حميده
سال
1350 که برادرم به زندان افتاد، پانزده سالم بود. در خانه هيچ کس نميدانست دليل
دستگيري او چيست. به طور مبهمي حدس ميزديم مربوط به مسئلهاي سياسي است. با
کنجکاوي دلم ميخواست از قضيه سر در بياورم.
برادرم
از بسياري جهات شبيه پدرم بود، مهربان و آزادمنش. همچون پدرم احترام زنها و ما
دخترهاي جوان را نگهميداشت. پدرم با اينکه مذهبي بود و کم سواد، هيچ وقت به ما زور
نميگفت، حتي براي نماز خواندن. هيچ وقت صدايش را روي ما بلند نکرده بود. از دست
ما که ناراحت ميشد ميگفت، «بشر! اين چه کاريست؟» تا پيش از رفتن به مدرسه خيال
ميکردم «بشر» نوعي فحش است.
برادرم،
علاوه بر حسنهاي پدرم، به نظرم آدم باسواد و با مطالعهاي هم ميرسيد. به زندان
که افتاد، من و پدرم هفتهاي دو سه بار از صبح زود تا غروب پشت در زندان قزلقلعه
انتظار لحظهاي ديدار با او را ميکشيديم. بيابان بود و هوا سرد و زمين پر از گل و
لاي. پشت در زندان به مرور با ديگر خانوادهها آشنا شديم، از زبان آنها براي اولين
بار نام مجاهدين خلق را شنيديم. فهميديم که برادرم مجاهد است و در ساعت 7 بامداد
مهرماه همراهِ حنيفنژاد و مشکينفام و چند نفر ديگر در خواب دستگير شده است. نميدانستيم
مجاهدين چه ميگويند و چه ميخواهند. جسته و گريخته چيزهايي از ساير خانوادهها ميشنيديم.
روزي
پدرم با خوشحالي خبر فرار رضا رضايي را در آذر 50، از طريق گرمابه براي ما تعريف
کرد. طرز فرار رضايي تا مدتي ميان خانوادهها دهان به دهان ميگشت.
درست
يادم نيست چند ماه رفتيم به زندان قزلقلعه بيآنکه خبري از برادرم به دست
بياوريم. بالاخره روزي به مجاهدين دسته جمعي ملاقات دادند. در حياط قزل قلعه همه
سر بلند و محکم ايستاده بودند. برادرم به ما گفت، «اينها رو که ميبينين همه
اعدامي هستن!»
هفت
هشت نفر بودند، از اولين گروه اعدامي مجاهدين. آنها را نميشناختم، حدس ميزنم علي
باکري بود، علي ميهن دوست، ناصر صادق و محمد بازرگاني و چند تن ديگر که در فروردين
51 اعدام شدند. تا آن زمان نميدانستم اعدامي يعني چه. تا مدتها تصوير انسان در
لحظة اعدام از ذهنم پاک نميشد. اما درعين حال دلم ميخواست من هم مثل ليلا خالد،
آن زن فلسطيني که برادرم از هواپيما ربايي او برايم تعريف کرده بود، مبارزه کنم و
از هيچ چيز حتي از اعدام نترسم.
در
مدرسه و مسجد، پيش در و همسايه هرجا که فرصتي پيدا ميکردم از برادرم و اينکه چرا
به زندان افتاده ميگفتم.
پشت
در زندان قزلقلعه و سپس زندان قصر با مادرها و خواهرهاي زندانيان مجاهد آشنا شدم.
خيلي از جوانهاي مجاهد را شناختم، از جمله صديقة رضايي را که در دي ماه 54 با
خوردن سيانور در سر قرار جانباخت و حسن کبيري را که بعدها در جمهوري اسلامي اعدام
کردند.
به
حرفهاي خانوادههاي مجاهد به دقت گوش ميدادم و در کنار آنها احساس ميکردم دنياي
جديدي را کشف ميکنم، پر از شور و جسارت. من هم مثل بقيه نسبت به زنداني شدن
برادرم احساس غرور و افتخار ميکردم. ديري نگذشت که به جلسات خانوادهها راه پيدا
کردم. براي تبليغ در بارة مجاهدين همراه آنها به حسينيه ارشاد ميرفتم، در جلسات
مدرسة رفاه که برايم جذابيت زيادي داشت شرکت ميکردم. به مرور دنيايي جديد به رويم
باز ميشد. دنيايي که در آن مراسم سوگواري براي گريه و زاري نبود، به مسجد رفتن
براي انجام تکليف نبود. همه چيز در خدمت شناخت و آگاهي يافتن و آگاهي دادن بود.
مذهب وسيلهاي بود براي مبارزه عليه رژيم شاه و نه تکليف شرعي و ديني. از دنيايي
بسته يکباره به دنيايي وارد شده بودم باز و پر از تحرک و کنجکاوي برانگيز. احساس
ميکردم من هم ميتوانم مفيد باشم و در تغيير جهان نقش بازي کنم.
رفته
رفته از مذهب سنتي فاصله گرفتم. از مذهبي که در خانودة ما از طريق شوهر عمامه بسر
خواهرم و مادرم رواج داشت. ديگر مثل قبل چادر سياه به سر نميکردم، سرم را با
روسري ميپوشاندم و از اينکه گوشهاي از موهايم پيدا باشد ابايي نداشتم. اينها همه
تحول بزرگي در زندگي من بود. آنچه آن روزها از مجاهدين شناختم با آنچه امروز از
آنها ميبينم از نظر فرهنگ و محتوا تفاوتي عميق داشت.
در آن
سالها مجاهدين براي من نمونة گشاده نظري و آزاد انديشي بودند، نه جمعي بسته با
منافع تنگ گروهي. «تقيه» در آن سالها به معناي مقاومت زير شکنجه بود و نه مصلحتگرايي.
شب احياء و کميل براي بحثهاي سياسي بود، نه گريه و زاري. ارزش فاطمه و زينب، در
مبارزة آنها در برابر زور بود و نه نماز خواندن و روزه گرفتن و رعايتِ پوشش
اسلامي.
من هم
ياد گرفته بودم به ظواهر پوششي چندان اهميتي ندهم. در خيابانهاي شمال شهر جوراب
نازک ميپوشيدم، حتي آرايش هم ميکردم، در جنوب شهر برعکس، خودم را حسابي ميپوشاندم.
از فاطمة اميني، که اوايل 54 زير شکنجه کشته شد، و حوري بازرگان که اواخر 55 همراه
مرتضي خاموشي با خوردن سيانور جانباخت، آموخته بودم که پوشاک پيش از هر چيز وسيلهايست
براي استتار، تا پليس و ساواک نتوانند تو را شناسايي کنند. اما از روسري به عنوان
حجاب هميشه استفاده ميکرديم.
به
خاطر همين طرز فکر مجاهدين بود که در آن روزها وقتي با خانوادههاي فداييان آشنا
شدم، از نظر فکري و از نظر ظاهري هيچ تفاوتي با آنها احساس نکردم، جز روسري که
نشانة اعتقادهاي مذهبي ما بود.
به
مرور خودم را جزو حاميان مجاهدين به حساب ميآوردم. آنها چيزي به من نگفته بودند،
احساس خودم بود. به ياد ندارم کسي به من گفته باشد چه بکنم يا چه نکنم. من هم مثل
بسياري از خواهرها و مادرهايي که پشت در زندانها شناخته بودم وظايفي براي خودم
قائل بودم و به ابتکار خودم اين وظايف را به دقت انجام ميدادم. ديگر تصور ميکردم
که آدم سياسي هستم و از مسائل جامعه حسابي باخبرم. اولين وضيفة خودم را افشاگري از
رژيم ميدانستم. در تاکسيها، حمامهاي عمومي و زيارتگاهها و غيره به تناسب
وضعيت، با مردم وارد صحبت ميشدم. به نسبت شنوندهها گاه چند کلام بيشتر نميگفتم،
گاه حرف را کم کم ميکشاندم به زندان و شکنجه و مقاومت و مبارزه و فقر و ظلم و ستم
و غيره. هر بار که براي رفتن به ملاقات برادرم سوار تاکسي ميشدم به صداي بلند ميگفتم،
«زندان قصر» طوري که همة مسافرها بشنوند. بعد منتظر عکسالعملها ميماندم. اگر
کسي سئوالي نميکرد ميگفتم، «به ملاقات برادرم ميرم!» بعد ميپرسيدم، «ميدونين
در زندان قصر چه ميگذره؟» و با اين سئوال شروع ميکردم به افشاگري و الي آخر. در
زيارتگاههاي قم، شاهعبدالعظيم و مشهد و غيره چادرم را ميانداختم روي قرآن و در
حاشية سورهها و آيههاي مهم و مخصوصي که خواننده زياد دارد، با خط ريز و خوانا
هرچه در افشاي رژيم به نظرم ميرسيد مينوشتم. اين کار گاه ساعتها طول ميکشيد،
اما من با طيب خاطر انجام ميدادم. از خودم راضي بودم، بيآنکه به برادرم چيزي
بروز بدهم.
با
گذر زمان، بعد از اعدام اولين گروه مجاهدين در فروردين 51 ، بعضي از خانوادهها،
به خصوص خانوادة رضايي و صادق که فرزندانشان را اعدام کرده بودند در منزلشان
جلسههايي ترتيب ميدادند که براي من تجربهاي بود ناشناخته و شورانگيز. در آن
جلسهها هر که شعري سروده بود يا نوشتهاي تهيجي و انقلابي تهيه کرده بود ميخواند.
گاه چند نفره اعلاميهاي مينوشتيم، بعد در خانه به چندين نسخه دستنويس تکثير و در
دبيرستان، مسجد و غيره يواشکي پخش ميکرديم. مضمون همة نوشتهها و اعلاميهها
زندان بود و شکنجه، مقاومت و مبارزه عليه فقر، بيعدالتي و ظلم. و پر از شعار.
از
اواخر سال 52، بعضي از خانوادههاي فداييان هم در منزلشان جلساتي تشکيل ميدادند
که ما هم در آن شرکت ميکرديم. به ياد دارم که يکي دو بار به جلسات خانة خانم
سنجري رفتم.
اما
در سالهاي اول، برگزاري جلسات و فعاليت خانوادههاي مجاهد بيشتر به چشم ميخورد.
همين جلسهها بود که زمينهاي شد براي سازماندهي کارهاي جمعي. در اواخر سال 51،
حدود دويست نفر از خانوادههاي مجاهد بوديم که در جلسههاي خانوادگي يا پشت در
زندانها پنهاني و درگوشي با همديگر قرار ميگذاشتيم. هر بار در محل و ساعت معيني
سرزده جمع ميشديم و شروع ميکرديم به شعار دادن عليه رژيم و اعدام جوانها و
شکنجه و غيره. پيش از اينکه پليس و ساواک سر برسد به سرعت پراکنده ميشديم. چندين
بار به اين شکل در بازار و محلههاي شلوغ پايين شهر تظاهرات کرديم. هميشه ساواک
غافلگير ميشد و نميتوانست رد ما را پيدا کند. مرد در ميان ما نبود. مردها کمتر
از زنها پشت در زندانها پيدايشان ميشد. در عين حال آسانتر شناسايي ميشدند،
علاوه بر اينکه کار و شغل بيروني هم داشتند. ما زنها در اين طور تظاهرات چادر
سياه سر ميکرديم و به محض آنکه سر و کلة پليس پيدا ميشد به سرعت خودمان را در
ميان جمعيت گم ميکرديم. خيلي از مردم هم کمک ميکردند، در خانهشان را به روي ما
باز و ما را پنهان ميکردند. با اين همه ساواک توانست يکي دو بار چند نفر را
دستگير کند و چند روزي در بازداشتگاه نگهدارد. در آن سالها هنوز عاطفة مادري و
خواهري جرم شناخته نميشد. گر چه از اواخر 53، کمترين کمک به خويشان نزديک هم جرم
سياسي به حساب ميآمد.
اوايل
سال 51، تصميم گرفتيم دسته جمعي در خانة آيتالله شريعتمداري تحصن کنيم. ميدانستيم
که ساواک نميتواند جلو اين تحصن و برد تبليغاتي آن را بگيرد. چند روزي در حياط
منزل شريعتمداري تحصن کرديم. خود شريعتمداري يکي دو بار با ما صحبت کرد. اما هيچ
حرف مشخصي نزد جز آن که«به فرزندانتون سفارش کنين وارد اين کارها نشن!»
يادم
ميآيد روزي که خبر دادگاه و حکم اعدام محمود عسگريزاده را شنيديم، حياط در سکوتي
سنگين فرو رفت. يکباره صداي شيون مادر عسگريزاده بلند شد که لباسهايش را ميدريد
و به سر و سينهاش ميزد و دور حياط ميدويد. غم و درد و استيصال در چهرة چروکيده
و بدن تکيدهاش را ميديدم و کاري از دستم ساخته نبود. 4 خرداد ماه 51 محمود عسگريزاده
را همراه سعيد محسن، علي اصغر بديعزادگان و رسول مشکينفام که همگي از بنيان
گذاران سازمان مجاهدين بودند اعدام کردند.
ما
جوانترها با اين که آخوندها را قبول نداشتيم، اما تصورمان اين بود که اگر آخوندها
از آنچه در زندانها ميگذرد باخبر شوند ميتوانند سر منبرها مردم را تهيج کنند.
به خانة فلسفي و امام جمعة تهران هم رفتيم، بينتيجه. برخلاف آنها آخوندهايي چون
خامنهاي يا واعظي چون فخرالدين حجازي سر منبر افشاگري ميکردند و تأثير زيادي روي
شنوندههاي پرشمار مساجد ميگذاشتند. ما جوانترها بيشتر به شکلي خود انگيخته به
اين نوع مساجد ميرفتيم. از همه جا پر جمعيتتر حسينيه ارشاد، درجادة قديم شميران
بود و از همه موثرتر حرفهاي علي شريعتي. در حسينية ارشاد کلي اعلاميههاي دستنويس
پخش ميکرديم.
مساجد
و آخوندها را وسيلهاي ميدانستيم در خدمت نظرات و مقاصد خودمان. تصور ميکرديم
چون آخوندها آدمهاي حرّاف و بيعملي هستند، فقظ به اين درد ميخورند که مردم را
تهيج کنند براي اينکه بيايند به دنبال مجاهدين که دلاورانه و جان برکف در عمل عليه
رژيم ميجنگند. اما به دم و دستگاه عظيم روحانيت و شبکة وسيع مساجد که ميتوانست
وسيلهاي بشود در خدمت اهدافي جز اهداف ما، نميانديشيديم.
فاطمه
اميني و حوري بازرگان که عضو سازمان مجاهدين بودند و در سازماندهي خانوادهها نقش
فعالي داشتند، براي ما جوانان الگو بودند. ميکوشيديم از آنها بياموزيم و همة حرفهايشان
را به دقت اجرا کنيم. صديفة رضايي دوست مهربان و عزيزم که در سال 54 با خوردن
سيانور خودکشي کرد، سر نترسي داشت. او هم مثل بسياري از ما، در فضاي سرکوب و خفقان
آن سالها، يکپارچه شور انقلابي بود و عمل، انديشه و آگاهي برايش ثانوي بود. بعدها
فهميدم که در فرار اشرف دهقاني از زندان زنان نقش مهمي داشت. فرار اشرف در عيد 52
ميان خانوادهها مثل توپ صدا کرد. نشاني بود از قدرت چريکهاي مجاهد و فدايي و ضعف
دم و دستگاه ساواک.
چند
روز پس از فرار اشرف يکي از دوستانم از من خواست که پناهگاه امن چند روزهاي براي
او پيدا کنم. من بدون هيچ پرسشي فوراٌ دست به کار شدم. عدم کنجکاوي يکي از اصليترين
شروط اعتماد در مناسبات ما بود. همه ميدانستيم هرچه اطلاعات کمتر داشته باشيم، به
نفع خودمان و کل جنبش است. بي هيچ توضيح و قرار قبلي اين اصل در ميان خانوادهها
جا افتاده بود. عدم کنجکاوي در من هم به خصوصيتي ثانوي تبديل شده بود.
وقتي
براي يافتن پناهگاه امن به يکي از خانوادههاي مجاهدين رجوع کردم آنها هم بدون هيج
پرسشي پذيرفتند. اشرف را دوستم به من تحويل داد و او چند روز در اتاقي در منزل آن
خانواده مخفي ماند. تنها تماس من با اشرف چند دقيقهاي بود که سيني غذا را به
اتاقش ميبردم. جز سلام و احوال پرسي هيچ صحبتي با هم نميکرديم. اما او يکبار
اسلحة کمريش را به من نشان داد. کاري غير عادي که به نظرم خودنمايي و ناخوشايند
آمد.
سال
52، من به عنوان هوادار رسمي مجاهدين پذيرفته شدم. تا مرحلة عضويت هنوز آزمونهاي
ديگري در پيش داشتم. در مرحلة هواداري زير نظر يک مسئول پارهاي وظايف را به عهده گرفتم.
مسئول من عزت شاهي بود که بعد از انقلاب به مقامي در جمهوري اسلامي دست يافت.
مهمترين
وظيفة من، پخش اعلاميههاي رسمي مجاهدين بود زير نظر مسئولم. کار پر مخاطرهاي که
اگر در حين انجام آن دستگير ميشدم از شکنجه و زندان دراز مدت گريزي نبود. اما به
اين باور رسيده بودم که براندازي ظلم و ستم با خونها و شهادتهاي بسياري امکان
پذير است. «شهادت در راه خلق» ارزش والايي برايم به حساب ميآمد. تصورم اين بود که
با سرنگوني رژيم ظالم شاه، جامعهاي توحيدي از طريق مجاهدين برقرار و عدل و آزادي
براي همگان مستقر ميشود. چگونه؟ اين پرسش در ذهن من جايي نداشت. پيچيدگيها را
نميشناختم و نميديدم.
اما
گاه برخوردهاي تند و افراطي عزت شاهي برايم سئوال برانگيز بود. اگر
چه اين را پذيرفته بودم که شجاعت و دلاوري در عمل مهمتر از آموزش نظري است. در
آزمايشهاي عملي، گاه از من ميخواست درکوچههاي بنبست اعلاميه بيندازم در خانهها.
به نظرم کار بسيار خطرناکي ميآمد، اما فکر ميکردم که دارد مرا آزمايش ميکند و
از اينکه ميتوانستم بر ترسم غلبه کنم از خودم راضي بودم. ولي امروز که به آن
روزها نگاه ميکنم، به نظرم ميرسد آزمايشي غير ضروري و غير مسئولانه بود. اگر کسي
بر حسب تصادف از خانهاش بيرون ميآمد ديگر جاي فراري براي من باقي نميماند. اما
هيچ گاه به خودم اجازه ندادم که به اين نوع کارها اعتراض کنم. بايد هم به مسئولم
نشان ميدادم که از هيچ چيز نميترسم و آمادة شهادت هستم، هم به خودم.
ميديدم
حتي خانوادهها و دوستاني که کمترين علاقهاي به کار سياسي نداشتند، با چه جسارت و
از خود گذشتگي به خاطر عزيزانشان کارهاي مخاطرهانگيزي را به عهده ميگيرند. چريکهاي
مجاهد را در خانهشان مخفي ميکنند، اسلحه به اينور و آنور منتقل ميکنند، در
تخليهها و جاسازيها با جان و دل کمک ميکنند. حتي مادرم که يک بار هم حاضر نشده
بود براي ملاقات با من، پشت در زندان حضور يابد، با چادر و روبنده کلي نارنجک از
اين خانه به آن خانه حمل ميکرد. بي هيج گله و شکايتي. يکي از خويشاوندان نزديک را
ميديدم که با چه مشکلاتي از اين طرف شهر به آن طرف شهر اسلحه حمل ميکند، فقط و
فقط به خاطر دوستي و علاقه به برادرم. بعدها بسياري از اين خانوادهها دستگير شدند
و شکنجههاي سختي از سرگذراندند. خويشاوند نزديک ما را هم بالاخره دستگير کردند و
آنقدر شکنجه دادند که در 21 سالگي تمام موهايش سفيد شد.
در
سال 52 که دستگيريها رو به افزايش گذاشت، مسئول من عزت شاهي و تعدادي از مجاهدين
که مرا ميشناختند دستگير شدند. يک سال از دستگيري آنها گذشته بود که دو باره چند
تن از مجاهدين و از جمله مسئول مرا براي دومين بار زير شکنجه بردند، شکنجههايي
سخت و طاقت فرسا. اينبار اسامي زيادي از جمله اسم من رو شد و ده بيست زن و مرد
مجاهد دستگير شدند. مرا همزمان با خانم معصومة شادماني مادر حسن کبيري نامزد سابقم دستگير کردند. خانم شادماني شکنجههاي
سختي، از جمله تجاوز با بطري شکسته را از سر گذراند. چندين ماه بعد که ما هنوز زير
بازجويي بوديم قضية فرار اشرف دهقاني هم رو شد. خانم شادماني که در سازماندهي فرار
اشرف در کنار صديقه رضايي نقش مهمي داشت بار ديگر تحت شکنجههاي بيسابقهاي قرار
گرفت. طوري که روي ساق و کف پاهايش زخمهاي عميق چرکيني سرباز کرده بود. اما هر
کار کردند نتوانستند کلامي از او بيرون بکشند.
تا
جايي که من در آن زمان درکميته متوجه شدم نزديک به پانزده نفر در ارتباط با فرار
اشرف دستگير شده بودند. شايد بعداٌ کسان ديگري هم دستگير شده باشند که من خبر
ندارم. اما آن روزها از خودم ميپرسيدم آيا براي فرار يک نفر اين همه قرباني لازم
بود؟ يا اشتباه در سازماندهي بوده؟
من هم
چون ديگر دوستانم شکنجههاي سختي از سرگذراندم. در بيرون، از شکنجهگران ساواک
بسيار شنيده بودم. اما باورم نميشد تا به اين حد حقير و ذليل باشند که چند نفره
با آن هيکلهاي زمخت و يغورشان دختري به سن و سال مرا، به بهانههاي مختلف، حتي به
جرم ديدن فيلم پاپيون با چنان حرص و کينهاي بزنند. زير دست و پاي بازجوهايم
محمدي، منوچهري و تهراني احساس قدرت و غرور ميکردم. به خودم ميگفتم، اينها چقدر
ضعيف و ذليل هستند که از من جغل ميترسند!
در آن
روزهاي بازجويي براي اولين بار در مورد اهميت حجاب اسلامي هم به ترديد افتادم.
وقتي به خاطر شکنجه ديگر قادر به راه رفتن نبودم و نگهبانهاي مرد براي بردنم به
اتاق بازجويي، به بهانة جثة کوچکم بغلم ميکردند و به عمد دستشان را به بدنم ميماليدند،
ديگر استفاده از حجاب به نظرم مسخره ميرسيد.
اما تا
زماني که حجاب را به کلي کنار بگذارم مدتي طول کشيد. در کميته نياز به آگاه شدن،
دانستن و مطالعه کردن را هر روز بيشتر احساس ميکردم. به محض آن که بعد از چند ماه
پايم به زندان قصر رسيد کلاسهاي کتابخواني را با ولع شروع کردم. در همان هفتههاي
اول به کمک سيمين ن. و تو به خواندن کتاب منشاء حيات نوشتة اوپارين و کتاب
از کهکشان تا انسان رو آوردم. بعد از مدتي رفته رفته نماز خواندن را کنار گذاشتم.
اما اعتراضها و فشارهاي عاطفي دوستان و رفقاي مجاهدم باعث شد همراه دو نفر از
دوستانم قرآن و پرتوي از قرآن نوشتة طالقاني را بدون جانبداري بخوانيم. اما در
ميانة راه از ضعف استدلالها دلزده شديم و کم کم بي آنکه به روي خودمان بياوريم از
ادامة آن کلاسها دست کشيديم.
کتابخواني
و بحث و گفتگو با فداييان برايم جذابيت خاصي داشت و به مرور از مذهب فاصله گرفتم.
يکساني ارزشها و معيارهاي اخلاقيِ ايثار و شهادت، اشتراک نظرهاي مبارزاتيِ فرديت
در خدمت جمع و غيره ميان مجاهدين و فداييان باعث شد به آساني با جمع فداييان پيوند
بخورم.
تنها
چند سال بعد از انقلاب بود که نسبت به پارهاي از اين ارزشها شک کردم. به ويژه با
حمايت اکثريت فداييان از «خط امام»، که بسياري از آنها از همبندان سابقم بودند، به
پيامدهاي فاجعهبارِ اصلِ «فرديت در خدمت جمع» و توجيه کشتار جوانان تحت عنوان
«ضرورت انقلاب»، به شکلي دردناک پي بردم.
زماني
که در پاييز 54 دادگاه هفت نفرة ما آغاز شد، شايعة فاصله گرفتن من از مذهب به زندان
مردان هم رسيده بود. با اينکه براي رفتن به دادگاه روسري سر ميکردم، اما رفقاي همپروندهام
بجاي پرداختن به موضوع دادگاه و پرونده، از سرزنش کردن و زير فشار قرار دادن من به
عنوان کسي که «بريده» و دست از مبارزه کشيدهام، دست بر نميداشتند تنها کسي که در
آن ميان بجاي سرزنش مرا تاييد و با من همدلي ميکرد محمد کچويي بود. همدلي کسي که
بارها به زندان افتاده بود و مقاومتش زير شکنجه زبانزد بود، برايم دلگرمي بزرگي
بود. آن روزهاي سخت پروندهخواني و دادگاه سرانجام پايان يافت. متهم رديف اول به
ابد، بقيه به 15 و 10 سال و من به هشت سال
زندان محکوم شديم. تازه هجده سالم شده بود.
ماههاي
اول انقلاب با دستگيري شکنجهگران معروفي چون آرش و تهراني، همراه
پدرم به ديدار محمد کچويي رفتيم که در آن زمان رئيس زندان قصر در جمهوري اسلامي
شده بود. به اين خيال که به حرفهاي ما گوش ميسپارد و ديدار با آرش و تهراني را
براي ما فراهم ميآورد. اما زير نگاه کينهتوز کچويي خشکم زد. بر خلاف تصورم با
برخوردي تند و اهانتبار من و پدرم را عملاٌ از دفترش بيرون راند. تا چند روز بعد
از اين ديدار، که ميتوانست حتي به دستگيري من توسط کچويي بينجامد، پريشان بودم.
مدتي
طول کشيد تا با وقايع شتابان سالهاي اول انقلاب و ترور کچويي توسط مجاهدين، به
اين مسئله پيچيده پي ببرم که صرف مبارزه و مقاومت و قهرماني نميتواند دليلي بر
فکر متحول و پيشرو بودن انديشه باشد. انديشة پيشرو و قابل تحول چه بسا جنبههاي
انساني ديگري را ميطلبد.