شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۳ - ۶ نوامبر ۲۰۰۴

اتاق گلابی ها

 

عاطفه جعفری

 

اواسط سال ۵۵، چند روز مانده به آزادی و پايان محکوميت، از زندان قصر منتقل شدم به اتاق «گلابیها» در طبقه دوم بند زنان در اوين. با ورود من شديم حدود ده نفر. تا جايی که به خاطر دارم، شهين بود و منظر، اعظم، مهوش، فرشته، سيمين ک. و الهه و من. به جز دو نفر، دوران محکوميت بقيه به پايان رسيده بود و بی صبرانه در انتظار آزادی بودند.

ويدا، تو يکی از آن دو نفری بودی که بازجوها میخواستند برای رفتن به تلويزيون و اظهار ندامت يا نوشتن عفو در آن اتاق بمانی و زير نظر و فشار باشی. تازه مادرت را از دست داده بودی. يکی دو ماه بيشتر با ما نماندی، بردندت به اتاقی ديگر و بعد هم دوباره به زندان قصر.

ديگری خانم اعظم طالقانی بود که به خاطر متواری شدن برادرش مجتبی دستگير شده بود. در آن سال، ساواک مذهبیهای طرفدار خمينی و روحانيون را جمع کرده بود در اوين. خانم طالقانی را هم که قرار بود زودتر آزاد کنند، گمان میکنم به خاطر پدرش آورده بودند به اتاق ما.

ماجرای انشعاب مارکسيست - لنينيستهای مجاهد و ترور دو نفر از اعضاء مخالف، شريف واقفی و صمديه لباف، فرصتی به دست ساواک داده بود تا با پخش جزوه اعترافات وحيد افراخته در ميان روحانيون و دادن پارهای امتيازها، آنان را عليه کمونيستها و مجاهدين به موضعگيری وادارد. خيلی زود به مقصودش رسيد.

ساواک در اوين کتابخانهای برای آنها جور کرده بود و اجازه کلاس تفسير قرآن به آنها داده بود که خانم طالقانی هم مرتب در آن شرکت میکرد. هر بار که به ملاقات پدرش میرفت، با آب و تاب از اين کلاسها برای ما تعريف میکرد. همان روزها بود که شنيديم آيتالله منتظری و طالقانی و چند روحانی ديگر فتوايی عليه کمونيستها و مجاهدين صادر کردهاند. گفته میشد چندی بعد طالقانی امضايش را پس گرفته بود. اما در اوين فضای مذهبی روز بروز بارزتر میشد. خانم طالقانی شروع کرده بود بر سر نجس و پاکی ايراد گرفتن، مثلا کشمشهای عدس پلو که مورد علاقه همه بود، به بهانه اين که تخمير میشود و حرام است از غذا حذف شد. آرزو میکرديم زودتر آزادش کنند، تا نفس راحتی بکشيم.

هيچ کدام از ما ملاقاتی نداشتيم، جز خانم طالقانی. ولی ما خوراکیهای او را بیآنکه رسما اعلام کنيم، تحريم کرده بوديم. اگر چه، يک بار که برای کلاسهای قرآن رفته بود، يواشکی دلی از عزای زولبيا و باميههايش درآورديم

با همه اينها، تا زمانی که روحانيون و مذهبیها به قدرت نرسيدند، به اين تغيير و تحولات در زندان و برنامه ساواک هيچ توجهی نداشتيم.

هيچ وقت زندان به سختی آن روزها بر مايی که محکوميتمان به پايان رسيده بود، نگذشت. دائم مواظب بوديم که حرفی نزنيم و کاری نکنيم مبادا که گزارش شود و آزادی ما را بيش از بيش به تأخير بيندازد. حتی وقتی به ما روزنامه دادند، تا جايی که میتوانستيم خودمان را بیعلاقه به روزنامه و اخبار نشان میداديم، مبادا گزارش شود. میدانستيم که برای ساواک هر رفتار کوچکی نشانه بزرگی است در مخالفت با رژيم. شرط آزادی يکی از هماتاقیها را که ساواک نتوانسته بود حتی جرمی برای او بتراشد و به دراز مدت محکومش کند، همکاری گذاشته بودند. تا بالاخره روزی از سروان روحی پرسيده بود، «منظورتون از همکاری چيه؟» و پاسخ شنيده بود که «مثلا پسر همسايه رو زير نظر بگير، ببين چه رفتاری داره. جدی ست، کتاب خونه؟ به دخترها توجه میکنه يا نمیکنه؟ و غيره. همه اين علايم رو به ما گزارش بده». دختر با تعجب پرسيده بود، «مگر از اين علايم هم میشه به کسی انگ سياسی زد؟» رئيس زندان اوين به سادگی پاسخ داده بود، «تو کارت نباشه، فقط گزارش بده!»

ساواک با اين نوع گزارشها از کارهای ريز و درشت، به نتيجهگيریهای معين خودش میرسيد. يکی را به خاطر جدی بودن دستگير میکرد، يکی را ضعيف تلقی میکرد و زير فشار میگذاشت، يکی را آزاد نمیکرد و ما هم دائم مواظب بوديم بهانهای به دست ساواک ندهيم. حتی وقتی ليست بالا بلند کتابهای بسيار جالبی را که خواندنش در بيرون جرم به حساب میآمد، به ما دادند فورا حدس زديم که کلکی در کارست و به جز چند تا رمان ساده و يکی دو تا کتاب زبان، کتاب ديگری در خواست نکرديم. طی چندين سال و به تجربه با کلکهای ساواک آشنا شده بوديم.

در واقع خود سانسوری میکرديم. محکوميت ما تمام شده بود و دليلی برای ماندن در زندان نمیديديم. اما حاضر نبوديم با شرط و شروط ساواک برای آزادی کنار بياييم. با اين همه، روزی که مرا به ملاقات پدرم بردند تا او مرا برای نوشتن «ورقه ندامت» قانع کند، از برخورد صريح و قاطع پدرم يکه خوردم. وقتی بازجو به پدرم گفت، «شما به دخترتون بگين! کافيست اين ورقه رو امضا کنه و آزاد بشه!» پدرم گفت، «من هم اگه اين همه سال زندون میکشيدم، حاضر نمیشدم برای آزادی چنين چيزی بنويسم. چرا عاطفه امضاء کنه؟»

مأمور ساواک اصلا از پدر پيری که دو تا از فرزندانش در زندان بودند، چنين انتظاری نداشت. به تلخی چند لحظه سکوت کرد و بعد با تغير گفت، «ملاقات تمام شده، تشريف ببريد!»

هرکدام از ما که در«اتاق گلابیها» بوديم به انواع و اقسام بيماریهای گوارشی، کليوی و سردردهای ناشی از فشارهای جسمی و ع¹صبی مبتلا بوديم. اما بيماریهای ناشی از فشارهای عصبی و روانی را به رسميت نمیشناختيم. بيماری عصبی را لوس بازیهای بورژوايی تلقی میکرديم و با دردهايمان تا جايی که میتوانستيم سر میکرديم و به روی خودمان نمیآورديم.

من هم از بيماری مثانه در رنج بودم که هر روز بيشتر آزارم میداد. سالها در شرايط سخت جلو ادرارم را گرفته بودم، حالا در آن اتاق که در روز سه بار اجازه رفتن به دستشويی داشتيم، ديگر قادر نبودم جلو خودم را بگيرم. با هماتاقیهايم توافق کرده بوديم از سطل پلاستيکی که گاه در آن غذا میگرفتيم استفاده کنم، البته به دور از چشم خانم طالقانی. دور او را گرفتن و سر و صدا راه انداختن، پشت پتو توی سطل بی سر و صدا ادرار کردن و بعد آن را پنهانی در دستشويی خالی کردن و شستن و به راستی که برای همه ما به کار شاقی تبديل شده بود. انرژی و توان ما را تحليل میبرد. دو ماه تمام همه دراين قايم باشک بازی به من کمک کردند، بی آن که قضيه لو برود.

با همه ملاحظه کاریها و خود سانسوریها، وقتی پس از انقلاب پروندهام بر حسب تصادف به دستم افتاد و توانستم همه حرفها و کارهايی که از اتاق گلابیها به دفتر رئيس گزارش شده بود بخوانم، يکه خوردم.

روزی شکرالله پاک نژاد که با هم در کانون زندانيان سياسی ضد امپرياليست و ضد ارتجاع داخلی همکاری داشتيم، پروندهام را به من داد. بعد از انقلاب پروندههای زيادی از اوين به دست هدايت متيندفتری افتاده بود. در پرونده من هرکاری که کرده بوديم و هر چه گفته بوديم ريز به ريز گزارش شده بود. حتی شوخیها و مسخره بازیها و حرفهای بیربطی که در اتاق گلابیها زده بوديم گزارش شده بود. و البته با تأکيد بر اين که همه حرفها و شوخیهای ما «پوششی» بوده برای آزاد شدن و پيوستن به چريکها. در واقع، اين حرف چندان دروغ هم نبود. در اتاق گلابیها، همه ما میکوشيديم بر فکر و احساسمان «پوشش» بگذاريم، هيچ حرف جدیای نزنيم و کار «خلافی» نکنيم، مبادا آزادمان نکنند. با اين همه، در آن گزارش به گونهای مغرضانه و مسخره ريز به ريز حرفها و کارهای روزمره ما به دقت آمده بود. حتی نوشته شده بود که عاطفه بعد از آزادی قصد پيوستن به چريکها را دارد. اگر انقلابی در کار نمیبود، معلوم نبود با يک چنين گزارشی کار ما «گلابی ها» به کجا میکشيد.

بعد از آزادی و نزديک شدن انقلاب، بيشتر هماتاقیها به نسبت روابط و گرايشهای سياسیشان به تشکلها و جريانهای سياسی موجود پيوستند و من هم به سازمان فداييان. تا جايی که به خاطر دارم، فرشته ازهدی نازنين با پيوستن به مجاهدين در اوايل سال ۶۱ در يک درگيری مسلحانه به همراه همسرش کشته شد. يادش گرامی، جوان خوش روحيهای بود و در آن اتاق با چه محبتی ما را همراهی کرد.

پروندهام را با آن گزارش کذايی مدتها پنهان نگهداشتم تا شايد روزی آن را منتشر کنم، اما از بد روزگار هنگامی که مجبور شدم ايران را ترک کنم ناچار آن را سوزاندم.

 

معاينه پزشکی!

 

چند ماهی بود که در اتاق گلابیها روزهای تلخی را میگذرانديم، بیآنکه کسی را آزاد کنند. روزی بیمقدمه همه ما را، همراه چند زندانی ديگر سوار کاميونی کردند و دست بسته و چشم بسته بردند به کميته مشترک. تازه توی کاميون نشسته بوديم که يکباره فرياد خشمگين زنی را شنيديم که «مرديکه مگر کوری که پای من رو لگد میکنی؟ من چشمم بسته است، تو که چشمبند نداری!»

نمی دانم از لحن صدايش بود يا از شيوه اعتراضآميزش با مأموران ساواک که فورا فهميديم رفيق مادر (شايگان) است. او را از اتاق ديگری آورده بودند، اما روحيه قوی و مقاومت او در برابر شکنجه و تسليم ناپذيریاش در برابر مأموران ساواک را همگی میشناختيم. او بيشتر دوران محکوميت را در سلولهای کميته و اوين گذرانده بود. يکی دوبار هم چند هفته يا بيشتر او را به بند عمومی قصر برده بودند همراه بودن با او قوت قلبی بود برای همه.

اما از اين نقل و انتقال حيران بوديم و از خودمان میپرسيديم، « چه خبر شده، آيا موضوعی لو رفته؟» از قضيه سر در نمیآورديم. در کميته ما را دو نفر دو نفر انداختند توی يک سلول. همه در خود فرو رفته بوديم و حرفی نمیزديم. غروب که شد دوباره همه را با کاميون برگرداندند به اوين و ما را به اتاق گلابیها. قضيه پيچيدهتر شد. تا دير وقت شب انواع و اقسام حدسها و تحليلهای ممکن را بازگو کرديم بیآن که به نتيجه مشخصی برسيم. صبح روز بعد هنوز از حيرت در نيامده، دوباره همان برنامه بردن به کميته را اجرا کردند. دلهرهها بيشتر شد. من و شهين که از همه قديمیتر بوديم ترجيح داديم سکوت کنيم و به ترس و دلهره بقيه بيشتر دامن نزنيم.

در کميته، بازهم ما را دو نفره يا سه نفره در سلولهای جداگانه انداختند، من و شهين را هم به يک سلول. همان طور ايستاده شروع کرديم به تفسير وقايع و حدس و گمان. ياد معاينه پزشکی در اوين افتاديم. بعد از ۵ سال اولين بار بود که ساواک به فکر معاينه پزشکی افتاده بود. معلوم بود که کلکی در کارست. اما در چه کاری؟ در اتاقی بزرگ با پنجرههای رو به باغ، ما را تک تک روی تخت تر و تميزی میخواباندند و معاينهای سرسری میکردند. مضحکتر به نظرمان اين آمد که از همه ما میخواستند شلوارها را تا زانو بالا بزنيم. در حين معاينه هم چند نفر به دقت به ساق و کف پاهای ما نگاه میکردند. روشن بود که به دنبال آثار شکنجه هستند. اما برای چه؟

حالا در جستجوی آن بوديم که ارتباطی ميان آن معاينه کذايی پزشکی و اين نقل و انتقالها پيدا کنيم. اما از قضيه سر درنمیآورديم. به کلی گيج شده بوديم.

بعد از مدتی که گيج و مبهوت، همچنان وسط اتاق مشغول حدس و گمان ايستاده بوديم، پسری که داشت راهرو را جارو میکرد تقهای به در زد و پرسيد، «از کجا میآين؟» دهانمان را چسبانديم به سوراخ کليد و گفتيم از اوين. توضيح داد که، « صليب سرخ بينالملل داره از زندان ها باز ديد میکنه و هر که رو میخوان از چشم اونها دور نگهدارن، جا بجا میکنن.»

بعد از مدتی که از حيرت اين خبر بی سابقه درآمديم، مانده بوديم که حالا چه بکنيم؟ صليب سرخ را عامل امپرياليسم میدانستيم. فکر کرديم چه بهتر که ما را جا بجا میکنند، درد سرش کمتر.

بعد از ظهر در سلول را که باز کردند، يکباره سه مرد موبور و چشم زاغ و تر و تميز با دو مأمور ساواک وارد سلول شدند. يکیشان پرسيد، «شما امروز صبح اين جا نبوديد، مگر نه؟» ما در سکوت به آنها نگاه کرديم. از قبل تصميم گرفته بوديم با آنها حرف نزنيم. هم به صليب سرخ هيچ اعتمادی نداشتيم، هم نمیخواستيم به دست ساواک بهانهای بدهيم و دوباره به تخت شکنجه بسته شويم. هر بهانه ناچيزی میتوانست آزادی ما را به تعويق بيندازد. سکوت را به هر کار ديگری ترجيح میداديم.

سئوالشان را چندين بار تکرار کردند. ما کنار ديوار نشسته بوديم، زانوهايمان را در بغل گرفته بوديم و بربر نگاهشان میکرديم. بالاخره يکیشان آمد جلو و روی زمين زانو زد و يکبار به فرانسه، يکبار به انگليسی توضيح داد که، «امروز صبح در همين سلول را باز کرديم و هيچ کس را نديديم. بعد از ظهر قرار بود برويم به اوين، اما برگشتيم همين جا.» آن که ايستاده بود گفت، «ما بدنبال شهين و عاطفه هستيم.»

من و شهين هی به هم سقلمه میزديم، شگفت زده از اين که اسم ما را هم میدانند! بیآن که حرفی با هم رد و بدل کرده باشيم، احساس میکرديم شک و ترديد را بايد کنار بگذاريم. بايد از خر شيطان پايين بياييم و حرف بزنيم. بالاخره بعد از رد و بدل چند اشاره، شهين به فرانسه و من به انگليسی خودمان را معرفی کرديم. انگليسی و فرانسه را در زندان از تو ياد گرفته بوديم.

آنها توضيح دادند که ليست زندانیها را در خارج و پيش از آمدنشان به ايران تهيه کردهاند و از ما خواهش کردند وضع خودمان را برای آنها تشريح کنيم. من و شهين نگاهمان را دوخته بوديم به آن دو مأمور و حواسمان شش دانگ به آنها بود. يکی از صليب سرخیها از مأمورها خواست که بروند بيرون. رفتند و در را بستند. مانديم ما و سه صليب سرخی. بالاخره به حرف آمديم و پيش از هر چيز گفتيم، «ما را دوباره میبرند زير شکنجه و ديگر آزادمان نمیکنند!» اولين کلمهای که من به انگليسی ياد گرفته بودم کلمه شکنجه بود، torture .

صليب سرخیها به ما قول دادند که حرفهای ما هيچ گاه به ساواک درز نکند. قيافه و رفتارشان خلاف تصوری بود که از آنها در ذهن داشتيم. روی گليم کثيف سلول نشسته بودند و از ما خواهش میکردند که حرف بزنيم. من و شهين تصميم مان را عوض کرديم و شروع کرديم به حرف زدن. من پاهايم را که هنوز پس از پنج سال آثار زخم و شلاق بر آنها مانده بود نشان دادم. گفتيم که روز قبل ساواک ما را به معاينه پزشکی فرستاده. شهين از اعدام همسر و برادرش گفت. من از شکنجه های چندين و چند باره و آزارهايی که در زندان ديده بودم و هرچه میگفتيم به دقت گوش میدادند، ياداشت بر میداشتند و چشمهاشان به طور غريبی برق میزد. برقی از همدردی و حيرت. جثه ريز و نحيف شهين را ورانداز میکردند و سر تکان میدادند. گفتگو با آنها شايد از يک ساعت هم بيشتر طول کشيد. هيچ شتابی از خود نشان ندادند. هنگام خروج با نگاهی از همدردی با ما دست دادند و مرتب تکرار میکردند،courage! Bon courage! Bon

به محضی که پایشان را از سلول گذاشتند بيرون، من و شهين بی اختيار همديگر را در آغوش گرفتيم. من مرتب از او می پرسيدم، «بون کوراژ يعنی چه؟ بون کوراژ يعنی چه؟»، به آرامی گفت يعنی، «با دل و جرأت باشيد! چيزی شبيه به اين.»

با رفتن آنها انگار يک باره سبک شده بوديم. باری را از دوشمان برداشته بوديم. هر دو مطمئن بوديم که پای حرفهايی که زدهايم میايستيم. حتی اگر دوباره شکنجه شويم.

نمیدانم چرا بعد از آن هيچ وقت به بازنگری آن روز شگفتانگيز و آرامش بخش نيازی نيافتيم. گويی با رد و بدل اشاره همه احساسها و حرفهايمان را به همديگر منتقل کرده بوديم. رازی ميان ما برقرار شده بود که نيازی به بازگويی نداشتيم.

شب که شد دوباره ما را منتقل کردند به اوين، به همان اتاق گلابیها. هيچ کس از آنچه ديده بود و بر سرش آمده بود حرفی بر زبان نراند. من و شهين هم سکوت را ترجيج داديم. در توافقی نا گفته زندگی روزمره و کسل کننده و در انتظار آزادی از سر گرفته شد.

آبان ماه ۱۳۵۶، يکی دو ماه پس از ديدار صليب سرخیها، ما گلابیها را آزاد کردند. در مجموع با زندان مردان هفتاد و چند زندانی سياسی بوديم که در عرض چند روز به تدريج آزاد شديم.

هنگام آزادی يک سال و سه ماه اضافه بر محکوميت کشيده بودم. روزی مرا چشم بسته به اتاقی در محوطه اوين بردند و لباسهايم را تحويل دادند. تهرانی بازجو ورقهای برای امضاء کردن جلويم گذاشت. گفتم:

- اول بايد اون رو بخونم.

- امضاء کن ديگه پدر سوخته! بايد بخونم ديگه چيه؟

- بعد از اين همه سال میخوام چيزی رو که امضاء میکنم بخونم.

در آن ورقه نوشته شده بود، «قول میدهم با هيچ گروهی تماس بر قرار نکنم و هر چيزی ديدم اطلاع بدهم.»

روی جمله آخر «هرچيزی ديدم اطلاع بدهم»، با قلم خط کشيدم و رو به تهرانی گفتم هرگز چنين کاری نخواهم کرد. بر خلاف انتظارم به روی خودش نياورد و گفت، «حالا امضاء کن ديگه!». با رضايت خاطر و احساس نوعی پيروزی ورقه را امضاء کردم. بعد از آزادی شنيدم که بيشتر زندانیها بر خوردی مشابه من داشتند.

با چهار نفر مأمور سوار اتومبيل شدم و پس از مدتی سرگردانی و تماس با اوين و پيدا کردن تلفن زن عمويم، سرانجام خانه او را در تهران نو پيدا کردند و مرا تحويل دادند. فردای آن روز پدر و مادرم و بسياری از خويشاوندان به تهران آمدند. در راه بازگشت به بابل به همراهی دوازده اتومبيل به هر شهری که میرسيديم گوسفندی جلو پايم میکشتند. اولين گوسفند را پسر خالهام در گردسنگ کشت، دومی را عمويم در آمل، عمهام کمی جلوتر و دم در خانه پدرم يک گاو کشتند.

عمويم که پيش از اين از کارهای من و به زندان افتادنم شرمنده بود و تا پای عوض کردن نام حانوادگی در شناسنامهاش پيش رفته بود، حالا بر سر اين که اولين گوسفند را چه کسی جلو پای من بايد بکشد با پسر خالهام جر و بحث میکرد. حالا هر کسی در پی آن بود که خودش را به من نزديک تر و مهربان تر نشان بدهد. معلمهايم، همکلاسیهايم و خيلی از بابلیهايی که اصلا نمیشناختم، به ديدنم آمده بودند. سر سفره شام همه با هم حرف میزدند و نظری میدادند. يکی يکی، دوتا دوتا بغلم میکردند و میبوسيدند و کنارم مینشستند و خوش آمد میگفتند. اما، از غذا برای من خبری نبود. نگو که آنها تصور میکردند چون از زندان آمدهام بايد غذای سبک بخورم. آن شب را هم مجبور شدم با آش بدمزه و رقيقی سر کنم که بی شباهت به آش هايی نبود که هفت سال در زندان خورده بودم.

از آن پس، در برابر اين پرسش که اگر به زندان نمیافتادم، چه سرنوشتی پيدا میکردم؟ همواره يک پاسخ داشتهام، به سر نوشت زنی همچون بسياری از زنهای دور و برم. زندان مسير و شکل زندگی مرا به کلی تغيير داد.

آيا لازم بود اين همه سختی بکشم تا به اين جا برسم؟ به سادگی میگويم آری! من در اروپا به دنيا نيامدهام. اهل بابل هستم با خانوادهای متوسط. در مدرسهای درس میخواندم که معلم از ترس ساواک، حتی آن حداقلهای لازم را هم به ما نمیآموخت، شايد هم خودش اطلاعی نداشت. همکلاسیهايم چيزی بيشتر از من نمیدانستند.

من بالاخره جرأت آن را يافته بودم که برای دنيايی بهتر و عادلانهتر، در حد توان و شعور خودم و در وضعيت و شرايط آن روزها به مبارزه برخيزم. مرا بايد در چارچوب آن روزها در نظر گرفت، نه امروز که کلی تجربه داخلی و جهانی را پشت سر داريم.

در جامعهای مثل جامعه ما، بدون گذار از مبارزات آن سالها چه وسيلهای برای تجربه اندوختن در دسترس داشتم؟ منظورم اين نيست که همه هم سن و سالهای من میبايستی به زندان بيفتند تا تجربه بيندوزند. من از خودم میگويم. زندان برای من تجربهای مثبت بود و اين امکان را برايم فراهم آورد که از مقدسها و قيد و بندها ديگر نترسم. جرأت سنتشکنی را به دست آورم و به عنوان انسانی مستقل روی پای خودم بايستم.

امروز میدانم که مسائل پيچيدهتر از آنند که ما تصور میکرديم. زندان به من آموخت که فقط به عمل در لحظه نينديشم، از دماغم دورتر را ببينم. در آن سالها فکر میکردم اگر ما هم به قدرت برسيم مجبوريم دشمنانمان را زندانی کنيم. اما با اعدام در همان زمان هم مخالف بودم. امروز با زندان سياسی هم مخالف هستم. وجود زندان سياسی در هر کشوری، يعنی نبود آزادی در آن کشور.

اين را هم بگويم که شناختن زندان زنان عادی و تماس نزديک با اين لايه محروم اجتماعی بسيار چيزها به من آموخت، از جمله اينکه تغيير ريشهای يک جامعه در جهت آزادی و عدالت بدون آنکه زندگی و فرهنگ اکثريت مردم در همه لايهها به درجهای از حداقل رشد و پيشرفت نرسيده باشد، ناممکن است.