زيبا
شبي از شبهاي گرم تابستان 57، من و پروين
تا ساعت 2 نيمه شب در اتاق 3 بيدار بوديم و گپ ميزديم. ساختمان سلولهاي عمومي
تبديل شده بود به بند زنان و بر خلاف قصر که همه بايد در ساعتي معين ميخوابيديم،
در بند اوين با توافق جمع ميتوانستيم تا صبح هم در اتاق 3 يا «اتاق بيداري» بيدار
بمانيم.
به پروين گفتم، «بيا تا همه خوابن با قلم
ماژيک روي دست و پا و بدن بچهها يک صليب سياه بکشيم!»
پروين بلافاصله قبول کرد. قرار شد او کشيک
بدهد و من صليب بکشم. به سرعت روي پيشاني، بازو، مچ و ساق پا، پشت گردن و شکم هر
که از ملافه بيرون بود يک صليب سياه بزرگ کشيدم. رويهم سي چهل نفري ميشديم. آحر
سر روي دست و پاي خودم و پروين هم يک صليب کشيدم.
پيش از خوابيدن سري به اتاق 3 زديم، ديديم
سوسن و ژاله و اورانوس انگار حرف بسيار مهم و سري ميزنند، سرها نزديک بهم پچ پچ
ميکنند.
فردا صبح صداي خنده و جيغ از دستشويي بلند
شد. به سرعت خودم را به دستشويي رساندم و مثل بقيه شروع کردم به خنده و شلوغ بازي.
پاي خودم را نشان ميدادم که «چه کسي اين شوخي بيمزه رو کرده!» و شروع کردم به
شايعه پراکني که «کار، کار سوسن و اورانوس و ژاله ست که هر شب تا دير وقت بيدارن!
ديشب هم يکي از بچهها اونا رو ديده که يواشکي مشغول پچ پچ و برنامه ريزي بودن.»
چند دقيقه نگذشته بقيه هم شروع کردند به
جور کردن دليل براي محکوم کردن آن سه نفر. زري درآمد که «کار، کار همين سه نفر ست.
صبح که بيدار شدم ديدم اورانوس توي رختخوابش نشسته و داره ميخنده. خيال ميکرد من
فهميدم که کار اونه!» مهري ميگفت، «صد در صد کار خودشونه، روي بدنشان هم هيچ
صليبي نيست!»
بند از حالت عادي در آمده بود. آن سه نفر
هم هر چه دليل و برهان ميآوردند و قسم ميخوردند، گوش کسي بدهکار نبود. من و
پروين که اصلاٌ منتظر چنين نتيجه و واکنشي از طرف بچهها نبوديم، شوخي بازي خودمان
را به جد گرفتيم و با دقت و حساب شده بازي را پي گرفتيم. تا ميتوانستيم به بدبينيها
دامن ميزديم. آن سه نفر که ميديدند اعتراضشان به جايي نميانجامد با تعجب سکوت
کرده بودند و ميخنديدند. اما بعد از ساعتي نفهميديم چرا سوسن اعتراف کرد که «بله،
ما بوديم!»
من و پروين با ناباوري بهم نگاه کرديم. اما
من خودم را از تک و تا نينداختم و بلافاصله گفتم، «ديدين که بالاخره خودشون هم
ُمقر آمدن و دارن اعتراف ميکنن!» بقيه هم بدون کمترين ترديدي دنبالة حرف راگرفتند
که «خودشون اعتراف ميکنن!» و اين که «مگر مرض داشتين مردم آزاري کنين!»
ديگر همه مطمئن شده بودند که کار، کار آن
سه نفر است، بعضي دلخور و بعضي خندان.
سر ناهار، با پروين تصميم گرفتيم بگوييم که
بعد از ظهر سر ساعت پنج همگي بايد در اتاق 1 جمع شويم، چون آن سه نفر ميخواهند
جلوي همه اعتراف کنند و دلايل خود را توضيح بدهند. برايمان عجيب بود که هيچ کس به
حرفهاي بياساس ما کمترين شکي نميکرد، حتي اين سئوال پيش نميآمد که چرا ساعت
پنج؟ چه کسي آن را تعيين کرده؟ کافي بود حرفي را بر سر زبانها بيندازيم تا بقية
قضايا خود بخود پيش برود، تا جايي که بعضي از همبنديها حتي به خود ما توصيه ميکردند،
حتماٌ ساعت 5 به اتاق 1 برويم.
بعداز ظهر هيجانها خوابيد و فضا کمي آرام
شد. چرا که مجرم مشخص شده بود. باورم نميشد که به همين سادگي ميتوان کسي را مجرم
دانست. سر ساعت پنج همه در اتاق 1 جمع شدند. من و پروين فرنچ زندان را پوشيديم و
وارد اتاق شديم. از ترس همان دم در دو زانو نشستيم. همه در سکوت منتظر اعتراف آن
سه نفر بودند. جرأتي به خود دادم و با لحني آرام گفتم، «کار، کار من و پروين
بوده!»
هيج کس باور نکرد. فکر کردند داريم شوخي ميکنيم.
حتي يکي دو نفر مصر بودند که خودشان آن سه نفر را ديدهاند که آخر شب پچ پچ ميکردند
و نقشه ميکشيدند! بالاخره بعد از توضيح جزئيات قبول کردند که ما بوديم. اما بيهيچ
تأملي قضيه را به شوخي برگزار کردند. حتي يکي پيشنهاد کرد که همگي بريزند و ما را
کتک مفصلي بزنند.
با اين که از اول قصد شوخي داشتم، اما
ماجرا آنقدر نامنتظره پيش رفته بود که ديگر تحمل فيصله دادن قضيه را با شوخي
نداشتم. با لحني جدي گفتم، «شوخي را کنار بگذاريم!» و شروع کردم به پيش کشيدن
سئوالهايي که آن روز برايم مطرح شده بود. آخر سر از سوسن پرسيدم، «حالا، تو چرا
اعتراف کردي که کار شما بوده؟»
گفت، «فکر کردم شايد کسي که خودش اين کار
رو کرده با اعتراف ما وجدانش ناراحت بشه و واقعيت رو بگه!»
اتاق در سکوتي سنگين فرو رفت. سيمين ص. که
از اول کنار پنجره ساکت و پکر ايستاده بود و بيرون را نگاه ميکرد به حرف آمد،
«عجب کار جالبي! هميشه اول قضاوت ميکنيم و اتهام ميزنيم، بعد دليل جور ميکنيم!
آيا به همة کساني که در زندان اتهام زديم، حقشان بود؟»