صديقه و فرار اشرف
نسرين
در زندان قصر، مردی با سبيل کلفت و ابروهايی پرپشت
و سياه مرا از نگهبان کميته تحويل گرفت. با لهجه غليظ ترکی نامم را پرسيد، سپس تند و
تلگرافی گفت، «اعضاء خانوادت هم اينجا هستن.»
قلبم از شادی شروع کرد به تپيدن و با گامهايی
ريز و تند به دنبال او براه افتادم. پشت در آهنی، روسريم را با وسواس هميشگی مرتب
کردم و به فرنچ و شلوار بدقوارهام دستی کشيدم
و آن را صاف و صوف کردم، گويی به مهمانی ميروم. اواسط سال ۵۵ بود. وارد بند شدم،
همه جا سکوت بود و همه چيز از تميزی برق میزد.
دختری جوان که شهردار بند بود از اتاقی بيرون آمد
و مرا از خوش سيرت، معاون زندان زنان تحويل گرفت. يکهو دهها نفر با
موهای کوتاه تيغ تيغی و اونيفورمهای خاکستری و
آبي رنگ و رو رفته از اتاقها بيرون
ريختند. با بیتابی چشمم به دنبال خويشانم بود که شهين
خواهرم با صدايی بغضآلود خودش را به من رساند
و در آغوشم فشرد. بعد از او عزيز و فاطمه با من روبوسی کردند و بقيه همبندان. احساس میکردم
همه را دوست دارم و سرشار از لذت بودم. آسيه، که او را از بيرون میشناختم،
با متانت و آرامش خاص خودش جلو آمد. يک آن به ياد اولين جلسات مطالعاتیام
در خانه آسيه افتادم به
همراه سرور آلادپوش و گيتی صادق، شهين خواهرم و دو دانشجوی ديگر دانشگاه تربيت
معلم. ذوق زده او را بر قلبم فشردم و دستپاچه و شتابزده در گوشش گفتم، «من از
جلسات مطالعاتی که با هم داشتيم چيزی نگفتم ها!» با لبخندی محبت آميز نگاهم کرد و
چشمانش را بهمزد.
با کنجکاوی به تک تک چهرهها نگاهی
انداختم، اما از دوستان دبيرستانیام که در سال
۵۳ دستگير شده بودند هيچ يک را نديدم. همگی اعضاء محفل دانشجويی، دانشآموزی
ما که در مناطق جنوب شهر کار تودهای میکرديم،
دستگير شده بودند. هيچ وقت نفهميدم چرا با اينکه اسم من هم لو رفته بود، ساواک از
دستگيری من خودداری کرده بود. بعدا شنيدم که همگی آنها بعد از مدت کوتاهی آزاد شده
بودند.
با اعضاء خانوادهام نشستيم و
از کميته و بازجويی و جانباختن صديقه،
خواهرم گفتيم. اما من نمیخواستم از
ارتباطم با صديقه چندان حرفی بزنم، در بازجويیها منکر
هرگونه ارتباط نزديک با او شده بودم. حواسم جمع بود تا به قول مادرم «بزغاله به آب
ندهم!»
به مرور متوجه شدم که در بند قصر برداشتهای
مختلف و متناقضی در مورد ماجرای فرار اشرف دهقانی و نقش صديقه در آن، وجود دارد.
برخی از همبندان تصورشان اين بود که فرار اشرف زير نظر سازمان مجاهدين برنامه ريزی
شده و صديقه مسئوليت اجرای آن را به عهده داشته. برخی ديگر تصور میکردند
سازمان فداييان هم در جريان فرار نقش داشته. خانم شادمانی، که نقش مهمی در آن فرار
داشت و عفت، حليمه و حميده ن. هم هيچ کدام در مورد آن توضيحی نمیدادند.
هر کلامی اضافی بر آنچه تا آن زمان رو شده بود، میتوانست همگی
را دو باره به زير شکنجه بکشاند.
اما من میدانستم که
سازمان مجاهدين و فدايی نقشی در برنامهريزی فرار
اشرف دهقانی نداشتند. صديقه به ابتکار خودش به فکر فرار اشرف و ناهيد جلالزاده
افتاده بود. فکر تدارک فرار در چند روز اول ملاقاتهای حضوری عيد
۵۲ و مناسب يافتن شرايط به ذهنش رسيده بود و با شر و شور خاص خودش به کمک خانم
شادمانی و همکاری خانوادههای مجاهد
فرار را برنامه ريزی کرده بود.
اين را هم میدانستم که
صديقه بعد از دستگيری اعضاء خانواده
ما در اسفند ۵۳، از سر ناچاری به زندگی مخفی رو آورده بود. در آن زمان نه پناهگاهی
داشت و نه حتی ارتباطی با سازمان مجاهدين. بعد از روبرو شدن با مشکلات زياد، در
بحبوحه انشعاب و
دعواهای ايدئولوژيک درون سازمان مجاهدين بود که بالاخره توانست به مجاهدين وصل
شود. و هنوز چند ماه از مخفی شدنش نگذشته بود که «قرارش» لو رفت و در دی ماه ۵۴ با
خوردن سيانور جان سپرد.
به طوری که شنيده بودم، حتی وقتی اشرف از در زندان
قصر خارج میشود، خانوادهها نمیدانستند
اشرف را کجا مخفی کنند. همانجا پشت در زندان قصر خانم معصومه شادمانی و صديقه تصميم میگيرند
او را به خانه يکی از
خانوادهها بفرستند. از آن پس هم برای وصل کردن
اشرف به سازمان فدايی، خانوادههای بسياری در
مخفی نگهداشتن اشرف سهيم بودند. پس از مدتی، در بازجويیها پای تعداد
زيادی از مجاهدين و خانوادههايشان به
ميان کشيده شد و دستگيریها، شکنجهها
و محکوميتهای طولانی را به همراه آورد که بيشترشان
گمنام باقی ماندند. امروز هم اغلب کسانی که از کم و کيف آن فرار اطلاع داشتند از
ميان رفتهاند. باشد که روزی خود اشرف دهقانی جزييات
آن فرار را به گونهای که بوده و رخ داده
بازگويد.
خودداری از بيان حقايق
يکی ديگر از مشغوليات ذهنیام
در بند قصر، قضيه تغيير
ايدئولوژی بخشی از مجاهدين و ماجرای وحيد افراخته بود. در همان روزهای اولی که در
قصر بودم، قضيه ترور شريف
واقفی و ترور نا موفق صمديه
لباف را که منجر به دستگيريش شده بود و آنچه را که در اتاق بازجويی ديده و شنيده
بودم با خواهرهايم شهين و فاطمه در ميان گذاشتم. حرفهايم را
درسکوت گوش کردند. از سکوت در برابر همه
آن وقايع، از بیتفاوتی آنها نسبت به
سرنوشت سازمانی که برايم مقدس بود و در حال از هم پاشيدن، متحير ماندم و دلم به
درد آمد. اما در برابر آنها به خودم اجازه بحث و مجادله نمیدادم. بعد از
چند روز کلنجار با خودم به اين نتيجه رسيدم که لابد به خاطر پيشگيری از سؤ استفاده دشمن لازم است از بيان حقايق خودداری کنم.
از آن پس در مورد آن ماجرا سکوت اختيار کردم.
به مرور با مقررات و برنامههای
روزمره بند
آشنا شدم. چهرههای مجاهدينی که در بيرون نامشان را شنيده
بودم، از نزديک شناختم. اما در بند قصر برخلاف کميته ايجاد روابط دوستانه به نظرم
مشکل میآمد، خودم هم محتاطتر
شده بودم. در کميته روابط راحتتر و فضا
صميمیتر بود، در قصر همه به نظرم عبوس و جدی میرسيدند.
اوايل بيشتر به آشنايی با جوانان مجاهد کشش داشتم و آنها را زير نظر داشتم. زينت
تنها جوان غير مذهبی بود که توجهام را به خود
جلب کرده بود. شبيه پسربچهها بود، با
هيکلی کشيده و بلند و عينکی ته استکانی به چشم. وقتی فهميده بودم او به زندان ابد
به اضافه ۳۵ سال محکوم
شده خودم را با او هم سرنوشت میديدم. با اينکه
هنوز دادگاهی نشده بودم، ابد را پای سرنوشت خودم نوشته بودم.
اوايل همه سر ساعتی مشخص در جمعهای
دو سه نفره باهم کلاس میگذاشتند. من
تنها میماندم و به تنهايی کتاب میخواندم
يا در حياط قدم میزدم. چقدر دلم میخواست
در آن کلاسها شرکت کنم. اما نمیدانستم
چه طور و با چه کسانی؟ فقط در ساعتهايی که سکوت
میشکست با افراد مختلف صحبت میکردم.
روزی فران (رقيه) به سراغم آمد و از من خواست که با هم قدم بزنيم. با هم از هر دری
صحبت کرديم، او از بازجويیهای من به دقت
سئوال میکرد و من همه چيز را برايش گفتم. او به دقت
به حرفهايم گوش کرد، اما
کمترين اظهار نظری نکرد. چندبار ديگر به طور پراکنده با هم صحبت کرديم و بعد از
مدت کوتاهی او اولين کسی بود که برای من و زينت با هم کلاس گذاشت. بعد از آن بود
که کلاسهای من با ديگر افراد طيف فدايی به سرعت
شکل گرفت. ديری نگذشت که با زينت اخت شدم و بعد از آن رفته رفته با حميده و سپس
نيلوفر به جمع کوچک چهار نفرهای تبديل شديم
که با هم کلاس میگذاشتيم، تفريح میکرديم،
شلوغ بازی در میآورديم و برخی از همبندان
جدی و عبوسمان را میآزرديم. ويدا!
با اينکه تو را آدم خشکی میدانستم و تا به
آخر هم کلاسی با تو نداشتم، برايم عجيب بود که تو هيچ وقت از شوخیهای
ما آزرده نشدی. حتی وقتی تو را در خواب به تشک و پتويت دوختيم جز خنده واکنشی نشان
ندادی.
بعد از مدتی به رغم شک و ترديدهای بسيار، به تشويق
همبندان قديمی، با هم سن و سالهايمان وجيهه،
فرخ، فاطمه ا. ،حميده ، زينت و من تصميم گرفتيم به کمک معلمهای
همبند، خودمان را برای گذراندن امتحان ديپلم دبيرستان آماده کنيم. از آن پس بخشی
از اوقاتمان را به درس خواندن میگذرانديم. در
پايان سال تحصيلی ۵۶، در امتحانات متفرقه شرکت کرديم و همگی قبول شديم.
در ابتدای ورودم به قصر قضيه تغيير ايدئولوژی بخشی از مجاهدين ذهنم را
آرام نمیگذاشت. ويدا! وقتی میديدم
تو با جوانهای مجاهد مرتب کلاس میگذاری
نگران میشدم. با بدبينی و شک ريزترين کارهای شما را
زير نظر میگرفتم. آن کلاسها، به نظرم
به قصد کمک به تغيير ايدئولوژی جوانهای مجاهد
بود. به خصوص که میديدم بيشتر مجاهدين نسبت
به مذهب شل شدهاند. در آن زمان از آنچه در کميته ديده
بودم به شدت آزرده خاطر بودم و با بدبينی به تغيير ايدئولوژی نگاه میکردم.
با اين همه، بعد از مدتی خودم کلاسهای متعددی با
همبندان طيف فدايی گذاشتم و با مطالعه
منظم به تدريج از مذهب فاصله گرفتم.
پس از مدت کوتاهی فرشته و سهيلا و اعظم از جوانهای
مجاهد هم سن و سال ما را با پايان
يافتن محکوميتشان منتقل کردند به اوين و فقط پس از ديدار
صليب سرخ از زندانها اواسط سال ۵۶ آزادشان
کردند. هر سه پس از آزادی پيوستند به مجاهدين و فرشته ازهدی در ارديبهشت ۶۱ در
درگيری مسلحانه کشته شد.
پيامدهای تغييرايدئولوژی
ديری نگذشت که در همان اواخر سال ۵۵، مذهبیهای
غير مجاهد طرفدار روحانيت، يکهو همه
برنامههای روزمرهشان، از سفره
غذا گرفته تا ساعات ورزش، اتاق، درخواست کتاب، روابط با دفتر زندان و ... را از
غير مذهبیها جدا کردند. بدتر اينکه ديگر با چپها
و مجاهدين حرف هم نمیزدند، حتی مسئله نجس و پاکی را هم به ميان کشيده بودند. از
آن همه تغيير رفتار يکباره
همبندانم در حيرت بودم.
بعد از چند روز به تدريج فهميديم که اين جدايی به
خاطر فتوايی است که از طرف آيتالله منتظری و
چند تن از روحانيون در اوين، عليه کمونيستها و مجاهدين
صادر شده. در آن فتوا تأکيد شده بود که کمونيستها نجس هستند،
نبايد با آنها هم کاسه شد و معاشرت کرد. بر اساس اين فتوا طرفداران روحانيت در
زندان اوين همه برنامهها
و زندگی روزمرهشان را به کلی از ديگر زندانيان جدا کردند.
مجاهدين در مقابله با اين فتوا، در اطلاعيهای دوازده
مادهای روی وحدت تأکيد کرده و حاضر نشده بودند
سفرهشان را از جريانهای غير مذهبی
جدا کنند.
گفته میشد که بعد از
علنی شدن تغيير ايدئولوژی بخشی از مجاهدين و رو شدن تصفيههای درون
تشکيلاتی در بازجويیها و نوشتههای
وحيد افراخته در زندان، ساواک فرصت مناسبی برای بيشترين بهرهبرداری
عليه چپها و مجاهدين را به دست آورده بود.
روحانيون طرفدار خمينی و مذهبیهای افراطی فداييان
اسلام و جريان مؤتلفه را در بندی ويژه در اوين گرد آورده و
امکانات رفاهی نظير اجازه
ملاقاتهای ويژه، کتابخانه مخصوص، اجازه کلاسهای تفسير
قرآن و... در اختيار آنان قرار داده بود. در ميان طرفداران فتوا کسانی بودند که
مبارزه با کمونيستها را برای «حفظ دين»
مقدم بر هر چيز ديگری میشمردند، ماندن
در زندان را بيهوده میدانستند و به
تشويق ساواک تقاضای عفو کردند. در بهمن ماه ۵۶ هم در مراسمی معروف به مراسم سپاس،
چندين نفر از چهرههای معروف فداييان اسلام
و جريان مؤتلفه نظير مهدی عراقی، حبيبالله
عسگراولادی و ابولفضل حيدری که محکوم به زندان ابد بودند و روحانيونی چون محیالدين
انواری و مهدی کروبی را با «عفو ملوکانه» آزاد کردند.
در آن اوضاع آشفته که هر روز زمينه رشد تعصبات مذهبی افزايش میيافت،
آدمی مثل خانم شادمانی به اشتباه و از سرآزردگی و آدمی چون اشرف ربيعی به خاطر
جايگاهی که در ميان مذهبیها برای خود
قائل بود، به صف مذهبیهای افراطی
پيوسته بودند.
بدتر اينکه چند ماه بعد با آزاد شدن تعدادی از
زندانيان، خواهرهايم فاطمه و شهين همراه دو سه مجاهد ديگر با شنيدن جزييات بيشتری
در باره انشعاب از
زبان زندانيان مردی که آزاد شده بودند، تصميم گرفتند سفره غذای خود را از غير
مذهبیها جدا کنند. چند روزی بند در تب و تاب بود
و جلسات چند نفره در گوشه و کنار به چشم میخورد. وقتی به
سراغ شهين و فاطمه رفتم و از تصميم آنها با خبر شدم، حيرتزده و وامانده
نمیدانستم چه بکنم.کاری از دستم بر نمیآمد
و شديدا تحت فشار بودم. با اينکه در آن زمان، خود من از باورهای مذهبیام
فاصله گرفته و به فداييان پيوسته بودم. اما برای مجاهدين احترام خاصی قائل بودم.
ريشههای عاطفی عميق و محکمی با مجاهدين داشتم.
مبارزه را با آنها شناختم و مسيری که تا آن دوره پيموده بودم جزيی از وجود و تاريخ
زندگی من بود و هست.