زري
روز دوم آبان 57 باغ اوين زير آفتاب پاييز
جلوة پرشکوهي داشت. برگهاي زرد، زيتوني و ليمويي درختان دهکدة اوين با درخششي
غرورآفرين به آرامي تکان ميخوردند و آدم را به روياهاي دور جنگلهاي شمال ميبردند.
گرمايي مطبوع همه را به حياط کوچک و زيباي بند زنان کشيده بود. تعدادي دو به دو يا
تنها مشغول قدم زدن بودند و عدهاي مشغول بازي واليبال.
پس از گذراندن يازده ماه در کميته، با 12
همسلولي در آذرماه 1356 به اوين منتقل شده بوديم. شب اول را درسلولهاي همکفِ
ساختمان بند زنان گذرانديم و از آن پس در طبقة اول، با يک هال و سه اتاق بزرگ و
پنجرههايي رو به حياط. بعد از ديدار صليب سرخ و تغيير و تحول در زندانها،
ساختمان دو طبقة بند زنان با حياطي پردرخت، بيشتر به يک آپارتمان شبيه شده بود، با
يک دستشويي و دو مستراح و يک حمام. تنها چيزي که چهرة اين آپارتمان را بهم ميريخت
رديف سلولهايي بود که در راهرو طبقة همکف درست کرده بودند.
زماني که من به اوين رفتم حدود سي و چند
نفر زنداني زن وجود داشت. از هر گروه و دستهاي چند نفري در اوين بودند. سازمانهايي
با خط و مشي سياسي، اعضاء و هواداران چريکهاي فدايي، طرفداران مجاهدين و مذهبيهاي
سنتي يا طرفدارن بعدي خميني، همچنين افراد منفردي که وابستگي گروهي نداشتند. اما
مقررات داخلي اوين طوري بود که هر کسي آزاد بود به دلخواه و تشخيص خودش زندگي
روزمرهاش را تنظيم کند، در عين آن که به کل جمع هم آسيبي نميرسيد.
شايد در روابط گروهي قوانين و مقررات خشکتري
عمل ميکرد. اما در مناسبات جمعي هيچ مقررات دست و پاگيري وجود نداشت و هيچ کار و
رفتاري تابو نبود يا غير انقلابي به حساب نميآمد. همة تصميمها از طريق نمايندگان
گروهها به بحث گذاشته ميشد و به نتيجهگيري پاياني ميرسيد. گاه بحث و تصميمگيري
چند روزي طول ميکشيد. ولي نتيجه هر چه بود کل جمع آن را ميپذيرفت. شايد نسبت يا
توازن ميان گروهها باعث شده بود که آن روابط دموکراتيک براي همة ما که در آن دوره
در بند اوين بوديم، تجربهاي چنان خاطرهانگيز باشد. اما اين تجربه، چندان نپاييد
و با انقلاب ارزش غيردموکراتيکِ ناديده گرفتن حقوق اقليت در جمهوري اسلامي و
متاسفانه در مناسبات درون تشکلهاي سياسي موجود و انشعابهاي بعدي آن، به شکل
آشکار و پنهان اعمال شد.
اما در آن روز زيباي پاييزي در صلح و آرامش
با همبنديان از هواي مطبوع حياط لذت ميبرديم و منتطر هيج نوع حادثهاي نبوديم.
ناگهان نگهباني وارد بند شد و نام فرنگيس و شهين را خواند تا خود را براي رفتن
آماده کنند. انگار چرت همه پاره شد، چرا؟ و به کجا؟ اما نگهبانها در اوين طبق
مقررات و نظمي خشک و سخت به هيچ پرسشي پاسخ نميدادند. پرسشها بيپاسخ ماند و
نگراني و اضطراب جاي آرامش دقايق پيش را گرفت. با اينکه نقل و انتقال از اين زندان
به آن زندان و جا بجايي از اين سلول به آن سلول در زندانها امري عادي بود و حدود
يک ماه پيش از آن هم ده دوازده نفري را بيمقدمه از بند برده بودند و مدتي بعد
دانستيم به زندان قصر. اما در آن روز مطبوع پاييزي، آن نقل و انتقال انگار تجاوزي
بود به بند زنان و هرآنچه طبيعت و زيبايي بود.
دو نفري که نامشان خوانده شده بود جزو «شب
يلداييها» بودند و محکوميت آنها دو الي سه سال بود. چارهاي جز رفتن نداشتند. با
نگراني و ترس وسايل خود را جمع کردند و از بقيه که حدود سي نفري ميشديم با اشک و
بوسه وداع کردند.
هيج کس به تغيير و تحولاتي که شتابان در
حال زير و رو کردن جامعه بود توجهي نداشت يا نميخواست آن را ببيند. به نظرم، با
محدويتهاي ايدئولوژيک و نظري که داشتيم، قادر هم نبوديم با آنها برخورد کنيم.
چند دقيقهاي از رفتن آن دو نفر نگذشته،
نگهبان ديگري وارد بند شد و نام دو يا سه نفر ديگر را خواند. بازهم حيرت و شگفتي،
نگراني و ترس، وداع با اشک و روبوسي. گمان ميکنم پس از رفتن اين دستة دوم بود که
زمزمه حدس و گمانهاي جديدي از جانب چند نفر بلند شد. بيشتر در ارتباط با 4 آبان،
روز تولد شاه و ماجراي «عفو ملوکانه» براي برخي از زندانيان. اما وقتي دور سوم،
نامهايي بر ليست اضافه شد که وداع با آنها با گريه و زاري توأم بود، هيچ کس شک و
ترديدي در موردشان نداشت و نوشتن عفو از جانب آنها ناممکن مينمود، قضيه مهمتر و
جديتر به نظرمان رسيد.
همه در هال جمع شديم، در انتظار ليستهاي
بعدي. رفته رفته حدس ميزديم ليستها مربوط به آزادي است، اما با شک و ترديد و
نگراني زياد، چه در مورد سرنوشت کساني که در زندان ميماندند، چه در مورد سرنوشت
کساني که آزاد ميشدند.
ويدا! تا جايي که يادم ميآيد تو
جزو کساني بودي که خيال ميکردي ساواک قصد دارد با اين شيوه آزاد کردن زندانيان،
به نفع رژيم بهرهبرداري کند. مثل خيليهاي ديگر هنگام آزادي، بجاي شادي زار زار
ميگريستي.
امروز در شگفتم، چه طرز فکري باعث ميشد که
واقعيتهاي جلو چشممان را نبينيم يا باور نکنيم. هر روز حتي در روزنامهها و
تلويزيون رژيم ميتوانستيم تغيير و تحولات را ببينيم و لمس کنيم. حتي خودمان در
همبستگي با مردم چند روزي اعتصاب غذا کرده بوديم. شعار همهگيرِ «زنداني سياسي
آزاد بايد گردد» از وراي ديوارها به گوشمان ميرسيد، اما...
اين نديدنها شايد ناشي از آن بود که ما
قادر نبوديم باور کنيم که در مواردي و در وضعيت و شرايطي خاص زنداني سياسي ميتواند
بدون نوشتن عفو، بدون شرط و شروط و پيشوند و پسوند، آزاد شود. شايد به اين خاطر که
نزديک شدن انقلابي بدون رهبري چپ را باور نداشتيم. ما در تئوريها و الگوهاي خود
چنان غرق بوديم که آنها را واقعيت مطلق ميدانستيم. باور نميکرديم که«تودههاي
خلق» بدون «حزب طراز نوين طبقة کارگر» به زعم ما پيروان انديشه مائوتسهتنگ، و
بدون «رهبري گروه پيشرو مسلح» به زعم جريانهاي چريکي بتوانند دست به انقلاب بزنند
و ما به اصطلاح رهبران را آزاد کنند. چنان در تار و پود انديشههاي از پيش ساختة
ذهن خود گرفتار بوديم که قادر نبوديم علايم و شواهد را ببينيم. پس، نميخواستيم
آزاد شويم.
حدود بيست نفر در اتاقي جمع شده و در
انتظار آزادي بوديم. با ناباوري و نگراني شماره تلفنهاي خودمان را در گوش يکديگر
پچ پچ ميکرديم و براي روز بعد قرار ميگذاشتيم. هنوز کسي نميدانست در قدم بعدي
چه پيش خواهد آمد.
ويدا! سالها بعد، از خودت شنيدم که آنشب
مأمور ساواک از تو ميپرسيد، «آيا شخصي به نام رکني رو ميشناسي؟» و تو
با قاطعيت پاسخ منفي ميدادي، چون رکني از زندانيان سابقِ معروف به گروه فلسطين
بود که پيش از دستگيري چند بار گفتگويي سياسي با تو داشت و اطلاعاتي در
بارة کنفدراسيون و غيره از تو گرفته بود. حال تو ميترسيدي که نکند
ميخواهند براي تو و رکني پرونده سازي کنند. آنقدر آشنايي با او را انکار
کرده بودي که بالاخره مأمور ساواک گفته بود، «برو بيرون تا خودش را ببيني!» از در
اوين که پايت را بيرون گذاشته بودي، رکني را ديده بودي که پشتِ در منتظر است تا تو
را با ماشين به منزلت در ازگُل برساند.
به هر حال، پيش از آزادي در يک اتاق کوچک
وسايلمان را تحويل دادند. اما به دليل نقل و انتقالهاي دائم از اين زندان به آن
زندان، بيشترمان لباسي جز لباس زندان نداشتيم. برخلاف معمول که زن حسيني تا لباس
زندان اوين را پس نميگرفت، نميگذاشت کسي حتي براي انتقال به زنداني ديگر از در
اوين بيرون برود، آنشب همة ما با لباس زندان آزاد شديم و در چهار دسته در مسيرهايي
که با هم جور بودند به خانههايمان بازگشتيم.
يکي از جالبترين خاطرهها در آنشب، خاطرة
پروين آ. است همراه چند همبندي در ماشين. آنها چون مطمئن نبودند که به راستي دارند
آزاد ميشوند، از مأموران ساواک ميخواهند که چند دقيقهاي جلوي يک سيگار فروشي
توقف کنند. پروين دوان دوان خودش را ميرساند به سيگار فروشي و به صاحب مغازه ميگويد،
«ما زندانيهاي اوين هستيم و نميدونيم ساواک داره ما رو با ماشين به کجا ميبره!»
صاحب مغازه و چند نفري که آنجا بودند، با
تعجب او را نگاه ميکنند. پروين ميکوشد با نشان دادن لباس زندان و نامش که روي
جيب لباس دوخته شده بود به آنها اطمينان دهد که راست ميگويد. اما آنها همچنان با
تعجب و در سکوت به او خيره ميمانده بودند.
دو روز بعد دانستيم که علت آزاد کردن ما در
شب دوم آبان، پيشگيري از تجمع مردم با خواست آزادي کل زندانيان سياسي، پشت درِ
زندانها بود.