زهره
۲۱ دي
ماه همراه چند همبندِ محكوم به ابد آزاد شديم. ما جزو ابديهايي به حساب ميآمديم
كه متهم به حمايت از مبارزه مسلحانه بوديم، اما شركت مستقيم در مبارزة مسلحانه نداشتيم.
بعد از ما، آخرين سري زندانيان محكوم به ابد كه در مبارزة مسلحانه به نوعي مستقيم
شركت كرده بودند، در ۲۹ دي ماه آزاد شدند.
در
آغاز براي ما دقيقاً روشن نبود كه ساواك بر چه اساس و معياري سري اول زنداني ها را
آزاد كرده. در ميان ليست آزاديهاي سري اول، در شب دوم آبان ماه، همه جور محكوميتي
به چشم ميخورد، از محکومين کوتاه مدت تا ابد که آن شب حاضر نشدند از زندان بيرون
بروند. تعدادي از زندان اوين هم آزاد شده بودند، همراه چند نفر مذهبي سرشناس مثل
آيتالله منتظري و طالقاني. ده پانزده نفري هم از بند زنان اوين. ويدا! اسم تو را
هم با نام منتظري و طالقاني در صفحة اول روزنامهها نوشته بودند. تعدادي از
محکومين کوتاه مدت در زندان قصر، با صفرخان قهرماني از فرقة دموکرات آذربايجان که
از سال 32 در زندان بود، تعدادي از گروه هوشنگ اعظمي در لرستان با محکوميتهاي
بالا و ... اما از سري دوم معيارها مشخصتر شد. آزاديهاي 2 آذر ماه، بيشترشان
محکوميتهاي 10 ساله داشتند و در 19 آذر محکوميتهاي 15 ساله. و حالا در 21 دي
نوبت به ما رسيده بود كه تقريباً همگي محكوم به ابد بوديم.
نام
پنج نفر را در ليست آزادي اعلام كردند. اما ما سه نفر طرفدار فداييان را جدا از
دونفر ديگر آزاد کردند. نسرين را كه در زندان مذهب را کنار گذاشته و حجاباش را
برداشته بود، به درخواست پدرش جدا از جمع ما آزاد كردند. شايد تنها ابدي بود كه
مزة آزادي را نتوانست به راحتي بچشد. تغيير ايدئولوژي در خانوادهاي مذهبي، بي
ترديد كار آساني نبود. اما وضعيت خانم شادماني (كبيري) فرق داشت. او از سال 56 به
مذهبيهاي طرفدار خميني پيوسته بود و اتاق و سفره و غذايش را از بقيه جدا کرده بود
و از اين كه عروس آيندهاش، به ما چپها پيوسته بود به شدت دلخور و از دست ما
عصباني بود. اين بود که از آزاد شدن با جمع سه نفرة ما خود داري کرد. اما مدتي بعد
از آزادي، با انتقاد از خود، دوباره به مجاهدين پيوست.
مانديم
زينت، مهرانگيز و من. تا از در اصلي وارد ميدان جلوي زندان قصر شديم، ديديم که
جمعيتي عظيم منتظر آزادي ما هستند. پا بيرون نگذاشته، روي شانه بلندمان كردند و تا
به خود بياييم، ديديم روي سقف يك مينيبوس ايستادهايم. جمعيت شادمانه فرياد ميزد
و شعار ميداد، «زنداني سياسي آزاد بايد گردد»، «فدايي، فدايي تو افتخار مايي»،
«درود بر فدايي، سلام بر مجاهد» و…
پيش
از آزاد شدن، شنيده بوديم كه سري زندانيهاي قبلي يكسره به چمن دانشگاه رفته و در
آنجا سخنراني كرده بودند. ما هم خودمان را براي آزادي آماده و مطلبي تهيه كرده
بوديم. مضمون كلي آنچه تهيه كرده بوديم اين بود كه، به نخست وزيري بختيار نبايد
اعتماد كرد، كه فريب اصلاحات او را نبايد خورد، كه انقلاب بايد به استقرار جمهوري
دموكراتيك خلق بينجامد و… اگر چه واقعيت اين است كه ما جز ايدههايي مبهم چيزي از
جمهوري دموكراتيك خلق نميدانستيم. اما اين شعار، آن روزها ميان جريانهاي چپ
بسيار رايج بود و ما خيال ميكرديم، شعار سازمان فداييان هم هست.
اما
پيش از آن كه به در خروجي برسيم در محوطة قصر با مينا، از همبنديان آزاد شده،
روبرو شديم. داشت ميرفت به ملاقات خواهرش فاطي كه هنوز در زندان به سر ميبرد و
محكوم به ابد بود. ما را كه ديد چند ورقه كاغذ به دستمان داد و گفت، «سازمان گفته
اين متن را جلو در زندان بخوانيد». نگاه سريعي به متن انداختيم، ديديم كه خيلي
مفصل است و از «جمهوري خلق دموكراتيك» هم حرفي زده نشده. فرصتي هم نمانده بود. اين
بود كه روي سقف مينيبوس ترجيح داديم متني كه خودمان تهيه كرده بوديم، بخوانيم.
پس از
خواندن متن، يك خبرنگار خارجي چند سئوال از ما كرد و خبرنگار آيندگان نوشته را
براي چاپ در روزنامه از ما خواست. درخواست او را رد كرديم. چرا كه نسبت به همه چيز
مشكوك بوديم و ميترسيديم آن را تحريف كند. خبرنگارقول داد كه متن كامل را بدون
حذف يك كلمه چاپ كند. سرانجام حاضر شديم نوشته را به او بدهيم و فرداي آن روز بدون
هيچ تغييري در روزنامة آيندگان چاپ شد.
فرداي
همان روز، كه همة زندانيها در بهشت زهرا در «قطعة شهدا» براي بزرگداشت گرد آمديم،
بجاي نوشتة خودمان همان متني را كه سازمان تهيه كرده بود خوانديم كه با نوشتة ما
تفاوت داشت، به ويژه كه از جمهوري دموكراتيك خلق هم حرفي در آن نبود. اما، ما بي
هيچ تأملي نظر سازمان را پذيرفتيم.
نميدانم
همبندان ديگر چه تصوري داشتند، اما من تصورم اين بود كه مردها بيشتر از ما ميدانند
و سازمان هر چه ميگويد درست است. اصلاً اين سئوال هم برايم پيش نميآمد كه
«سازمان» كيست؟ چه كساني، به چه شيوههايي و با چه طرز فكرهايي «سازمان» هستند؟ و
چرا حرفي كه ميزنند، الزاماً صحيح است؟ «سازمان» براي من، همچون بسياري ديگر از
همبندان، چيزي دور و انتزاعي و يکدست بود و همة حرفها و تصميمهاي سياسياش لازم
الاجرا.
شايد
اين گونه چشم به بالا دوختن و در پي رهبر بودن ناشي از خصوصيات فرهنگي جامعة ماست.
شايد به همين خاطر است كه يا با دستگاه حاكم سازش ميكنيم، يا به كلي آن را نفي ميكنيم.
تا جايي كه حاضريم با نيروهاي ارتجاعي هم فقط به خاطر مخالفتشان با دستگاه حاكم
متحد شويم.
در
زندان هم كه بودم، وقتي حدود يك ماه پيش از آزادي، از طريق خانوادهها شنيديم كه
«سازمان» خط بيژن جزني را پذيرفته، بيهيچ پرسش و تأملي قبول كرديم. «سازمان» به
اين نتيجه رسيده بود كه بر اساس خط جزني، مبارزة مسلحانه بايد به عنوان تاكتيكي
تبليغي در نظر گرفته شود، و نه استراتژي. در نتيجه بايد بر مبارزة سياسي و تشكيل
حزب تأكيد گذاشته شود. ما همة اين «بايد» ها را، كه درست برخلاف نظر مسعود احمد
زاده كه مبارزة مسلحانه را «هم تاكتيك، هم استراتژي» ميدانست و ما به خاطر حمايت
از آن به زندان افتاده بوديم، بيچون و چرا پذيرفتيم. فقط ميماند كه به ديگران هم
اعلام و آن را تبليغ كنيم.
آن
زمان، در زندان زنان حدود بيست نفر ميشديم كه خود را هوادار سازمان چريكهاي
فدايي ميدانستيم. چند نفري، از جمله تو ويدا! در آن زمان در اوين بوديد.
قرار شد، دور هم جمع شويم و من پذيرش نظر بيژن جزني از جانب «سازمان» را اعلام
كنم. گرچه پيش از آن هم شنيده بودم كه از چندي پيش در سازمان برسر پذيرش خط جزني
بحث و گفتگو ست. اما خودم پي موضوع را نگرفته بودم و به درستي نميدانستم نظرات
بيژن چه هستند. در جمع زندان، تنها كسي كه به اين تغيير و تحول در خط سازمان
اعتراض كرد رفيق مادر شايگان (سعيدي) بود كه به اعتراض جمع را ترك كرد و گفت، «من
حاضر نيستم تو اين جلسه بشينم، شما دارين خون مسعود رو زير پا ميگذارين و خيانت
ميكنين!»
بقيه،
اما همگي مشي جديد را بيهيچ بحثي پذيرفتيم. شايد هم به اين خاطركه نه درك روشني
از نظرات مسعود احمد زاده داشتيم، و نه نظرات جزني را به دقت ميشناختيم. من فقط
پس از آن كه از زندان آزاد شدم، توانستم نوشتة احمد زاده و پارهاي از نوشتههاي
جزني را بخوانم.
فقط
سالها پس از انقلاب به تجربه و عمل روزمره و تحمل فشارهايي طولاني توانستم به اين
مسئله پي ببرم كه آن طرز بر خورد به سازمان، از نوعي جزم انديشي مذهب گونه ناشي ميشود
كه هويت و شخصيت فردي و آزادي انتخاب شخصي را به رسميت نميشناسد. حالا چه براي
خود، چه براي ديگران.