندانی ست، ولی آزادنه در اتاق قدم میزد و با بازجوها میگفت و میخنديد. همين طور که با تعجب به او نگاه میکردم، رسولی با خنده زهرآلود و لحن تو دماغی هميشگیاش برگشت گفت، «وحيد، رهبرتون رو میشناسی؟»


    شكستن
    زهره

  • محكم به در مي‌كوفتند و فرياد مي‌زدند، «اگر زود در رو باز نكنين با مسلسل شليك مي‌كنيم!» در را که باز كرديم چندين مرد مسلح ريختند تو و خانه را زير و رو كردند. دي‌ماه 54 بود.
  • مادر شوهرم جلو در ايستاده بود و مي‌گفت، «شوهرش سركاره، فردا او رو ببرين كه شوهرش خانه ست». آنقدر سماجت كرد تا بالاخره نشاني كميتة مشترك را نوشتند روي يكه تكه كاغذ و انداختند جلويش و مرا سوار ماشين كردند. دير وقت شب بود كه به كميته رسيديم.

  • طرز فكر آن روزم
    ناهيد ر.

  • با طرز فكر آن روزم وابستگي به عواطف عيب و نقصي نابخشودني بود. ميترا هم بي‌اعتنا به گريه و زاري‌ها و ترس و نگراني‌هاي مادر تنهايش آمنه خانم، بي هيچ توضيحي مخفي شده بود. اما، آمنه خانم بالاخره راه او را پذيرفته بود و هر كمكي كه از دستش بر مي‌آمد براي دخترش و سازمان مي‌كرد. دو سه بار جواهراتي را كه ميترا برايش آورده بود پنهاني فروخته بود تا در راه سازمان خرج شود. برايشان آش نذري مي‌پخت تا در و همسايه به زندگي مخفي آن ها شك نكنند. من هم بارها براي سازمان آش نذري پخته بودم. اما، آمنه خانم از رابطة من با ميترا خبر نداشت.


    پراکندگی ها
    زيبا اعظمی

  • بعد از يکسال و اندی دستگيری، در آبان ۵۴ وارد بند سياسی زنان در زندان قصر شدم.
  • به اتهام همکاری با گروه مسلح پسر عمويم هوشنگ اعظمی دستگير و وحشيانه شکنجه شده بودم، هر چند مخالف مشی مسلحانه بودم. حتی خود پسر عمويم هم باورش نمیشد که پيشنهادش را برای همکاری با قاطعيت رد کنم. میدانست که من هم مثل بيشتر خويشاوندان جوان از نظر عاطفی و احساسی به او خيلی نزديک هستم و در خانوادهام نسل اندر نسل مخالفت و مبارزه با رژيم پهلوی را آموختهام.

  • آنها را می فهميدم
    ناهيد افراخته

  • وحيد را در ۴ بهمن ۵۴ اعدام کرده بودند. شبی من و برادر بزرگم حميد و برادر کوچکم فريد و دايیام محمد تجلی را که از موقع دستگيری وحيد در ۶ مرداد، در يک سلول بوديم، بردند به ديدن وحيد. نمیدانستم آخرين باری ست که او را میبينم. با متانت هميشگیاش گفت، «قراره اعدامم کنن!»
  • حميد، برادر بزرگم پرسيد، «اگه اين رو میدونستی، بازهم همکاری میکردی؟» به آرامی پاسخ داد، «نمیتونن اعدام نکنن، مجبورن اعدامم کنن!»

  • صديقه و فرار اشرف
    نسرين رضائی

  • در زندان قصر، مردی با سبيل کلفت و ابروهايی پرپشت و سياه مرا از نگهبان کميته تحويل گرفت. با لهجه غليظ ترکی نامم را پرسيد، سپس تند و تلگرافی گفت، «اعضاء خانوادت هم اينجا هستن.»
  • قلبم از شادی شروع کرد به تپيدن و با گامهايی ريز و تند به دنبال او براه افتادم. پشت در آهنی، روسريم را با وسواس هميشگی مرتب کردم و به فرنچ و شلوار بدقوارهام دستی کشيدم و آن را صاف و صوف کردم، گويی به مهمانی ميروم. اواسط سال ۵۵ بود. وارد بند شدم، همه جا سکوت بود و همه چيز از تميزی برق میزد.

  • چهره فرزندم
    ناهيد رحيمی

  • بعد از ماجرای خودکشی فريده تناقضهايم شدت يافته بود و من در ميان آنها وامانده بودم. قادر نبودم به تنهايی و با اتکا به شعور و فکر خودم تصميم بگيرم. بيش از هر چيز، از اين میترسيدم که هر شک و ترديدی روحيه انقلابی و قدرت مقاومت را در من بشکند. اين را در بيرون آموخته بودم و به آن باور داشتم. ترجيح میدادم تا حد ممکن از انديشيدن به پرسشها و شکهای درونيم طفره بروم و سرسری بگذرم.


    به ياد زری
    فهيمه ميرراشد

  • و دختر جوانی با چشمانی شفاف چون آسمان آبی وارد سلول شد. ابتدا من و رفيقم با احتياط به او برخورد کرديم. نکند او هم مشکوک باشد! ولی پس از مدت کوتاهی دستمان آمد که او قابل اعتماد است و به اشاره به او فهمانديم که مواظب منصوره باشد. نامش زهرا آقا نبی قلهکی بود، زری صدايش میکرديم. بيست و يک سالی بيشتر نداشت و شوهرش در يک درگيری کشته شده بود. گاه در فرصتی که منصوره در سلول نبود و میتوانستيم با هم صحبت کنيم، برای ما تعريف میکرد که هنگام ترور بعضی مقامات به عنوان «پوشش» جلو اتومبيل مینشسته. میگفت، وقتی در يک خانه تيمی در شمال زندگی میکرده، هر روز صبح بايد با مينی بوس به شهر مجاور میرفته و «خبر سلامت» خانه تيمیشان را به رفقايشان میرسانده و بازمیگشته.

  • گلدان ما
    شهين توکلی

  • ه به اين فکر افتادم يک کاری راه بيندازم. در آن وضعيت که هيچ چيز در اختيار نداشتيم، به فکر مجسمهسازی با خمير نان افتادم. شروع کردم خميرهای غيرقابل مصرف نان را با آب دهان خيس کردن و ورز دادن. دلم میخواست چيزی بسازم که بقيه هم بتوانند در ساختن آن سهيم باشند. گفتم میخواهم يک گلدان به اندازه يک ليوان بسازم و هر که بخواهد میتواند در ورز دادن و رنگ کردن خمير به من کمک کند.

  • اتاق گلابی ها
    عاطفه جعفری

  • اواسط سال ۵۵، چند روز مانده به آزادی و پايان محکوميت، از زندان قصر منتقل شدم به اتاق «گلابیها» در طبقه دوم بند زنان در اوين. با ورود من شديم حدود ده نفر. تا جايی که به خاطر دارم، شهين بود و منظر، اعظم، مهوش، فرشته، سيمين ک. و الهه و من. به جز دو نفر، دوران محکوميت بقيه به پايان رسيده بود و بی صبرانه در انتظار آزادی بودند.

  • صليب سرخیها
    مهراعظم معمارحسينی

  • موضوع بازديد صليب سرخ را چندان به جد نگرفتيم. تا اين که شنيديم به بازديد زندان پسرها رفتهاند. آن وقت قضيه برايمان جدی و فضای بند به کلی عوض شد. چند روزی همه برنامهها را تعطيل کرديم. گله به گله، چند نفره دورهم جمع شديم و بر سر اين که با صليب سرخ چه برخوردی بکنيم با هم تبادل نظر میکرديم. بيشترمان نظر و تصميممان اين بود که اگر به بند ما آمدند، هيچ حرفی با آنها نزنيم ..

  • به ياد عارف
    فرخ

  • در يکی از آن شبها در «اتاق بيداری» شعری سرودم به وزن پيشدرآمد بيات ترک به نام به ياد عارف، (با اجرای محمد رضا شجريان و محمد رضا لطفی) که با چند تن از همبندان به اجرا در آورديم:
  • ای ملت ايران بپا بپا/ بايد کنی جان را رها رها/ بهر وطن چون میتپد، اين قلب ما/ آری بپا بپا/ اين قلب ما، آری بپا بپا/ ايران بپا، ايران بپا/ کز خلق تو، کز خلق تو، خونها به جا به جا/ اين سرزمين پرخون شده/ جانا وطن گلگون شده ...

  • بنازم به بزم محبت
    ژاله ح.

  • به خاطر سرود خوانی ، چهار نفرمان را انداختند توی سلولهای انفرادی، من و اعظم و زيبا را هم بردند پيش زنهای عادی. هر يک از ما را فرستادند توی يکی از اتاقهای قاتلها و قاچاقچیها که از همه اتاقها بزرگتر و تميزتر بود يکی يک طبقه از تختها را هم گذاشتند در اختيارمان. تماس با زنها را هم برای ما قدغن کرده بودند. زنهای عادی همين که چشم سرنگهبان را دور ديدند، با سر و صدا ريختند دورمان و با اشتياق بهم ديگر خبر میدادند که، «سيا سيا رو آوردن!»

  • تنبيه!
    ثريا عليمحمدی

  • اواخر تابستان 1369 بود که در زندان جمهوري اسلامي تعداد زيادي از زنان عادي را فرستادند به بند سياسي و همة ما را کردند توي اتاقي در سرِ راهروي بند 3. شيوة ديگري از آزار و تنبيه ما بيست سي زنداني سياسي زن که حاضر نبوديم شرايط آزادي را بپذيريم.

  • اعتراف
    زيبا اعظمي

  • شبي از شب‌هاي گرم تابستان 57، من و پروين تا ساعت 2 نيمه شب در اتاق 3 بيدار بوديم و گپ مي‌زديم. ساختمان سلول‌هاي عمومي تبديل شده بود به بند زنان و بر خلاف قصر که همه بايد در ساعتي معين مي‌خوابيديم، در بند اوين با توافق جمع مي‌توانستيم تا صبح هم در اتاق 3 يا «اتاق بيداري» بيدار بمانيم.

  • آن روز زيباي پاييزي
    زري طبايي

  • روز دوم آبان 57 باغ اوين زير آفتاب پاييز جلوة پرشکوهي داشت. برگ‌هاي زرد، زيتوني و ليمويي درختان دهکدة اوين با درخششي غرورآفرين به آرامي تکان مي‌خوردند و آدم را به روياهاي دور جنگل‌هاي شمال مي‌بردند. گرمايي مطبوع همه را به حياط کوچک و زيباي بند زنان کشيده بود. تعدادي دو به دو يا تنها مشغول قدم زدن بودند و عده‌اي مشغول بازي واليبال.

  • خودشان هم باور نمي‌كردند
    رقيه دانشگريي

  • خاطرة شبي را که اولين بار افسرنگهبان با ليست آزادي‌ها در دست وارد بند شد، فراموش نمي‌کنم. آن شب طبق معمول مشغول کارهاي خودمان بوديم که افسر نگهبان با ليستي نسبتاٌ بلند وارد بند شد. با لحني عادي انگار هيچ اتفاق خاصي نيفتاده همه را صدا زد و بي‌مقدمه گفت، «کساني که اسمشون رو مي‌خونم وسايلشون رو جمع کنن و همراه من بيان. اينا آزادن!»

  • غم آزادي
    نسرين رضايي

  • در بزرگ آهني باز شد. ميدان جلوي زندان خلوت بود و هيچ کس براي استقبال نيامده بود. در آن فضاي باز و خالي، تنها و غريب مانده بودم. در سکوت سوار ماشين شدم. به خانه که رسيديم کسي به استقبال من نيامد. مي‌دانستند که در زندان تغيير ايدئولوژي داده‌ام و از مجاهدين فاصله گرفته‌ام. خانه در سکوتي سنگين فرو رفته بود.

  • آخرين آزادي‌ها
    زهره

  • ۲۱ دي ماه همراه چند همبندِ محكوم به ابد آزاد شديم. ما جزو ابدي‌هايي به حساب مي‌آمديم كه متهم به حمايت از مبارزه مسلحانه بوديم، اما شركت مستقيم در مبارزة مسلحانه نداشتيم. بعد از ما، آخرين سري زندانيان محكوم به ابد كه در مبارزة مسلحانه به نوعي مستقيم شركت كرده بودند، در ۲۹ دي ماه آزاد شدند.

  • نيتي خوب!
    حميده

  • روزي پدرم با خوشحالي خبر فرار رضا رضايي را در آذر 50، از طريق گرمابه براي ما تعريف کرد. طرز فرار رضايي تا مدتي ميان خانواده‌ها دهان به دهان مي‌گشت.

  • مانده بودم چه بکنم!
    فاطي گلشاهي

  • خانه را زير و رو كردند. حسن را دست بند زدند، انداختند توي ماشين و بردند. مانده بودم چه بكنم! به تنهايي مخفي بشوم و حسن را در دست آنها رها كنم؟ با كودك پنج ماهه در شكمم چه بكنم؟ به خصوص كه پزشك براي پيشگيري از خطر سقط جنين دستور استراحت مطلق داده بود.

  • در بي‌خبري
    منيره برادران

  • پانزده ساله بودم كه برادرم مهدي دستگير شد. 4 شهريور سال 50 بود. نمي‌‌دانستيم او را به كجا برده‌اند. مادرم پس از دوندگي و پرس و جو‌هاي فراوان باخبر شده بود كه در بازداشتگاه اوين است. محل بازداشتگاه مخفي بود و كسي حق نداشت به آنجا نزديك شود. روزي كه مادرم و دايي‌ام پرسان پرسان خودشان را تا نزديكي ساختمان اصلي اوين رسانده بودند، ناگهان چند مأمور با اسلحه جلوشان سبز شده بودند و اتومبيل را نشانه گرفته بودند. مادرم و دايي‌ام بدون دريافت پاسخي، ترسان و لرزان به خانه برگشته بودند.

  • نامه‌هاي پدرم
    سلطنت اعظمی

  • پنج ساله بودم که پدرم عليرضاخان اعظمي، از سران طايفة بيرانوند را در منزل بروجرد دستگير و به تهران بردند. تاريخ دقيق دستگيری پدرم يادم نيست. فکر مي‌کنم حدود سال 1312 بود. اما يادم هست که مرتضي‌‌خان و نصرت‌الله‌خان از اقوام نزديک و جوان ما را هم همراه پدرم دستگيرکردند.