پشيمانی!
نسرين رضائی
آذر ماه ۵۴ دستگير شدم. چند روز اول، تمام مدت در
اتاق بازجويی بودم. تلفن خانه را وصل کرده بودند به کميته و من مجبور بودم جواب
تلفنها را بدهم. خواهرم صديقه
به خانههای تيمی مجاهدين پيوسته و مخفی شده بود و
بازجوها منتظر بودند که تلفن بزند و من او را بياورم «سر قرار».
در همان يکی دو روز اول، يادم نيست دقيقا چه روزی،
مرد جوانی با قامتی متوسط و چهرهای رنگ پريده
همراه يکی دو تا از بازجوها وارد اتاق شد. شروع کردند از هوای سرد بيرون حرف زدن.
من که از ترس و نگرانی به اطرافم به کلی بیتوجه بودم و
فقط حواسم به زنگ تلفن بود و اين که ماجرا را به صديقه چه طور حالی کنم، نگاهی
سرسری به او انداختم. اما با همان نگاه اول طرز رفتارش به نظرم خيلی عجيب آمد.
معلوم بود که زندانی ست، ولی آزادنه در اتاق قدم میزد و با
بازجوها میگفت و میخنديد. همين
طور که با تعجب به او نگاه میکردم، رسولی
با خنده زهرآلود و
لحن تو دماغی هميشگیاش برگشت گفت، «وحيد،
رهبرتون رو میشناسی؟»
وحيد افراخته را نديده بودم. اما پشت در زندانها
که به ملاقات عزيز و خواهرها و برادرم میرفتم خيلی از
او شنيده بودم. يکی از کادرهای رهبری مجاهدين مارکسيت- لنينست
بود. طرفداران تغيير ايدئولوژی به او لقب «دژ تسخير ناپذير» داده بودند.
حالا در اتاق بازجويی، صميمی و خودمانی در کنارم
نشست و بیمقدمه شروع کرد به حرف زدن؛ از تغيير
ايدئولوژی بخش انشعابی مجاهدين، از عملياتی که در بيرون انجام داده بود، از کشتن
دو مستشار آمريکايی و غيره به تفصيل گفت. سر آخر هم از اين که «قرارش را سوزانده
بود» و ساواک نتوانسته بود بهرام آرام، يکی از رهبران اصلی بخش انشعابی مجاهدين را
«سر قرار» با او دستگير کند، اظهار پشيمانی کرد. میگفت، «امروز
که اينجا نشستهام پشيمانم و خودم داوطلبانه دنبال پيدا
کردن بهرام هستم!»
مانده بودم چه طور از اين مخمصه نامنتظره و ماجرای تغيير ايدئولوژی
مجاهدين درآيم. بخت با من بود که دست کم هنگام بازرسی خانه، مادرم در يک فرصت
کوتاه توانسته بود جزوه
مبانی تغيير ايدئولوژی مجاهدين را زير چادرش پنهان کند. وگرنه مجبور بودم بگويم آن
جزوه را خواندهام و توجيهی هم برای بدست آوردن آن جور
کنم.
از رفتار و حرفهای وحيد
احساس انزجار میکردم و غمی توأم با ترس
وجودم را گرفته بود. معلوم بود که زير شکنجه به کلی بريده. در آن زمان «بريدن» در
حد همکاری با ساواک، خيانتی نابخشودنی بود و مستحق مجازات. آنهم از طرف کسی که
موقعيت و مسئوليت وحيد را داشت. با ديدن او در آن وضعيت چيزی در درونم شکست. بهتزده
به او نگاه میکردم. میدانستم يکی از
کسانی بوده که در تغيير ايدئولوژی و تصميمگيریها
نقش داشته. به خودم میگفتم او چون
از مذهب و ايدئولوژی مجاهدين بريده به اين ذلت افتاده. در برابر همه سئوالهايی که در آن
لحظه به مغزم هجوم میآوردند پاسخهای
سادهای در ذهنم میساختم و خودم
را راضی میکردم.
اما در مقابل بازجوها مجبور بودم هيچ به روی خودم
نياورم. در آن لحظه تنها راهی که به نظرم رسيد، ادامه همان نقش بچه مدرسهای
ساده و ندانم کاری بود که از روز اول دستگيری بازی کرده بودم. در واقع بچه مدرسهای
هم بودم، تازه هجده سالم شده بود. اما راستش خودم را ندانم کار نمیدانستم.
در کنار دوستان دانشجو و همکلاسیهايم و پشت در
زندانها خيلی چيزها آموخته بودم. فکر میکردم
از مسائل سياسی سر درمیآورم و از
شکنجهها و بازجويیها و کلکهای
ساواک خبر دارم.
وحيد به من توصيه میکرد که با
ساواک همکاری کنم و «قرار» خواهرم صديقه را بگويم. من هم با لحنی بچگانه پاسخ میدادم،
«من قرارم را گفتم.» او بدتر از يک بازجو جزييات قرار را به دقت از من میپرسيد
و من حرفهايی را که قبلا گفته بودم، تکرار میکردم.
با خندهای که دندانهای زردش را
نمايان میکرد، زيرکانه میپرسيد، «علامت
خطر را که با علامت سلامتی اشتباه نکردهای؟» با
قاطعيت میگفتم، «نه!»
عدس پلو
شب اول از غروب تا آخر شب زير شلاق و مشت و لگد،
پاها و سر و صورتم ورم کرده بود و درد میکرد و کشيدههای
عضدی حسابی گيجم کرده بود. با ترس و دلهره و دستی لرزان زير نگاههای
دريده عضدی، رسولی،
رياحی و رحمانی کروکی محل قرار با صديقه را کشيده بودم و «علامت خطر» را بجای
«علامت سلامتی» زير ورقه نوشته بودم. چند لحظه به ياد فرار برادرم رضا افتادم و
اين که شايد من هم بتوانم در فرصتی مناسب فرار کنم. مجبورم کرده بودند دهها
بار آن علامتها را به دقت تکرار کنم. مرتب تهديد میکردند،
«وای به حالت اگر دروغ گفته باشی!»
بالاخره، به اين خيال که دام را به کمک من گستردهاند،
دست از سرم برداشتند و مرا فرستادند پشت بند. تا صبح، نگهبان نه گذاشت پاهايم را
دراز کنم و نه به ديوار تکيه دهم.
تمام شب با خودم کلنجار میرفتم.
تصورم از مقاومت و قهرمانی به کلی درهم ريخته بود. همه چيز با آنچه خوانده و شنيده
بودم تفاوت داشت. به خودم نهيب میزدم که«نسرين!
آن تصورات واهی و قهرمان بازیها را بنداز
دور و خودت باش!»
روز بعد باز همان بساط کتک و شلاق و تهديد،
بازنويسی محل قرار و «علامتها» و انتظاری
پايان ناپذير. حتی آذر، خواهر پانزده سالهام را هم که
دستگيرکرده بودند با من روبرو کردند. هر دو از آنچه ديگری گفته يا نگفته بود بیخبر
بوديم. اما صحنه روبرو کردن
ما را طوری جور کرده بودند که انگار من خيلی چيزها را گفتهام
و با بازجوها همکاری کردهام. نگاههای
نامهربان آذر برايم دردآور بود، اما هيچ وسيلهای نداشتم تا
او را از اشتباهش درآورم. فريادم را در گلو خفه کرده و تنها با چشمان نگران به او
خيره مانده بودم. اما او همچنان با نگاهش مرا سرزنش میکرد. تا مدتها
هر بار که ياد آن نگاه میافتادم تمام
وجودم تير میکشيد.
در آن لحظات پر درد، هر بار که تلفن به صدا در میآمد،
تمام بدنم به رعشه میافتاد، مبادا که صديقه
باشد.
نيمه شب بود که مرا روانه يکی از سلولهای انفرادی
بند ۲ کردند. در آن سلول سرد و تاريک، سرگردان و نااميد به گوشهای
خزيدم. ترس و وحشت از رو شدن قرار با صديقه و دوباره شکنجه شدن و از همه بدتر
روبرو شدن دوباره با وحيد رهايم نمیکرد. تنها و
بیپناه راه گريزی از آن همه درد و رنج نمیديدم.
يا حسين! يا حسين! گويان، به حسين مظلوم متوسل شدم که برايم تجسمی بود از مظلوميت
خودم. چنان مظلوم و در بن بست که راهی جز خودکشی در برابرم نمیديدم.
در پی راهی برای خودکشی بودم که نگهبان شب، در
سلول را گشود و با خنده سيگاری به طرف من دراز کرد. فکر کردم قصد اهانت دارد، با
اخم دستش را رد کردم. با مهربانی پرسيد، «درد داری؟» گفتم، «آره!» اما قرصی را که
برايم آورد با بد اخلاقی رد کردم. چند دقيقه در سلول را باز گذاشت و پرسيد، «از
رضايیها هستی؟» بعد با خندهای
ملايم و با صدايی بسيار آهسته گفت، «از شباهتت با مهدی فهميدم!»
از مقاومت و انسانيت برادرم مهدی و احترامی که برای
او قائل بود برايم گفت و از شجاعت و مقاومتهای مادر
شايگان (سعيدی).
در آن تنهايی دلهرهانگيز، آن حرفها
و حضورش قوت قلبی برايم بود. با اين همه، فکر خودکشی و گريز از همه چيز و همه کس
رهايم نمیکرد. به محض آن که در را بست پتو را
انداختم روی سرم و شروع کردم به گاز گرفتن مچ دستم. ولی هر چه میکردم
نمیتوانستم رگم را به دندان بگيرم. در گيرودار
خودکشی بودم که يکهو در سلول باز شد و نگهبان بار ديگر با لحنی محبتآميز
گفت، «از زير پتو در بيا ببينم! غذا خوردی؟» سرم را بيرون آوردم و گفتم، «نه»
چند دقيقه بعد با يک کاسه عدس پلو برگشت و با همان
لحن پر محبت گفت، «بخور!»
در را بست و رفت. قاطعيت محبتآميزش
چهره برادرانم را
در من زنده کرد. در آن تنهايی و استيصال، احمد و مهدی به دادم رسيدند. روزی را به
ياد آوردم که در ۱۱ بهمن ۵۰، احمد با کشيدن ضامن نارنجک خودش را از ميان برد تا
زنده به دست مأموران ساواک نيفتد. از آن روز زندگی برايم معنايی ديگر يافته بود.
مبارزه برای ارزشهای والايی چون عدالت و
برابری در ذهنم شکل گرفته و پرسشهای بسياری
برايم مطرح شده بود. برای اولين بار گويی به معنای فرا رفتن از حصارهای تنگ سنت و
جرأت انتخاب آزاد پی میبردم.
دستگيری، شکنجه، دادگاه و اعدام برادر جوانم مهدی در ۱۷ شهريور ۵۱، تحولی عميق در
من پديد آورد و بر مسير زندگيم تأثير گذاشت.
کاسه
سرد عدس پلو را گذاشته بودم جلويم و به برادرانم میانديشيدم. بعد
از مدتی آهسته و با تأنی شروع کردم به دانههای عدس را
جدا کردن و در دهان گذاشتن. کم کم عدسها به دهانم
مزه کرد و کمی که گذشت به سرعت دانهها را از
لابلای برنجها میجستم و با لذت
میخوردم. کاسه را با دو دست تکان میدادم و عدسها را به سطح
کاسه میآوردم و با ولع میبلعيدم، تا
دانه آخر. همين که
نگهبان کاسه را بيرون برد، با خاطره
برادرانم در خوابی عميق فرو رفتم، خارج از زمان و مکان.
صبح با صدای مهربان نگهبان برای رفتن به دستشويی
بيدار شدم. فکر خودکشی به کلی از ذهنم رفته بود. از آن پس، با قد بلند و قيافه آرام و مهربانش هر وقت که دستش رسيد، با
وجود همه مخاطرات، از
محبت به من دريغ نمیکرد.
انشعاب کذايی!
روزهای اول بازجويی سرانجام با تلفن صديقه و دادن
علامت خطر به جای علامت سلامتی به سر آمد. بالاخره توانسته بودم جان صديقه را نجات
دهم. اما نگران سرنوشتش بودم.
در آن روزها حرفهای تازهای
دراتاق بازجويی در باره
تغيير ايدئولوژی مجاهدين شنيده بودم. وحيد را ديده بودم و حرفهايش
همچون پتکی بر سرم فرود آمده بود. بازجويم رياحی جزوهای، به اصطلاح
خودش بسيار آموزنده، به نام چشمه
آب حيات نوشته وحيد افراخته
را به من داده بود تا به دقت بخوانم. مطالب جزوه را دقيقا به ياد ندارم. فقط میدانم
که مربوط میشد به رد مبارزه عليه رژيم و انتقادی عمومی
از عملکرد سازمان مجاهدين و تشکيلات آن. آنچه در وضعيت روحی آن روزها بيش از هر
چيز در خاطرم نقش بسته، شيوه
وحيد در ستودن دستگاه پر از خشونت و شقاوت ساواک بود. شگفت انگيزتر برايم اين بود
که از موجود سنگدلی چون منوچهری با محبت و عطوفت سخن رانده بود. چشمهای
منوچهری را که هميشه از خشونت خون گرفته بود، به چشمانی مهربان تشبيه کرده بود.
در آن فضای خشونتبار از زبان
يک زندانی شنيده بودم که خطاب به وحيد افراخته و محسن خاموشی فرياد میزد
که «من هنگام دستگيری کون خوردن يک سيانور رو نداشتم که اون رو به من نمیدادين؟»
شنيده بودم که کسانی را که حاضر نبودند تغيير
ايدئولوژی بدهند، خلع سلاح و از حداقل امکانات محروم میکردند. شنيده
بودم که همسر شريف واقفی که به منشعبين پيوسته بود کارهای شوهرش را با جزييات به
بالا گزارش میکرد. شنيده بودم کسانی را که مخالف تغيير
ايدئولوژی بودند در جلسات انتقادی زير فشار قرار میدادند و
شخصيتشان را میشکستند يا آنها را بدون هيج پوشش امنيتی،
به کارخانه میفرستادند و در خطر دستگيری قرار میدادند
تا به اصطلاح از کارگران بياموزند و تغيير ايدئولوژی را بپذيرند و غيره. با اينکه
به اصطلاح خودشان مدتی پيش از انشعاب در ميان اعضاء «کار اقناعی» کرده بودند،
بازهم هنگام انشعاب قريب به ۵۰ در صد از اعضاء و کادرها را تصفيه کرده بودند. در
عين حال، با اين توجيه که «امکانات خرده بورژازی را بايد در خدمت طبقه کارگر به کار گرفت»، مدتها
تغيير ايدئولوژي سازمان را از هواداران آماده پيوستن به سازمان يا هواداران رسمی مخفی
نگهداشته بودند تا از امکانات بازاریها
و مذهبیهای طرفدار روحانيت محروم نمانند.
به نظر میرسيد که علنی
کردن تغيير ايدئولوژی هم در واقع از سر ناچاری بوده. چرا که پس از دستگيری خليل
دزفولی در ارديبهشت ۵۴ و به دنبال آن دستگيری وحيد افراخته و محسن خاموشی و همکاری
همه جانبه آنها با
ساواک بود که به دستگيری بخش وسيعی از کادرها و رو شدن ماجرای تغيير ايدئولوژی و
تصفيهها انجاميد.
همه
شنيدههايم بوی زورگويی میداد.
بوی توطئه و مرگ و تصفيههای درون
تشکيلاتی، بوی روابط ناسالم و بیبند و باری میداد.
احساسی از نفرت آميخته به غم و ياس نسبت به آن انشعاب کذايی بر وجودم چيره شده
بود. اما در آن تنهايی، احساس احترام نسبت به کسانی که در برابر تغيير ايدئولوژی
ايستاده بودند و «نه» گفته بودند، دلگرمی بزرگی برايم بود.
زمانی که جزييات ماجرای قتل مجيد شريف واقفی را
شنيدم و ترور صمديه لباف را که زخمی به دست ساواک افتاده بود و با همان زخمها
زير شديدترين شکنجهها قرار گرفته بود، همان
لرزش و فروريختنی را در وجودم حس کردم که هنگام خواندن جزوه «بيانيه تغيير مواضع ايدئولوژيک سازمان مجاهدين
خلق ايران».
جزوه در مهرماه ۵۴ در دسترس مبارزان بيرون از
سازمان قرار گرفت. پيش از آن، جز اعضاء سازمان هيچ کس، حتی کسانی که قصد پيوستن به
سازمان را داشتند از آن همه تغيير و تحولات درون تشکيلات مجاهدين بیخبر
مانده بودند.
جزوه که به دست من رسيد ناباور و مستأصل به سرور
آلادپوش پناه برده بودم و آن را مو به مو به عنوان شايعه و شنيدههايم
برايش تعريف کرده بودم. از او پرسيده بودم، حالا چه بايد کرد؟ سرور که برخلاف من
روحيهای آرام داشت، گفت، «بايد صبر کرد تا صحت و
سقم آن معلوم شود.»
هر دو جزوه را خوانده بوديم و از حرفهايمان
معلوم بود که از تصفيهها هم خبر
داريم، اما هر دو خودمان را به نادانی میزديم. در آن
روزها از ترس شکنجههای ساواک سعی میکرديم
حتی برای نزديکترين ياران هم اطلاعاتمان را رو نکنيم.
سرور در سال ۵۵ در يک درگيری کشته شد و برای هميشه
دوست مهربان و شکيبای روزهای سخت زندگيم را از دست دادم.
بعد از آن گفتگو با سرور، خواهرم صديقه را ديدم.
با نگرانی و نفس زنان، وضعيت سازمان را از او پرسيدم. در حال قدم زدن در خيابان
صفیعليشاه بوديم و من باز هم با جزييات از
ماجرای تغيير ايدئولوژی و آن انشعاب کذايی از او پرسيدم. با دهها
سئوال در باره کارهای
نامعقولی که به نظرم میرسيد. صديقه
هم مثل من جوان و بیتجربه بود، نمیتوانست
بحث را مستدل پيش ببرد. سرآخر آنجا که از استدلال وامانده بود با مهربانی و خنده شيرينش گفته بود، «مهم مبارزه با
ديکتاتوری شاه است، حالا با هر ايدئولوژی و ديدگاهی که باشد!»
استدلالش برايم قابل قبول نبود. با تعجب سکوت
کردم. باورم نمیشد سازمانی که برايم مقدس
بود، اين چنين درهم ريخته که حتی صديقه هم برای آرام کردن من به چنان استدلال
نامعقولی متوسل شده است.
حالا در کميته با ديدن وحيد افراخته و شنيدههايم
در اتاق بازجويی، میديدم که وضعيت سازمان
بسيار آشفتهتر و بدتر از آن چيزيست که تصور میکردم.
نگران صديقه بودم که در اين آشفته بازار به چه سرنوشتی دچار خواهد شد؟
از اينکه در اين اوضاع آشفته، خودم دستگير شده بودم در عمق وجودم به شکلی سرپوشيده
رضايت خاطر داشتم.
قوطی کبريت
هنوز بازجويیهايم تمام
نشده و نفس راحتی نکشيده بودم که قضيه
عجيب و غريب قوطی کبريت را پيش کشيدند.
روزی که مأموران ساواک آن قوطی کبريت را در کمد
کتابهايم پيدا کردند، انگار کشف مهمی کردهاند
چند تکه کاغذ لوله شده را بهمديگر نشان میدادند و
چيزهايی پچ پچ میکردند. اما من هيچ چيز در
مورد آن تکه کاغذها نمیدانستم. فقط
نگران بودم از اين که امانتی دختری ست که پشت در زندانها شناخته
بودم.
سال ۵۳ که تعدادی از افراد خانوادهام
دستگير شده بودند، برای گرفتن خبر از آنها با خواهر کوچکترم آذر مرتب به کميته و
اوين سر میزديم. در ميان خانوادهها با خواهر يکی از زندانیهای مجاهد
آشنا شديم. از اول آدم متظاهری به نظرم میرسيد، برخلاف
رسم آن روزها وانمود میکرد که روابط
نزديکی با سازمان مجاهدين دارد و از خيلی مسائل با خبر است. يک روز جلوی در کميته،
هنگام خداحافظی مرا صدا زد و قوطی کبريتی به امانت بدستم داد و گفت بعدا پس خواهد
گرفت.
من هم از سر سادگی بدون هيچ سئوال و جوابی قوطی را
گرفتم و به خانه که رسيدم آن را باز
نکرده، در کمد کتابهای درسیام
پنهان کردم تا بالاخره هم به دست ساواک افتاد.
زير کتکهای دوباره
مانده بودم چه بکنم. از محتوی آن خبر نداشتم تا مسئوليت آن را خودم به عهده بگيرم.
دلم هم نمیآمد اسم آن دختر را بگويم و گرفتارش کنم.
علاوه بر اينکه لو ندادن ارزش والايی بود در ذهنم. هرچه قسم آيه میخوردم که از قضيه بیخبرم، فايده
نداشت. عاجز شده بودم. در آن کشمکش، وقتی يکی از بازجوها که داشت با خشم میزد تو کلهام، گفت،
«فلان فلان شده شماره ماشينهای
مامورين ما را برای کی میخواستی؟ آنها
را به چه کسی دادی؟»
ناگهان معمای قوطی برايم روشن شد. با اين که گيج و
منگ بودم فورا آن را به گردن گرفتم.
حالا میخواستند
بدانند آن را به چه کسی دادهام؟ با هزار
قسم پير و پيغمبر که به خدا همين طوری شماره ماشينها را نوشتهام
و اصلا نمیدانم چرا اين کار را کردهام، بالاخره دست از سرم برداشتند. اما اين موضوع آن را به
عنوان يکی از موارد اتهام در پروندهام
گنجاندند.
چشمانش
با اين همه، بازهم هر روز میبردنم
به اتاق بازجويی و مجبورم میکردند همه حرفهای قبلی را
از نو بنويسم. چقدر از تکرار اين بازنويسیها بيزار بودم.
لحظهای آرامش نداشتم، میترسيدم
مبادا در کلمهای يا جملهای اشتباه
کنم.
يکی از آن روزها، چشمبندم را که برای نوشتن
برداشتم، يکباره چشمم افتاد به پسر جوان نحيف و رنگ پريدهای که در گوشه ديوار آويزانش کرده بودند و شلاق میزدند.
معلوم بود که او را از اتاق شکنجه آوردهاند. گويی
مردهای را به صليب کشيدهاند
پلکهايش بسته بود، با نالهای
خفيف وکوتاه میگفت، «چيزی برای گفتن ندارم!» تنها صدای
شلاق بود و سکوت.
نگرانیها و ترس و
درد خودم را به کلی فراموش کرده بودم. به چيز ديگری نمیانديشيدم جز
به او که بدن لاغر و تکيدهاش در هوا
معلق مانده بود. فقط در پی فرصتی بودم تا دزدکی با احترام و عشق به او نگاه کنم.
او گاه پلکهايش را نيمه باز میکرد
و فقط چند لحظه میتوانستم برق سبزی چشمانش
را ببينم. او که بود؟ بعد از چه شکنجههايی او را در
اتاق بازجويی آويزان کرده بودند و شلاق میزدند؟ جز من
زندانیهای ديگری هم او را ديده بودند؟ فقط میدانستم
که دانشجو ست.
آخرين باری که او را ديدم، مثل هر روز گوشه ديوار اتاق بازجويی آويزان بود و رحمانی
که کف به دهان آورده بود، بدن نحيف و استخوانی او را به شلاق بسته بود. يک لحظه
صدای ضعيفی از دهانش بيرون آمد و گفت، «رحم کنيد!»
رياحی با آن هيکل گندهاش کنار بخاری
گوشه اتاق ايستاده
بود و داشت ميلهای آهنی را در آتش بخاری
میچرخاند. بعد از مدتی رحمانی شلاق را به
کناری پرت کرد و آمد کنار بخاری. چند لحظه بعد، رياحی با ميله گداخته به جسم نيمه جان او نزديک شد و
فرنچ را با يک دست دريد و با دست ديگر ميله را به سينه او چسباند. تنها نالهای
شنيده شد و بعد سکوت. سکوتی که بوی مرگ میداد.
بازجوها، دستپاچه او را پايين کشيدند و برای به
حال آوردنش شروع کردند به سيلی زدن. اما ديگر نه صدايی از او درآمد و نه نالهای.
پاهايم به شدت میلرزيد و تمام
بدنم کرخ شده بود. قلم از دستم افتاد و مبهوت به او خيره ماندم تا بلکه جرقه آن چشمان روشن را ببينم که از «سبزی» خالی
میشد.
ناگهان از صدای فحش بازجوها که برای لحظهای
وجود مرا فراموش کرده بودند، به خود آمدم. نگهبان فرنچی روی سرم انداخت و مرا که
ديگر قادر به راه رفتن نبودم به زحمت به سلول بازگرداند. مسخ شده و مبهوت دستهايم
را به ديوار سلول کشيدم و در جايی نسبتا صاف با تمام نيرو با پنجهها
و ناخنهايم نوشتم، نازلی سخن نگفت / دندان کينه
بر جگر خسته بست و رفت
آن قدر شعر شاملو را زمزمه و تکرار کردم که در
فراموشی به خوابی عميق فرو رفتم. سحرگاه با چرخش کليد، اضطراب و ترس و انتظار
دوباره به سراغم آمد. در بازگشت از دستشويی، نشسته نماز خواندم و از خدای خودم
خواستم که به اين همه درد پايانی بخشد. اما پايانی در کار نبود. اين بار که نگهبان
مرا به اتاق بازجويی برد رياحی پشت ميزش نشسته بود و «نازلی چشم سبز من» ديگر
نبود. به ورقههای کاغذ سفيد جلو رويم نگاه میکردم
و به جای خالی او و به عمق «سخن نگفتن». قادر نبودم ذهنم را برای تکرار همان حرفهای
قبلی جمع و جور کنم که ناگهان رسولی با داد و بيداد وارد شد، با مشت و لگد به جانم
افتاد و با فحش و نيشخند هميشگیاش پرسيد،
«روی ديوار سلولت چی نوشتی؟ برای چه کسی نوشتی؟»
انکار و التماس بیفايده بود.
مرا کشان کشان به اتاق حسينی بردند و شلاق زدند. غروب که به سلول بازگشتم نازلی از
روی ديوار سلول هم محو شده بود. احساس میکردم تنها و
بیکس ماندهام. چه تفاوتی
بود ميان رهبر با نام و نشانی چون وحيد و دانشجوی بینام و نشانی
که جز عشق و انسانيت نشانی از خود باقی نگذاشت. حتی نفهميدم به کدام جريان وابسته
است. از آن پس همه جا در جستجوی او بودهام، اما نه در
زندان و نه در آزادی، ديگر اثر و نشانی از او نيافتم. تنها برق چشمانش هميشه با من
است و من چقدر چشمهای سبز را دوست دارم.
رو به رو شدن با مرگ
زمان را از دست داده بودم، نميدانستم چند روز يا
چند هفته از زمان دستگيريم میگذرد. تنها با
وعدههای غذا از روز و شب با خبر میشدم.
برای شمردن روزها روی ديوار سلول خط میکشيدم. اما
بعضی وقتها حواسم چنان پرت میشد
که فراموش میکردم خط بکشم. چه مدت بود درسلول انفرادی
بودم؟ چند بار خط کشيدن روی ديوار را فراموش کرده بودم؟ هيچ نمیدانم.
فکر میکنم اواخر ديماه سال ۵۴ بود که يک شب مرا
برده بودند به اتاق بازجويی و از من میخواستند
دوباره در باره خواهرم صديقه
بنويسم. در آن زمان و تا مدتی بعد نمیدانستم که
صديقه در همان ديماه با خوردن سيانور در درگيری خود را از ميان برده است. چرا
بازهم از من میخواستند در باره او بنويسم؟ هيچ نمیدانم.
هوا سرد بود و من که تا آن زمان هيچ ملاقاتی
نداشتم با آن کت و شلوار کتانی زندان از سرما میلرزيدم. پشتم
به در ورودی بود، پاهای پانسمان شدهام را جمع
کرده بودم و قلم را در دست لرزانم میچرخاندم و نمیتوانستم
چيزی بنويسم. يکباره ديدم بازجوهايم رياحی و رحمانی از پشت ميز بلند شدند و با
احترام ايستادند، بلافاصله عضدی و منوچهری و رسولی وارد اتاق شدند و جلو ميز من
ايستادند. روی صندلی ميخکوب شدم. عضدی با آن نگاه تيز و خشن و آن قيافه ناخوشايندش خطاب به من گفت، «حرفات رو زدی
يا نه؟ يکبار دروغ گفتی و خودت رو بدبخت کردی، حالا هم هنوز دير نشده حرفات رو
بزن!»
سکوت کردم و سرم را پايين انداختم. يکباره چندين
زندانی با هم وارد اتاق بازجويی شدند، با چهرههای رنگ
پريده و تکيده در گوشهای ايستادند.
نمیدانستم چه کنم، همچنان ميخکوب بر صندلی
خيره و مبهوت مانده بودم. چهره
هيچکدام برايم آشنا نبود، جز چهره
وحيد افراخته. اما ديگر آن خنده
نيشدارش را بر لب نداشت، رنگش پريده بود و نگاهش به زير. دلم فرو ريخت و دست و
پايم شروع کرد به لرزيدن، چه اتفاقی افتاده؟ نکند صديقه دستگير شده؟ يا دوستانم
سرور آلادپوش يا گيتی صادق؟ که در بازجويیها نامی از
آنها نبرده بودم. دوستان عزيزی که يکی در سال۵۵ و ديگری در سال ۶۰ در درگيری جانباختند.
طاقتم تمام شده بود و وحشتزده به آن جمع و تنها
زنی که در ميانشان بود نگاه میکردم تا بلکه
او به اشاره چيزی به من بفهماند. به دهان وحيد چشم میدوختم. از خود
میپرسيدم اينبار چه میخواهد
بگويد؟ به بازجوها نگاه میکردم و منتظر
فرياد خشم و کتکهاشان بودم. اما نه حرفی
بود، نه اشارهای، نه خشمی و نه کتکی. سکوت بود، سکوتی
مرگبار. زمان از حرکت ايستاده بود. میترسيدم. به
چشمان وحيد نگاه میکردم تا شايد از نگاه او
چيزی دستگيرم شود. اما انگار زندگی در آن رنگباخته بود.
بهت و ناباوری بر چهرهاش سايه
انداخته بود. از نگاه ديگر زندانیها هم چيزی جز
خستگی دستگيرم نشد.
رياحی سکوت را شکست، «اين مادر قحبه که اينحا
نشسته خواهر رضايیهاست» و با لحنی
تحقيرآميز ادامه داد، «طفلک خيلی مسلمان است! خبر نداشته که فاتحه مسلمانی در سازمان مجاهدين خوانده شده!»
يکی از زندانيان که از همه جوانتر
به نظر میرسيد خنده تلخی کرد وحبهای قند از روی
ميز برداشت و در دهان گذاشت. رحمانی شکنجهگر ازش پرسيد،
«محسن حالت چطوره؟» محسن که بعدا دانستم محسن خاموشی است در سکوت برگشت سرجايش.
زندانی ديگری به من نگاه کرد، دو بار چشمانش را بست و سرش را به آرامی به جلو خم
کرد. کوشيدم با دوبار بستن چشمانم پاسخ احترامش را بدهم. حتما يکی از چند مخالف
تغيير ايدئولوژی در ميان آن جمع بود. هيچ وقت آن ديدار در اتاق بازجويی با آن جمع
ناهمگون برايم معلوم نشد.
رياحی با لودگی هميشگیاش، با صدايی
بلند پرسيد، «راستی دادگاه چه شد؟» منوچهری با لحنی که تظاهر از آن میباريد
گفت، «متأسفانه نتوانستيم کاری از پيش ببريم. به خاطر ترور آمريکايیها
کاری از دست ما ساخته نبود! همه محکوم به اعدام شدهاند» اشارهاش
به ترور دو مستشار آمريکايی درسال ۵۴، توسط مجاهدين منشعب بود.
کلمه
اعدام همچون پتکی به سرم فرود آمد، گيج و منگ شدم. بعد از چند لحظه به خود آمدم،
«مگر زن را هم اعدام میکنند؟» تا آن
زمان نشنيده بودم که زنی را اعدام کرده باشند. «وحيد را هم اعدام میکنند؟»
متحير به وحيد نگاه کردم. سرش را پايين انداخت. دلم میخواست ازش
بپرسم، پس چه شد؟ به ياد خندههای نيشدارش و
چشمانش در روزهای اول بازجويیام افتادم که
انگار ارزشهای انسانی از آن رخت بربسته بود. با چه
حرارت و خرسندی به بازجوهايش اعتماد کرده بود و باور داشت که زندگی را به او
بازگرداندهاند و دستش را به گرمی میفشارند.
حالا خسته و درمانده به مرگ میانديشيد.
مرا که به سلول بازگرداندند، نه بر مرگ زودرس آنها
گريستم، نه از مرگشان احساس شادی کردم. بهت زده و منگ از خودم میپرسيدم،
آيا برای ترساندنم اين چنين وحشيانه مرا با مرگ ۹ انسان روبرو کردند؟
سلول عمومی
در سلول عمومی بود که شنيدم همه آن نه نفر را در سوم بهمن ۵۴ اعدام کردند:
وحيد افراخته، محسن خاموشی و صمديه
لباف، منيژه اشرفزاده کرمانی، ساسان صميمی بهبهانی، محمد طاهر
رحيمی، مرتضی لبافینژاد، عبدالرضا نيری
جاويد، محسن بطحايی.
همسلولیهايم مثل من
از اعدام يک زن در حيرت بودند.
درست يادم نيست چند ماه بعد از دستگيری مرا به
سلول عمومی بند ۶ بردند. پيش از رفتن به سلول عمومی، با نگهبان از اتاق بازجويی
گذشتيم. رياحی با لحن ناخوشايندش گفت، «میفرستيمت به
سلول عمومی، اما حواست جمع باشه که هر چه شنيدی بيايی به ما بگی. در محکوميتات
تأثير داره» پاسخی ندادم، اما دلم فرو ريخت. دوباره ياد وحيد افتادم که با آن همه
همکاری اعدامش کردند.
نگهبان که در سلول را باز کرد چهرهها
را درست نمیديدم، اما ديدم همه ايستادهاند
و موهايشان را با فرنچ پوشاندهاند، جز يک
نفر. فهميدم جز آن يک نفر بقيه مذهبی هستند. نگهبان که در را بست و سرها عريان شد،
ديدم جز آن يک نفر، بقيه را نمیشناسم. او به
طرفم آمد و در آغوشم گرفت، اما به سردی پاسخش را دادم و خودم را به بیاعتنايی
زدم. اسمش را نمیدانستم او را فقط يک بار
در اتاق بازجويی ديده بودم. از حرف بازجوها فهميده بودم که او يکی از چريکهای
فدايی مخفی و مسلح بوده. برخورد بازجوها با او طوری بود که برای من صحنه خوشايندی نبود، شک برانگيز بود. هنوز اين
تجربه را نداشتم که بازجوها در بسياری اوقات به عمد جلو تازه واردان با زندانی
رفتاری میکنند که شک برانگيز است.
از تجربه شخص خودم هم
درسی نگرفته بودم. انگار فراموش کرده بودم که در آن روزهای اول بازجويی صحنه روبرو کردن مرا با خواهر کوچکترم آذر طوری
جور کرده بودند که خواهرم به من مشکوک شده بود و نگاههای نامهربان
و رفتار بیاعتنايش چقدر برايم دردناک بود؟
آن روز دانستم که اسم او زهرا آقانبی قلهکی است.
بعد از چند روز که با هم دوست شديم، علت بیاعتنايی
روزهای اولم را برايش گفتم، چنان يکه خورد که شروع کرد به های های گريستن. آن گريه
دردناکش را هرگز فراموش نکردهام. وقتی در
پاييز ۵۵ خبر اعدامش را شنيدم از خودم شرمنده شدم و آن رفتارم را با او هرگز
نبخشيدم. اين اولين باريست که بعد از اين همه سال، اين بار سنگين شرمندگی از خودم
را برزمين میگذارم.
همسلولیهای ديگرم،
بتول دزفولی بود که سال ۶۰ در ارتباط با مجاهدين در درگيری مسلحانه کشته شد.
طاهره س. بود و منيژه ب. که آنها هم در ارتباط با
مجاهدين دستگير شده بودند. پروين همسر مرتضی لبافینژاد هم در
سلول ما بود. به نظر پانزده شانزده ساله میآمد. همسرش را
که مخالف تغيير ايدئولوژی بود، جزو همان گروه ۹ نفره مجاهدين اعدام کرده بودند.
پروين نگران کودک شيرخوارش بود و نمیدانست چه بر
سرش آمده. دچار افسردگی شده بود، در گوشهای مینشست
و به ما کاری نداشت. يادم نمیآيد کی او را
از سلول ما بردند و ديگر از سرنوشتاش بیخبر
ماندم.
به نظر میرسيد همه همسلولیهايم شکنجههای
سختی را از سر گذرانده باشند، اما هيچ کس از پروندهاش و آنچه بر
سرش آوردهاند حرفی نمیزد. من هم
چيزی نمیگفتم. در بيرون همه آموخته بوديم که نسبت
به مسائل امنيتی کنجکاوی نکنيم. و از آنجا که همه چيز از رد و بدل کتاب گرفته تا
حمايت حتی غير مستقيم از گروههای مخالف
رژيم جرم شناخته میشد، ترجيح میداديم
هيچ حرفی در باره وضعيت خودمان
بر زبان نرانيم. همه میدانستيم که
تاريخ دستگيريمان پس از انشعاب و پس از دستگيری وحيد افراخته است، بنابر اين از
انشعاب خبر داريم. اين بود که در باره
تغيير ايدئولوژی و وضعيت مجاهدين در کل گفتگوهايی با هم داشتيم، اما وارد تحليل
نمیشديم.
بيشتر سعی میکرديم با طنز
و شوخی حرفها و ماجراهايی را که در اتاق بازجويی میشنيديم
يا میديديم تعريف کنيم. تا هم به همديگر اطلاعات
حداقلی بدهيم، هم با به مسخره گرفتن بازجوها فضای سبک و
شادی در سلول ايجاد کنيم.
شبها بعد از
رفتن بازجوها با سلولهای اطرافمان
تماس میگرفتيم و از اوضاع بند باخبر میشديم.
بيشتر اوقات من که جثهام از همه
کوچکتر و سبکتر بود میرفتم روی دوش
منيژه و از پشت توری دريچه
بالای سلول رفت و آمدهای توی راهرو را زير نظر میگرفتم و در
فرصت مناسب چند کلامی با زندانيانی که به دستشويی میرفتند رد و
بدل میکردم.
يکی از آن روزها متوجه شديم، يادم نيست چه طور، که
مسعود رجوی و محمد حياتی در سلول روبروی ما هستند. سعی کرديم هر طور شده با آنها
تماس برقرار کنيم. برايمان عجيب بود که بعد از پنج سال دستگيری آنها را دوباره به
کميته آورده بودند. اما کم کم به اين نتيجه رسيديم که آنها را هم در ارتباط با
همان ماجرای انشعاب ايدئولوژيک و رو شدن تصفيههای فيزيکی به
کميته منتقل کردهاند. در آن زمان اينکه
ساواک چه منظوری از اين نقل و انتقالها دارد و در
صدد است چه استفادهای از آن ماجرا بکند برای
ما روشن نبود.
يکی از شبها که روی شانه منيژه راهرو را زير نظر گرفته بودم، يکهو
چهره مسعود رجوی
را از پشت توری دريچه سلول روبرو
ديدم. او مرا نمیشناخت، خودم را معرفی
کردم. اولين چيزی که پرسيد در باره دستگيری يا عدم دستگيری صديقه بود. من آن زمان
چيزی نمیدانستم، فکر میکردم زنده است
و دستگير نشده.
چند بار ديگر هم از دريچه بالای سلول با رجوی گفتگو داشتيم. اما
اصلا يادم نمیآيد در آن حرفهای تلگرافی
چه چيزهايی گفتيم.
به تدريج بر تعداد همسلولها اضافه شد.
اوايل خرداد ۵۵، سارا و ناهيد و فکر کنم فرخلقا هم به
سلول ما اضافه شدند. سارا همسر بهروز ارمغانی، از فداييان به نام بود که در ۲۸
ارديبهشت ۵۵ در درگيری کشته شده بود. سارا که وارد سلول شد اول از هرچيز جثه کوچک کتک خورده و لنگيدنش به چشم میخورد.
در سلول هم که بود مرتب میبردنش به
بازجويی. از فشار کتک و شلاق بدنش باد کرده بود. وقتی از بازجويی بازمیگشت
سلول در سکوتی دردناک فرو میرفت. اما با
گذشت ساعاتی چند درد و رنج را به کناری میگذاشتيم و
دوباره خنده و شوخی شروع میشد. به مربع
شدن جثه سارا و قيافه ورم کردهاش میخنديديم.
سارای دوست داشتنی هم با تمام دردی که داشت با ما همصدا میشد
و میخنديد. و شروع میکرد از شيرينکاریهای
بهزاد ، کودک دو سالهاش برايمان گفتن. هر وقت
ازش میپرسيديم مگر چه پروندهای
دارد که اين قدر کتک میخورد؟ با
لبخندی شيطنتبار میگفت، «به خدا
هيچ کارهام، فقط يک زن خانهدارم!»
با گذر روزها بر دردها و رنجهايمان
فايق میآمديم. دور هم مینشستيم و از
احساسها و تجربههايمان میگفتيم.
همه میدانستيم که همسر زهرا آقانبی قلهکی به سبب
تصادفی ناميمون کشته شده. هر وقت زری از همسرش علیرضا شهاب رضوی
حرف میزد، غمی عميق بر چهرهاش
سايه میانداخت. پس از ازدواج، بدون توضيح به
خانواده با همسرش مخفی شده بود. خانوادهاش تصور میکرد
که دخترشان زری توسط علیرضا دزديده
شده. روزی در اوايل سال ۵۳ عمه
زری با ديدن علیرضا، در ملاء عام فرياد
میکشد مردم کمک، آی دزد! آی دزد! همسر زری به
محلی که چند کارگر در حال بنايی بودند پناه میبرد و کارگران
او را با ديلم میکشند.
اما زری گاه با صدايی آرام و لبخندی شيرين، در
حالی که سرش را پايين میانداخت و به
گليم چرکين کف سلول نگاه میکرد با شرمی
زنانه از ازدواج تشکيلاتیاش و سپس از
عشق عميق به همسرش میگفت، از احساسش در آن
لحظاتی که برای اولين بار با همسرش در زير يک سقف تنها مانده بود و از زندگی زيبای
مشترک کوتاهشان.
وقتی زری از عشق عميقاش به همسرش
میگفت، انگار فضای سلول لطيف و تازه میشد.
منی که هنوز عشق را تجربه نکرده بودم و جز ميز و نيمکت و فضای شاد مدرسه، چيزی
دوستداشتنیتر نمیشناختم،
شبانه به گوشهای از سلول میخزيدم و به
سقف سياه سلول چشم میدوختم و در روياهای خود
غرق میشدم. خودم را در ساحل دريا زير آسمانی
پرستاره میديدم. عشق را میستودم و با
احساسی لطيف و زيبا برای عاشقان شعر میسرودم و
شعرهای عاشقانه فروغ، خرامان
خرامان در ذهنم میخزيد و تار و پودم را فرا
میگرفت.
هشتم يا نهم تير بود که زری را بردند سر جنازه حميد اشرف و ديگر يارانش. در بازگشت به
سلول با صدای بلند به تلخی میگريست و فرياد
میزد، «همه چيز تمام شد!»
طوری گريه میکرد که سلولهای
ديگر صدايش را میشنيدند و سعی میکردند
به انحا مختلف دلداریاش بدهند. سلول تاريک و
نمور ما عزادار بود، همه در سکوت میگريستيم و زری
را در آغوش میکشيديم.
در اين فضای غم بود که شبی خواب خواهر مهربانم
صديقه را ديدم و گريان از خواب پريدم. نگران بودم از اينکه در آن آشفتگی انشعاب و
ضربات پی در پی ساواک بلايی سر صديقه بيايد. تا شروع کردم خوابم را برای همسلولیها
تعريف کردن، طاهره س. مرا به گوشهای کشيد و پچ
پچ کنان گفت صديقه سرقرار با خوردن سيانور خودکشی کرده.
ديگر توان ايستادن نداشتم، نشستم و زار زار
گريستم. باورم نمیشد آدم شاد و خندانی چون
او ديگر زنده نباشد. دوست مهربانم بود. درد دلهايم را فقط
با او در ميان میگذاشتم بیآنکه
مرا قضاوت کند. تکيه گاه بزرگی را از دست داده بودم. ديگر کسی نتوانست جای او را
پيش من پر کند.