به ياد زری
فهيمه ميرراشد
تابستان سال ۱۳۵۵ بود. مرا از سلول انفرادی بند
زنان اوين به سلولی عمومی منتقل کردند. همين که وارد سلول شدم چشمم به هم پروندهايم
افتاد، به سويش دويدم و در آغوشش گرفتم. در حالی که او را میبوسيدم
نگاهم به روزنامههايی افتاد که کف سلول
پخش بود. رفتم که با هم سلولی ديگرم روبوسی کنم، هيجان زده پرسيدم، «به شما
روزنامه میدن؟». رفيق هم پروندهام
شتابزده پاسخ داد، «به منصوره روزنامه میدن!». نگاهم
روی منصوره ماند، ديدم موهايش را با گيرهای فلزی پشت
سرش جمع کرده. با تعجب پرسيدم، «به شما گيره مو هم میدن؟». رفيقم
بلافاصله با لحنی طعنه آميز گفت، «به منصوره گيره مو هم میدن!» ديگر
تقريبا دوزاريم افتاد که طرف مشکوک است و امکاناتی در اختيارش گذاشتهاند.
لابد ما دو نفر را هم به آن سلول فرستادهاند تا مطمئن
شوند که «حرف هايمان» را زدهايم. آخر قرار
بود ما را به زودی دادگاهی کنند.
بعد از ناهار که به دستشويی رفتيم، رفيقم در فرصت
مناسبی در گوشی به من هشدار داد که حواسم جمع باشد و حرفی نزنم که منصوره ابدی
است، اما به خاطر همکاری دارند آزادش میکنند. ديگر
سلول بالا با سلول انفرادی پايين فرقی برايم نداشت. چون تمام حرکاتمان تحت کنترل
بود. نمیتوانستيم سرود بخوانيم يا درد دل کنيم.
يک هفتهای گذشت، روزی
در سلول باز شد و دختر جوانی با چشمانی شفاف چون آسمان آبی وارد سلول شد. ابتدا من
و رفيقم با احتياط به او برخورد کرديم. نکند او هم مشکوک باشد! ولی پس از مدت
کوتاهی دستمان آمد که او قابل اعتماد است و به اشاره به او فهمانديم که مواظب
منصوره باشد. نامش زهرا آقا نبی قلهکی بود، زری صدايش میکرديم. بيست و
يک سالی بيشتر نداشت و شوهرش در يک درگيری کشته شده بود. گاه در فرصتی که منصوره
در سلول نبود و میتوانستيم با هم صحبت کنيم،
برای ما تعريف میکرد که هنگام ترور بعضی
مقامات به عنوان «پوشش» جلو اتومبيل مینشسته. میگفت،
وقتی در يک خانه تيمی در شمال
زندگی میکرده، هر روز صبح بايد با مينی بوس به شهر
مجاور میرفته و «خبر سلامت» خانه تيمیشان را به
رفقايشان میرسانده و بازمیگشته.
سالها بعد که با
طرز کار دستگاه فاکس آشنا شدم، به ياد زری افتادم و با خود فکر کردم اگر دستگاه
فاکس در آن سالها وجود داشت، شايد ساواک دستگاه فاکس را
به جای زری اعدام میکرد.
در آن زمان، میدانستيم که حد
اقل محکوميت زری حبس ابد است. ولی احتمال اعدامش بيشتر بود. خود زری هم اين را میدانست.
بارها از زبان بازجوها شنيده بود. اما اميد به زندگی و ميل به زنده ماندن در او
شديد بود و حرف بازجوها را جدی نمیگرفت. با او
در مورد کارهايش و اينکه ترور و مبارزه
مسلحانه جدا از تودهها ثمری ندارد صحبت میکردم.
به نظرم، خودش هم به اين نتيجه رسيده بود که با ترور يک مقام ساواکی يا يک
آمريکايی نمیتوان با رژيم و امپرياليسم مبارزه کرد و
اين راه سرانجام درستی ندارد.
روزهای آخر که با هم بوديم بيشتر اوقات دندان درد
داشت. سروان روحی، رئيس زندان به صراحت به او گفته بود، «تو اعدامی هستی، لزومی
نداره دندونت رو معالجه کنيم، قرص مسکن برات کافيه!»
يک روز غروب که به سلول ما روزنامه دادند، پس از چند
دقيقه دندان درد زری شدت گرفت و در اثر کمبود هوای سلول قلبش هم به شدت به تپش
افتاد و شروع کرد به صدای بلند ناله کردن. نگهبان او را از سلول بيرون برد. همين
که چشمم به روزنامه افتاد خبر اعدام اعظم روحی آهنگران و دو چريک فدايی مرد را
خواندم. خبر را به اشاره به رفيقم نشان دادم. میدانستيم که
آنها از رفقای نزديک زری هستند. هر دو تصور کرديم که او با خواندن خبر اعدام
دوستانش دچار تپش قلب شده. چند دقيقه بعد که او را به سلول بازگرداندند، حالش کمی
بهتر شده بود. رفتم کنارش و آهسته در گوشش گفتم، «رفيق سعی کن تحمل کنی! تو که
روحيه خوبی داشتی!»
يکهو با چشمان از حدقه در آمده به من خيره شد و به صدای بلند پرسيد، «مگر چه
شده؟». وقتی قيافه متحير و رنگ
پريده ما دو نفر را
ديد، با صدايی بلندتر فرياد زد، «چه شده؟» منصوره، حسابی متوجه ما شده بود و به دقت ما را زير نظر گرفته
بود، درست مثل يک دوربين فيلمبرداری. ديگر کار از کار گذشته بود. ما خيال میکرديم
زری خبر را خوانده و میخواستيم او را
دلداری بدهيم، غافل از اين که کار را خراب تر کرده بوديم. ناچار
به روزنامه اشاره کردم. تا چشمش به خبر افتاد شروع کرد به زار زار گريستن. بعد به
آرامی شروع کرد مرا ببوس را زمزمه کردن: مرا ببوس/ برای آخرين بار / خدا تو را
نگهدار / که میروم به سوی سرنوشت . دلم آتش گرفته بود. میخواستم،
اقلا آن دختره عوضی، منصوره
را با دستهايم خفه کنم. فردا صبح زود زری را از سلول
ما بردند.
زری شکنجههای سخت جسمی
و روانی را از سر گذرانده بود. وقتی در کميته مشترک بود، روزی منوچهری، يکی از
بازجوهايش به او گفته بود، «زری امشب بيدار بمان! میخواهيم برايت
کله پاچه بياوريم!» زری از حرف او سر در نياورده بود. نيمههای
شب او را چشم بسته به سرد خانه
بيمارستان شهربانی برده بودند تا اجساد چند تا از رفقايش، از جمله ناصر و ارژنگ
فرزندان ۹ ساله و ۱۱ ساله
مادر شايگان را شناسايی کند. زری میگفت، «گيج شده
بودم، بالای سر تک تک بچهها زانو میزدم
و با دستم چشمهاشان را باز میکردم و دو
باره میبستم و به آرامی لبخند میزدم!
و منوچهری فحشم میداد» زری بارها از ذکاوت
و هوش ناصر و ارژنگ که مدتی با آنها در خانه تيمی زندگی کرده بود، میگفت.
از تلخی روزی میگفت که او را سر جسد حميد
اشرف و ساير رفقايش برده بودند. از اين میگفت که بعد از
آن روزهای تلخ و دردناک، دچار آشفتگی و پريشان حالی شده بود. زری بعد از آن ديگر
نتوانسته بود، به آرامی بخوابد. مرتب در خواب جيغ می زد. حالا خبر اعدام سه تن
ديگر از رفقايش او را از پا انداخته بود.
چند ماه بعد در زندان قصر، شبی در روزنامه خواندم
که زری را اعدام کردهاند. از همسلولیهايش
شنيدم، به رغم اعصاب نا آرام و آشفتهاش، با روحيهای
خوب و استوار به پای جوخه
اعدام رفته بود.
زری خيلی وقتها از خانواده
و خواهر کوچکش که اگر اشتباه نکنم اسمش مريم بود، برايمان تعريف میکرد.
چند بار به من سفارش کرده بود که «وقتی آزاد شدی پيش مادرم برو و سلام مرا به او
برسان، به خصوص خواهر کوچکم را هزار بار از طرف من ببوس». اما من هيچ گاه نتوانستم
به اين خواست زری عمل کنم. در بحبوحه
انقلاب با باز شدن در زندانها من هم آزاد
شدم. زمانی که ايران آبستن طوفانی هولناک بود. زمانی که گردبادی سهمناک همه ما، و کل مملکت را در هم پيچيد، فرصتی دست
نداد که به ديدار مادر دردمند زری بروم، سلام او را به مادرش برسانم و خواهر کوچک
او را در آغوش بفشارم. شايد هم اين نوشته را به خاطر عذاب وجدانم میدهم
به تو، ويدا!. باشد که در اين جهان کوچک، روزی از اين طريق سلام زری به مادرش و خواهرش
برسد. يادش گرامی باد.