سياست های جديد
صديقه صرافت
---------------------
همانطور که قبلا
به اطلاع رسانده ايم، از خانم ويدا حاجبی
خواهش کرده بوديم که بخش هائی از جلد دوم کتاب «داد بيداد» را، به انتخاب و يشنهاد ما، برای انتشار در اختيار عصرنو قرار دهد. با تشگر از خانم
حاجبی که به درخواست ما پاسخ مثبت داده اند، اولين بخش از نخستين فصل کتاب را
دراين جا نقل می کنيم.
---------------------
داد بیداد
نخستين زندان سياسي زنان ۱۳۵۷ - ۱۳۵۰
جلد ۲
به کوشش ويدا حاجبی تبريزی
چند روز بعد از تشکيل حزب رستاخيز در ۱۱ اسفند ۵۳،
شهين و من و تعداد زيادی از زندانيان مرد را با گردانی نگهبان و سرباز مسلح،
دستبند به دست منتقل کردند به اوين. از همان لحظه که در سلول انفرادی
به رويم بسته شد، احساس کردم همچون يک تازه دستگير شده با من رفتار میکنند.
انگار نه انگار چند سال پيش، روزهای سخت شکنجه و بازجويی را ماهها
در سلولهای انفرادی کميته از سرگذرانده و به هشت
سال زندان محکوم شده بودم! يک سال هم بود که پايم به بند عمومی زندان قصر رسيده
بود.
دوباره روز از نو. پيوسته زير نظر نگهبان،
بدون ارتباط با ديگر سلولها، بدون کتاب
و روزنامه و ملاقات، با همان يکدست لباس زندان، بیخبر
از همه جا، در سکوتی دلهرهانگيز روزها و
هفتهها و ماهها به سر
بردم.
تنها چيزی که در اين چند ماه دستگيرم شده بود، اين
بود که نه تن از زندانيان مرد (هفت فدايی و دو مجاهد) را در يک صحنه سازی کشته
بودند.
سرهنگ وزيری، رئيس کل زندان اوين هم سری به سلول
من زده بود و در پاسخ به اعتراضم از آن وضعيت، با لحنی پرخاشگرانه به «اطلاعم»
رسانده بود که«چه خيال کردين؟ محکوم هم شده باشين محکوميتتون تموم هم شده باشه، ما
میتونيم دوباره دادگاهیتون
کنيم و اگر مستحق بودين اعدامتون کنيم!»
سخنان او تاييد ضمنی کشتن ۹ تن زندانی، و به گونهای
آشکار آزاد نکردن زندانيان پس از پايان محکوميت بود.
ليکن تا زمانی که بعد از پنج شش ماه به سلول عمومی
نرفتم و شاهد ماجراهای تازه و وضعيت همسلولیهای اوين
نبودم و از ميزان دستگيری و شکنجه در
کميته نشنيده بودم، تصور نمیکردم با تشکيل
حزب رستاخيز، رژيم سياستی جديد در پيش گرفته است. سياستی که رفته رفته با مجموعهای
اقدامات بیسابقه و قوانين تازه، همچون تغيير تقويم
رسمی خورشيدی با تقويم شاهنشاهی در مراسم بزرگداشت پنجاه سال حکومت خاندان پهلوی.
بالا بردن قدرت تسليحاتی ... و دست آخر شعار مسخره رساندن ايران به «دروازههای
تمدن بزرگ» به رهبری «آريا مهر» همراه شد.
اين سياست تازه، در
زندانها به صورت گسترش دستگيریها،
افزايش فشار و شکنجه، آزاد نکردن بعد از پايان محکوميت، بالا رفتن محکوميتها
و نخستين احکام ابد و اعدام برای زندانيان زن بازتاب يافت. پيش از آن، بالاترين
محکوميت زنان، اگر مسلح دستگير شده بودند، ده سال بود.
ليکن از ميانه سال ۵۴ قانون ده سال زندان برای هر گونه
فعاليت «عليه امنيت»، از پخش يک اعلاميه گرفته تا شرکت در تظاهرات، به اجرا گذاشته
شد.
از آن پس، تعداد دستگيرشدگان به «جرم»های
ناچيز بيش از پيش افزايش يافت. تا جايی که در اوايل ۵۵ تعداد زندانيان زن از مرز
دويست نفر گذشت.
کما بيش همزمان با به رسميت يافتن همين قانون بود
که از انفرادي اوين به سلول عمومی برده شدم. نخستين چيزی که مرا به شگفتی واداشت
ديدن شهين بود. باورم نمیشد شهين پس از
گذراندن چندين ماه در سلول انفرادی اوين، ۵ سال تحمل همه سختیهای زندان، در
حالی که میبايست چند ماه ديگر آزاد شود، هنوز بدون
ملاقات در سلول عمومی به سر میبرد.
در آن زمان هرگز به ذهنم خطور نمیکرد
که او را يک سال و نيم پس از پايان محکوميت، در سلولی معروف به اتاق «گلابیها»،
همچنان بدون ملاقات نگهدارند.
وضعيت بقيه هم چندان بهتر از شهين نبود. دو نفر
ازخانواده رضايیها
بودند، سه نفر از خانواده
اعظمی و صفا. نقطه مشترک همگی اين بود که خويشاوندی متواری يا مخفی داشتند. سيمين
خواهر شهين از سال ۵۳ به زندگی مخفی رو آورده بود. چند تن از دوستان نزديک و دور
من هم مخفی بودند و به گمان ساواک میتوانستم از
زندان با آنان ارتباط برقرار کنم.
در آن سلول عمومی، همه چون تازه دستگيرشده زير بازجويی، پا درهوا و روز به روز زندگی
میکرديم. هر لحظه نگران حادثهای
نا منتظره بوديم، از کشته شدن يا دستگيری عزيزی تا
بازجويی و شکنجه دوباره و...
وضعيت روحی دردناکی بود. همسلولیهای
من از يک سو بازجويیهای سخت را پشت سر گذاشته
و چندين سال يا چندين ماه بود با دشواریهای زندان،
دوری از فرزندان و ديگر محروميتها دست به
گريبان بودند. از سوی ديگر سرنوشتشان با مرگ و زندگی يا دستگيری عزيزانشان گره
خورده بود. تازه با اينهمه فشار، نه
ملاقات داشتند، نه کتاب و نه پوشاکی گرم. تنها اونيفورم زندان بود و بس. حتی اجازه خريد يا دريافت وسيلهای
از خانواده نداشتند.
در روز فقط سه بار اجازه رفتن به دستشويی داشتيم و اگر «اضطراری»
پيش میآمد، چارهای جز استفاده
از «سطل مخصوص» نداشتيم.
به ياد میآورم که غذای
ويژه و پرگوشت زندان به مناسبت ۴ آبان، تولد شاه، مسموم از آب درآمد و همگی در
سلول در بسته اسهال گرفتيم و «سطل مخصوص» بيست و چهار ساعته اشغال بود!
کمبود صابون دردسری ديگر بود. ما هفت هشت نفر تنها
هفتهای يک قالب صابون جيره داشتيم. برای شستن
دست و رو، لباسهای زير و حمام. مجبور بوديم از بين خودمان
«مسئول صابون» تعيين کنيم تا ناظر بر ميزان و چگونگی مصرف آن باشد.
يادم میآيد يکبار که
شهين «مسئول صابون» بود، شب خواب ديده بود آزاد شده و دارد در خيابان راه میرود
که ناگهان تکهای صابون روی زمين میبيند.
شتابان آنرا برمیدارد و با خوشحالی در دل
میگويد، «آخ، اضافه بر جيره است!»
وضعيت صفا از همه عجيبتر بود. اوايل
سال ۵۳ دستگير شده بود و بیآنکه بتواند
علت دستگيريش را حدس بزند، دست و پا بسته و چشم بسته خود را در کميته روی تخت
شکنجه يافته بود.
بازجويیاش را با جزييات
برای من تعريف کرده بود. تا جايی که يادم هست، میگفت:
همه چيز برايم چنان بيگانه و باور نکردنی بود که به کابوسی وحشتناک میمانست!
شلاقم میزدند، ناسزا میگفتند، هياهو
میکردند که تو صبا هستی! بگو که صبا هستی!
صبا خواهرم بود که مخفی بود و من از او خبری نداشتم. صداها، صدای آدميزاد نبود.
نعره حيوانها
و غولهايی بود که در داستانها
خوانده بودم و در کابوسهايم ديده
بودم. عربده میکشيدند، بگو! بگو!... قرارت را ... اسلحه
را، خانه تيمی و جزوهها
را و ... نمیدانستم چه بگويم، چون نمیفهميدم
چه میخواهند. نمیدانم چگونه
باور کردند که صبا نيستم. حالا ديگر قرار با صبا را میخواستند. و
قراری با او نداشتم.
شلاق میزدند و میگفتند
اسم همه آدمهايی
را که میشناسی بگو! میپرسيدم آخر
کدام آدم؟ آدم فراوان است. فرياد میزدند بگو! همه
را بگو! و من بیاختيار نام هر که جلو
چشمم میآمد بر زبان میراندم. و اين
ابتدا و انتهايی نداشت.
نام کتابی را بردند که تا آن روز نامش را نشنيده
بودم. میگفتند، کتاب را چه کردی؟ کی برايت فرستاد؟
وامانده بودم. بعد در سين جيم کتبی، سئوال شده بود، کتاب حماسه مقاومت را چه کردی؟ و به کی دادی؟ هر چه
سوگند میخوردم اولين بار است چنين نامی میشنوم
فايده نداشت.
ترس، ترس از چيزی که نمیدانستم چيست
سراپای وجودم را فراگرفته بود و به کارهای نسنجيده وادارم میکرد.
پرونده سازی
صفا و خانوادهاش را از
بيرون زندان میشناختم. دختری بود زيبا، سرزنده و با نشاط.
قهقهه خندهاش
آدم را به وجد میآورد. آموزگار بود، با
تربيتی آزادمنش و رفتاری ساده و راحت. قرار بود با جوانی از خويشاوندانش ازدواج
کند.
بعد از دادگاه و محکوم شدن به دو سال زندان، تازه
متوجه شده بود که همه آن شکنجهها
و سئوال و جوابها به پروندهای سياسی عليه
خودش تبديل شده.
زمانی که صفا را در آن سلول عمومی ديدم، به پايان
محکوميتش نزديک میشد. اگرچه ملاقات نداشت،
ولی دل به آزادی خوش داشت. غافل از اينکه
ساواک با اجرای سياست جديد، ديگر کسی را آزاد نمیکرد.
صفا سرخورده و نوميد از آزادی، رفته رفته از اشتها
افتاد و حال جسمی و روحیاش بهمريخت.
سخت نگران حالش بودم و در برابر خانوادهاش احساس دين
میکردم. خواهرش که معلوم نبود زنده بماند،
حالا اگر بلايی سر صفا میآمد ديگر نمیتوانستم
به چشم خانوادهاش نگاه کنم. تلاش میکردم
به اصرار لقمهای به او بخورانم. چشمان غمزدهاش
را به زحمت باز میکرد و با نگاهی که ديگر
برق گذشته را نداشت میگفت، « نمیتونم،
بغض سنگينی راه گلوم رو بسته»
هر روز که میگذشت رنجورتر
میشد تا آنکه نشانههای بيماری
عجيبی در او بروز کرد. تازه دريافتيم که او به راستی از يک بيماری جسمی در رنج
است، شايد سيستم هورموني بدنش بهمخورده باشد.
سينههايش ورم کرده و دردناک شده بود با ترشحی
چرکين، و با کمترين تماس فريادش به آسمان میرفت.
چارهای نبود. به
رغم وضعيت دشوار خودم، از رئيس زندان سروان روحی در خواست ملاقات کردم و وضعيت
مخاطره انگيز صفا و مسئوليت ساواک را به او ياد آور شدم. پاسخ مسخره سروان روحی اين بود که «اگه آزادش کنيم به
سراغش میرن و اون رو میبرن خانه تيمی و کشته میشه، اينجا
زندگيش امنتره!»
هرچه تلاش کردم به او بفهمانم که آدم بيمار به درد
خانه تيمی نمیخورد،
فايده نداشت. روشن بود که با سياست تازه نمیخواهند حتی يک
زندانی را آزاد کنند. گويی با آزادی يک نفر هم جو ارعاب میشکست.
چندی گذشت، صفا را به بيمارستان ارتش بردند. پزشک
مقداری دارو داد و استفاده از سينه بند را برايش تجويز کرد. ليکن در اوين سينه بند
جزو اشياء ممنوعه بود. کريمی، بهيار ندانم کار بهداری اوين هم تنها تکهای
نوار پهن در اختيار صفا گذاشت.
سرانجام حاضر شدند به صفا ملاقات بدهند و يک سينه
بند از خانواده بگيرند. ولی نه دارو و نه سينه بند، ديگر از بدتر شدن حال او
جلوگيری نکرد. قطره قطره آب میشد. چهره زيبايش به پيرزنی میمانست
با چشمانی بیرمق. غذا نخوردن روال هر روزش شده بود. با
اين همه، دلش نمیخواست بازجوها از آن
باخبر شوند و آنرا به حساب اعتصاب غذا بگذارند. از بازگشت دوباره به کميته و ديدن
بازجوها میهراسيد. با پافشاری و اصرار زياد پذيرفت که
قضيه غذا نخوردنش
را به زن حسينی بگوييم. هنگامی که به زن حسينی گفتم و هشدار دادم که هر اتفاقی
برای صقا بيفتد، شما مسئوليد، نگاهی عاقل اندر سفيه به من انداخت، يعنی که«خودت
وادارش کردهای!»
چندی نگذشت، او را از پيش ما بردند. ليکن تا يک
سال بعد از پايان محکوميت هم او را آزاد نکردند، مگر با نزديک شدن ديدار صليب سرخ
از زندانها.
پس از انقلاب در زايشگاه به ديدنش رفتم، اولين
فرزندش در اثر همان بيماری، مرده به دنيا آمده بود.
نگران و کلافه!
با بردن صفا، نگرانی بيشتری سراغمان آمد. نکند او
را به انفرادی برده باشند! نکند ...! نکند...!
گرچه حال خودمان هم چندان تعريفی نداشت. انتظار،
بیخبری، دلشوره، نگرانی، ترس و کلافگی!
يکی از روزهای سرد زمستان، خانم رضايی که مانند
دخترش فاطمه او را عزيز صدا میکرديم، از دادرسی
ارتش بازگشت. بی آنکه سخنی بگويد، غمگين کنار بخاری نشست.
ازش پرسيدم، «عزيز چی شده؟ پرونده خونی چطور بود؟»
با چشمانی پراشک آهسته زمزمه کرد، «وکيلم گفت
صديقه رو کشتن»
صديقه، چهارمين فرزندش بود که جان میباخت.
آهسته گفت بخوان! پرسيدم، «چه بخوانم؟» گفت، «دو تا کفتر رو»
خواندم،
دوتا کفتر بوديم همخون و آواز /
شبا در لونه و روزا به پرواز
الهی خير نبينه مرد «ساواک» / که او تای منو برده
ز شيراز
همه همراه عزيز آرام آرام میگريستيم.
يادم نيست تا کی تعداد ما در آن سلول تغيير نکرد و
از دنيا بیخبر مانديم. نگران و کلافه بوديم. نگهبانها
پشت در به گوش بودند و از «چشمی» در رفتار ما را زير نظر داشتند. خانم حسينی در
رتبه سرنگهبانی،
دست از آزار و گزارش پيوسته برنمیداشت.
بازگذاشتن پنجره برای چند دقيقه هوای سالم، با قطع نفت بخاری و شکسته شدن دسته قاشق پلاستيکی، با بی قاشق ماندن پاسخ
داده میشد و الی آخر.
فريده ک. نام زن حسينی را «کره» گذاشته بود و
برايش شعری نيمه فارسی نيمه لری ساخته بود که هر روز کره میيادش
اينجا / بعد از سلام ميگه چطورين/ پوليور يانه چرا سوختوندين/ قاشق يانه چرا
اشکوندين ...
برای آزار ما، ساواک از هرچه در چنته داشت بهره میبرد.
بلندگوي گوشه ديوار، که همچون
لاله بزرگ گوش هر
گاه میخواست به حرفهای ما گوش میسپرد،
يکی از وسيلههای آزار بود.
با اينکه گاه موسيقی و اخباری دستچين شده پخش میکرد،
ليکن میدانستيم که کاربرد اصلی آن گوش سپردن به
حرفهای ماست. خاموش که بود بارها صحبتهای
جسته گريخته آنور
خط را شنيده بوديم. اسم بلندگو را گذاشته بوديم «سحر». يادم نيست چرا سحر؟
فريده. با طنزی ويژه رو به گوشی بلندگو به لهجه لری میگفت، «آخه
سحر، همش گوش! يه کمی هم بخون»
ديدهها و شنيدهها
يادم نيست چند هفته يا چند ماه گذشت تا زندانيان
ديگری به اتاق ما آمدند. همه از انفرادی کميته يا اوين آمده بودند.
بخت با ما بود که طاهره را از سلولهای
انفرادی آوردند پيش ما. از قرار با کارهايش زن حسينی را ذله کرده بود. از همان
ابتدا که ماجرای بيماری صفا را شنيد شروع کرد به جور کردن نخهای
گليم، حوله، جوراب و هر چه به دستش میرسيد برای
دوختن سينه بند. ما يک سوزن هم با اسم «منيژه» جاسازی کرده بوديم. از اول صبح که
نگهبانها از رفت و آمد میافتادند
میگفت، «منيژه رو بدين کار دارم!»
در عرض چند روز از پارچههای زيرپوش،
برای همه سينه بند دوخت. و ما را از عذاب سينه بند نداشتن نجات داد. از آن پس، هر
بار که در بازرسی بدنی سينه بندهای ما را
میبردند، طاهره دو باره با تمام انرژی دست به
کار میشد و از نو برايمان سينه بند میدوخت.
طاهره يک پسر کوچک داشت و شغلش خياطی بود. علنی
زندگی میکرد و در عين حال با يکی از خانههای
مخفی رهبران مجاهدين رفت و آمد داشت. اعجوبه غريبی بود، سرسخت، پرتحرک و پرانرژی. با
اينکه شکنجههای سختی از سر گذرانده بود و ناخنهايش
را کشيده بودند و پاهايش آش و لاش بود، لحظهای آرام نمینشست.
رفته رفته از زبان کسانی که از کميته به اتاق ما
میآوردند، در باره سختگيریها
و شکنجههای بیسابقه در
کميته میشنيديم و هر روز که میگذشت
بيشتر به ابعاد سياست جديدی که در کار بود پی میبردم.
زهرا قلهکی از ميزان وسيع دستگيری،
کشته شدگان، اعدامها و ضربات سنگين ساواک
به فداييان و مجاهدين میگفت. تعريف میکرد
که سلولهای کميته از تازه دستگيرشدگان پر بود.
خيلیها را در راهرو به زنجير بسته بودند و کتک
میزدند و صدای زنجيرها در بند میپيچيد.
پشت در اتاق شکنجه زندانیها را به صف
میبستند و نوبتی به اتاق شکنجه میفرستادند.
شبانه روز صدای فرياد از هر گوشهای بلند بود.
راهروها و دستشويیها پر از خونهای
دلمه بسته بود. پاها باندپيچی شده بود و خيلیها روی زمين
میخزيدند. اغلب دخترها را، روز اول در اتاق
بازجويی لخت میکردند. از بازجو شنيده بود که «همه مردم با اعليحضرت موافق هستن، جز معدودی
وطن فروش که همه اونها رو میکشيم
يا به زندان میاندازيم و ديگه آزاد نمیکنيم!»
میگفت، کسی که پايش به کميته میرسيد،
حتی هيچکاره هم بود از شکنجه در امان نمیماند.
زری را مدتی بعد از پيش ما بردند و در سال ۵۵
اعدام کردند. يادش گرامی.
تفسير قرآن
گمان میکنم ماههای
چهارم پنجم سال ۵۵ بود که خانم اعظم طالقانی را به سلول ما آوردند. او مرتب با
خانوادهاش و همچنين با پدرش در زندان ملاقات داشت.
با ورود او، قرآن هم به عنوان اولين کتاب به اتاق ما راه يافت. خانم طالقانی تلاش
میکرد با تفسير قرآن، مذهبیها
را دور خود جمع کند، شايد «از دستبرد کمونيستها نجات دهد».
يا بهتر بگويم در صدد جدا کردن مذهبیها بود. ليکن
به اين کار موفق نشد. تا روزی که درهای اوين باز شد، اين جدايی در بند زنان رخ
نداد.
يکی از همين روزها به بتول دزفولی ملاقات دادند.
در بازگشت خبر شديم خالهاش را از دست
داده. بتول با تأسف و غم از خاله
مهربانش برايمان گفت و به ياد آورد که در کودکی با چه محبتی هر سال به او عيدی میداده
است.
شب برای همدردی با بتول، دوستان به شوخی و جدی از
من خواستند قرآن بخوانم و مجلس ختم را بگردانم. ابتدا به تقليد از عبدالباسط قرآن
خواندم و بعد روی چند پتوی تا شده «منبر رفتم» و به تقليد از آخوندها از سجايای
خاله بتول گفتم و
اين که هر سال به بتول عيدی میداده است، که
همه زدند زير خنده.
دو روز بعد مرا به دفتر زندان خواستند. سروان روحی
در نقش مسلمانی دو آتشه شروع کرد به بازخواست که «شما که مسلمان نيستين چرا قرآن
میخونين و به مقدسات توهين میکنين؟»
دو روز گذشت قرآن را از اتاق ما بردند و چندی بعد
تقاضا کننده آن خانم
طالقانی را.
شگفت بود که چرا سروان روحی اين همه به قرآن
خواندن من حساسيت نشان میدهد!
شگفتتر دفاع دوآتشه او از اسلام بود. پيشتر
تظاهر شاه و اطرافيانش را به مسلمان متدين بودن میشناختم، ولی
اينکه مأموران ساواک ناگهان مدافع دوآتشه
اسلام بشوند بیسابقه بود.
در آن زمان هنوز خبر نداشتيم که در پی تغيير
ايدئولوژی بخشی از مجاهدين به عنوان مارکسيست- لنينيست، ۷ تن از روحانيون سرشناس
طرفدار آيتالله خمينی در اوين، از درون زندان فتوايی
عليه مجاهدين و
کمونيستها دادهاند.
--------------------------
داد بیداد
نخستين زندان سياسي زنان ۱۳۵۷ - ۱۳۵۰
جلد ۲
به کوشش ويدا حاجبی تبريزی
طرح روی جلد: حسن قاضی
با الهام از طرح يک زندانی سياسی (۱۳۵۷)
صفحه آرايی: رامين حاجبی
انتشارات فروغ:
Forough Book
Jahn Str.۲۴, ۵۰۶۷۶ Koln, Germany
Tel.+ ۴۹ ۲۲۱ ۹۲۳۵۷۰۷ - Fax. + ۴۹ ۲۲۱
۲۰۱۹۸۷۸
صحافی و چاپ: باقر مرتضوی
BM-Druckservice
Durener Str. ۶۴c, ۵۰۹۳۱ Koln
با پشتيبانی مالی گروه زنان AG Frauen
بنياد Stiftung fuer
eine solidarische Welt Umverteilen
چاپ اول: خرداد ۱۳۸۳- ژوئن ۲۰۰۴
تعداد: ۱۰۰۰
بها: ۱۴ اورو
e-mail: dad_e_bidad@yahoo.com