شكستن
زهره
محكم
به در ميكوفتند و فرياد ميزدند، «اگر زود در رو باز نكنين با مسلسل شليك ميكنيم!»
در را که باز كرديم چندين مرد مسلح ريختند تو و خانه را زير و رو كردند. ديماه 54
بود.
مادر
شوهرم جلو در ايستاده بود و ميگفت، «شوهرش سركاره، فردا او رو ببرين كه شوهرش
خانه ست». آنقدر سماجت كرد تا بالاخره نشاني كميتة مشترك را نوشتند روي يكه تكه
كاغذ و انداختند جلويش و مرا سوار ماشين كردند. دير وقت شب بود كه به كميته رسيديم.
هنوز
داخل بند نشده بودم كه مردي گُنده و چاق، با پيراهني چرك و دگمههاي باز و شلواري
گُشاد و بد ريخت و با دمپايي، گُشاد گُشاد آمد به طرفم و اسمم را پرسيد. خيال كردم
مستخدم كميته است. گفتم، «به تو چه!»
جا
خورد و با لحني تند گفت، «دارم اسمت رو ميپرسم». گفتم، «من مجبور نيستم جواب بدم!
اول بگو تو كي هستي؟»
بجاي
جواب چند تا سيلي تحويلم داد. افسر نگهبان ميانه را گرفت كه «خانم اسمت را بگو!
اين كه چيزي نيست!». با سماجتي بيشتر گفتم، «اسمم رابه كسي نميگم!» بالاخره افسر
نگهبان گفت،«بابا! بازجوست». يكه خوردم، بلافاصله اسمم را گفتم.
وارد
راهرو كه شديم، عضدي با آن هيكل ُيقور وترسناكاش سر رسيد، مشت محكمي تو سينهام
زد و اسمم را پرسيد. آني اسمم را گفتم.
گفت،
گامبو از شهسوار بلند شدي رفتي ميدان هايد پارك لندن؟
ـ
بله!
ـ
آخه، كي گفته كه يكي از اون گوشه پاشه بره لندن؟ كه چه بكنه؟
مشت
محكم ديگري هم زد تو سينهام و رفت.
بردندم
به سلولي كه دو نفر ديگر هم آن جا بودند. سلولي تاريك و كثيف با بوي تند خون و
عرق. چند تا پتوي پر از چرك و خون هم گوشة ديوار افتاده بود. چشمم كه كمي به
تاريكي عادت كرد، ديدم پاي يكي ازآن دو نفر مثل بادمجان سياه شده، ورم كرده و پر
از زخم هاي چركين است. نفر دوم دخترجواني بود كه معلوم بود هنوز شكنجه نشده و
حسابي ميترسد. چند كلامي با همسلوليهايم رد و بدل كرديم. شب دير وقت بود، هركدام
به گوشهاي خزيديم و در سكوتي سنگين از بياعتمادي و ترس، پتوهاي پر از چرك و خون
را كشيديم روي سرمان و خوابيديم، يا خودمان را به خواب زديم.
آخر
شب بردندم براي بازجويي. چند برگ كاغذ گذاشتند جلويم كه اسم همه افراد فاميل و
نزديكان وآشنايانم را بنويسم. با كلي سئـوال شفاهي در بارة فعاليتهايم. مرتب
توضيح ميدادم كه «تازه ازخارج آمدهام و كاري نكرده ام».
روز
بعد بازجويم وحيدي که نام واقعياش را هيچوقت ندانستم. بعد از مدتي سين جيم گفت، «تا بعد از ظهر بهت فرصت ميدم، تا همه
حرفهات رو بزني!»
بعد
از ظهر يكراست بردندم به اتاق شكنجة حسيني. بيهيچ حرفي بستندم به تخت و شروع
كردند به شلاق زدن به كف پاهايم. تمام وجودم تير ميكشيد، اما صدايي ازگلويم در
نميآمد. نميدانم چه مدت گذشت. اول ضربهها را ميشمردم، بعد شمارش آن را از دست
دادم. ناگهان صداي بازجو را شنيدم كه ميگفت، «ما ميدونيم كه با مهدويان توي
خيابون ژاله قرارداشتي، پس حرف بزن!»
مهدويان
اسم دوستم بود و «رابطِ» فداييان با نام دوستم با من تماس گرفته بود. محل قرار هم
برايم آشنا بود. فورا قضيه را فهميدم. يكه خوردم. انگار با همان يك جملة بازجو،
يكباره چيزي در درونم شكست. باور نميكردم كه چريكي كه از همان قرار اول به من
اطمينان داده بود زنده دستگير نخواهد شد، اين طور «خائن» از آب درآيد.
در
آن زمان، هر كه به هر دليل و در هر وضعيتي دربرابر پليس كوتاه ميآمد يا زير شكنجه
نام كسي را بر زبان ميراند، به نظرم خائن به حساب ميآمد. در خانوادهاي مذهبي و
متعصب تربيت شده بودم و كمترين انعطافي نداشتم. فقط شهادت و ايثار و فداكاري برايم
ارزش به حساب ميآمد. جز مبارزة مسلحانه، هيچ نوع مبارزة ديگري را هم قبول نداشتم.
هر نوع فعاليت غير مسلحانه را رفرميستي و يا حرّافي هاي روشنفكرانه ميدانستم.
امام حسين برايم الگو و سمبول مبارزه و عدالت خواهي بود. مجاهدين و فداييها هم
برايم سمبول مبارزة مسلحانه عليه رژيم شاه. فكر و ذكرم پيوستن به مبارزة مسلحانه
بود. برايم فرق نميكرد در كنار مجاهدين شهيد بشوم يا در كنار فداييها. طرز فكر
هر دو آنها يكي بود. فكر ميكردند با «ايثار» و «شهادت» ميتوان جهان را تغيير داد.
نميدانم اگر امام حسين شهيد نشده بود برايم سمبول
مي شد يا نه؟ اما شهيد شدنش، برايم ابهت غريبي داشت. من هم ميخواستم با ايثار و
شهادت، عدالت برقرار كنم. خيال ميكردم با «خون هر شهيدي هزاران لاله مي رويد» و
سرانجام عدالت برقرار ميشود. در انقلاب هم ديديم كه جريانها و گروههاي سياسي،
با افتخار کردن و به رخ كشيدن تعداد شهدايشان ميخواستند حقانيت سياسيشان را ثابت
كنند.
ردة
تشكيلاتي و اسم واقعي آن رابط را نميدانستم، اما به عنوان رابطِ چريكهاي فدايي
با من تماس گرفته بود. اسلحهاش را هم به من نشان داده بود و در نظرم آدم مهمي
جلوه كرده بود. در چند ديدارم با او، گفته بودم كه فرقي ميان مجاهدين و فدايي ها
قائل نيستم و قصدم فقط پيوستن به مبارزة مسلحانه است. او هرچه استدلال كرده بود كه
به عنوان «رابط» فداييان دوباره به خارج بازگردم يا به عنوان «پوشش»، به زندگي
علني ادامه بدهم، نپذيرفته بودم و مصرانه به او گفته بودم، «اگر به خانة تيمي شما
فدايي ها نپيوندم، به مجاهدين خواهم پيوست.»
حالا
روي تخت شكنجه، وقتي شنيدم كه آن «رابطِ» فدايي حرف زده و دانستم اسم اصلياش
بهمن روحي آهنگران است به كلي خودم را باختم و يكباره اعتمادم به همه چيز شكست.
شكسته شدن اعتمادم چنان برايم ملموس بود كه انگار تكه پارههاي شكستة آن را در
درونم حس ميكردم. پس از مكثي كوتاه، شروع كردم به حرف زدن. در بارة روابطم با چند
محفل دانشجويي که در آن زمان دستگير شده بودند، در بارة مسافرتم به انگليس به قصد
ايجاد رابطه با فداييان و غيره. گرچه زيادي حرف زدم، اما چيزي اضافه بر آنچه خود
آنها ميدانستند نگفتم. ميخواستم از زير فشار شکنجه خلاص شوم. اما اين جور حرف
زدن درآن زمان رسم نبود. تازه، همه حرفهايم را هم نوشتم. شايد تحت تأثير فضاي
انگليس تصورم اين بود كه پليس همه چيزها را ميداند و نيازي به مخفي كاري نيست.
منتهي طوري نبود كه بخواهم با پليس همكاري كنم. فقط آنچه گذشته بود با جزيياتش
گفتم و نوشتم. در عين حال كه نفرتم از پليس و رژيم همچنان باقي مانده بود، ولي
نوعي نفرت از کار بهمن هم حس ميكردم. به خودم ميگفتم، «حالا كه قرار با من رو لو
داده، حتما همة چيزهاي ديگه رو هم لو داده!» به كلي پريشان شده بودم. با بازجوها جر
و بحث ميكردم و در بارة اوضاع اجتماعي و کارها و فکرهاي خودم ميگفتم. حتي متوجه
نبودم كه با آن جر و بحثها تا چه حد ناخواسته به پليس اطلاعات ميدهم.
مدتي
گذشت تا توانستم تا حدودي آرامش پيدا كنم. به مرور برايم ابعاد شكنجه و ظرفيت
مقاومت انسان در برابر آن، از حالت يك شعار انتزاعي در آمد و در عمل ملموس شد.
فهميدم كه بهمن در بهمن ماه 54 دستگير شده، حسابي مقاومت كرده و حتي زير شكنجه
كشته شده. رمز دفترچهاش را بعد از اين كه به كلي از پاي درآمده گفته. كمي ملتفت
قضايا شدم. از قضاوت عجولانهام و از اين كه به آساني به او انگ خيانت زده بودم
احساس شرمندگي ميکردم.
پيش
از دستگيري ميدانستم كه اگر به زندان بيفتم شكنجه ميشوم. اما در اين مورد هم مثل
بسياري از تصورهايم، خيال ميكردم با استواري و قهرماني ميشود دربرابر هر گونه
شكنجه ايستادگي كرد و«نه» گفت. ولي روي تخت شكنجه كه شلاقم ميزدند، ديگر مطمئـن
نبودم تا كجا ميتوانم تحمل كنم. گرچه زياد شكنجه نشدم و نميتوانم به دقت بگويم
چه احساسي زير شكنجه داشتم. همين قدر ميدانم كه من هم مثل بسياري از زندانيها از
سيلي، لگد و مشت چندان ترسي نداشتم و برايم قابل تحمل بود. اما به محض آنكه تهديد
به شكنجه و شلاق ميشدم از ترس ميلرزيدم.
در
عين حال، همچنان با اين تناقض روبرو بودم كه نشان دادن هرگونه ضعف در برابر پليس
را هم خيانت ميدانستم. تصور ميكردم فقط با قهرماني و فداكاري «پيشاهنگ»، كل
جامعه به حركت در خواهد آمد. طرز فكري كه اگر آن را بيشتر بشكافيم به همان مفهوم
«شهادت» ميرسيم كه مقولهاي مذهبي است، ولو اين كه خودمان را كمونيست يا ماركسيست
بدانيم. نميتوانستم انسانها را با ضعفها و ظرفيتهاي محدودشان قبول كنم. در
واقع نه ضعفهاي خودم را ميديدم و نه ميخواستم از بت سازي و قهرمان سازي دست
بردارم. اين را هم ملتفت نبودم كه تمام کوشش پليس و شكنجهگر هم در اين است كه به
هر نحوي شده قهرمانها و بتها را بشكند تا كسي جرأت مقاومت نداشته باشد. من هم با
آن طرز فكر، ناخودآگاه به آن فضاي خشونت و ارعاب كمك ميكردم. در واقع ميان اطلاع
دادن زير شكنجه با همكاري آگاهانه با پليس هيچ تفاوتي نميديدم.
تازه
امروز، بعد از انقلاب و سال ها فشار و رعبي كه بر من تحميل شد به تجربة شخصي
فهميدهام كه خيانت فقط آنجايي صحت دارد كه آدمها در شرايط آزاد و به اختيار و به
دور از فشار و شكنجة جسمي و روحي، عليه همنوع خود دستِ همكاري با پليس يا دشمن
بدهند. حتي آنجا كه انسانها زير شكنجه و فشار چنان ميشكنند كه براي نجات خود
حاضرند هم زنجيري خود را از پا در آورند، يعني آنجا كه قرباني خود به شكارچي تبديل
ميشود، گر چه انزجار بر انگيز است، اما باز هم موضوعي پيچيده است و به آساني قابل
قضاوت نيست.
در
گير و گرفت اين تناقضها، يكي از روزهايي كه در دفتر بازجويي بودم صداي فريادهاي
همسرم را زير شكنجه شنيدم. ميدانستم كه او حتي به معيار رايج ساواک، جرم سياسي
مرتكب نشده، جز آن كه مرا دركارها و فعاليتهايم آزاد گذاشته. نميفهميدم چرا او
را شكنجه ميكنند. بعدها دانستم كه او در فرداي دستگيري من، جلو كميته داد و بيداد
راه انداخته كه «بدون زنم به خانه بر نميگردم». عضدي هم با اين استدلال كه
«اينقدركه زنش رو دوست داره، حتما چريكها با هاش تماس ميگيرن و او به خاطر
انتقام به آنها ميپيونده»، دستور دستگيري او را داده بود.
اين
طوري همسرم، تنها به جرم عشق به من، هم شكنجه شد و هم به سه سال زندان محكوم. در
جمهوري اسلامي هم بي آن كه كوچكترين كار سياسي كرده باشد، شكنجههاي سختي را تحمل
كرد و پس از چندين سال زندان، در سال 67 او را اعدام كردند. يادش هميشه برايم عزيز
است.
يكي
ديگر از روزها در اتاق بازجويي مرا با خواهرم روبرو كردند. كتك خورده و آش و لاش.
هنوز پس از بيست و چند سال، هر بار به ياد آن صحنه ميافتم، بياختيار اشك هايم،
مثل حالا، سرازير مي شود و بدنم ميلرزد.
از هفت سالگي، پس از مرگ زودرس مادرم، نوعي احساس
مادرانه به خواهرم داشتم و در فضاي خشك، مذهبي و متعصب خانواده، خود را حامي و
حافظ او ميدانستم. حالا در برابر قيافة آش و لاش و ورم كردة او، خودم را به كلي
باخته بودم و سخت احساس گناه ميكردم. ميدانستم كه من او را به ماجراهاي سياسي
كشاندهام.
خواهرم
با چهرهاي شكسته و دگرگون، موهايي ژوليده و سيخ سيخ، با پاهايي ورم كرده و كبود
كنار ديوار نشسته بود و ميلرزيد. تمام بدنش ميلرزيد. بازجو مرا برد جلو او و
گفت، «بفرما، اين هم خواهرت كه تو رو به چريكها معرفي كرده!»
فرياد
زدم كه «نه، او من رو معرفي نكرده،گُلرخ من رو معرفي كرده.» ميدانستم كه گلرخ
مهدويان، دوست نزديكم مخفي است و به فدايي ها پيوسته. به راستي هم او مرا معرفي
كرده بود. چندين بار جملهام را به صداي بلند تكرار كردم تا خواهرم خوب بشنود و
متوجه شود كه من دربارة او هيچ حرفي نزدهام. بعدها فهميدم كه خواهرم به طور مستقل
با چريكهاي فدايي تماس گرفته. او نيز در پي دستگيريهاي گستردة بعد از رو شدن رمز
دفترچة بهمن، دستگير شده بود.
در
آن روزها آنقدر گرفتار تناقضها و مشكلات بازجويي همسرم، خواهرم و خودم بودم كه از
سرنوشت دو همسلوليام به كلي بي خبر ماندم.
دايرة s s ها
بعد
از بازجوييهاي اوليه، بالاخره روزي مرا منتقل كردند به سلول عمومي.
ساختمانِ
كميتة مشترك در زمان جنگ دوم جهاني توسط آلمانيها ساخته شده بود. در هر طبقه،
راهروها به دايرهاي مركزي وصل ميشد و
نرده هاي دور دايره با علامت
s s نازيها تزيين شده بود و
در ميان زندانيان به دايرة «اس ـ اس» معروف بود.
چشم
بسته از دايره و نرده هاي اس ـ اس طبقة سوم گذشتيم. در يكي از راهروها وارد سلول
عمومي تنگ و تاريك هشت نفرهاي شدم. همسلوليهايم دو هوادار مجاهد، چند نفر از
فعالان كنفدراسيون دانشجويان خارج از كشور، چند نفر به اصطلاح آن روزها سياسي كار
يا پيرو چين بودند و دو نفر هوادار فدايي.
يكي
از همسلوليهاي مجاهدمان، اشرف احمدي بود. حدود40 سالي داشت با چند فرزند ريز و
درشت. در آن زمان هم چهار يا پنج ماهه حامله بود. ما او را خانم احمدي صدا ميكرديم.
شكنجههاي سختي را تحمل کرده بود. با اين كه حامله بود و دچار بيماري شديد تنگي
شريان قلب، او را با دست آويزان كرده و شلاق زده بودند. خودش ميگفت بدترين شكنجه
برايش هنگامي بود كه برده بودندش به سلول برادرش كه در اثر شكنجه قادر به انجام
هيچ كاري نبود. برادرش بعد از دو روز جلو چشم او مرده بود. خانم احمدي يك بند اشک
ميريخت. سرنماز مدتي گريه ميكرد. شب با گريه ميخوابيد و روز را با گريه ميگذراند.
لحظهاي آرام نميگرفت. همة ما نگرانش بوديم. ميترسيديم با آن بيماري شديد قلبي
كه گويا حاملگي هم برايش خطرناك بود، از پاي درآيد.
سرانجام،
پس ازآن كه او را به زندان قصر منتقل كردند رفته رفته آرام گرفت. به رغم نگراني و
ناباوري همة ما و پزشك خانوادگياش، دختر زيبايي در زندان به دنيا آورد. با اين كه
او را دير به بيمارستان رساندند و سريع به زندان بازگرداندند، خودش و فرزندش از همة
خطرات جان سالم بدر بردند. اما در جمهوري اسلامي دوباره دستگير شد و با اين كه حتي
محكوميتش را تعيين نكرده بودند، نتوانست در سال 67 جان سالم بدر برد. او را هم
اعدام كردند.
همسلولي
ديگر مجاهدمان، دختر جواني بود كه دايم در حال خواب بود. كم كم متوجه شده بوديم كه
خودش را به خواب مي زند و هر چند روز
يكبار كه او را ميبرند بازجويي، از كارها و حرفهاي ما گزارش ميدهد.
چند
تا از همسلوليهاي ديگر چنان دچار رعب و وحشت شده بودند كه از صبح تا شب به گوشهاي
ميخزيدند و غمزده و حيران درخود فرو ميرفتند.
از ترس با هيچكس حرف نميزدند. با خودشان هم كلامي نميگفتند. هيچ وقت نفهميدم
سرنوشتشان چه شد. در زندان قصر هم ديگر نديدمشان. درآن فضاي سلول، اندوهي سنگين بر
وجودم چيره شده بود. من هم غمزده به گوشهاي ميخزيدم و حال و هواي هيچ كاري را
نداشتم. دائم از خودم ميپرسيدم، «آيا ميتوانم سالها در اين فضا زندگي كنم؟» از
حرفهاي بازجو هم دستگيرم شده بود كه به اين زوديها آزادم نخواهند كرد.
نميدانم
چگونه و چرا روحيهام رفته رفته عوض شد و به مرور سرزندگيام را بازيافتم! شايد هم
از سر نياز و نوعي دفاع غريزي دلم ميخواست آن فضاي سنگين و غم آلود سلول را
بشكنم. يكروز خود به خود چند تا جوك به يادم آمد. پس از مدتي تأمل شروع كردم جوكها
را به صداي بلند تعريف كردن و خودم هم مثل بقيه از اين كارم يكه خوردم. چند تا از
همسلوليهايم آهسته خنديدند. اولين باري بود كه خنده به سلول ما هم راه مييافت.
ديري نگذشت كه فضاي غم آلود سلول شكاف برداشت. يكي دو نفر ديگر هم شروع كردند به
جوك گفتن. رفته رفته جوكها و شوخيها و خندهها زيادتر شد. تا جايي كه روزي شروع
كردم به اداي بازجو و دادگاه و رئيس دادگاه را درآوردن. اول زياد به خودم مسلط
نبودم. اما كم كم تبحر پيدا كرده بودم و با اداهايم همه را به خنده ميانداختم،
حتي خانم احمدي را.
حسابي
ياد گرفته بودم اداي بازجويم را در آورم. با يك مشت، محكم به كف دست ديگرم ميكوبيدم
و با لحني پر طمطراق ميگفتم، «تا همة حرفهات رو نزني راحتت نميذارم!» و … همه
ميزدند زير خنده، جز آن همسلولي جوان كه خودش را به خواب ميزد و قاطي بقيه نميشد.
بالاخره
هم يكروز مرا بردند بازجويي و به بهانة اين كه جلو پاي خانم خدايي، نگهبان زندان
نايستادهام تهديدم كردند به شكنجه. به
اعتراض گفتم، «شما فقط به خاطر اين كه به
اين زن هرزه سلام نميكنم ميخواين من رو شكنجه كنين؟» پاسخي ندادند، در عوض
بستندم به نرده هاي «اس ـ اسِ» دايره مركزي بند و يك فرنچ چرك كتاني و آبي رنگ
زندان را هم انداختند روي سرم. هر بازجويي كه از آنجا رد ميشد چند تا مشت و لگد
حوالة من ميکرد. از زير فرنچ ميديدم كه بازجوهاي طبقههاي پايين از دفترشان
بيرون ميآيند و سرك ميكشند. من هم تا ميتوانستم فرياد ميكشيدم و اعتراض ميكردم.
تا بالاخره سروان رئيس كميته وساطت كرد و مرا برد به دفترش و شروع كرد به نصيحت
كردن. از ميان حرفهاي او بود كه فهميدم در واقع قضيه سلام نكردن به خانم خدايي
بهانه است، بلكه قضيه اصلي همان بازيها و اداهايي است كه در سلول در ميآورم. از
آن پس همة ما با احتياط و ملاحظه بيشتري جلو آن همسلولي جوان حرف ميزديم.
دو
بار ديگر هم مرا به دفتر بازجويي بردند و با مشت و لگد تهديدم كردند به شكنجه. اين
بود كه «سرعقل» آمدم. كمتر اداي بازجوها را در مي آوردم و تا صداي پاي خانم خدايي
در راهرو به گوش ميرسيد، شروع ميكردم به قدم زدن در سلول، تا مجبور نشوم جلو
پايش بايستم. بعد از مدتي خواهرم را هم آوردند به سلول ما و من ديگر آسوده خاطر
شدم. كم كم به وضع كميته، قوانين بند و
مقررات بيمنطق و خشن آن هم عادت كرده بودم. تا وقتي كه سيلي و لگد دركار بود،
چندان اهميتي نميداديم و به سرگرميهاي خودمان مشغول بوديم. اما امان از وقتي كه
به شكنجه و شلاق تهديد ميشديم. رفته رفته ياد گرفته بوديم براي خودمان برنامه
ريزي كنيم. روزهايمان را از روي برنامه بگذرانيم. ساعت غذا، ساعت استراحت، ساعت
راه رفتن، ساعت جوك و شوخي و غيره. بالاخره مرس زدن هم ياد گرفتيم و تا سر هم
سلولي جوانمان را دور مي ديديم با سلول بغلي با مرس اخبار را رد و بدل ميكرديم.
اگر فرصتي جور ميشد و سرِ نگهبان را دور ميديديم، آواز هم ميخوانديم.
اولين
بار كه يكي از همسلوليها شروع كرد به خواندن ترانة معروف ياد ازآن روزي كه بودي
زهره يار من و… به ياد همسرم افتادم كه اين تراته را با عشق و علاقة زياد ميخواند.
چنان بغضم ترکيد كه دو روز تمام گريهام بند نميآمد. آنقدرگريستم كه همة همسلوليهايم
را به تنگ آوردم. از اينکه آواز خوانده بودند، پشيمان شدند.
روزهايمان
گاه سرخوش و گاه غمگين در كنار هم ميگذشت.
كوچكترين رفتار يا احساس هر يك از ما روي بقيه تأثير ميگذاشت. بي آنكه حرفي از
اين بابت زده باشيم يا قراري با هم گذاشته باشيم، ميكوشيديم احساسهايمان را مهار
كنيم و بر اندوه و غم ديگران نيفزاييم. امّا هرچند گاه مهار از دستمان درميرفت.
در
سلول توانسته بودم با يكي از همسلوليهايم كه جزو سياسي كارهاي طرفدار انديشة
مائوتسه تونگ و مخالف مبارزة مسلحانه بود، دوستي نزديكي برقرار كنم. تا فرصتي دست ميداد
كنار هم مينشستيم و شروع ميكرديم به پچ پچ در بارة چين، شوروي، در بارة مبارزة
مسلحانه و از تجربهها و اطلاعاتمان ميگفتيم. تصور ميكرديم دوستي پايدار و محكمي
با همديگر پيدا كردهايم. اما به زندان قصر كه منتقل شديم، دوستيمان ادامه نيافت.
در فضاي زندان قصر كه همان فضاي سياسي و خط و مرزكشيهاي خشن و نامنعطفِ بيرون
برآن چيره بود، ما هم به قالب گذشته باز
گشتيم. حتي در دسته بندي و صف مقابل همديگر قرار گرفتيم. همان خط كشيها و صفبنديهايي
كه در انقلاب و پس از آن همة ما را به تكه پارههاي ضعيف و آسيب پذيري تبديل كرد.