نسرين
بيشتر همبندان به تدريج آزاد شده بودند.
مانده بوديم چند محکوم به ابد در انتظار سرنوشتي نامعلوم و شايعههايي جور واجور.
روز 21 ديماه، خوش سيرت معاون زندان مرا
براي رفتن به دفتر صدا زد. ميدانستيم که براي آزاديست. اما تنها چرا؟ گريان و
غمگين زينت را در آغوش گرفتم و با پنج شش همبندي باقي مانده، وداع و با پاهايي
لرزان بند را ترک کردم. در راهرو صداي کف زدن دوستان همبند و مهربانم را ميشنيدم
و از خود ميپرسيدم، تنها چرا؟
در دفتر زندان تيمسار محرري با احترامي نا
منتظره ورقة آزادي را جلويم گذاشت که امضا کنم. پدر و مادرم که درگوشهاي ايستاده
بودند، پس از امضاء با من روبوسي کردند. مادرم مانند هميشه افسرده و معصومانه
نگاهم ميکرد. پدرم هم به عادت هميشگي عجولانه از زندانبانان خداحافظي کرد و رو به
من گفت، «بجنب! امروز سالگرد صديقه ست و بايد بريم بهشت زهرا» و به سرعت راه افتاد.
من و مادرم وسايل را مثل دو تا کيسه زباله
در دست گرفتيم و به دنبال پدرم راه افتاديم. مادرم يک روسري با خودش آورده بود که
با خواهش و قسم و آيه ميخواست پيش از اين که از در بيرون برويم براي آبرو داري
جلوي در و همسايه سرم کنم. اما من زير بار نرفتم.
در بزرگ آهني باز شد. ميدان جلوي زندان
خلوت بود و هيچ کس براي استقبال نيامده بود. در آن فضاي باز و خالي، تنها و غريب
مانده بودم. در سکوت سوار ماشين شدم. به خانه که رسيديم کسي به استقبال من نيامد.
ميدانستند که در زندان تغيير ايدئولوژي دادهام و از مجاهدين فاصله گرفتهام.
خانه در سکوتي سنگين فرو رفته بود.
تنها چهار خواهر کوچکم شادمانه در آغوشم
گرفتند و دوست هميشگي و همکلاسم با اشک و خنده آغوشش را به رويم باز کرد. فقط در
آن لحظه، در دنياي کودکي خواهرها و صميميت دوستم بود که ته مزة آزادي را چشيدم.
اما آن لحظه به سرعت گذشت و من در بهت روانة بهشت زهرا شدم. جمعيت نسبتاٌ زيادي
بر مزار خواهرم صديقه جمع بودند. سنگيني نگاهها آزارم ميداد. اما راه گريزي
نداشتم. جرم من کنار گذاشتن اعتقادهاي مذهبيام بود که از همان لحظة آزادي بهاي
سنگيني براي آن پرداختم و سنگيني آن را تا به امروز بر دوش ميکشم.
بعد از ظهر آن روز چند نفر از همبندان، در
ميان هلهله و شادي جمعيت انبوهي که ميدان جلوي قصر جمع شده بود،آزاد شدند. فرداي
آن روز عکس سه تن از دوستان روي سقف
کاميون در حال خواندن قطعنامهاي در روزنامهها چاپ شد. عکس خانم شادماني (کبيري)
از اعضاء مجاهدين هم با حجاب و چهرهاي خندان به طور جداگانه در روزنامهها چاپ
شده بود، منتها زير آن نام من به چشم ميخورد. آيا به عمد نام مرا زير آن عکسِ
باحجاب گذاشته بودند يا تصادفي بود؟ هنوز هم براي آن پاسخ روشني نيافتهام.
راه گريز از فشارها و نگاههاي خويشان و
نزديکان، روي آوردن به همبندان سابقم بود. صبح تا شب در تمام تظاهراتي که ميرفت
به انقلاب بينجامد، شرکت ميکردم.
بعد از انقلاب هم فشارهاي زيادي را به خاطر
فاصله گرفتن از مجاهدين متحمل شدم. مدتي هم ناگزير شدم در خانة نسرين آ. يکي از
همبندان سابق زندگي کنم. آزادي برايم زهر شده بود.