ثريا
طاهره خانم تا مرا ديد ذوقزده رو کرد به
کساني که دور و بر ما ايستاده بودند که «ميبينين روزگار چه بازيهايي داره؟ اينم
مثل من سابقه داره!»
اواخر تابستان 1369 بود که در زندان جمهوري اسلامي تعداد زيادي از زنان
عادي را فرستادند به بند سياسي و همة ما را کردند توي اتاقي در سرِ راهروي بند 3.
شيوة ديگري از آزار و تنبيه ما بيست سي زنداني سياسي زن که حاضر نبوديم شرايط
آزادي را بپذيريم.
ورود پر هياهوي زندانيهاي عادي براي ما
دشواريهاي زيادي به همراه آورد، با اين همه توانستيم با آنها رابطة خوبي برقرار
کنيم.
در ميان زناني که به بند ما فرستادند، زني
بود چهل پنجاه ساله که از قضا او را در زندان شاه ديده بودم. هر دو يکديگر را باز
شناختيم. طاهره خانم بازهم به جرم قاچاق به زندان افتاده بود. از تماس با ما
نميترسيد، نگهبانها را مسخره ميکرد و اهل تملق نبود. وقتي زنان ديگر را براي
شعار دادنِ «مرگ بر کمونيست، مرگ برکافر» و غيره جمع ميکردند پشت اتاق ما، طاهره
خانم و چند زن ديگر شرکت نميکردند.
طاهره خانم هر وقت مرا ميديد، با اينکه
حرف زدن با ما جرم بود، سر صحبت را با من باز ميکرد. با هم از خاطرات مشترکمان در زندان شاه حرف ميزديم و از مقايسه زندان شاه
با زندان جمهوري اسلامي ميگفتيم. مدام از زندان جمهوري
اسلامي به زندان شاه نقب ميزديم. به ويژه به تابستان 1356 که من و چند نفر ديگر
از رفقايم را براي «تنبيه» فرستاده بودند به بند عادي زنان. آن فرصت چند روزة
زندگي در کنار آنها تجربهاي بود تا از نزديک و بگونهاي ملموس با مصايب و دردهاي زناني که مهر و کينشان
مثل باران بهاري تند و ناپايدار است، آشنا شوم. تجربهاي که
جز در زندان، آنهم به شکل «تنبيهي» برايم پيش نميآمد.
هر وقت به ياد تابستان 56 ميافتم که مرا
همراه شش نفر از همبندانم به اوين منتقل کردند، خود به خود خاطرة زندگي در کنار
زنان عادي در دو زندان شاه و جمهوري اسلامي در من زنده ميشود.
به خصوص که هر دو دوره، «تنبيه» ما گويي به تصادف، با تغيير و تحولاتي عميق همراه
شد: انقلاب در دور اول، و آزادي ناگزير باقيماندة زندانيان سياسي، از جمله ما سي
چهل زنداني زن در دور دوم.
اواسط تابستان 56، مرا همراه چند نفر از
همبندان فرستادند به بند زنان عادي. پنج شش نفر را به خاطرِ خواندنِ آوازِ نوايي
نوايي و مرا هم به اين خاطر که هنگام پخش خبر سفر انورسادات به اسرائيل، به او
گفته بودم خائن و نگهبان شنيده بود. چند نفر از ما را انداختند توي سلول و چند نفر
را بردند پيش زنان عادي. يکي دو روز اول من هم در سلول به سر بردم، اما بعد مرا هم
بردند پيش زنان عادي.
ما
در اعتراض به اقدام رئيس زندان اعتصاب غذا کرديم. در پي آن اعتصاب غذاي چند روزه
ما را منتقل کردند به کميته و بعد از چند هفته به اوين. دومين باري بود که زندان
اوين را ميديدم. اما اينبار زندان اوين با
بازداشتگاهي که در سال 53 و 54 ديده بودم به کلي تفاوت پيدا کرده بود. آزار و اذيت
دائم بازجوها و رئيس زندان، نظارت بيوقفة نگهبانها، چهرة خشک و نگاه مرموز زن حسيني، مقررات طاقت فرساي رفت و آمد بيسر و صدا در راهروها و آهسته حرفزدن حتي در سلول، سکوت سنگين و وهم انگيزي که تنها با صداي قار قار کلاغها شکسته ميشد، بيخبر ماندن طي هفتهها و ماهها از دنياي بيرون، بدون وسيله، بدون روزنامه و کتاب، بدون ملاقات و ... ديگر
به چشم نميخورد.
ساختمان روبروي سلولها تبديل شده بود به بند زنان. درِ رو به حياط ساختمان از اول صبح تا غروب و
درِ سه اتاق طبقة دوم بيست و چهار ساعته باز بود. يک تلويزيون در اختيار داشتيم که
هر وقت ميخواستيم روشن ميکرديم. دو بار در هفته ملاقات داشتيم و
اجازة دريافتِ کتاب، وسايل براي نقاشي و کارهاي دستي، لباس و مواد غذايي و غيره.
روبرو شدن با چنين فضايي، در روزهاي اول
برايم شگفتانگيز و کمي گيج کننده بود. چند روزي طول کشيد تا به اين فضا عادت کنم.
شگفتانگيزتر
برايم تفاوت فضاي داخل بند بود در مقايسه با فضاي قصر. به خصوص براي من که تازه از
قصر ميآمدم و طعم آن ماجراي تلخ را هنوز با خود داشتم که دو نفر از همفکرانم را به
اتهام مناسبات نزديک شخصي، به محاکمه کشيده بودند. ماجرايي که درآن زمان به نظرم ميرسيد منشاء آن فقط مربوط ميشد به مقابلة نظري طرفداران
مشي مسلحانه با سياسيکارها. اما امروز بعد از سالها، ميبينم
علاوه بر مقابلة نظري، شرکت در آن جلسه ناشي از عقب ماندگي فرهنگي هم بود.
در اوين مناسبات داخل بند بر اساس تحميل
رأي اکثريت بر اقليت عمل نميکرد. از اين جنبه، مناسبات
نسبتاٌ دموکراتيکتري به وجود آمده بود و تصميمگيريهاي جمعي بيشتر از طريق مذاکره و توافق انجام ميگرفت.
تمايلات و علايق شخصي امکان بروز يافته بود، بي آنکه با قضاوتهاي تند اين يا آن دستة سياسي روبرو شود. انتقال به اوين برايم مثل رفتن به
تعطيلات بود. از برخي خود سانسوريها آزاد شده بودم.
تغيير فضاي اوين دلايل مختلفي داشت. تغيير
وضعيت جامعه و خارج از زندان، باز ديد صليب سرخ و تن دادن رژيم شاه به پارهاي قوانين بينالمللي. تغيير فضاي بند هم پيش از هر چيز
مربوط ميشد به توازن قوا، يعني به تعدادِ کمابيش برابرِ سياسيکارها با طرفداران مشي مسلحانه. به گمانم حضور افراد گشاده نظري چون
سوسن هم در اين تغيير نقش داشت. سوسن از اعضاء سازمان انقلابي، از نوجواني
در اروپا بزرگ شده بود و فارسي را با لهجه حرف ميزد.
بر خلاف برخي از همبندان، چه سياسيکار و چه طرفدار مشي مسلحانه، به دنبال رابطة مريد و مرادي و يا
اتوريته طلبي نبود. حضور آدمي چون اورانوس هم که همواره ميکوشيد
با استدلال و بلند نظري راه حلهاي مناسبي پيشنهاد کند، در
ايجاد مناسبات سالم بيتأثير نبود. يکي دو نفر از همبندان فدايي
هم در بهبود آن مناسبات نقش داشتند. ويدا! خود تو هم در زندان اوين محافظه
کاري را کنار گذاشته بودي و با روحية بازتري نسبت به مقررات داخلي بند عمل ميکردي. مجاهدين و حتي مذهبيهاي غير مجاهد هم که در قصر
همه چيزشان را از بقيه جدا کرده بودند، شيوة مذاکره در تصميمگيريها را پذيرفته بودند.
بالاخره آن نظم و روشي که به نام رأي
اکثريت خودش را بر اقليت زندان اعمال ميکرد، در اوين تضعيف شده
بود.
در دسترس بودن طبيعت و آسمان، چشمانداز زيباي دهکدة اوين و رفت و آمد مردم در کوجه باغهاي
آن، امکان استفاده از حياط پر درخت و زيباي بند، تماشاي طلوع و غروب رنگين خورشيد
هم در تلطيف روحية ما بيتأثير نبود. هنوز پس از سالها، جاذبة سحرانگيز آن بامدادهاي زريني که چند نفره به تماشاي طلوع خورشيد مينشستيم به ياد دارم که امواج بيقراري، تمناها و آرزوهاي
نوجوانيم را در من بيدار ميکرد.
رفته رفته ذوق هنري
نيز در ما امکان بروز بيشتري پيدا کرد. با وسايل و مدادرنگي و آبرنگهايي که اجازة ورود به بند را يافته بودند- چه از جانب دفتر زندان، چه به سبب
مقررات منعطفتر داخل بند- تعدادي از همبندان به کارهاي دستي و نقاشي ميپرداختند. ازجمله خود تو ويدا! يادم ميآيد
که چند تابلوي زيبا از گلهاي آفتابگردانِ حياط اوين براي پسرت و پسر خواهرت کشيدي. کارهاي دستي و نقاشيهاي شهين هم براي هديه به خانوادهها، در ميان همبندان
محبوبيت ويژهاي داشت.
برخي هم، از جمله شهين، ژاله ح.، ژاله ا.،
فرشته، فرنگيس، فرخ و من به فکر تشکيل يک گروه تئاتر افتاديم. شنيدههايمان از تجربههاي قبلي در بند زنان در قصر و بند مردان
در اوين در تقويت اين فکر مؤثر بود. اعضاي گروه تئاتر از سياسيکارها بوديم، به جز فرخ که از فداييان بود. به عنوان اولين نمايش چشم
در برابر چشمِ ساعدي را درنظر گرفتيم که کتابش را دربند داشتيم. از
همبندان خواستيم که اتاق تلويزيون را براي تمرين در اختيار ما بگذارند و هر که
مايل هست به ما کمک کند.
پس از اجرا و روبرو شدن با تشويق همبندان،
به فکر نمايشي از حيدر عمواوغلو افتاديم. نمايشنامهاي در
اين مورد نداشتيم. فقط از اطلاعات شفاهي و چند کتاب تاريخي که برخي از رفقا خوانده
بودند نمايشنامهاي تهيه کرديم. در صحنهاي اين جمله را در دهان حيدر عمواغلو گذاشتيم که «ترور يک نفر، حتي اگر خود
شاه باشد بازهم چيزي را عوض نميکند. يک پست فطرت ميرود، پست فطرتي ديگر جايش را ميگيرد!»
ما هم نميدانستيم
حرفي را که در دهان حيدر عمواغلو گذاشته بوديم، تا چه حد واقعي است. در حالي که او
به افکاري خلاف آن در تاريخ ما معروف است. اين که آيا اين کار ما تحريف تاريخ است
يا نه کمتر مورد توجه ما بود. مهم براي ما مقابلة نظري با مشي چريکي بود. مقابلهاي، طبعاٌ سادهانگارانه. پس از پايان نمايش يکي از اعضاء
گروه تئاتر که از فداييان بود مورد انتقاد رفقايش قرار گرفت.
بعد از آن خواستيم گاليله نمايشنامة
برشت را به نمايش بگذاريم. اما با مخالفت تعدادي از اعضاء گروه روبرو شد که
استدلال ميکردند اجراي آن تبليغ عفو و ندامت است. عدهاي هم
بر اين بودند که گاليله را بايد در شرايط زماني و موقعيت ويژة او در نظر گرفت. اما
نتوانستيم همديگر را قانع کنيم و از آن نمايش صرفنظر کرديم. در حالي که شنيده بودم
تو در سال 52 نمايشنامة گاليله را در زندان قصر به اجرا در
آورده بودي.
سر انجام به ابتکار فرخ تصميم گرفتيم پردة
آخر نمايشنامة اتللو را به نمايش بگذاريم. قرار شد نقش دزده مونا را من به عهده
بگيرم، نقش اتللو را فرخ و ژاله ا. نقش نديمة را. اما براي نقش ياگو هيچ کس داوطلب
نبود تا سرانجام پيرايه از خود گذشتگي نشان داد و اين نقش منفي را پذيرفت.
براي اين نمايش حسابي تدارک ديديم و تمرين
زياد کرديم. طراح دکور و لباسها فرخ بود. اشرف ربيعي هم در
صحنه آرايي نقش داشت. پردهاي که صحنة نمايش را از
تماشاچيان جدا ميکرد و شمشير اتللو کار او بود. مسئوليت
آرايش و گريم را شهين به عهده داشت.
من پيش از بازي در نقش دزده مونا در نمايشهاي قبلي هم بازي کرده بودم، اما هيچ کدام جذابيت اين نقش را برايم نداشت. شوق
بازي در نقش تراژيک دزده مونا، خاطرات نوجوانيم را در ذهنم برانگيخته بود.
ده يازده سالم که بود دو آرزو داشتم؛ جهانگردي، و بازيگري در تئاتر. در هر فرصتي که به دست ميآمد با بچههاي محله در زير زمين خانه، به دور ازچشم خانواده، نمايش اجرا ميکرديم و از تماشاچيها پول ورودي ميگرفتيم. در يکي از اين نمايشها، مادر بزرگم که از چادرش يک
پيراهن يقه باز براي خودم درست کرده بودم، ما را غافلگير
کرد. بچهها را از خانه بيرون انداخت، شانههاي برهنه و لاغر مرا
با چوب قليانش زد و عشق بازيگري را در دلم خفه کرد.
روز بازي نمايش اتللو با هيجاني تصور
ناپذير فرارسيد. صحنة نمايش با پردهاي سفيد و پرچين از
ملافهها، از تماشاچيها جدا شده بود. شمعدانهايي از پوست پرتقال صحنه را ميآراست. فرخ شنل سياهِ
مخمل به تن داشت، با پيراهني سفيد که نميدانم
پارچهها را به چه بهانهاي به خانوادهها سفارش داده بودند. شهين صورت فرخ را با آبرنگ قهوهاي
کرده بود. پوست زيتوني رنگ با دندانهاي سفيد براق و چشمان
سياه فروزان و موهاي کوتاه سياه، فرخ را بيشباهت
به اتللو نکرده بود. خودش هم با تمام وجود در نقش اتللو فرو رفته بود.
در دامني سفيد و بلند که با نخهاي رنگي حاشيه دوزي شده بود، با بلوز يقه بازِ سفيد و شمعدان در دست از فرط
هيجان ميلرزيدم. نگاه آخري به آيينه انداختم و با ياد آرزوهاي نوجوانيم هيجانزده وارد صحنه شدم. بعد از 27 سال هنوز آن لحظه را که شمعدان به دست وارد صحنه
شدم با وضوح در ذهن دارم. چنان در نقش خودم فرو رفته بودم که وقتي با شکِ اتللو
روبرو شدم، ترس برم داشت و وقتي فرخ ميخواست مرا خفه کند و
هردو توي تشکهاي ابري فرو رفته بوديم، احساس ميکردم اتللوست که به
راستي دارد مرا خفه ميکند.
هنوز هم افسون روياي کودکي، بازيگري در
تئاتر و جهانگردي، در من خاموش نشده و با بيقراري
و ترس از يکجا ماندن و ساکن شدن آميخته است.