شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۳ - ۶ نوامبر ۲۰۰۴

گ

گلدان ما

شهين توکلی

 

از روزهای اول سال ۵۴ در سلول انفرادی اوين بودم. پايان محکوميت من اواسط ۵۵ بود. درست يادم نيست چند ماه مانده به پايان محکوميت يا به اصطلاح خودمان تبديل شدن به «گلابی»، به سلولی عمومی راه يافتم.

از آغاز دستگيريم در اوايل سال ۵۰، بس که به اين سلول انفرادی و آن سلول در اين زندان و آن زندان منتقل شده بودم، حساب روز و ماه و سال از دستم در رفته بود. چيزی که برايم مانده بود خصوصيت و روحيه هميشگیام بود که دوست داشتم لحظات زندگيم را با آنچه در اختيار دارم به بهترين وجه ممکن بگذارانم.

وقتی در سلول تنها بودم و هيچ چيز در اختيار نداشتم، با خودم مشاعره میکردم، اشعار زيادی که از حافظ، سعدی و پروين اعتصامی میدانستم از بر میخواندم. هميشه هم سعی میکردم شعرهای روز قبل را تکرار نکنم. مثلا به خودم میگفتم از لحظهای که اين نقطه ديوار با نور، مستقيم يا غير مستقيم، آفتاب روشن میشود تا وقتی که به نقطه ديگری در فلان گوشه برسد، با خودم مشاعره میکنم يا حافظ را میخوانم. درست کردن مجسمه با خمير نان هم يکی ديگر از سرگرمیهای من در سلول بود.

خيلی از همسلولیها و همبندانم اين روحيه مرا به مسائل سياسی، مقاومت و مبارزه ربط میدادند. اما اين روحيه ربطی به هيچ کدام از اين مسائل نداشت، جزيی از وجود من بود و هنوز هم هست.

به گمانم اواسط ۵۴ بود که مرا از سلول انفرادی بردند به سلول عمومی. سلول عمومی اوين اتاق نسبتا بزرگ و روشنی بود با پنجرههايی رو به باغ. پيش از من شش هفت نفر در آن اتاق زندانی بودند. تا جايی که به خاطر دارم خانم رضايی بود و دخترش فاطمه، سه نفر از خويشان هوشنگ اعظمی بودند و مريم و به گمانم صفا. همگی يکی از خويشان نزديکشان متواری و مخفی بود. سيمين خواهر من هم از اواخر سال ۵۳ به فداييان پيوسته و مخفی شده بود. فقط بعد از آزادی بود که شنيدم در سال ۵۵ در يک درگيری مسلحانه خيابانی کشته شده. بعد از انقلاب عکس جنازه خواهرم را در روزنامهها ديدم.

در اوين هيچ ملاقاتی نداشتم و از همه چيز بیخبر بودم. به سلول عمومی هم که رفتم وضع بقيه هم بهتر از من نبود. يکی دو نفر زير اعدام بودند و چند نفری منتظر دادگاه و همه بدون ملاقات. بعد از مدتی حرفها و خاطرهگويیها تمام شده بود و تعدادمان ثابت مانده بود. زمان کند میگذشت و حالتی از کلافگی و پرخاشگری بر فضا سنگينی میکرد. شروع کرده بوديم به بهانه گرفتن و به پر و پای هم پيچيدن.

با اين نوع حال و هواها به تجربه آشنا بودم، چه در بيرون که معلم بودم و چه در زندان. به تجربه میدانستم بهترين راه حل در حال و هوايی که کلافگی و پرخاشگری بر روح و روان آدمی مسلط میشود، رو آوردن به کار است. کاری که احساس آفرينش، توليد کردن و مفيد بودن را در وجود آدم برانگيزد، زنده کند.

ما هم در اين حال و هوا بوديم که به اين فکر افتادم يک کاری راه بيندازم. در آن وضعيت که هيچ چيز در اختيار نداشتيم، به فکر مجسمهسازی با خمير نان افتادم. شروع کردم خميرهای غيرقابل مصرف نان را با آب دهان خيس کردن و ورز دادن. دلم میخواست چيزی بسازم که بقيه هم بتوانند در ساختن آن سهيم باشند. گفتم میخواهم يک گلدان به اندازه يک ليوان بسازم و هر که بخواهد میتواند در ورز دادن و رنگ کردن خمير به من کمک کند.

ساختن گلدان را شروع کرديم. برای رنگ کردن خميرها هرکسی پيشنهادی میداد، استفاده از آگهیهای رنگی روزنامه، قرصهايی که از بهداری میگرفتيم و بعضی رنگهايی که در غذاها پيدا میشد. هر روز يکی بيمار میشد و از بهداری تقاضای قرص میکرد. بيماریهايی را در نظر میگرفتيم که رنگ قرصهايش را از بيرون میشناختيم. میدانستيم برخی قرصهای مسکن رنگی هستند و رنگ قرص سالی سيلات نارنجی روشن است.

اما مشکل آنجا بود که قرصها را هيچ وقت به دست ما نمیدادند، نگهبان بايد قرص را در دهان به اصطلاح بيمار میگذاشت و بلعيدن آن را با آب، به چشم میديد. ما قرص را زير زبان پنهان میکرديم و ادای بلعيدن در میآورديم. گاه نگهبان مدتی دم در میماند و سئوالهايی میکرد، بيچاره کسی که قرص زير زبانش بود نبايد آب دهانش را قورت میداد تا رنگ قرص در دهانش بماند. تازه مجبور بود به حرفهای نگهبان هم پاسخ بدهد. بيش از يک هفته طول کشيد تا تعدادی قرص رنگی جور کرديم.

مدتی هم طول کشيد، تا خميرها را خرد خرد رنگ کرديم. خميرها را بايد مرتب ورز میداديم تا ترش نشود و کپک نزند و توی پلاستيک میپيچيدم تا خشک نشود. تا جايی هم که میتوانستيم آن را از چشم نگهبان دور نگهمیداشتيم. هر روز بعد از صبحانه و خلوت شدن راهروها، هرکسی میرفت سر خمير يا خميرهايی که مسئوليت آن را به عهده گرفته بود. گاه نيمه شب يک نفر را میديديم که دارد خميرش را ورز میدهد، مبادا ترش شود.

شور و شوق، زمان را در سلول به حرکت در آورده بود. در باره گلدان حرف میزديم، برای نقش و نگارهای آن پيشنهادهايی میداديم و در انتظار ساخته شدن بدنه اصلی آن روز شماری میکرديم.

بالاخره بعد از پانزده شانزده روز با خمير اصلی که ورز دادن آن بعهده من بود و با خاکستر سيگار به رنگ ذغال در آورده بودم، شروع کردم به ساختن بدنه گلدان. همه دور من جمع شده بودند، شکل گرفتن گلدان را به دقت میپاييدند و پيشنهادها و توصيههايی میکردند تا بالاخره گلدان صاف و صوفی به اندازه يک ليوان و به ضخامت نيم سانتيمتر ساخته شد.

بعد از آن بودکه به نقش و نگار روی بدنه گلدان پرداختيم. با الهام از طرحهای قديمی، نقش و نگارها را با ساقههای نازک چوب جارو روی بدنه کندهکاری کرديم و به تدريج خميرهای رنگی را به باريکی سوزن يا به پهنای لازم لوله میکرديم و در کندهکاریها با آب دهان میچسبانديم.

برای ساختن گلدان حدود يک ماه با جان و دل کار کرده بوديم. بدنه گلدان و نقشهای برجسته روی بدنه چنان محکم و يکپارچه از آب درآمده بود که انگار سنگ مرمری را تراش داده باشيم.گلدان زيبايمان را با نقشهای رنگين برجستهاش گذاشتيم روی لبه پنجره. ديگر نمیخواستيم آن را از چشمها پنهان کنيم. در حال راه رفتن و در هرگوشه اتاق که بوديم با عشق به آن نگاه میکرديم و در باره زيبايی و محاسن آفريده خودمان حرف میزديم.

تا روزی که سرانجام نوبت بازرسی اتاق ما رسيد. نگهبانها گلدان را با تحسين فراوان از اتاق بردند. چند روزی غصه خورديم. تا اينکه يکی از همسلولیها گلدان ما را در ويترين مخصوص دفتر رئيس زندان، سروان روحی ديد. جايی که زيباترين کارهای دستی زندانيان زن و مرد در اوين، گردآوری میشد. از جمله مجسمه اسبی که تو ساخته بودی ويدا!

ديگر خيالمان راحت شد. میدانستيم که حاصل کارمان از ميان نرفته و در کنار کارهای هنری ديگری، حتی زيباتر از خود جا گرفته است.