صليب سرخیها
مهراعظم معمارحسينی
از اواسط سال ۵۶ نشانههايی از تغيير
و تحول سياسی در جامعه به چشم میخورد، اما نه به
چشم من که در زندان بودم. در آمريکا کارتر به رياست جمهوری رسيده بود و مسئله حقوق بشر در کشورهايی چون ايران را مطرح
میکرد. هويدا پس از چهارده سال از مقام نخست
وزيری برکنار شد و جمشيد آموزگار جايش نشست. تعدادی از روشنفکران در نامهای
سرگشاده خواستار رعايت قانون اساسی و آزادی زندانيان سياسی شده بودند. صحبت از
بازديد صليب سرخ جهانی از زندانهای سياسی بود
و اما، در بند ما در قصر حساسيت ويژهای نسبت به
اين تحولات وجود نداشت و بحث جدی در باره
آن نشنيده بودم. در آن سالها هر نوع
اصلاحات در چارچوب رژيمهای سرمايه
داری نفی میشد و سرنگونی قهر آميز رژيم، ساير تاکتيکهای
سياسی را تحت شعاع قرار داده بود. تمکين رژيم شاه به ديدار صليب سرخ جهانی نيز
صرفا به پز توخالی رژيم تعبير میشد. دست کم در
بحثهايی که با رفقايم چريکهای
فدايی در زندان داشتم، هيچ گونه تفاوتی ميان سياستهای دولتمردان
و قدرتهای سرمايهداری،
نهادهايی مثل عفو بينالملل و صليب سرخ جهانی
قائل نبوديم. همه سياستها را همسو و
همه دولتمردان
را همدست يا کارگزار «امپرياليسم جهانی» میدانستيم و نفی
میکرديم.
خود من نيز با اين که از نو جوانی با بحثهای
بيژن جزنی آشنا بودم و به طور نسبی آموخته بودم که به مبارزات سياسی و صنفی توجه
داشته باشم و از کنار آن به آسانی نگذرم، با اين که در همکاری با گروه معروف به
«مهندسين»، به ويژه در همکاری با بهروز ارمغانی به اهميت مسائل سياسی و کارهای
تبليغی - سياسی پی برده بودم و در اين نوع کارها فعال بودم، ليکن طی دوسال زندگی
در محيط تنگ زندان و تحت تأثير فضای غالب بر زندان و دور بودن از جامعه، به تدريج
توجهام به تغيير و تحولات سياسی کاهش يافته بود
و مثل بيشتر همبندان همه چيز را يکسره نفی میکردم.
در بند ما، حتی از بحثهای جزنی هم
چندان خبری نبود. بيشتر چريکها و طرفداران
فداييان، تحليلهايشان حول همان بحث های مبارزه مسلحانه، هم تاکتيک هم استراتژي مسعود
احمد زاده دور میزد. تعدادی از مجاهدين هم
يا در زندان يا در بيرون تغيير ايدئولوژی داده و به فداييان نزديک شده بودند، گروههای
سياسیکار طرفدار تزهای مائو هم تا جايی که من
يادم هست، تا چند ماه مانده به انقلاب تحليل مشخصی از تغيير و تحولات سياسی
نداشتند. جريانهای مذهبی غير مجاهد هم که چشم به فتوای
روحانيون داشتند، جز خط کشی و مرزبندی با چپها و مجاهدين
تحليلی از اوضاع نداشتند.
در اين فضا بود که وقتی يکی از روزها ما را به
نوبت برای «معاينه پزشکی» بردند
به کلی غافلگير شده بوديم و از قضيه سر در نمیآورديم. در يک
اتاق خالی توی راهرو بيرون بند، چند پزشک کنار يک ميز و صندلی ايستاده بودند، بیآن
که معاينهای در کار باشد، فقط پاها و کف پاهامان را
به دقت بازبينی میکردند و با ظاهری از همه
جا بیخبر در باره ورم پاها، تاولها، گوشتهای
اضافی و آثار زخمها سئوال میکردند.
و وقتی میگفتيم در زندان اين طور شده، با تعجب میپرسيدند،
«چرا؟ چگونه؟»
آن تعدادی هم که جرأت کردند بگويند، «در اثر شکنجه
و شلاق»، بيشترشان را فردای آن معاينه
کذايی از بند بردند. گر چه بعد از مدتی آنها را دوباره بازگرداندند.
قصد و منظور ساواک از اين کارها برای ما روشن
نبود. بيشترمان فکر میکرديم کلکی در
کار است و ساواک برای آزار و اذيت ما به دنبال بهانههای جديدی
است. به خصوص که میدانستيم بيش از يک سال
است که هيچ کس را حتی بعد از پايان محکوميت هم آزاد نکردهاند.
هنوز پاسخ روشنی در مورد قضيه معاينه نيافته بوديم که يک روز ناگهان
عضدی و منوچهری و رسولی که بسياری از ما را بازجويی و شکنجه کرده بودند، شتابزده
ريختند به بند و دستور دادند همگی به سرعت از بند برويم بيرون. داد و بيداد راه
انداخته بودند که «عجله کنيد، بدويد بيرون!» و هر که جلو دستشان بود محکم هول میدادند
به سمت در بند. همه با هول و ولا میدويديم، آنها
که روی تخت ها نشسته بودند، شتابزده می پريدند پايين و بعضیها با دمپايیهای لنگه به
لنگه يا حتی با پای برهنه مجبور شدند از بند خارج شوند. همه را به صف بردند به
سالنی، به گمانم در زندان زنان عادی. به رديف روی صندلی نشاندند و يکی يک ورقه به
دستمان دادند، درست مثل روز امتحان. بازجوها ميان رديف صندلی ها قدم میزدند
و مرتب هشدار میدادند که «اجازه ندارين
با هم حرف بزنين! يک ربع بيشتر وقت ندارين و»
همه
سرها پايين بود و حيرت زده به ورقه ها نگاه میکرديم. ورقه
را هر چه بيشتر میخواندم، حيرتم بيشتر میشد:
نام، نام خانوادگی، متأهل يا مجرد، مدت محکوميت، ميزان تحصيلات، آيا میخواهيد
در زندان ديپلم دبستان يا دبيرستان بگيريد؟ به چه چيز علاقمند هستيد؟ نقاشی دوست
داريد؟ چه پيشنهادی داريد و سئوالهای عجيبی که
شاخ در آورده بودم به چه کارشان میآيد.
زير چشمی به بغل دستی نگاهی انداختم، ديدم او هم
سرش را پايين انداخته و به ورقهاش خيره
مانده. تا آمدم آهسته سئوالی ازش بکنم، عضدی با آن لحن خشنش فرياد زد، «حق ندارين
با هم حرف بزنين!»
بالاخره پنج دقيقه به آخر وقت مانده به ناگزير
هويتام را نوشتم و به چند تا سئوالی که فکر میکردم
به هيچ جا بر نمیخورد و بهانهای
به دست بازجوها نمیدهد، پاسخ دادم. اما،
راجع به پيشنهاد و نقاشی و درس خواندن و اين دست سئوالها چيزی
ننوشتم. بازجوها ورقهها را جمع کردند و شتابان
رفتند و دستور دادند نگهبانها ما را به
بند باز گردانند.
در حياط بند جمع شده بوديم و هرکسی از اين اتفاق
غير منتظره تفسير خودش را میکرد. توی حرف
همديگر میدويديم و با تب و تاب در باره سئوالها نظر میداديم.
عدهای نظرشان اين بود که نبايد به سئوالها
پاسخ میداديم. عدهای هم برعکس،
میگفتند بايد به همه سئوالها به دقت
پاسخ میداديم. اما هيچ کس تحليل و ارزيابی روشنی
از قضيه نداشت. چند روزی همه
حرفها دور اين اتفاق و آن سئوالهای
عجيب و غريب دور می زد.
تا آن که روز ملاقات از خانوادهها
شنيديم که صليب سرخ جهانی قرار است از زندانها ديدار کند.
تازه دوزاری ما افتاد. اما اولين واکنش ما اين بود که صليب سرخ ربطی به ما ندارد،
کارگزار امپرياليسم امريکا و در بده بستان با رژيم شاه است.
روزی هم که معاون زندان و چند نگهبان دو تا ميز
پينگ پنگ به بند آوردند، ميزها را گذاشتيم توی انباری گوشه حياط و تصميم گرفتيم از آن ها استفاده
نکنيم. خوش سيرت، معاون زندان هر روز حيرت زده از ما می پرسيد، «چرا ميزها رو
گذاشتين تو انباری و بازی نمیکنين؟» ما هم
استدلال میکرديم، «خيلی از کتابها
و وسايل ما رو بردين و پس ندادين، ميز پينگ پنگ به چه دردمان میخوره؟»
حتی نگذاشتيم نزهت و سحر که به کلی حساب خودشان را
از جمع جدا کرده بودند، از ميزهای پينگ پنگ استفاده کنند. آن هم به زور و دعوا.
با اين همه، موضوع بازديد صليب سرخ را چندان به جد
نگرفتيم. تا اين که شنيديم به بازديد زندان پسرها رفتهاند. آن وقت
قضيه برايمان جدی و فضای بند به کلی عوض شد. چند روزی همه برنامهها را تعطيل
کرديم. گله به گله، چند نفره دورهم جمع شديم و بر سر
اين که با صليب سرخ چه برخوردی بکنيم با هم تبادل نظر میکرديم.
بيشترمان نظر و تصميممان اين بود که اگر به
بند ما آمدند، هيچ حرفی با آنها نزنيم. اما چند تن از همبندی ها، از جمله تو ويدا! که در خارج از ايران
زندگی يا تحصيل کرده بوديد و نهادهای حقوق بشررا در کشورهای اروپايی و آمريکا تا
حدودی میشناختيد، نظرتان متفاوت بود. صليب سرخ را
نهادی مستقل میدانستيد و اين که ما میتوانيم
با مطرح کردن وضع خودمان به درستی از بازديد آنها استفاده کنيم. اما اين استدلال
تأثير چندانی در فضای غالب بر بند نداشت.
در گير و دار اين بحثها بوديم که
يک روز در بند باز شد و دوتا جوان شيک و آراسته، چشم زاغ و موبور وارد حياط شدند و
شروع کردند به انگليسی چيزهايی گفتن. اخوان و افسر نگهبان ساکت و مؤدب پشت سرشان
ايستاده بودند. بعد از چند لحظه که ما در سکوت به اخوان خيره مانده بوديم. يکی از
آنها به انگليسی به اخوان گفت، «شما برويد بيرون!». رئيس پر کبکه زندان بعد از کمی مقاومت و من و من، سرش
را انداخت پايين و همراه افسر نگهبان رفت بيرون. هيچ وقت اخوان را اين جور ذليل
نديده بوديم. شايد همين باعث شد که با اطمينان بيشتری دور آن دو جوان جمع شويم و
به دقت به حرفهای آنها گوش بسپاريم. نسرين و زهره، که در
آمريکا و انگليس تحصيل کرده بودند و از بقيه به زبان انگليسی مسلط تر بودند، شروع
کردند به ترجمه. گفتند که از طرف صليب سرخ جهانی برای بازديد زندانهای
ايران آمدهاند و اهل سويس هستند و زبان اصلیشان
فرانسه است. ويدا، تو هم که در فرانسه تحصيل کرده بودی بخشی از کار ترجمه را به
عهده گرفتی. نيم ساعتی از مأموريت خودشان و ليست زندانیهايی که در
اختيار داشتند و غيره به دقت توضيح و به پارهای پرسشهای
ما با صميميت پاسخ دادند. سر آخر گفتند که تا دو روز ديگر باز میگردند.
در عرض چند ساعت فضای بند از اين رو به آن رو شد.
انگار با حرفها و رفتارشان آن فضای بد بينی و شک را
شکسته بودند. پس از رفتن آنها ديگر حرفی از تحويل نگرفتن آنها در ميان نبود. فقط
بايد بر سر چگونگی سازماندهی جمع متنوع خودمان برای گفتگو با آنها تصميم میگرفتيم. مهمترين مسئله برای بيشتر ما اين
بود که ساواک از حرفهای ما با آنها اطلاع
پيدا نکند. مطمئن نبوديم که بعد از رفتن آنها ساواک چه سياست و رفتاری با ما در
پيش خواهد گرفت. در آن روزها شکسته شدن فضای سرکوب و شکلگيری روند
انقلاب به ذهنمان اصلا خطور نمیکرد. در نتيجه
سازماندهی پيچيدهای را برای گفتگو با صليب
سرخیها در نظر گرفته بوديم تا بهانهای
به دست ساواک ندهيم.
درست بعد از دو روز يکی از صليب سرخیها،
طبق قرار به بند آمد. به محض ورود نگهبان را از بند فرستاد بيرون. خيالمان
جمعتر شد. اما بنا به همان سازماندهی که ميان
خودمان به توافق رسيده بوديم، او را برديم به اتاق ۵ در ته راهرو که از همه اتاقها بزرگتر و
دنجتر بود. چند تن از همبندان در وسط راهرو به
نوبت کشيک میدادند تا از نزديک شدن بقيه به اتاق و
اطلاع يافتن از اين که چه کسانی با صليب سرخ به گفتگو نشستهاند،
پيشگيری کنند. هر کس بنا به تصميم خودش میتوانست به
تنهايی يا با هم مسلکان نزديکاش، با صليب
سرخ گفتگو کند، بیآن که ديگران با خبر
شوند. انتخاب مترجم هم به تصميم خود افراد بود. همه در انتخاب و تصميم آزاد بودند
و هيچ کس جز خود فرد و نزديکانش از اين تصميم اطلاعی نمیيافت. در اين
مورد افراد و گروههايی که در اقليت بودند،
خودشان را زير فشار تصميمهای اکثريت يا
به اصطلاح «جمع» احساس نمیکردند. برعکس،
تلاش همه در اين بود که هر فرد بتواند آزادنه تصميم بگيرد. نگرانی نسبت به واکنش
ناشناخته ساواک، مثل
هميشه موجب شده بود، خود به خود همبستگی و همياری به شيوه دموکراتيک در ميان ما شکل بگيرد.
شب که شد، چند نفر را بردند به دفتر زندان. بازگشت
آنها به بند مدتی طول کشيد، ما سخت نگران شده بوديم. در بازگشت يک نفرشان يواشکی
به گوش «شهردار» رساند که رسولی و عضدی آنها را در مورد اين که با صليب سرخ چه
رفتاری شده بود و چه حرفهايی زده شده بود، بازجويی کردهاند.
روز دومی که جوان صليب سرخی به بند آمد، قضيه بازجويی شب قبل و نگرانيمان را از واکنش
ساواک پس از رفتن صليب سرخ از ايران، با او در ميان گذاشتيم. دفترچهاش
را که نامهای ما در آن ياداشت شده بود به ما نشان
داد و قول داد که همواره وضعيت تک تک ما را در زندان پيگيری کند.
من نيز مثل بسياری ديگر از همبندان تصميم گرفته
بودم، به رغم بازجويی شب قبل و گزارشهايی که ساواک
درپیاش بود، وضعيت خودم را با صليب سرخیها
در ميان بگذارم.
۲۳ ساله بودم که در ارديبهشت سال ۵۵ در ارتباط با
سازمان چريکهای فدايی خلق در رشت دستگير شدم. مسئول
سازمانی من بهروز ارمغانی يکی از بقايای گروه معروف به مهندسين تبريز بود. آشنايی
من با گروه مهندسين بر میگشت به سال
های ۴۸- ۴۷ گروه که بيشترشان مهندس و فارغ التحصيل دانشکده فنی دانشگاه تبريز بودند و اهميت ويژهای
برای مسائل نظری و تئوريک قائل بودند. بهروز ارمغانی در دستگيری اول و طی دوران
محکوميتش در زندان قزل قلعه با بيژن جزنی آشنا شده بود و از همفکران نزديک او به
حساب میآمد. هنگام آزادی در اوايل ۵۳ توانسته بود
همراه عابدين زاده، تعدادی از نوشتههای جزنی را
مخفيانه از زندان خارج و در سال های ۵۴ - ۵۳ نقش مهمی در اشاعه نظرات او در سازمان ايفا کند.
در سالهای ۴۸- ۴۷ من
از طريق گروه مهندسين با ادبيات زير زمينی آن دوره آشنا شده بودم. بخشی از سرمايه مارکس، نوشتههايی از لنين
و تاريخ انقلاب روسيه و را خوانده بودم. در دنيای تنگ تبريز اين کتابها
افق بازتر و روشنتری به روی من که در آن
زمان ۱۶ سال بيشتر نداشتم، گشوده بود. احساس غرور میکردم و اتکاء
به نفسم زيادتر شده بود. خود را جزو آن دسته از مردم میدانستم که
برای نابرابریها و رشد و تعالی جامعه میانديشند
و راه حل میجويند.
و اکنون دستگير شده بودم. بيشتر اعضاء و مسئولان
سازمان، از جمله بهروز ارمغانی يا در درگيریهای مسلحانه و
محاصره خانههای تيمی جان باخته بودند يا پس از شکنجههای
سخت اعدام شده بودند، يا به حبسهای طولانی
مدت محکوم. من نيز شکنجههای سختی را
از سرگذرانده، در دادگاه اول به ده سال و در دادگاه دوم به هفت سال زندان محکوم
شده بودم. ديگر اميدی به آزادی نداشتم. از اواخر ۵۴ ديگر هيچ کس را حتی پس از
پايان محکوميت هم آزاد نکرده بودند.
تمام اين حرفها را برای
نماينده صليب سرخ
تعريف کردم و او به دقت گوش سپرده بود. همراه دو تن از دوستان تبريزیام
به اتاق ۵ رفته بوديم. طوری که جلب توجه نکنيم، به ويژه جلب توجه کسانی که به
نظرمان مشکوک میرسيدند. زهره را به
مترجمی انتخاب کرده بوديم. صليب سرخی کنار ديوار روی زمين نشسته بود. پيش از هر
چيز اطلاعاتی در باره سيمين ن. و
چند زندانی شهرستانی که معلوم نبود کجا هستند از ما خواست و توضيح داد که ساواک
بعضیها را مرتب از اين زندان به آن زندان و
بازداشتگاه منتقل میکند تا از دسترس صليب سرخ
بدور نگهدارد. بعد شروع کرد از وضعيت خود ما پرسيدن و از حرفهای
ما ياداشت برداشتن. به موضوع شکنجه که رسيديم با شگفتی سئوال هايش را تکرار میکرد
و توضيحهای دقيقتری از ما میخواست.
در زندان رسم نبود و عادت نداشتيم که از خودمان و
شکنجههايی که از سرگذرانده بوديم با جزييات حرف بزنيم.
هم به اين خاطر که نمیخواستيم حمل
به خودنمايی بشود، هم اين که حرف زدن از شکنجه به طور جدی و با جزييات کار آسانی
نبود، هنوز هم آسان نيست. میکوشيديم با
خنده و شوخی روی ترس و واهمهمان از شکنجه سرپوش
بگذاريم. حالا مجبور شده بوديم با جديت و دقت از آنچه بر سرمان رفته بود حرف
بزنيم. نماينده صليب سرخ
مرتب از مترجم ما، زهره میخواست به پرسشهای
او به دقت پاسخ بدهيم. برای اولين بار، در برابر آن صليب سرخی بود که از جزييات
آنچه بر سر دو دوست بغل دستيم رفته بود با خبر شدم. شگفتی ما
سه نفر از توضيحات همديگر، نماينده صليب سرخ را شگفتزدهتر میکرد.
وقتی از انواع شکنجههايی که از سر
گذرانده بودم، از مشت و لگد گرفته تا شلاق و آويزان کردن از مچ دست میگفتم
و اين که برای شکنجه بايد در نوبت میايستادم و سرم
را پايين انداخته بودم، بدنم داغ شده بود و عرق کرده بودم. نمیدانم،
بالاخره توانستم آنچه بر سرم آمده بود به دقت بگويم يا نه. همين قدر میدانم
از در اتاق که بيرون آمديم، نفس راحتی کشيدم. انگار باری از دوشام
برداشته شده بود.
صليب سرخی، پس از سه روز که کار يادداشت برداری و
باز ديدش از بند به پايان رسيد، هنگام وداع با لحنی صميمی و اندکی ستايشگرانه
توضيح داد که ابعاد شکنجه بيش از آن چيزی بوده که در تصورش میگنجيده
و اين که زندان سياسی زنان در ايران، بعد از اندونزی، بيشترين تعداد زندانی را در
جهان دارد. میگفت، «در اندونزی ۲۲۰ زندانی زن وجود دارد.
امروز تعداد شما در ليستی که ما در اختيار داريم حدود ۱۴۰ نفر است. اما از نظر سطح
تحصيلات دانشگاهی و مشاغلی نظير پزشکی، داروسازی، مهندسی و شما زندانيان سياسی زن
ايرانی در بالاترين سطح در جهان قرار داريد!»
با احساسی از غرور و اعتماد او را تا دم در بدرقه
کرديم.
تفاوتها
اواخر اسفند ۵۶، بعد از ديدار نمايندگان صليب سرخ
و تغيير فضای زندان رفته رفته به اين فکر افتاديم که پارهای ازخواستهايی
را که زندانبانان هيچ گاه پاسخ مثبت به آن نداده بودند، دو باره مطرح کنيم. دريافت
کتابهای بيشتر با محتوای بهتر، مهمترين خواست
ما بود. به طور معمول کل بند يک ليست کتاب به دفتر ارائه میداد
و به تعدادی از کتابها به تدريج اجازه ورود به بند داده میشد.
اما از زمانی که مذهبیهای طرفدار
روحانيت و خمينی با فتوای منتظری همه چيزشان را از ما جدا کرده بودند، دفتر زندان
به دستور ساواک در حمايت از اين جدايی، از جمله به کتابهای مذهبیها
بيشترين اجازه ورود به بند
را میداد و ما چپیها تقريبا بیکتاب
میمانديم. خواست ما اين بود که ليست جداگانهای
بدهيم و کتابهای بيشتری از خانوادهها دريافت کنيم. خواستهای ديگری هم
داشتيم، از جمله برخورداری از يک راديو و وسيلهای برای گرم
کردن آب و غذا بود. اما زندانبانان هيج توجهی به اين خواستها
نشان نمیدادند. بالاخره با توافق همگانی تصميم
گرفتيم اعتصاب کنيم.
در آن زمان خيلیها را برده
بودند به زندان اوين و بعضیها را هم آزاد
کرده بودند، فکر میکنم در قصر صد و ده
پانزده نفر مانده بوديم. يک يا دو روز هم بحث بر سر اين بود که اعتصاب خشک باشد يا
با آب. سياسیکارها بر سر اعتصاب خشک پافشاری میکردند.
اين نوع برخوردهای تند سياسیکارها برای ما
طرفداران مشی چريکی، به خصوص زندانيان قديمیتر قابل قبول
نبود. به تجربه ديده بوديم که اين نوع حرفهای تند در
عمل توخالی از آب در میآيد. بالاخره
بعد از بحثهای زياد، سر اعتصاب با آب به توافق
رسيديم. اين توافق را هم کرديم که کسانی که ناراحتی معده داشتند يا فشار خونشان
پايين میافتد، مثل حميده در اعتصاب شرکت نکنند. اما
آنها پر شور و شر بودند و آن تصميم را نپذيرفتند. حميده حتی در شب دوم اعتصاب که
حالش بهمخورد باز هم حاضر نشد به بيمارستان منتقل
شود. البته اين به نفع ما بود. چون زندانبانان مجبور میشدند زودتر
پاسخ دهند.
ويدا! يادم میآيد شب پيش از
شروع اعتصاب، تو بعد از شام برای ذخيره
انرژی! آن قدر نان اضافی خوردی که به دلدرد شديدی
دچار شدی، شکمات ورم کرد و از روی تخت نمیتوانستی
تکان بخوری. ما به اين کار عجيب تو کلی خنديديم.
يادم نيست يک يا دو روز بعد از شروع اعتصاب بود يا
بيشتر که ملاقات داشتيم. در ملاقات بود که از خانوادهها شنيديم
زندان مردها هم در همان روزها اعتصاب کردهاند. قبلا از
تصميم آنها هيچ خبری نداشتيم و اتفاقی اعتصاب ما با آنها همزمان شده بود. وقتی
شنيديم يکی از خواستهای آنها نظارت بر
آشپزخانه يا شرکت در پخت غذاست، ابتدا باور نکرديم. توجه به غذا در بند ما از جانب
همه گروهها
امری لوکس به حساب میآمد و ما هيچ وقت به غذای
بد زندان اعتراضی نکرده بوديم، تا چه رسد به خواست نظارت بر آشپزخانه!
با شروع اعتصاب، کسانی که عفو نوشته بودند يا به
دلايل مختلف نمیخواستند در اعتصاب شرکت کنند،
غذای خودشان را از قابلمههای پشت در
بند به طور جداگانه برمیداشتند. يادم
هست که يکی از کسانی که عفو نوشته بود، غذايش را به دور از چشم نگهبانها،
در همبستگی با ما نمیخورد. به ما هم چيزی نمیگفت.
هميشه در مواقعی که با زندانبانان درگير میشديم
يا دست به اعتصاب میزديم، جالبترين
و اطمينانبخشترين چيز برای
من ميزان همبستگی همبنديان بود. چه منفرد بوديم، چه در پيوند با اين و آن گروه در
مقابل زندانبانان يکدست و يکصدا عمل میکرديم. توافقی
بود ناگفته، اما همه به اين همبستگی اطمينان داشتيم. در اين موارد همه اختلافهای سياسی و
برخوردهای ناجور در حاشيه قرار میگرفت و جا
برای همدردی و رعايت همديگر باز میشد. حتی کسانی
که بیدليل مورد ظن ما قرار گرفته و تحريم بودند،
در اين طور مواقع فرصتی میيافتند تا
خلوص خود را به بقيه نشان دهند. من هربار سخت تحت تأثير تلاش و خلوص آنها قرار میگرفتم.
اما با پايان درگيری روز از نو و روزی از نو، بازهم بيشترمان به دسته بندیها،
رفتارهای ناجور و تحريمهای نا موجه
ادامه میداديم.
نمیدانم چند روز
از اعتصاب گذشته بود که خوش سيرت، معاون زندان اطلاع داد که همگی خودمان را برای انتقال
به محلی ديگر آماده و وسايل مورد نيازمان را جمع کنيم. چند دقيقه نگذشته خوش سيرت
و چند نگهبان برای انتقال وارد حياط شدند. ناچار هر کدام وسايلمان
را بقچه کرديم و راه افتاديم.
ما را دسته دسته با اتوبوس بردند جلوی يک ساختمان
قديمی و کهنه زندان مردان
عادی، با حياطی بزرگ و نسبتا پر درخت و پنجرههايی رو به
حياط که طبقه اول آن را
برای ما آماده کرده بودند. در آنجا بود که شنيديم قصد دارند اتاق هايی را که از
مدتها پيش روی پشت بام بند ما ساخته بودند با
پله به اتاقهای همکف وصل کنند. اين هم از برکات ديدار
صليب سرخیها بود.
هنوز نقل و انتقال به طور کامل انجام نگرفته بود
که مردهای زندان عادی جلوی پنجرههای حياط جمع
شدند. ما جوانترها که مدتها بود جز
همبندان و نگهبانها با کس ديگری سر و کار
نداشتيم، با اشتياق دم پنجرهها جمع شده
بوديم. آنها از زنانی نام میبردند و حال و
احوال میپرسيدند که ما اصلا نمیشناختيم.
بالاخره يکی از نسرين و بعد از زينت پرسيد، «چقدر گرفتی؟»
-ابد و ابد به اضافه ۳۵ سال.
-به اين جوانی! مگه جنس چقدر داشتی؟
-کتاب داشتيم.
نه ما از سئوال آنها چيزی دستگيرمان شد، نه آنها
از جواب زينت. هنوز چند ساعتی از ورود ما نگذشته، شروع کردند به فرستادن نامههای
عاشقانه از طريق پنجرهها. بالاخره
معلوم شد که ما را با زنهای عادی
اشتباه گرفتهاند. ما هم ناگزير در جلسهای
عمومی تصميم گرفتيم، بنا به تجربه
همبندان قديمی، رفتاری جدیتر با آنها در
پيش بگيريم تا تفاوت ميان ما و زنان عادی برای آنها مشخص شود. خانم شادمانی هم
برای به اثبات رساندن اين تفاوت هر روز روی يکی از تختهای روبروی
پنجره، چهار زانو مینشست و قرآن میخواند.
چند روزی طول کشيد تا مردان عادی، سياسی بودن و
تفاوت ما را با زنهای عادی به رسميت
شناختند و روابط احترامآميزی با ما
برقرار کردند. از آن پس مرتب از طريق دانشجويان پسری که گاه به زندان عادی منتقل
میشدند، ما را در جريان اخبار اعتصاب زندان
مردان سياسی قرار میدادند و به گفته خودشان از وضع ما هم به آنها خبر میدادند.
حدود ۱۰ روزی آنجا مانديم. بيش از هر چيز شبی در
خاطرم مانده که دو نفر از همبندان خوش صدای ما، فريده ک. و سهيلا س. طبق معمول
شروع کردند به خواندن ترانههای محلی
شيرين جان و دايه دايه وقت جنگه ...
بعد از چند دقيقه ديديم که مردها کنار ديوار به
رديف نشستهاند و زانو به بغل و سرها به زير در سکوتی
غمآلود به ترانهها گوش سپردهاند.
درست مثل روضه خوانی. اما نگهبان بند مثل هميشه ترانه دايه دايه وقت جنگه را بهانه کرد و نگذاشت
آوازخوانی ادامه يابد. در بند قصر هم هر وقت سهيلا با صدای رسايش اين ترانه را میخواند،
با نگهبانها درگير میشديم. اما فضای
غمگين آن شب و سکوت سنگين و درخود فرو رفته آن زندانيان مرد با قطع شدن صدای سهيلا،
انگار سنگينتر و غمانگيزتر شد.
يأس آن مردان و آن فضای غمآلود را هيچ
وقت فراموش نکردهام.
چهره و رفتار آنها را هم در روزی که داشتيم دوباره
به بند زنان بازمیگشتيم، فراموش نکردهام.
ما برای وداع از آنها دسته جمعی ايستاديم و ترانه دايه دايه وقته جنگه را برايشان خوانديم.
آنها ساکت و آرام ايستاده بودند و با محبت به ما نگاه میکردند. ترانه
که تمام شد و ما راه افتاديم، در سکوت به پنجرهها نزديک و
نزديکتر شدند. نمیدانستند چه بگويند و چه
کاری بکنند، فقط ما را با محبتی آميخته به احترام نگاه میکردند و به
سمت پنجرهها کشيده میشدند.
يادم نيست اول اعتصاب را شکستيم و بعد به بند
خودمان بازگشتيم يا در بازگشت به بند اعتصاب را شکستيم. اما يادم هست در بازگشت
بود که اشرف به رغم همه
هشدارهای مستوره که آرام، کم حجم و به فاصله غذا بخوريم، آن قدر شتابزده و با حجم
زياد اعتصاب را شکست که تا يکی دو روز دچار تورم روده و دلدرد
شد.
اين را هم به ياد دارم که تقريبا به همه خواستهای ما پاسخ
مثبت دادند، به جز راديو که تا به آخر هم به آن دست نيافتيم. اولين باری بود که بی
دردسر به خواستهايمان رسيده بوديم. روزی سه تا روزنامه به
بند میآمد، وسايلی برای آرشيو روزنامه، تعداد
کتابهای بيشتر، يک چراغ برای غذا گرم کردن و از
اين قبيل وسايل اوليه به دست آورديم. به بند هم که بازگشتيم يک اتاق تر و تميز و
بزرگ در پشت بام به اتاقهايمان اضافه
شده بود. از دست يافتن به اين خواستها کلی شاد
بوديم. اما وقتی از خواستهای زندان
مردان به طور کامل باخبر شديم، تفاوت ميان خواستهای ما و آنها
چشمگير بود و عجيب. از همه عجيبتر قضيه نظارت بر آشپزخانه بود.
روز اول يک نفر از زندان سياسی مردان به نام
منوچهر آمد پشت در و از ما خواست تا نماينده خودمان را برای تعيين برنامه غذا معرفی کنيم. نظارت بر غذای ما هم
افتاده بود به عهده زندان مردان.
ما اصلا در اين باره فکری نکرده بوديم. نمیدانم چه کسی
را به عنوان نماينده فرستاديم. وقتی شنيديم برای دو نفر يک مرغ تعيين کردهاند،
باورمان نمیشد. انگار با يک انقلاب رو به رو شده
بوديم. نمیدانستيم چه قضاوتی بکنيم. در بند ما يک
چنين خواستی مردود و با انگ ضد انقلاب يا بورژوا طرد میشد. اما ديگر
نمیتوانستيم به زندان مردان اتهام ضد انقلابی
بزنيم. بند زنان حسابی تکان خورده بود. اما برای من عجيبتر از همه اين
بود که معياری که سالها در بند ما تثبيت شده
بود، در يک چشم بهمزدن در ذهن ما شکست. حتی
بحثی هم در مورد آن نکرديم. خود به خود از اين که میتوانستيم بیدغدغه خاطر غذای بيشتر و بهتری بخوريم شاد شده
بوديم.
پيش از آن هم شنيده بوديم که در بعضی از بندها يکی
از خواستهای مردان سياسی عدم استفاده از اونيفورم
زندان است. درست برخلاف ما که اصرار داشتيم از اونيفورم زندان استفاده کنيم و همه
يک رنگ و يک دست باشيم. حال میديديم خيلی از
معيارهای ديگر هم در زندان مردان با بند ما متفاوت است. اين تفاوتها
برای من سئوال برانگيز بود. اما تا زمانی که در زندان بودم، هيچ بحث و حتی تأملی
در اين مورد نکرديم.
به نظرم با اين که زندان مردان تجربهای
پنجاه ساله پشت سر داشت و بند زنان سياسی تازه شکل گرفته بود، برای توضيح قضيه
کافی نبود. به گمانم، يک طرز فکری بر بند غالب بود که کسی جرأت نمیکرد
خلاف آن بينديشد يا مخالفتاش را بر زبان
بياورد. آن سختگيریها در بند ما ناشی از
تعبيرهای خشکتر و نامنعطفتر از مبارزه
بود. آن قدر نامنعطف که به حقوق خودمان در زندان هم توجهی نداشتيم. تا جايی که
يادم هست هيچ وقت در مورد حقوق زندانی سياسی تأمل و بحث نکرده بوديم. علاوه بر اين
که بيشترمان جوان بوديم و فرصت اندوختن تجربههای اجتماعی
را نداشتيم. فکر میکرديم با محروم نگهداشتن
خودمان، حتی در زندان، به ظرفيتی بالاتر و مقاومتی بيشتر برای مبارزه دست میيابيم.
نگاه ما به خودمان و جهان نگاهی بود حتی محدودتر و تنگتر از نگاه رايج در جريانهای
چپ آن سالها و تفاوت ميان زندان زنان و مردان، به
نظرم ناشی از مسلط بودن اين نگاه در بند ما بود.
رو در رويی
پايان يافتن موفقيتآميز اعتصاب،
آشنايی با زندان مردان عادی و شناخت نسبت به تفاوت ميان خواستهای
ما با زندان مردان تجربه
آموزندهای بود. اما ماجرای درگيری با سحر در آن
روزها خاطره تلخی در ذهن
من باقی گذاشت.
سحر به گمانم اواخر ۵۴ دستگير شده بود، گويا در
ارتباط با برادرش که با يکی از چريکهای فدايی از
نزديک آشنا بود. اما کسی از پرونده
سحر چندان خبری نداشت. اوايل که به قصر آمده بود رفتاری عادی داشت، اما خرد خرد از
«جمع» فاصله گرفت. نمیدانم عفو
نوشته بود يا نه، اما بیاعتنايش نسبت
به جمع و مقررات بند چشمگير بود. آدم سرسخت و غدی به نظر میرسيد.
به گمان من همين بیاعتنايی و غدی او بود که
برای جمع تحمل ناپذير بود. وگرنه به خاطر ندارم و از کسی هم نشنيده بودم که عمل
مشکوکی از او سرزده باشد، منظورم گزارش دهی به دفتر زندان يا ساواک است.
سرش به کار خودش بود. بيشتر اوقات مشغول نقاشی
بود. يکبار که با مواد غذايی و دارو يک جعبهرنگ
برای نقاشی درست کرده بود، روزکاریها با اين
استدلال که رنگها کپک زده و بو گرفتهاند،
جعبهرنگ او را انداخته بودند توی آشغالها.
بیآنکه دست کم خود او را در جريان بگذارند يا
به فکر راه حلی (مثلا گوشه
انباری) برای آن رنگها
باشند. اما در آن زمان اين شيوه
ناپسند دور ريختن رنگهای مورد علاقه او اصلا برای من و تا جايی که میدانم برای ديگران سئوالی برنينگيخت.
از آن پس سحر هر روز بيشتر از جمع فاصله گرفت
تا جايی که با يکی از زندانيانی دوست شد که آشکارا با دفتر زندان ارتباط داشت و
برای همه مسجل بود که از بند گزارش میدهد. ديگر آن
سلام و عليک حداقل هم با سحر قطع و به کلی تحريم شد. او نيز بيش از پيش مقررات بند
را زير پا میگذاشت. غد بود و کوتاه نمیآمد.
لجبازیهايش در برابر مقررات به نظرم غير منطقی و
ناجور بود.
با همه چيز لجبازی میکرد. در زندان
مردان عادی که بوديم، قرار بر اين شده بود که برای پيشگيری از آلودگی محيط، در
اتاقها از دمپايی استفاده نکنيم. سحر از سر
لجبازی يا بیتفاوتی به اين قرار تن نمیداد
و مرتب با دمپايی در اتاقها میچرخيد.
همين کار او بهانهای به دست همبندان داد تا
به قصد رو کم کنی چند مشت و لگد به او بزنند. با فريادهای سحر و مداخله نگهبان، ماجرا به سرعت پايان يافت. اما
سحر و دوستش را از ما جدا کردند، به خصوص که سحر به نگهبان گفته بود از ما میترسد
و در کنار ما امنيت ندارد. نمیدانم اين حرف
را هم از سر لجبازی و برای آزار «جمع» زده بود يا به راستی چشمش از ما ترسيده بود.
اولين باری بود که در بند ما چنين برخوردی با يک
همبندی پيش آمده بود. به کسانی، درست يا نادرست، مشکوک میشديم يا بعضیها
را تحريم میکرديم، اما هيچوقت به طور
مستقيم با کسی رو در رو نشده و اهانت نکرده بوديم. به همين خاطر ماجرای درگيری با
سحر به تلخی در ذهنم مانده.
در همان زمان، با اين که بعضیها
برخورد به سحر را برای رو کم کنی لازم میدانستند،
ديگرانی هم بودند که اين کار را اشتباه تلقی کردند. به خصوص که اين قضيه مورد بهره
برداری زندانبانان قرار گرفته و سحر و دوستش را از ما جدا کردند.
از اين جنبه هم بند ما زنان با مردان تفاوت داشت.
شايد بشود گفت تفاوتی زنانه و با عطوفتی بيشتر. بسيار شنيده بوديم که در زندان
مردان ميان جريانهای محتلف کار به زد و
خوردهای خشن کشيده شده و مورد بهرهبرداری ساواک
قرار گرفته بود. اما در بند ما اولين باری بود که چنين برخوردی پيشآمده
بود و از نظر برخی از همبندان ناشی از ندانم کاری و بیسياستی بود.