آنها را میفهميدم
ناهيد افراخته
مرا از اوين به قصر منتقل میکردند، تيرماه ۵۵ بود. از اسفند ۵۳ بين سلولهای کميته و اوين سرگردان بودم و آرزوی چنين روزی
را داشتم. رفتن به بند عمومی قصر برايم دست يافتن به زندگی آزاد بود. در قصر میتوانستم خيلی از دوستانم را ببينم و با مبارزان
سرشناس آشنا شوم. شنيده بودم میتوان در حياط
آزادانه راه رفت، واليبال بازی کرد، کتاب و روزنامه خواند و...
حالا دست بسته توی ماشين داشتم میرفتم به قصر. اما نگران بودم و غصهدار: هم از پرونده خودم، هم از ماجرای
برادرم وحيد. از خودم میپرسيدم، در
قصر چه برخوردی با من خواهند کرد؟ همسلولیهای اوين میدانستند که به نوشتن عفو تن نداده بودم، ولی در
قصر؟
وحيد را در ۴ بهمن ۵۴ اعدام کرده بودند. شبی من و
برادر بزرگم حميد و برادر کوچکم فريد و دايیام محمد تجلی
را که از موقع دستگيری وحيد در ۶ مرداد، در يک سلول بوديم، بردند به ديدن وحيد.
نمیدانستم آخرين باری ست که
او را میبينم. با متانت هميشگیاش گفت، «قراره اعدامم کنن!»
حميد، برادر بزرگم پرسيد، «اگه اين رو میدونستی، بازهم همکاری میکردی؟» به آرامی پاسخ داد، «نمیتونن اعدام نکنن، مجبورن اعدامم کنن!»
قادر نبودم حرفی بزنم، فقط گوش میکردم. متأسف بودم از همه آنچه که اتفاق افتاده
بود، اما انتخابی نداشتم. همه آن وقايع دردناک فراتر از توانايیهای من بود. حميد میتوانست سئوال کند، اما من قادر به هيچ سئوالی
نبودم. وحيد برای من انسانی نمونه بود. تحت تأثير نامه او هنگام مخفی شدنش در
مهرماه ۵۰ بود که مسير زندگی من تغيير کرد و به فکر مطالعه و مبارزه افتادم. حالا
میديدم کارهايی کرده که
خودش اشتباه میداند و به
خاطر همين کارها بايد اعدام شود. با علاقه و احترامی که نسبت به او داشتم، هاج و
واج در مقابلش نشسته بودم.
میدانستم به
آنچه کرده و گفته باور دارد.
روز دستگيريش حميد و فريد و دايیجان را از قصر و مرا از اوين شتابان به کميته
بازگرداندند، تا از وحيد بخواهيم که حرف بزند. حميد را جلوی چشم وحيد آويزان کردند
و به شلاق بستند. فريد و دايیجان را روی
زمين به پشت خواباندند و پا در هوا شلاق زدند و مرا در آپولو. از ما خواسته بودند
هرچه بيشتر داد بزنيم تا ضربههای شلاق را
آهستهتر بر بدن ما فرود آورند.
پزشکی با لباس سفيد بالای سر وحيد ايستاده بود و مدام او را معاينه میکرد و به هوش بودن يا از هوش رفتنش را به بازجوها
خبر میداد. تمام بدنش آش و لاش
بود و چهرهاش دگرگون شده بود. بعدا
شنيدم که هنگام دستگيری سيانورش را خورده بود تا زنده دستگير نشود. منوچهری و
تهرانی دائم میگفتند، «نجاتش
داديم! خونش را چند بار عوض کرديم.»
يک روز و يک شب، چندين بار ما را فرستادند به سلول
و دوباره بازگرداندند پيش وحيد تا با شلاق زدن ما او را به حرف بياورند. ما حال
فکر کردن به خودمان را نداشتيم، نگران وضع وحيد بوديم.
پس از ۲۵ روز که از بيمارستان بازگشت با آرامش
هميشگیاش به ما گفت، «حالا
فهميدم که راه ما غلط بوده. در بيمارستان فرصت تأمل و فکر کردن داشتم. از حالا به
بعد میخوام از ريختن خون بهترين
جوانهای مملکت پيشگيری کنم،
حتی به قيمت به زندان افتادن آنها!»
آن روز هم قادر نبودم از او سئوالی بکنم يا حرفی
بزنم. اما میدانستم به حرفی که میزند باور دارد. میدانستم که به
خاطر شکنجه و مرگ نيست که اين حرف را میزند، به راستی
تغيير عقيده داده است. نمیتوانستم در
باره او قضاوتی
بکنم، هر چند من هم مثل حميد و فريد و دايیام همکاری با
ساواک را نمیپسنديدم.
حالا با سه سال محکوميت و گذر از آن وقايع دردناک
داشتم به بند عمومی قصر پا میگذاشتم. در
تناقض ميان شادی و نگرانی دست و پا میزدم. دوستانم
و همبندانم چه برخوردی با من خواهند کرد؟ اگر جای آنها بودم چه میکردم؟
از در که وارد شدم فضای بند، تنگ و تاريک و پر از
جمعيت به نظرم آمد. درست برخلاف فضای باز و پنجرههای بزرگ رو
به طبيعت سلولهای عمومی اوين. تعداد
زندانيان به قدری زياد بود که شبها دو نفره
روی تخت میخوابيديم و کف اتاقها و راهرو جای راه رفتن نبود.
روز ورودم به اين بند تاريک و پر جمعيت چشمم به
دنبال کسانی میگشت که پيش از
دستگيری میشناختم يا در کميته و
اوين با آنها آشنا شده بودم. اول از همه چشمم افتاد به حميده و فريده، با آنها
سلام عليک کردم و روبوسی. بعد رفتم سراغ فاطمه.
حميده را اولين بار در ميان خانوادههای مجاهدين ديده بودم که بعد از مخفی شدن وحيد به
نشانه همبستگی
مبارزاتی به خانه ما در مشهد آمده بودند. در کميته هم چندين ماه با او همسلول
بودم..
فريده را در اوين شناخته بودم. همسر هوشنگ اعظمی
بود و رابطه دوستانهای با هم پيدا کرده بوديم.
فاطمه را پيش از زندان میشناختم. در يک دانشگاه بوديم، او روانشناسی و من
حسابداری میخواندم. در سلول عمومی
اوين چند ماه با هم به سر برده بوديم. از همه مهمتر او خواهر دوست عزيزم صديقه
بود. وقتی در اسفند ۵۳ همراه پدرم به سراغ صديقه رفته بودم، دم در خانه دستگيرمان کردند و يکراست بردند به کميته و مرا
بستند به تخت شکنجه. سراغ صديقه را از من میگرفتند و
نشانی مخفيگاه وحيد را از من میخواستند. ولی
من نه از مخفی شدن صديقه خبر داشتم و نه تماسی با وحيد. هيچ منطق و استدلالی سرشان
نمیشد، فحش میدادند و میزدند. همان
روز اول وقتی نگهبان مرا از اتاق شکنجه به سلول میبرد برحسب
اتفاق در سلول عزيز، مادر صديقه باز مانده بود و مرا در سلول ديوار به ديوار او
انداختند. از طريق تماس با او بود که فهميدم همه اعضاء خانوادهاش دستگير شدهاند و صديقه
مخفی شده.
بعد از چند روز با پاهای زخمی و پانسمان شده جز از
طريق کون خيزه نمیتوانستم حرکت
کنم. بازجوها میگفتند، «خودت
توی تور افتادی، ما نمیخواستيم
دستگيرت کنيم!»
برای دستگير کردن وحيد همه اعضاء خانواده ما زير نظر بودند. بعد
از دستگيری من و پدرم، برادرها و دايیام را دستگير
کردند. فقط مادرم بيرون مانده بود و مرتب میآمد پشت در
کميته و میگفت، «منم دستگير کنين!»
روزی که بعد از چهار ماه داشتند پدرم را آزاد میکردند،
بازجوها جلوی ما به او گفتند، «حتما وحيد با تو تماس میگيره. بهش بگو خواهر و برادرهاش رو اينقدر تو
زندون نگهمیداريم تا بپوسند، يا خودش رو معرفی کنه!»
پدرم بلافاصله پاسخ داد، «اولا اون هيچ وقت با من
تماس نمیگيره، بعد هم هيچ وقت
خودش رو معرفی نمیکنه. اين بچهها رو ول کنين برن دنبال زندگيشون.»
رسولی گفت، «از تو جواب نخواستيم. برو به وحيد بگو
که خواهر و برادرهاش در گروگان ما هستن تا خودشو معرفی کنه!»
آخرين باری که مرا به تخت شکنجه بستند ديگر طاقت
مقاومت نداشتم. گرچه هيچ وقت نه تن به همکاری دادم و نه عفو نوشتم.
وقتی در قصر شنيدم که صديقه چند ماه بعد از مخفی
شدن، سر قرار لو رفته و با خوردن سيانور جان سپرده، چقدر غصه خوردم. چقدر دوستش
داشتم.
هنوز چند روز از ورودم به قصر نگذشته به من هشدار
دادند که حواسم را جمع کنم و زياده شلوغ بازی در نيارم، که در جمع چندان جايی
ندارم. وضعيت خودم را بفهمم و قبول کنم! حتی يکی دو نفری که از جمع طرد شده بودند
نشانم دادند تا حواسم باشد و با آنها رابطه نگيرم.
از بچگی آدم شلوغی بودم، دائم قاه قاه میخنديدم، سر به سر همه میگذاشتم و آدم کنجکاوی بودم. هنوز هم اين خصوصيات
را دارم، اما اين خصوصيات با فضای زندان جور در نمیآمد، به خصوص در وضعی که من داشتم. اينجا و آنجا
شنيده بودم که «اينقدر سئوال نکن!» به قول فريده پزشک از در میرفتم و از پنجره برمیگشتم. اما من بيشتر به دنبال رابطه بودم و متوجه
نبودم که پرسشهايم شک برانگيز است.
اگر چه غصه میخوردم، اما ته
دلم راضی بودم. خودم را اگر جای آنها میگذاشتم برخوردی
بهتر از اين نمیداشتم. چون من
هم همان معيارها و ارزشهای آنها را
قبول داشتم. به خاطر همين ارزشها پايم به
زندان کشيده شده بود.
همه آن مقرراتی که بر بند
غالب بود و بعضیها از آن
ناراضی بودند، به نظر من درستترين میآمد. از ورزش صبح و «روزکاری» گرفته تا جيره بندی
غذا و پوشاک، تحريم مواد لوکس و غيره، همه و همه اين مقررات را قبول
داشتم و لازم میدانستم. حتی
اگر قرار بود خودم مقرارتی وضع کنم، سختگيریهای بيشتری بر
جمع اعمال میکردم.
رفته رفته به اين نتيجه رسيدم که آن وضعيت، حتی به
نفع من است. اگر وسط ميدان قرار میگرفتم شايد
مثل وحيد تند رویهايی میکردم که امروز از آن پشيمان میبودم.
دائم سعی میکردم بر خودم
مهار بزنم. انگار روی طناب باريکی راه میرفتم که مجبور
بودم از اينور و آنور نيفتم. اما از جايگاه خودم هم راضی بودم. نه
طرد طرد بودم، نه همرزم و متعلق به گروهی و نه در جمع. کنار بودنم از جمع کمکی بود
به من. به زور آن وضعيت مجبور شدم در حد خودم از زياده گويیها و زياده رویهايم بکاهم و
در عمل به شخصيت متعادلتری دستيابم.
در عين حال همه درها به رويم بسته نبود.
با چند نفر کلاس فرانسه داشتم، در بازی واليبال شرکت میکردم. يک بار در ورزش دسته جمعي صبح همراه زينت
مسئول ورزش شدم. اين که جلوی آن همه زندانی بتوانم ورزش را هدايت کنم برايم ارزش
بسياری داشت. احساس غرور میکردم و برايم
نشانی بود از اينکه از طرف جمع پذيرفته شدهام، اگر چه در
جلسات سياسی و گروهی پذيرفته نشده بودم. اين برخوردها، با اينکه از دور ناچيز به
نظر میرسند، اما در آن شرايط و
وضعيتی که من داشتم، زندگی مرا تغذيه میکردند، به من
هويت انسانی میدادند. ارزش
آن روابط را میفهميدم و قدرش
را میدانستم.
من هم به نوبه خودم سعی میکردم با کارهای دستی وسايلی برای زندگی راحتتر دربند بسازم. با لوله کردن پاکتهای خالی شير و نخهای تابداده، چوبرختی میساختم و به دسته تختها آويزان میکردم، با نخهای تابداده راکت
بدمينتون و با بطریهای پلاستيکی
جای آشغال مدادتراش میساختم و غيره.
ويدا! يادم میآيد روزی تو
به شوخی به من گفتی، «میبينی چطور
زندان خلاقيت تو رو به کار انداخته؟» و من جواب دادم، «اگر بيرون بودم خلاقيتم میتونست بيشتر و برای کارهايی مهمتر به کار بيفته»