به ياد عارف
فرخ
در کلاس دوم دبيرستان در مدرسهای
مذهبی به نام فروردين اسم نوشتم. دبير رياضی ما نزهت روحی آهنگران بود و زهرا
قلهکی و زهره شانهچی همکلاسم بودند که
چندين سال بعد هريک به نوعی در مبارزه با رژيم جان باختند. گرايش سياسی و دگرگونیهای
فکری من در اين مدرسه شکل گرفت.
در سيکل دوم مدرسهام را تغيير
دادم و در رشته ادبی ثبت نام
کردم. از نو جوانی عاشق ادبيات و فلسفه بودم، و اگر دوست داشتن انسانها
و هموطنان را بتوان کاری سياسی محسوب کرد، من عاشق انسانها بودم.
از زمانی که کار سياسی و امتحانها
و حجم درسها در کلاس ششم دبيرستان بيشتر و جدیتر
شد، بيشتر دچار تضاد و تناقض شدم. اما متعهد بودم و ادامه دادم. تا ۲۸ ارديبهشت ۵۵
که دستگير شدم.
دو روز از گفتگوی تلفنی من با زهره شانهچی
میگذشت. غافل از اينکه در همين دو روز دوستم
زهره و بهروز ارمغانی که قرار بود به ديدنم بيايد و بسياری از اعضاء و کادرهای
فداييان کشته و بسياری ديگر دستگير شده بودند.
بعد از گذراندن روزهای سخت شکنجه و بازجويی و
کشيده شدن کارم به بيمارستان، در کميته
مشترک نگهمداشتند. روزهای بازجويی من مصادف بود با
امتحانات نهايی. به خودم میگفتم اين هم
نوع ديگری از امتحان است بايد قبول شوم.
بعد از چند ماه به اوين منتقل شدم و در دادگاه به
حبس ابد محکومم کردند. دو سال پيش از آن، جرمی مشابه جرم مرا به سه سال حبس محکوم
میکردند.
با انتقال به زندان عمومی قصر در اواخر سال ۵۵،
چند ماهی گذشت تا توانستم به سختیهای زندگی ميان
حصارهايی تنگ و تاريک، با دويست نفر انسان متفاوت عادت کنم.
در ميان آن شلوغی و ازدحام، دوستی با جوانان هم سن
و سال خودم دوباره مرا به فکر درس خواندن انداخت. سرانجام توانستم پس از يک سال
وقفه، ديپلم دبيرستانم را در زندان بگيرم. از بهترين کارهايم در زندان!
در بند عمومی قصر تضادها و تناقضهايم
سمت و سويی مشخصتر يافتند و انرژی درونی
من خود به خود به سمت کارهايی کشيده میشد که میتوانستم
در آن خلاقيت به خرج دهم. به خصوص به موسيقی. به يکی از دوستانم میگفتم،
کاش روزی يک وعده غذا بدهند، در عوض موسيقی خوب پخش کنند! در آن روزها چندين تصنيف
و شعر در ذهن داشتم که همه را از ياد بردهام. تنها
تصنيفی را به ياد دارم که روزی با شهين ر. بر وزن تصنيف معروف دلکش، آمد نوبهار/
طی شد هجر يار... در وصف زندگی يکنواخت و سخت قصر به طنز سروديم که بعضی از قسمتهای
آن را فراموش کردهام:
آمد روزکار/ جارو رو بيار/ T روی زمين/ دستمال رو هوا/ صبح شد گشنهايم/ چايی دم
بيار/ جيرهای نون بده/ ذرهای کره ... /
پتوي زمخت/ ملحفه تو مشت/ هر ماهی يازده قرقره/ ای خدای من چه مشکله/ يک دو، به دو
تو صف/ دل پيچه به هدف/ فلانی تو خلا/ ما شديم مبتلا/ ...که بنا به مصلحت وقت دو
قسمت آخر و بعضی از قسمتها را حذف
کرديم.
قرار بود اين تصنيف را شبی برای همبندان اجرا کنيم
که خوش سيرت معاون زندان، شهردار بند را صدا کرد و به اعتراض گفت، «کجاي يازده تا
قرقره کمه؟» و نگذاشتند تصنيفمان را اجرا
کنيم.
اواسط سال ۵۶ دوباره به اوين منتقل شدم. دو اتاق
بزرگ و پنجرههای رو به دهکده سر سبز و پر درخت اوين، با فضای تنگ و
خاکستری و پرجمعيت قصر به کلی متفاوت بود. به ويژه که با نزديک شدن ديدار صليب سرخ
از زندانها سختگيریها و فشارها
هم رو به کاهش بود. فضای داخل بند هم منعطفتر از بند قصر
بود. ديری نگذشت که در دو اتاق بزرگ و اتاق
کوچک، و در رو به حياط زيبا و پر درخت بند اوين هم باز شد.
در آن روزها، آزادیهای نسبی فردی
و برخورداری از حداقل حريم خصوصی در داخل بند و بهره بردن از طبيعت زيبا و سکوت شبهای
پرستاره اوين، ياد
دوران کودکی و خانه پدری را در
من زنده میکرد. دالان و حياط و حوض و باغچه و زير
زمين و اتاقهای متعدد و درختان نارنج را. خانهای
که کاشیهای ديوارش نقش زيبايی برذهن و جان ما میزد.
و بازیهای کودکانه، شعر و نمايش و رقص و آواز، و
يک صندلی لهستانی که نقش مهمی در خانه و نمايشهای ما داشت.
در نمايشنامههايی که دختر خاله میساخت
و در خانه يا مدرسه اجرا میکرد، نقش من
يا نوکر بود يا رقاص. نقش دختر خاله ملکه بود و برادرم پادشاه، خواهرم شاهزاده
خانم. گوش کردن به راديو و حفظ تصنيفها با من و
خواهرم بود. با فخری، دختر دوست مادرم بحر طويلی اجرا میکرديم با اين
مضمون: کجا ميری آبجی نسا؟ میخوام
برم خونه آقا...
اما فوت پدرم در ۷ سالگي من به شادیهای
ما خاتمه داد.
در اوين، جای پای آنچه را که در کودکی بر من
گذاشته شده بود بازمیديدم و بازمیشناختم.
در جو کم و بيش منعطف داخل بند و وجود همبندانی هنر دوست، هويت واقعی خودم را رفته
رفته بازمیيافتم. شبها تا دير وقت
از پنجره اتاق کوچکی
که نام «منطقه آزاد» يا
«اتاق بيداری» به آن داده بوديم، در سکوت شب به ستارهها خيره میماندم
و به کودکیام، به آنچه علاقه داشتم و دلم میخواست
دنبال کنم میانديشيدم. توان واقعیام
را میسنجيدم و به سختی از ميان کوره راهها،
راه آيندهام را میجستم.
خوابهای هشداردهندهای میديدم.
شبی خواب ديدم با يک گروه که نمیشناسم رفتهايم
به کوهستان. در آنجا هريک از همراهان که هنگام مرگش میرسيد، در يک
گودال مسطح دراز میکشيد و میمرد.
من اين جماعت ناشناخته را رهبری میکردم. ميان
راه يکی از همراهان در يخبندان زمين خورد و به من پرخاش کرد که«چرا ما را به کوه
آوردی؟» و من پاسخ دادم، «مگر من به شما نگفته بودم که راه دشوار است؟»
گويی همراهان ناشناس تکههای ناشناخته وجود خود من بودند و آنها که میمردند
انگار خصلتهای غير قابل قبول خود من بودند. نمیتوانم
بگويم اين خواب چه تأثير عميقی بر من گذاشت. گويی آموزگار بزرگی از درونم سر
برآورده بود.
در خوابی ديگر بازهم با همراهانم به کوهپيمايی
رفته بوديم. به يک بلندی رسيديم همراهانم رفتند. به من اصرار میکردند
با آنها بروم و من میترسيدم از بلندی بپرم.
بعد از اين خوابها و تجربه زندان بود که نگاهم به مبارزه سياسی تغيير کرد. متوجه شدم که انسانها
را میتوان در کنار هم به صورت يک کل ديد، با تفاوتها
و تضادها و تناقضاتشان، با خوبیها و بدیهاشان.
حال چه فعاليت سياسی بکنند، چه نکنند. متوجه شدم هزاران انسان بهتر از من زندگی و
به مردم خدمت میکنند. از کجا معلوم که من
بهتر از آنها فکر میکنم؟ چرا میخواهم
راهنمای زندگی خصوصی و سياسی آنها باشم و به جای آنها تصميم بگيرم؟ در واقع
«هنرمندترين هنرمند کسی شد که راز زندگی را فهميد.» کاش من هم بفهمم و بتوانم عمل
کنم.
از اواخر سال ۵۶ از امکانات بيشتری، از جمله يک
پخش صوت و چند نوار خوب موسيقی سنتی برخوردار شديم.
در يکی از آن شبها در «اتاق
بيداری» شعری سرودم به وزن پيشدرآمد بيات
ترک به نام به ياد عارف، (با اجرای محمد رضا شجريان و محمد رضا لطفی) که با چند تن
از همبندان به اجرا در آورديم:
ای ملت ايران بپا بپا/ بايد کنی جان را رها رها/
بهر وطن چون میتپد، اين قلب ما/ آری بپا بپا/ اين قلب ما،
آری بپا بپا/ ايران بپا، ايران بپا/ کز خلق تو، کز خلق تو، خونها
به جا به جا/ اين سرزمين پرخون شده/ جانا وطن گلگون شده ...
علاوه بر شعر و موسيقی، نقاشی میکردم
و گوبلن میبافتم. ويدا! يادم میآيد
اسبی کشيده بودم به رنگ ملايم و لطيف. آن را به تو نشان دادم. تو پيشنهاد کردی شکم
اسب را سايه بزنم تا حجم پيدا کند. اما من گفتم، نه! و تو با شيطنت و طنزی جذاب
گفتی، «اوه ...! يک اسب رمانتيک!!»
روی صحنه آوردن پرده آخر نمايشنامه اتللو، انديشهای شيرين بود
که نمیگذاشت شبها خوابم
ببرد. دائم به زيباتر کردن و درست بودن حرکت و نقش خود و بقيه فکر میکردم.
و با وسايل سادهای که در اختيار داشتيم
به طراحی صحنه و لباس با شور و شوق میپرداختم و
دوستان همبندم در پيش بردن نمايش ياری و همراهی میکردند. کتابی
داشتيم در باره کل نمايشنامههايی
که استانيسلاوسکی، بازيگر معتبر روس به اجرا درآورده بود. کتاب به تقاضای طاهره از
خانوادهاش وارد بند شده بود و حسابی به دردمان
خورد. شهين با استفاده از کتاب، مسئوليت گريم کردن را به عهده گرفت و با موهای
همبندان برای اتللو و ياگو ريش و سبيل درست کرد. مخمل سياه برای شنل اتللو را اشرف
ربيعی با ميل و رغبت به من قرض داد.
انتخاب بازيگران هم موضوع مهمی بود. اول شهناز را
برای نقش ياگو در نظر گرفتيم، اما وقت روخوانی نمايش، لهجه کردی شهناز ما را از خنده بیتاب
کرد. در نتيجه پيرايه نقش ياگو را به عهده گرفت، ثريا نقش دزده مونا، شهناز نقش
نديمه و من اتللو را. مدتی با جديت تمرين کرديم.
روز نمايش همه همبندان با شور و شوق به تماشا
نشستند، حتی صديقه که سردرد شديدی داشت و بيمار بود. با اجرای آن نمايش گويی چيزی
در درون من متولد شد.
سرانجام اول بهمن ماه ۵۷، ساعت هشت شب از زندان
قصر همراه مادر شايگان و اشرف ربيعی و فاطمه جريری بر دوش مردم، با هلهله شادی جمعيت
جلوی زندان آزاد شديم. از همان جا به کاخ دادگستری رفتيم و به تحصن خانوادهها
پيوستيم. فران (رقيه) از ميان جمعيت متحصن فرياد کشيد، «فرخ ! فکرش را میکردی
اين جوری آزاد بشی؟»
سه سال زندان برايم تجربه و پشتوانهای شد که هنوز که هنوز است از آن بهره میبرم.
اگر چه مدتها طول کشيد تا خودم را با مردمان غير
سياسی و نوع ديگری از زندگی منطبق کنم. امروز به تدريس موسيقی برای کودکان و
بزرگسالان و ساختن آهنگ مشغولم. خوشحالم که افتان و خيزان و گاه سرفراز به زندگيم
ادامه میدهم.
ياد همبندان و دوستان عزيزی که در آن سالها
از دست دادم هميشه با من است.