شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۳ - ۵ فوريه ۲۰۰۵

خودشان هم باور نمي‌كردند

رقيه

3 آذر 57، بعد از هفت سال و نيم، از زندان آزاد شدم. ما پنج نفر بوديم. از آبان ماه دو سري آزاد شده بودند و حدود بيست نفر باقي مانده بوديم. اما ارزيابي روشني از اوضاع نداشتيم. يك عده فكر مي‌كردند كه همة ماجرا كلك و توطئه است. تعدادي هم فكر مي‌كرديم انقلاب در راه است، چون صداي مردم را از پشت ديوارها مي‌شنيديم و در 17 شهريور هم با مردم اعلام همبستگي كرده بوديم. با اين حال، ارزيابي مشخصي از چند و چون آزادي‌ها نداشتيم. آيا از روي حروف الفبا آزاد مي‌كنند، يا از روي قدمت سال‌هاي زندان؟ و…  تا به آخر هم پاسخي براي بسياري از پرسش‌هاي از اين دست نداشتيم. به نظرم ساواكي‌ها هم پاسخ مشخصي نداشتند. سعي مي‌كردند كارها را، از اين ستون به آن ستون، عقب بيندازند. خودشان هم باور نمي‌كردند قضيه جدي است. شايد با آزاد كردن لرهاي محکوم به ابد در سري اول، تصور مي‌كردند منطقة لرستان را بتوانند آرام نگهدارند و… همان قدر كه ما در زندان با رويدادها غافلگير شده بوديم، ساواک هم غافلگير شده بود.

خاطرة شبي را که اولين بار افسرنگهبان با ليست آزادي‌ها در دست وارد بند شد، فراموش نمي‌کنم. آن شب طبق معمول مشغول کارهاي خودمان بوديم که افسر نگهبان با ليستي نسبتاٌ بلند وارد بند شد. با لحني عادي انگار هيچ اتفاق خاصي نيفتاده همه را صدا زد و بي‌مقدمه گفت، «کساني که اسمشون رو مي‌خونم وسايلشون رو جمع کنن و همراه من بيان. اينا آزادن!»

بهت، حيرت، ناباوري و سکوت. چشم‌هايمان از حدقه بيرون زده بود. قلب‌ها به شدت مي‌طپيد. رخساره‌ها گل انداخته بود. بعضي هم به سپيدي مي‌زد. چي گفتي؟ فريادي همگاني و همزمان در بند پيچيد، «چي گفتي؟ آزادي؟ کجا؟ کي؟ چرا؟»

افسر نگهبان بي‌هيچ پاسخي شروع کرد به خواندن ليست. ناباوري و حيرت فزوني گرفت. نام ياران و همبنداني را مي‌خواند که به حبس‌هاي ابد يا طولاني مدت محکوم بودند و تقريباٌ همگي از ميان عزيزان اهل لرستان.

هر چند جسته و گريخته از برخي زندانيان عادي شنيده بوديم که دارند تدارک آزادي ما را مي‌بينند، پاره‌اي شواهد هم گوياي آن بود و تحليل گروهي از ما نيز اين بود که انقلاب در راه است، با اين همه حسابي غافلگير شده بوديم.

اما واکنش فراموش نشدني همبندان لرمان در آن لحظه چنان سريع و زيبا بود که همه را از بهت در آورد. فريده ک. با لپ‌هاي گل انداخته و لهجة شيرين لري فرياد زد، «چي! ما آزاد مي‌شويم؟ نخير آقا! نخير!» رو کرد به سمت ما، «پس اينا چي مي‌شن؟»

همه در محوطة جلوي در جمع شده بوديم و آنها لجوجانه تکرار مي‌کردند، «يا همه، يا هيچ کس!»، «يا همه با هم آزاد مي‌شيم، يا ما هم بيرون نمي‌ريم!»

افسر نگهبان که معلوم بود اجازه ندارد خشونت به خرج دهد مرتب تکرار مي‌کرد، «بياين، بياين! زود باشين!»

ناگهان کساني که قرار بود آزاد شوند دويدند وسط جمع که «بچه‌ها بياين! بياين ببينيم چي شده؟ و چرا؟» همه توي يکي از اتاق‌ها دورشان جمع شديم. من جزو کساني بودم که مي‌گفتم «انقلاب را بايد باور کرد» و دوستان‌مان را تشويق به رفتن مي‌کردم. برخي با ناباوري مي‌گفتند، «اگر راست ميگن، چرا شب موقع حکومت نظامي آزاد ميکنن؟ مي‌خوان ما رو تو خيابون‌ها بکشن!» و ماجراي قتل نه نفر از زندانيان گروه جزني و مجاهدين را يادآور مي‌شدند. برخي قضية تبليغ براي چهارم آبان و تولد شاه را به ميان مي‌کشيدند و...

اوضاع غريبي بود. مغزها به کار افتاده بود و هرکسي نظري مي‌داد. قدر مسلم اين بود، کساني که نامشان در ليست خوانده شده بود بايد بند را ترک مي‌کردند. اما آن شب همبندان ما حاضر به ترک بند نشدند. خوشحالي، غم، نگراني، اميد همه احساس‌ها يکجا به ما هجوم آورده بود. آن شب تا مي‌توانستيم به همديگر مهرباني کرديم. هر چه شعر و سرود بلد بوديم خوانديم. هرچه سفارش و توصيه به عقل‌مان مي‌رسيد بهم کرديم. دو به دو يا چند نفره به گوشه‌اي مي‌خزيديم و در گوش هم پچ پچ مي‌کرديم. گاه مي‌خنديديم و گاه مي‌گريستيم. همديگر را در آغوش مي‌گرفتيم. انگار آخرين لحظة با هم بودن را غنيمت مي‌شمرديم. شور و عشقي ناگفتني. پرسشي در ذهن‌ها و گاه بر دهان‌ها مي‌چرخيد، «آيا همديگر را دوباره خواهيم ديد؟ چه سر نوشتي در انتظار روندگان و برجاي ماندگان است؟» آيا و آياهاي بسيار...

در ميان هاهاي گريه ناگهان به سبب رويداد کوچکي چنان قهقه سر مي‌داديم که گويي عقل‌مان را از دست داده‌ايم. آنقدر از خوشحالي خنديده و از غم گريسته بوديم که ديگر برايمان رمقي نمانده بود. بيش از همه به قيافة خودمان مي‌خنديديم که مثل لبو سرخ شده بوديم با دماغ‌ها و چشمان ورم کرده. اما وقتي فريده ک. با آن هيکل تپل و چهارشانه‌اش وسط اتاق بلند بلند به زبان لري به خودش مي‌گفت، «وي! وي! مُه موا؟ مو رواِم، شما بُمونيت؟» شليک خنده اتاق را پر کرد.

آنشب را در چنين فضايي درکنار هم به صبح رسانديم. سرانجام لحظة وداع فرا رسيد. آينده، اما براي ما مبهم بود.

هر چه بود، بعد از سري دوم آزادي‌ها، ما بقچه‌هايمان را بسته بوديم. هر بار شب كه مي‌شد ليست آزادي‌ها را مي‌خواندند. شب‌ها حكومت نظامي بود. مقاومت مي‌كرديم و مي‌گفتيم، «اگر راستي مي‌خواهين ما رو آزاد كنين، چرا روز آزاد نمي‌كنين؟» با اين حال، مي‌رفتيم بيرون و اين خطر را پذيرفته بوديم كه امكان دارد توي كوچه و خيابان ما را به گلوله ببندند. معلوم نبود قرعه به نام كي مي‌افتاد. عواقب بيرون رفتن از زندان، همچنان براي همة ما مبهم بود. با اين همه قرارمان اين بود كه با لباس زندان كه هميشه بر تن‌مان بود، برويم بيرون.

بالاخره شب سوم آذر، اسم من و نيلوفر و سارا را، با  فاطي و عفت كه شهرستاني بودند، در ليست آزادي خواندند. وسايل شخصي‌ را بدست‌مان دادند و تا درِ اصلي همراهي‌مان كردند. دمِ در، يکباره ما را ول‌ كردند بيرون و درِ زندان را پشت سرمان بستند. يكهو احساس ول شدن كردم. از فضاي تنگي که سال‌هاي جوانيم را در آن گذرانده بودم، يکباره پرت شده بودم بيرون. از فضاي گشاد ميدان، از رفت و آمد مردم كه به نظرم شتابزده مي‌رسيد، از سر و صداي ماشين‌ها و… گيج شده بودم. نگران، دور و برم را مي‌پاييدم. فاطي و عفت كه مذهبي بودند بعد از خدا حافظي عجولانه غيب‌شان زد. بي‌اختيار دست سارا و نيلوفر را محكم گرفتم. تنگ هم مانده بوديم چه كنيم!

دو پسرجوان به ما نزديك شدند و يكي‌شان آهسته در گوش من پرسيد، «چريك فدايي هستي؟» بعد از مكثي طولاني بالاخره گفتم، «آره!». شوق زده ما را در آغوش گرفتند. دو دل مانده بوديم، حضورشان در آن فضاي ناآشنا و وهم‌آلود خوشايند و آرام‌بخش بود، اما دلهره‌انگيز. آنجا چكار مي‌كردند؟ كي بودند؟ متوجه دو دلي ما شدند، توضيح دادند كه مثل خيلي‌هاي ديگر در پي دوستان و رفقاي زنداني‌شان هر شب سري به زندان‌ها مي‌زنند. و خودشان را معرفي كردند: اسفنديار و سعيد باقري (كه در جمهوري اسلامي اعدام شد). همين كه خودم را معرفي كردم، شروع كردند به صداي بلند درود فرستادن و شعار دادن.

ما را سوار ماشين كردند و قرار شد اول بريم خانة مادرِ رياحي‌ها  كه آزادي پسرهايش را جشن گرفته بود. غافل از اينکه چندي بعد به عزاي آن عزيزانش خواهد نشست. آنها را بعد از انقلاب کشتند.

در راه همه چيز به نظرم بزرگ مي‌آمد. ساختمان‌هاي بزرگ، آسمانِ بي‌كران، خيابان‌هاي گَل و گشاد و شلوغ با همهمة گنگ و بلند جمعيت، رفت آمد سريع ماشين‌ها و صداي بوق و… احساس کسي را داشتم که لباسش به تنش زياده از حد گشاد است. ناباورانه چشمم به شعار«مرگ بر شاه» افتاد كه به خطي درشت و خوانا روي يكي از ديوارها خود نمايي مي‌كرد. با آنکه از مدتي پيش، در چار ديواري زندان، جسته گريخته مي‌شنيديم و اين اواخر حتي در روزنامه‌ها مي‌خوانديم، با اين همه از نقش آن شعار بر ديوار يکه خوردم و شادي عجيبي در درونم خزيد. آيا ايران بعد از قرن‌ها دارد با ديکتاتوري وداع مي‌گويد؟ آيا مردم ما سرانجام روي آزادي و زندگي انساني را به دور از نابرابري‌ها خواهند ديد؟ و آياهاي ديگر.

هنوز به خود نيامده، رسيديم به خانة مادر رياحي‌ها. جمع زنداني‌هاي تازه آزاد شده جمع بود. شعار بود و درود، پايكوبي و گريه و… سارا و نيلوفر و من در ميان جمعيت گم شديم. گيج  و مبهوت هر كه بغل دستم بود در آغوش مي‌گرفتم، مي‌گريستم و شعار مي‌دادم. تا پاسي از شب گذشته كه اسفنديار ما را رساند به خانة مادرم. نشاني خانه را مي‌دانست. اگر او را پشت در زندان نديده بوديم، نمي‌دانم چه مي‌كرديم.

قرار شد اول او جلو برود و به مادرم بگويد، «شنيديم فران آزاد شده!». اما، مادرم كه فكر كرده بود او ساواكي است، هول برش داشت و بي‌اختيار گفت،« اي واي! بسم‌ الله الرحمن الرحيم. نه به خدا آقا!»

با اينکه از مدتي قبل مادرکم را آماده کرده بودم که به زودي به آغوش او باز مي‌گردم، اما عکس‌العمل ناشي از سال‌هاي دراز رازداري در آن لحظه برايم طبيعي و ستودني بود. از گوشة ديوار او را مي‌ديدم كه پس پس رفت و روي زمين نشست. اسفنديار از ترس شتابزده گفت، «نگران نباش مادر! فران اينجا با ماست.»

خوابي، رؤيايي غير واقعي، آرزويي نا ممكن، واقع و ممكن شده بود. بار ديگر گرية شوق بود و فرياد ناگفته‌ها و بغض‌هاي فرو خورده.

نيلوفر و سارا و من تا صبح هيجان‌زده و ناباور، روي تشكي که مادر کنار خودش براي ما پهن کرده بود، تنگ هم چسبيده بوديم. انگار هنوز از آزادي خود شک داشتيم و به هر صدايي از بيرون حساس بوديم.

مادرم براي حراست از ما، دو دستش را طوري زير سر و روي سينه‌مان گذاشته بود که هر سه در آغوش او جا گرفته بوديم و احساس ايمني به ما مي‌داد. گويي مي‌خواست راه را بر فرزندربايان ببندد. اما افسوس که آرزوي مادرم و هزاران هزار مادر ديگر از همان فرداي انقلاب به گِل نشست. امروز تقريباٌ کمتر مادر ايراني را مي‌بينم که به نوعي در ماتم عزيز يا عزيزان از دست رفته‌اش نباشد.