شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۳ - ۹ اکتبرر ۲۰۰۴

پراکندگیها

زيبا اعظمی

 

بعد از يکسال و اندی دستگيری، در آبان ۵۴ وارد بند سياسی زنان در زندان قصر شدم.

به اتهام همکاری با گروه مسلح پسر عمويم هوشنگ اعظمی دستگير و وحشيانه شکنجه شده بودم، هر چند مخالف مشی مسلحانه بودم. حتی خود پسر عمويم هم باورش نمیشد که پيشنهادش را برای همکاری با قاطعيت رد کنم. میدانست که من هم مثل بيشتر خويشاوندان جوان از نظر عاطفی و احساسی به او خيلی نزديک هستم و در خانوادهام نسل اندر نسل مخالفت و مبارزه با رژيم پهلوی را آموختهام. خود او که مثل برادر بزرگم بود چندين و چند بار به خاطر طرفداری از مصدق و رد و بدل کتاب و بحث در دانشکده پزشکی به زندان افتاده بود و میدانست برای ما جوانان سمبل مبارزه و مقاومت و هوشياری است. با اين همه پيشنهادش را نپذيرفتم. در شغل کوتاه مدت آموزگاری و تجربه زندگی با مردم فهميده بودم که مشی مسلحانه نمیتواند پاسخی به بدبختیها و نيازهای مردم باشد. افکارم بيشتر نزديک به برادرم فريدون بود که بعدها در سال ۶۲ در جمهوری اسلامی اعدام شد. فريدون به خاطر رد و بدل کتاب با دوستانش در دانشگاه اهواز، چند ماه پيش از همه ما دستگير شده بود. پيش از دستگيری با هم کتابها و جزوههای ممنوعه مطالعه میکرديم و بحثهايی در رد مشی مسلحانه به ويژه در مخالفت با ترورها و مصادره بانکها داشتيم، هر چند ناپخته و ابتدايی.

برخلاف من، همسرم توکل اسديان از حاميان مبارزه مسلحانه بود و با پسر عمويم هوشنگ همکاری داشت. اما به روال مخفیکاری آن زمان به من چيزی نگفته بود. توکل در آذر ۶۲ زير شکنجه کشته شد.

بعدها در زندان فهميدم که به جز فريدون برادرم، افراد ديگری هم از خويشان و نزديکانم مخالف مشی مسلحانه در کوه بودند و اقدام دکتر اعظمی را شتابزده و بدون تدارک ارزيابی میکردند. با اين همه، ساواک همه را مثل من دستگير و به اتهام همکاری با گروهی مسلح سخت شکنجه کرده بود.

با اين سابقه ذهنی و طرز فکر بود که وارد زندان قصر شدم. از همان ابتدا به کمک فرشته، خواهر کوچکترم که پيش از ما به زندان قصر منتقل شده بود با مخالفان مشی چريکی يا به اصطلاح سياسی کارها که چند نفری بيشتر نبودند، کلاس گذاشتم. در کلاسهای بحث با فرشته مثل تشنهای که به آب رسيده تحليلها و استدلالها را میبلعيدم. چندی نگذشت که با ورود ژاله ا. به قصر کلاسهای تاريخی و ادبی هم به برنامههای ما اضافه شد و جمع هفت هشت نفره ما شکل منسجمتری به خود گرفت و به تدريج به يک محفل کوچک سياسی تبديل شديم. فکرهای ناپخته اوليه من هم تا حدودی انسجام يافت و تئوريزه شد. ديگر با استقلال فکری مستدلتری میتوانستم در برابر نظرات همسرم توکل در حمايت از مشی مسلحانه و بعدها نظرات برادرم محمد در حمايت از خط بيژن جزنی از باورهايم دفاع کنم.

بعد از مدتی رفته رفته در ميان خويشان و نزديکان لر، ثريا و من همراه فرشته با جمع سياسی کارها پيوند محکمتری پيدا کرديم و فريده ک. و منصوره و خواهر بزرگترم فريده به جمع فداييان نزديک شدند.

سياسی کارها بيشترشان مخالف مشی چريکی و طرفدار الگوی چين و انديشه مائو بودند. به جز سه چهار نفر که در آغاز خودمان را پيرو انديشه مائو نمیدانستيم. اما يادم میآيد که هنگام مرگ مائو من هم چنان مائويست شده بودم که چند روزی گريستم و در برنامه تمرين موسيقی لری همچون دوستان ديگر صدايم از گلو در نمیآمد.

در اوايل ۵۵ رويهم حدود پانزده نفر میشديم. بعدها با ورود اورانوس و سوسن که به اصطلاح خارج کشوری بودند و اضافه شدن چند دانشجو، به جمع سياسی متشکلتر و بزرگتری تبديل شديم. حاميان مشی مسلحانه که بيشترشان طرفدار فداييان و مجاهدين بودند اکثريت بند را تشکيل میدادند، در آن زمان هشتاد نود نفر بودند.

رفته رفته ميان دو گروه موافق و مخالف مشی مسلحانه بر سر مسائل روزمره و پارهای مقررات بند اختلاف نظرهايی پيش آمد که به مرزبندیهای سفت و سختی در برابر يک ديگر تبديل شد. در نشستهای ماهانه خواستهای سياسیکارها با مخالفت شهردار که هميشه از طرفداران چريکها بود روبرو میشد. آن زمان درک عموم ما از مناسبات ميان اقليت و اکثريت درست نبود. در تمامی امور نظر اکثريت به اقليت تحميل میشد و برای اقليت حقوقی قائل نبوديم. حتی در مواردی که رعايت خواست و تمايل اقليت هيچ آسيبی به جمع نمیزد باز نظر اکثريت ملاک بود و پيش میرفت. و اين در برخی افراد به واکنشهايی افراطی در قطب مقابل دامن میزد. يعنی در قطب مقابل هم کسانی پيدا میشدند که برای جمع و اکثريت هيج حقوقی قائل نبودند. اين دو قطبی شدن در آن محيط بسته، فضای سنگينی را به وجود میآورد و واکنشهای عصبی و نسنجيده را تشديد میکرد و بیاعتمادی را در دو طرف دامن میزد.

يادم میآيد که مثلا ما خواهان خريد تعداد بيشتری روزنامه برای بند بوديم تا مجبور نشويم برای خواندن آن در ليست انتظار بمانيم. از نطر مالی هم مشکلی نداشتيم، ولی نظرمان مورد قبول قرار نمیگرفت. دستهبندیها فضا را مسموم کرده بود. طوری که ويدا! حتی تو هم که با ما موافق بودی هنگام رأیگيری، به ما رأی ندادی. لابد به خاطر ملاحظات گروهی. ما هميشه در اقليت قرار میگرفتيم و مجبور بوديم به خواست اکثريت تن بدهيم. اين بود که اختلافها هر روز حادتر و شديدتر میشد. تا جايی که رابطهها و دوستیها ميان افراد دو گروه از بين رفت و خيلیها حتی با همديگر حرف هم نمیزدند.

من با اين که طرز فکرم با سياسیکارها يکی بود، اما با چريکهای فدايی به دلايل مختلف عاطفی و خويشاوندی، رابطهای دوستانه داشتم. به خصوص که برخلاف برخی سياسیکارها، پارهای مقررات جمع را مثل ورزش، ساعات سکوت، تقسيم کار و همگانی بودن وسايل خوراکی و پوشاکی و غيره را هم قبول داشتم و ضروری میدانستم. اين بود که آن مرزبندیهای سخت و نامنعطف از جانب هر دو دسته به نظرم نادرست میآمد. سعی میکردم رابطه دوستانهام را با هر دو گروه حفظ کنم و با فدايیها هم کلاس بگذارم. چند سياسیکار ديگر هم به دلايل مختلف همين رفتار و برخورد ميانه را در پيش گرفتند. اين طور بود که ما به يک جمع دوستانه پنج شش نفرهای تبديل شديم که با هر دو گروه موافق و مخالف مشی مسلحانه رابطه داشتيم و کلاس میگذاشتيم. اما راستش تفاوت ميان کلاسها خيلی بارز بود. در کلاسهای ژاله و به خصوص در کلاسهای اورانوس که آدم دموکرات و بسيار بلند نظری بود، هربار چيز تازهای میآموختم، چارچوبهای سنتی در ذهنم رنگ میباخت، دگمهای اخلاقی برايم زير سئوال میرفت، به پيچيدگیها بيشتر پی میبردم و نگاه بازتری نسبت به تاريخ و ادبيات پيدا میکردم. در حالی که با فدايیها مسائل سياسی و تاريخی به موضوعهای ساده و خشکی تبديل میشدند. به ادبيات هم چندان توجهی نمیشد. اين بود که با گذر زمان خود به خود کمتر با فدايیها کلاس میگذاشتم.

اما ويدا!، بگذار اين را هم بگويم که خواهرم فرشته از کلاسهای تو تعريف میکرد و میگفت هر بار چيز تازهای میآموزد. من هم خيلی دلم میخواست با تو کلاس بگذارم. آدم خشکی نبودی، اما نمیدانم چرا در رأیگيریها هميشه طرف فدايیها را میگرفتی. شايد به خاطر همين رفتار متناقضات بود که هيچ وقت خواستم را با تو مطرح نکردم.

اواخر سال ۵۵، اختلاف و شکاف ميان موافقان و مخالفان مشی مسلحانه روز به روز شدت میيافت. نقطه اوج اين اختلافها زمانی بود که مخالفت بعضی از فدايیها در مورد رابطه نزديک دوستانه ميان دو نفر از سياسیکارها به جايی کشيد که فدايیها خواهان برگزاری يک جلسه شدند، که من هم در آن شرکت کردم. در آن جلسه کذايی، از کل جمع حدود ۲۵ نفر شرکت داشتيم، به دور از چشم بقيه همبندان. امروز که به آن ماجرا نگاه میکنم میبينم که هيچ کس، به ويژه سياسیکارها نبايد در آن جلسه شرکت میکرديم، چرا که در آن جا برای حذف رقيب از هر شيوهای، از جمله اتهام زدن استفاده میشد.

ويدا! تو در آن زمان اوين بودی، هيچ نمیدانم اگر در قصر میبودی چه واکنشی میداشتی؟ هر چه بود ما به جلسه تن داديم. بعد از چند نشست، جلسه عملا تبديل شد به محاکمه آن دو دوست سياسیکار و آخر سر اکثريت شرکت کنندگان که از فداييان بودند رأی به بايکوت آن دو دادند. کسانی چون مرا هم که به آن رأی اعتراض کرديم، متهم کردند به بیمسئوليتی. از آن شيوه انتقاد و حکم صادر کردن که به نظرم پايمال کردن حق فرد بود و ناشی از اختلافهای سياسی و واکنشهای ناسنجيده، سخت برآشفته شده و دائم در حال بحث و جدل بودم. يادم میآيد يک روز در حال بحث و گفتگو با چند نفر از خويشانم، به قول معروف «گاوم زاييد». بستگانم که رابطهشان با من پيش از آنکه سياسی باشد، عميقا عاطفی بود از برآشفنگی و بحث و جدلهای من ناراحت شده بودند، برای آرام کردن من به «جمع» متوسل شدند و با استفاده از اعتبار «جمع»، که آن زمان به صورت کورکورانهای تقدس داشت گفتند، «جمع نظر داده و بايد نظر جمع را پذيرفت!»

من هم که اساسا برای هيچ جمعی صلاحيت دخالت در امور شخصی را قائل نبودم، فزون بر اين که تصميم جمع را ناشی از تسويه حسابهای سياسی میدانستم، با خشم فرياد زدم، «جمع غلط کرده!» صدای من به گوش بعضی ار دوستان هوادار مشی مسلحانه رسيد و غوغای تازهای به پا شد.

«غلط کردن جمع» طبعا به مفهوم مقابله مستقيم با سيستم حاکم بر بند بود و چنان «جمع» را به خشم آورد که مرا هم عملا به محاکمه کشيدند. در آغاز برای انتقاد تک تک به سراغم میآمدند و بعد چند نفره مرا به محاکمه کشيدند. از من میخواستند که از جمع عذر خواهی کنم. به عذر خواهی تن ندادم، اما تا کارم را توجيه نکردم دست از سرم برنداشتند. ناچار گفتم، «در دعوا که حلوا تقسيم نمیکنند! آن حرف از سر خشم از دهنم در رفت!»

ولی آن محاکمه چنان تأثير مخربی در من گذاشت که از آن پس به کلی روابطم را با بچههای چريک قطع کردم و تا مدتی حتی در ورزش صبح و کارهای جمعی شرکت نکردم.

بعد از اين ماجرا، رفته رفته با افزايش تعداد سياسیکارها، در محفل ما هم اختلاف نظرهايی شکل گرفت. اما در بند اوين بود که خشک انديشیهای برخی از افراد محفلمان برايم بارزتر شد.

زمانی که در اواسط ۵۶ ما را به اوين منتقل کردند فضای اوين به کلی تغيير کرده و از بازداشتگاه موقت به بند عمومی تبديل شده و خشونتها و سختگيریهای ساواک کاهش يافته بود. ساختمان سلولهای عمومی اختصاص داده شده بود به بند زنان، با باغچه پر درخت و زيبايی که در آن تمام روز باز بود. مقررات داخل بند هم بسيار منعطف شده بود و از سختگيریهای قصر خبری نبود. نسبت مخالفان و موافقان مشی چريکی کمابيش به توازن رسيده بود و هيچ گروهی اکثريت را بدست نمیآورد. شايد به همين خاطر بود که همه مسائل مربوط به زندگی روزمره و حتی تصميمگيریهای سياسی با بحث و گفتگو، و نه رأیگيری، پيش میرفت و طبعا حقوق فرد و تمايلات شخصی بدون انگ و اتهام رعايت میشد.

در آن فضای نسبتا دموکراتيک بود که تنگ نظریها و جزم انديشیها آشکارتر و عريانتر به چشم میخورد. حضور اورانوس و سوسن هم که با بسياری مسائل از طرز پوشاک و خوراک و آرايش مو گرفته تا داشتن روابط دوستانه با مخالفان نظری و سياسی با گشاده نظری و انعطاف برخورد میکردند، باعث شد با نگاه بازتری اختلافها و تأثير جزم انديشیهايی نظير افراط در مطالعه و قطع ارتباط با محيط و به دور ماندن از واقعيتهای روزمره و غيره را در محفل خودمان هم ببينم.

امروز از خودم سئوال میکنم که آيا همين جزم انديشیها و به دور ماندن از واقعيتها نبود که به تکه پاره شدن و پراکندگی جريانهای چپ، شکل گرفتن ده پانزده گروه بزرگ و کوچک فدايی و چندين و چند گروه پيرو الگوی چين و آلبانی و غيره در همان سالها، منجر شد؟