طرز فكر آن روزم
ناهيد ر.
نيمه
شب ارديبهشت ماه 55 بود كه خانة ما را محاصره كردند. من و همسرم را چشم بسته بردند
به كميتة مشترک و انداختند در سلولهاي
جداگانه. تصاوير درهم و برهمي از مغزم ميگذشتند و نميتوانستم ربط آنها را با هم پيدا
كنم، «آيا ميترا دستگير شده؟»
ميترا
را در دبيرستان شناخته بودم. پرشور و با هوش و زرنگ بود. درجمع كوچكمان خيلي زود
سركردگياش پذيرفته شد. من و زهره بيش از بقيه تحت تاثير حرف هاي او بوديم. چند
ماهي از دوستي ما نگذشته يواشكي به ما دو نفر اعتراف كرد كه هوادار سازمان چريكهاي
فدايي است. ازآن پس رمز و رازي ميان ما شكل گرفت كه به پيوندي ناگسستني انجاميد.
از كلاس و مدرسه درميرفتيم و پنهاني جزوههاي چريكها را كه ميترا دركيفش قايم ميكرد،
ميخوانديم. چندان سر درنميآورديم، اما همچون كتابي مقدس، بار ها و بارها در نهان
آنها را بازميخوانديم. بازخواني جزوهها برايمان لذت غريبي داشت. احساس ميكرديم
كار مهمي انجام ميدهيم. كم كم به اين نتيجه رسيده بوديم كه براي مبارزه عليه ظلم
و فقر راهي جز مبارزة مسلحانه وجود ندارد. پس، بايد براي پيوستن به اين راه
«خودسازي» ميكرديم. بايد دل و جرأتمان را تقويت ميكرديم. براي اين كار سر همة
نزديكانمان را شيره ميماليديم، به مدير و معلمها دروغ ميگفتيم و از مدرسه درميرفتيم
و غيره.
روزي رد و بدل يكي از جزوهها ازطرف يك دانشجوي
زنداني لو رفت و ساواك ميترا بلبل صفت و زهره شانه چي را دستگير كرد. سال52 بود.
اما آن دو توانستند از زير بار قضيه در بروند و پس از چند ماه از زندان قصر آزاد
شوند. چندي بعد، هر دو پيوستند به سازمان چريکهاي فدايي و در خانههاي تيمي مخفي
شدند.
«چرا امروز
ميترا طبق قرار به ما تلفن نزد و علامت سلامتي نداد؟»، « نكند آن دو مأموري كه دو
هفته پيش، از ادارة تلفن به خانة ما آمدن و همة كابلها را دستكاري كردن و مدتي
طولاني به سيم كشي دم پنجره ور رفتن، مأمور ساواك بودن؟»، «چه بر سر پسركم خواهد
آمد؟»
پسر
يكسال و نيمة شيرخوارم را خونسرد و بياعتنا درخانه پيش خواهرم رها كرده بودم. او
كه برحسب تصادف به ديدن ما آمده بود، هرچه جلوي ساواكي ها اصرار كرد فرزندم را
همراه خودم ببرم نپذيرفتم. به خونسردي گفتم، « نگران نباش! زود برميگردم.»
اما
ميدانستم سر و ته قضيه به زودي هم نخواهد آمد. حالا درسلول پستانهايم، نبود
فرزندم را ياد آور ميشدند. سعي ميکردم به فرزندم فكر نكنم، چرا كه با خودم شرط کرده بودم علايق
و عواطف فرديام سد راه مبارزه و آرمانم نشود. بارها فرزندم را داده بودم به دست
ميترا تا براي رد گم كردنِ گشتيهاي ساواك، او را با خود ببرد سرقرار. با آگاهي به
اين كه اگر در تور بيفتند خطر مرگ! براي فرزندم هم هست.
مگر
نه اين كه من و همسرم براي ياري رساندن به مبارزة مسلحانة چريكي از جان و مالمان
گذشته بوديم، همة درآمد دفترِ معماري همسرم را يك جا به سازمان چريکهاي فدايي ميداديم
و زندگي محقر و جيره بندي شدهاي را با جان و دل پذيرفته بوديم؟ حتي حاضر بودم
درصورت بروز خطر، خانه را با خودم و فرزندم يك جا منفجركنم تا صدمهاي به مبارزة
سازمان نخورد. چندين بار كه ميترا مخفيانه به خانة ما ميآمد، براي حمام گرفتن
اسلحة كمري و نارنجك هايش را جلو درِ حمام ميگذاشت كنار يك شيشه پر از نفت و يك
قوطي پر از كبريت، تا در صورت بروز كوچكترين خطر با شعله ور كردن نفت و كشيدن ضامن نارنجك ها، خانه را درجا
منفجر كنم.
در
آن تنهايي به خودم ميگفتم، «حالا چرا بايد به شير در پستانم توجه كنم و به فرزندم
بينديشم؟»
با
طرز فكر آن روزم وابستگي به عواطف عيب و نقصي نابخشودني بود. ميترا هم بياعتنا به
گريه و زاريها و ترس و نگرانيهاي مادر تنهايش آمنه خانم، بي هيچ توضيحي مخفي شده
بود. اما، آمنه خانم بالاخره راه او را پذيرفته بود و هر كمكي كه از دستش بر ميآمد
براي دخترش و سازمان ميكرد. دو سه بار
جواهراتي را كه ميترا برايش آورده بود پنهاني فروخته بود تا در راه سازمان خرج شود. برايشان آش نذري ميپخت
تا در و همسايه به زندگي مخفي آن ها شك نكنند. من هم بارها براي سازمان آش نذري
پخته بودم. اما، آمنه خانم از رابطة من با ميترا خبر نداشت.
«خلق»
و«انقلاب» موضوعي بود والا و فراي همه چيز. چيزي مقدس كه در راه آن بايد از همة
تعلقات خود ميگذشتيم. براي من نتايج اين ازخود گذشتگيها راهي بود كه بي برو
برگرد به انقلاب و جامعهاي عادلانه ميانجاميد. از شك كردن و زير سئوال بردن آن
راه وحشت داشتم، چرا كه ميتوانست چيزي را در من بشكند.
چه
چيز را؟ نميدانستم.
همان
قدر ميدانستم كه بايد محكم و بي تزلزل به راهمان ايمان داشته باشم. مگر نه اين
كه پاي همة اعلاميهها ميخواندم وخودم هرجا كه ميتوانستم مينوشتم، «به اميد
پيروزي و ايمان به راهمان»؟
سحرگاه
بود كه با شنيدن هياهو و سر و صدا و فرياد و فحش به خود آمدم. درِ سلولم باز شد و
مأموري مرا فرنچ بر روي سر و صورت برد به محلي كه بعدها فهميدم پشت بند است. كسي فرنچ را از روي صورتم
بالا زد. آدم كوتاه قد و دماغ گندهاي رو
برويم ايستاده بود. رسولي شكنجه گر بود. با صدايي تودماغي پرسيد، «ناهيد ميدوني
من كي هستم؟ ميدوني اينجا كجاست؟» با لبخند چندش آوري اضافه كرد، «اينجا ساواك
است، همانجايي كه شوروي از شنيدن اسمش، پشتش ميلرزد!»
گنده
گويياش به نظرم مسخره آمد. ميدانستم كه آنجا كميتة مشترك ضد خرابكاري است، اما
هنوز باورم نميشد كه همة روابط من را بدانند. در ذهنم در پي پاسخي بودم كه گفت،
«بي چارة بدبخت! حالا خيال ميكنين كه ما صمد بهرنگي را كشتيم؟ ما همان ساواكي
هستيم كه روسيه از شنيدن اسمش پشتش ميلرزد؟ حالا وقتي صمد تو رو جلوِ چشمت پر پر
كرديم، آن وقت مي فهمي كه ما چه جوري ميكشيم!»
از
شنيدن نام فرزندم، پشتم تيركشيد. ميدانستم که خشونت و شقاوت ساواک با مخالفان
شديدتر شده است. شنيده و خوانده بودم كه بچهها را جلوِ چشم مادرها شكنجه ميكنند.
حيرت زده از خودم ميپرسيدم، «از كجا اسم پسرم رو ميدونن؟» وحشت برم داشت. سرم
گيج رفت و زانوهايم تا شد. از اين كه عواطفم بر من غلبه كرده بود و مهار جسمم را
از دست داده بودم، شرمنده شدم. نهيبي به خود زدم و تعادلم را حفظ كردم. رسولي دو
باره با صداي تودماغياش گفت، « صمدت را جلوِ چشمت پر پر مي كنم!» دوباره فرنچ را
انداخت روي سرم و رفت.
بعد
از چند دقيقه كسي آمد و سرم را توي فرنچ لوله پيچ كرد و نوک آن را مثل افسار در
دست گرفت و با چند لگد و مشت كشان كشان بردم به اتاق شكنجه. وارد اتاق كه شدم بي
اختيار فرنچ را از سرم برداشتم. چشمم به همسرم افتاد كه به تخت بسته بودندش و روي
شكم عريانش چند تاول بزرگ بالا آمده بود. هنوز از شوك ديدن او در آن وضعيت در
نيامده بودم كه چند تا سيلي و مشت و لگد حوالهام كردند و گفتند، «چرا فرنج رو از
سرت برداشتي؟» رسولي با همان صداي تو دماغي و مشمئز كنندهاش گفت، «به شوهرت بگو
حرفهاش رو بزنه» كمي مكث كردم وگفتم، «خودش ميدونه.» چند فحش ركيك و چند سيلي و
لگد ديگر نثارم كرد و گفت، «بعداً خودم خدمتت مي رسم» و مرا فرستاد پشت در اتاق
حسيني. يک بند از خودم ميپرسيدم، «چه خبر شده؟ چه محشري برپاست!»
هر
بازجويي كه از كنارم رد مي شد فحشي به فرزندم صمد ميداد و چند مشت و لگد هم نثار
من ميكرد. سرانجام بردندم به اتاقي و پشت ميزي يك دسته عكس جلويم انداختند و
پرسيدند، «اين ها رو مي شناسي؟». جسد دوستانم ميترا بلبل صفت و زهره شانهچي را
توي عكس ها ديدم. از ترس نميتوانستم گريه كنم، آهي كشيدم و پيش خود گفتم، «پس همه
چيز تمام شد؟» از اين فكر وحشت برم داشت. صداي فريادهاي شكنجه از همه طرف بلند بود
و همچون سوزني در قلبم فرو مي رفت. بياختيار
به دنبال صدايي آشنا ميگشتم. مبهوت و گيج جلو عكسها و در ميانة فريادها بي حركت
ماندم.
مأموري
سر رسيد و فرنچ را دوباره انداخت روي سرم و كشان كشان برد پشت اتاق شكنجه. اين بار
جلوي صف بودم. صداي نفسهاي سنگينِ پشت سريها را ميشنيدم. انگار لرزش پاهايشان
را هم حس ميكردم. قلبم داشت منفجر ميشد. همه چيز بوي خون ميداد. نميدانم از
ترس و وهم بوي خون ميشنيدم يا واقعي بود. رفت و آمدهاي شتابزدة بازجوها، صفزندانيهاي
منتظر شكنجه، فحشهاي ركيك همراه با نعرههاي درد، دلمههاي خون كف راهرو، خبر از مصيبتي ميدادند كه نميدانستم آن را
چگونه براي خودم حلاجي كنم و از قضايا سر دربياورم، «آيا به راستي همه چيز تمام
شده؟» اين سئوال آزار دهنده را نميتوانستم از ذهنم دور كنم.
صدايي
خشن چند تا فحش خواهر و مادر نثارم كرد. چند لحظه بعد در اتاق شكنجه بودم. چيزي
نمي ديدم، اما صداي نفسهاي تند و مضطرب چند نفر را ميشنيدم. دست و پايم را به
تختي آهني بستند و شروع كردند به شلاق زدن. صداي نفس نفس زدن شكنجهگر با هر ضربة
شلاق تندتر و بلندتر ميشد و نفس زنان ميگفت، «هر وقت خواستي همة حرف هايت رو
بزني، انگشتت رو بلند كن!»
نميدانم
چقدر شلاق خوردم. بالاخره ازتخت بازم كردند و كشاندنم وسط اتاق و چند نفره شروع
كردند به مشت و لگد. نميتوانستم خودم را روي پاهاي ورم كرده و كبودم نگهدارم. با
هر مشت و لگدي زمين ميخوردم. با اين كه كمر شلوار گشاد و بدون كشي را كه داده
بودند محكم با دو دست چسبيده بودم، اما در ميان پيچ و خمها و زمين خوردنها دستم
ول ميشد و شلوارم پايين ميافتاد. صدايي گفت، «كثافت لكاته كونت رو بپوشون، اين
جا مشتري نداره». اين جمله همچون پتكي بر سرم فرود آمد و با لگد محكمي كه برپشتم خورد پخش زمين شدم و بي
حركت ماندم. انگار جسم و روانم يك جا از هم وارفت. نگهباني آمد و مرا به زور از
زمين بلندكرد و كشان كشان برد به سلول.
همين
كه درِ سلول بسته شد ولو شدم روي زمين و از حال و هوش رفتم. يادم نميآيد چند بار
مرا به اتاق بازجويي بردند. روز سوم يا چهارم بود كه نزديك ظهر دو باره مرا با
فرنچي بر سر بردند به اتاق بازجويي. بازهم ازميان راهروهاي شلوغ و مشت و لگد و فحش
هاي ركيك گذشتيم و به پلهها رسيديم. سرِ پلهها لگد محكمي به پشتم خورد، از آن
بالا غلطيدم تا پايين و پخش زمين شدم. نگهبان از روي زمين بلندم كرد و رساندم به
اتاق بازجويي.
حالا
ديگر ميدانستم كه اسم بازجويم رياحي است و كسي كه شلاق مي زند حسيني است كه در
گذشتهاي نه چندان دور رئيس زندان اوين بوده. حسيني غول پيكر بود، با دست و پايي
دراز. كف دستهاي پهن و بزرگش به زانوهايش ميرسيد. سرش كوچك بود، با موهايي تيغ
تيغي و چشمهايي كوچك و نزديك به هم. وقتي نفس نفس ميزد دهان بزرگش باز و بسته ميشد
و دندانهاي درشتاش را نمايان ميكرد. به نظرم ميرسيد كه ميتواند با دندانهايش
آدم را تكه پاره كند. با حركات و نگاهي حيواني شلاق ميزد.
باز
هم اتاق شكنجه و شلاق حسيني. باز هم ريختن بازجوها و مشت و لگد به سر و صورتم.
بازهم از حال رفتن و هيچ نفهميدن.
وقتي
چشمهايم را باز كردم كف سلول افتاده بودم و نفسم بالا نميآمد. به زحمت سرم را بلند
كردم، يك مشت خون دلمه شده از دهانم بيرون ريخت و دچار تهوع شدم. تا آمدم دهانم را
براي استفراغ باز كنم دردي عجيب در سرم پيچيد. همين طور كه خون از دهانم بيرون ميريخت،
يكهو به گريه افتادم. با هق هق ناهنجاري گريه ميكردم و به ميترا و سازمان و خودم
فحش ميدادم، كه چرا به من سيانور ندادند؟ كه چرا زنده به دست اينها افتادم؟ آنقدر
به زمين و زمان و خودم فحش دادم كه دو باره از حال رفتم. چشمم را که گشودم، ديدم
خانم جوان و زيبايي دارد با پارچهاي نمدار سر و صورتم را با لطافت و مهرباني پاك
ميكند، «آيا خواب ميبينم؟» اما او به راستي بالاي سرم نشسته بود و تيمارم ميكرد.
تا دستش به فكم ميخورد درد توي سرم ميپيچيد. فكم از جا در رفته بود و يك طرف
صورتم مثل توپ ورم كرده بود. زن حيرت زده به من خيره مانده بود و اشک ميريخت.
انگار که زير لب زمزمه ميكرد، « چه وحشيگري! چرا اين طور مي زنن؟» سر آخر يك بسته
پنبه و يك دستمال خيس به من داد و رفت. متوجه شده بود كه به خونريزي افتادهام.
بعدها از همسلوليهايم شنيدم كه آن زن منشي اداره ساواك بود و آن روز كه پري خانم،
نگهبان زن به مرخصي رفته بود، از او خواسته بودند كه به سلولهاي زنان سركشي كند و
چون فرشتة رحمتي به سلول من پا گذاشته بود.
پس
از رفتن او به خود آمدم. همان طوركه با بستة پنبه در دست در گوشة سلول نشسته
بودم، يكهو فكر بكري به سرم زد، «ميتونم براي نجات از شكنجه، خونريزيم را بهانه
قرار دهم!» دو روز بود كه به خونريزي افتاده بودم. خودم را رساندم به پشت در و
شروع كردم به در زدن، از سوراخِ «چشميِ» در به نگهبان گفتم، «بايد بروم پيش دكتر.»
پس از مدتي بازگشت و با فرنچ روي سرم لنگان لنگان از راهرو بيرون رفتم و به محشر
فلكه رسيديم. بازهم سر و كله رسولي پيداشد، بازهم
فرنچ روي سرم را بالا زد و تكرار
كرد كه، « بدبخت بيچاره! اسم بچهات رو گذاشتي صمد؟ حالا بهت ميفهمونم. خاك
برسرت! و… »
ديگر
با اين گندهگوييها آشنا شده بودم و ميدانستم كه به صمدِ من كاري نخواهند داشت.
با اين همه، هر بار كه اسمش را از دهان بازجوها ميشنيدم پشتم تير ميكشيد و دل و
رودهام بهم ميريخت. سر پلهها بازهم با لگدي پرت شدم به پايين. بالاخره به اتاق
بازجويم رياحي كه رسيديم، احساس كردم دهانم راحت باز و بسته ميشود. فكم جا افتاده
بود. لابد به يمن سقوط دو باره از پلهها. رياحي تا مرا ديد گفت، «اين جا از اين
خبرها نيست كه ادا دربياري ها! دكتر براي چي ميخواي؟»
رياحي
هيكل درشت و پهني داشت، ديده بودم كه در آن فضاي خشونت رعايت زنها را ميكند.
خودش جز فحش هاي تحقيرآميز و متلک هاي شنيع، مرا شكنجه نكرده بود. ديده بودم كه
بازجوهاي ديگر او را مسخره ميكنند كه، «بازهم گول فلان پتياره رو خوردي؟» در اتاق
بازجويي با مردها خشونت زيادي بكار ميبرد، به زنها كه ميرسيد برخوردش ملايمتر
بود. گفتم، «آقاي رياحي، فكركنم بچه انداختم!» با شك و ترديد به من خيره شد. انگار
ميترسيد كه بازهم گول بخورد. با ناباوري گفت، «دروغ ميگي، ادا درميآري !» گفتم،
« نه به خدا! دكتر رو براي همين ميخواستم» مكثي كرد و گفت، «حالا برگرد سلول، تا
ببينم!» دو باره با نگهبان و فرنچ به سر بايد از راهرو ميگذشتيم. بازهم بند
شلوارم را محكم چسبيدم و پاهايم را به زحمت به دمپايي گير دادم و خِر و خِر بر
زمين کشيدم و راه افتادم. اما دلشورهام كمي آرام گرفته بود. وارد سلول كه شدم نفس
راحتي كشيدم و روي پتوي متعفن كف زمين دراز كشيدم و به خوابي عميق فرو رفتم.
صبح
روز بعد همه چيز رنگ و بويي ديگر داشت. رفتن به دستشويي ديگر عذابي اليم برايم
نبود. مستراحِ پراز كثافت و قضاي حاجت درحالت نيمه خميده با پاهايي ورم كرده را ميتوانستم
تحمل كنم، از آلوده شدن پاها و شلوارم به ادرار و مدفوع هم آسانتر بگذرم. سر و
صورت ورم كردهام را با آب سرد صفا دادم. چاي بي رمق صبحانه را همچون مسكني
بلعيدم. به گوشة ديوار خزيدم، درانتظار سرنوشتم. احساس ميكردم كه رياحي حرفم را
باور كرده.
با
اين همه، هر بار كه در راهرو باز مي شد از صداي قدمهايي كه به سمت سلول ميآمد،
بياختيار به خود ميلرزيدم. آن روز هيچ كس به سراغم نيامد. فرداي آن روز بعد از
ظهر بالاخره صداي پاي نگهبان پشت درِ سلول من متوقف شد. بازهم فرنچ بر سر از همهمة
راهروها و محشر فلكه ها گذشتيم. وارد راهرو شديم و نگهبان در يكي از سلول ها را
باز كرد و گفت، «اينجا سلول عموميه، حواست باشه سر و صدا راه نندازي ها! با هيچكس
اجازه حرف زدن نداري.»
ديگر
ميدانستم همة اطلاعات رو شده و فقط به دنبال جزييات هستند. اين را از شلوغي
راهروها، از فحشهايي كه به اين و آن زندانيِ در انتظار شكنجه ميدادند، از رد و
بدل اخبار ميان بازجوها، از عكس جسد دوستانم و از حرفهاي بازجويم، رياحي فهميده
بودم. ميدانستم كه من و همسرم كه «پوششِ علني»
سازمان بوديم همزمان با ضربة بزرگ 28 ارديبهشت 55 دستگير شده بوديم. ميدانستم
تعداد زيادي از خانه هاي تيمي چريكهاي فدايي در تهران، كرج، قزوين و شهرهاي شمال
يكي در پي ديگري در محاصره ساواك افتادهاند. اين ضربههاي هولناك از چند ماه پيش،
با رو شدن رمز دفترچه بهمن روحي آهنگران آغاز شده بود. بهمن، از كادرهاي مهم
سازمان را آنقدر شكنجه كرده بودند كه در دي ماه زير شكنجه جان باخته بود. همكلاسيها
و دوستان عزيزم ميترا بلبل صفت و زهره شانهچي هم در زد و خوردها جان باخته بودند.
حرفي ديگر نمانده بود كه از من بيرون بكشند.
سلول عمومي
وارد
سلول عمومي شدم و نگهبان در را بست. چند نفر دورم را گرفتند و با شور و هيجان آغوششان
را به رويم باز كردند. همين كه اولي با شوق مرا در آغوش فشرد، از درد سينه و دندهها
دادم به هوا رفت. اما، دومي كه جلو آمد يكه خوردم و خودم را كمي عقب كشيدم. همان
كسي بود كه شب اول دستگيريم مرا بازرسي بدني كرده بود و در حين بازرسي با صداي
آهسته مرتب از من مي پرسيد، «بيرون چه خبر؟». فوراً حدس زده بودم كه جاسوس ساواك
است. پاسخي به پرسشهايش نداده بودم. حالا توي سلول جلو رويم با لب خندي بر لب
ايستاده بود، «پس، تو سلول عمومي جاسوس هم پيدا ميشه؟» خونسرد و بي اعتنا او را
بوسيدم و به طرف سومي چرخيدم. بازهم يكه خوردم زري بود. درد دنده و سينه را فراموش
كردم، همديگر را در آغوش فشرديم و گريستيم.
زهرا
آقا نبي قلهكي را چند بار با دوستانم ميترا و زهره ديده بودم. ميدانستم كه از
چريك هاي مشهور فدايي است و چند ماه پيش دستگير شده. احترام خاصي برايش قائل بودم.
پاهايش نظرم را جلب كرد. پاچة شلوارش را بالا زدم جاي سوختگي و زخم روي پاهايش
چندش آور بود. با همان لبخند پر مهر هميشگياش گفت، « با اطو و شمع و شلاق اين طور
شده!» با متانت و سادگي از پروندهاش گفت، و اين كه اعدامش خواهند کرد. پشتم تير
كشيد، پس اوضاع بدتر از آن چيزي است كه تصور مي كردم! از خودم چندان چيزي نگفتم،
با حالتي بي اعتناء گفتم، «همه چيز رو شده، من ديگر اطلاعاتي ندارم كه بدهم». ديگر
كسي از من سئوال نكرد و هركسي به گوشهاي خزيد.
تنها
فكرم اين بود كه يك جوري به زري برسانم كه آن دخترة همسلوليمان جاسوس است. بالاخره در فرصتي مناسب
قضيه را آهسته با او در ميان گذاشتم. خنديد و گفت، «نه بابا! اين جا خيلي وقت ها
در غياب نگهبان زن از زندانيها براي بازرسي بدني استفاده ميكنند. طاهره بچة قابل
اطميناني است.» طاهره مجاهد بود و روزهاي بعد كه رفتار مسئولانه و پر محبت او را
ديدم و از شكنجههاي شديدي كه شده بود با خبر شدم، از قضاوت اوليهام نسبت به او
احساس شرم كردم.
در
سلول عمومي خيلي زود آرام گرفتم و شروع كردم به غذا خوردن و روحيهام رفته رفته عوض شد. به خصوص كه حضور زري
برايم اطمينان بخش بود. شب اول سرم را كه روي پتو گذاشتم يكسره تا صبح خوابيدم.
صبح در خواب و بيداري احساس كردم كه فرزندم مثل هميشه كنارم خوابيده و دارد از
پستانم شير ميخورد. اين روياي دلپذير چند روزي در خواب و بيداري سحرگاه به سراغم ميآمد.
اما چند روز نگذشته ترس از شكنجة دوباره آرامش روزهاي اول را از من سلب كرد.
نميدانم
چه مدتي در آن سلول بودم كه روزي اشرف ربيعي را هم منتقل كردند به سلول ما. او در
رابطه با محفل كوچكي از هواداران مجاهدين دستگير شده بود. هنگام دستگيري در اثر
انفجار خمپاره پشتش سراسر قلوهكن شده بود. با بدن آش و لاش او را يكسره برده
بودند به اتاق شكنجه. به مسخره ميخنديد و ميگفت، «اين احمق ها، اصلاً نمي فهميدن
كه بدن من سِر شده و حساسيتش رو از دست داده. آخه! صدتا سيگار هم روي پشتم و توي
زخم ها خاموش ميکردن! من كه حسي نداشتم!»
از
شنيدن اين شكنجهها دل و رودهام بهم ميريخت. تازه در مييافتم كه در مقايسه با
بعضي هم سلوليهايم، انگار من شكنجه نشده بودم. از آن پس هر وقت كسي از من در
بارة شكنجه ميپرسيد، ميگفتم «من كه شكنجه نشدم، از ديگرون بپرسين!»
اما
از تصور شكنجة دو باره به خود ميلرزيدم. هر وقت در بند باز ميشد و صداي پاي
نگهباني را در راهرو ميشنيدم دلم هوري
فرو ميريخت. درست مثل اين كه باد كنكي پر از آب در چاهي تاريك سقوط كند.
همين كه صداي پا از جلو در سلول ميگذشت و سراغ سلول ديگري ميرفت، يا اگر همسلولي
ديگري جز من را به بازجويي ميبرد، نفس عميقي از سينهام بر ميآمد و قلبم آرام ميگرفت.
فقط چند لحظه پس از آرام شدن بود كه از اين احساس خودم شرمنده ميشدم و به خودم
نهيب ميزدم، «مگه خونت از بقيه رنگين تره!» ميديدم كه ديگران هم انگار احساسي
شبيه من دارند. منتهي هيچ كس از اين احساس دوگانه حرفي نميزد. اما در لحظاتي كه
صداي پايي به سلول ما نزديك ميشد، سكوت وحشت باري بر سلول سايه ميانداخت، لرزش
لبها و رنگ سفيد چون گچ چهرهها در آن فضاي تاريك سلول هم فوراً به چشم ميآمد.
سپس، با دور شدن صداي پا، نفس بلندي كه بي اختيار از سينهها بر ميآمد و آرامشي
كه بر فضا چيره ميشد، همه حكايت از درون پر از وحشت و متلاطم هريك از ما داشت.
در
آن سلول عمومي دختر جوانِ درشت هيکل شانزده سالهاي به نام پروين هم با ما بود كه
كلامي حرف نميزد و هميشه در گوشهاي در خود فرو رفته كز كرده بود. جز براي رفتن
به دستشويي و هنگام غذا از جايش تكان نميخورد. به مسائل سياسي و آنچه در اطرافش
ميگذشت توجهي نداشت او را به خاطر شوهرش مرتضي لبافي نژاد كه مجاهد بود به زندان
انداخته بودند. از همه ميترسيد، هم از ساواكيها هم از ما. همة كارها و حرفهاي
ما برايش عجيب بود و به همة ما مشكوك. شوهرش رآ در آن آشفتگي ها و دستگيريهاي
گسترده در پي انشعاب بخشي از مجاهدين دستگير و بعد از شكنجههايي سخت اعدام كرده
بودند. از سرنوشت فرزند شيرخوارش هم هيچ خبري نداشت. بدون ملاقات و بي خبر از همه
چيز، تنها و وانهاده و مستأصل در گوشة سلول كز ميكرد. ساواك هم براي آزادياش از
او قول همكاري عملي ميخواست. مرتب دچار رعشه و تشنج ميشد و گاه به حالت صرع ميافتاد.
معلوم نبود زير آن همه فشار دچار صرع شده بود يا از قبل هم سابقه داشته.
هر
چه بود، حضور او در سلول احساس متناقضي در من ايجاد ميكرد. نه از دست ما كاري
برايش ساخته بود، نه خودش كاري از دستش بر ميآمد. با حضور او چهرة عجز و ناتواني
و ضعف انسان در آن چار ديواري تاريك سلول نمايانتر و آزار دهنده تر به نظر ميرسيد.
بر خلاف حضور زري كه نيرو بخش بود و ظرفيت و توان بيحد و مرز انسان را در ايثار و
مبارزه و مقاومت به نمايش ميگذاشت. برق چشمهايش و لبخند مهربانش، سنگيني و
تاريكي فضا را ميشكافت و چون مرهمي نيروبخش بر دل مينشست. با اشتياق و شوق از
زندگياش، از رفقاي همرزمش و از خانههاي تيمي ميگفت. از شكنجههايي كه شده بود
با متانت و آرامش و لبخندي برلب حرف ميزد و به حكم اعدامش اصلاً توجهي نداشت.
شايد هم آن را باور نداشت. در كنارش احساس امنيت ميكردم، به خصوص كه به من محبت و
اعتمادي خاص نشان ميداد. توجهاش برايم غرور آفرين و اطمينان بخش بود. دائم دور و
برش ميپلكيدم و او برايم خيلي چيزها تعريف ميكرد. از بهمن روحي آهنگران مي گفت،
كه دفترچة رمزش رو شده بود و در آخرين ساعات با او روبريش كرده بودند. ميگفت،
بهمن را چنان شكنجه كرده بودند كه گوشت و استخوانش ديده مي شد. استخوان يكي از
گونه هايش، بخشي از جمجمهاش و ساق پاهايش پيدا بود. با صدايي كه انگار از ته چاه
در ميآمد به زري گفته بود، «ليلا، همه چيز رو شده حرف بزن!» و زري مرگ را در چهرة
تكه پارة بهمن ديده بود. مرگ در زير شكنجه را. و من شگفت زده از ظرفيت و توان زري،
به او خيره مي ماندم. لبخند پر مهرش از وخامت خشونتها ميكاست و سر آخر با اطمينان
خاطر ميگفت، «راه مان پيروز است».
زري
در عين حال ميكوشيد براي بالا بردن روحية من، انواع شكنجه و طرز مقاومت در برابر
آن را با جزييات برايم توضيح دهد. طرز مقاومت در برابر شلاق، آويزان كردن از مچ
دست يا پا، سوزاندن با اطو يا سيگار و… برايم تا حدودي قابل فهم بود، اما مقاومت
در برابر تجاوزِ با چوب يا بطري را به هيچ ترتيب نميتوانستم تصور كنم. حتي از حرف
زدن در بارة آن هم احساس اهانت به من دست ميداد. هيچ وقت ندانستم خود زري هم آن
را تحمل كرده بود يا از ديگران شنيده بود. هر چه بود استدلال او كه بايد تجاوز را
هم نوعي شكنجه تلقي كرد، به جاي اين كه مرا آرام كند، بدتر نگران و مشوش ميكرد.
روزي
صداي باز شدن درِ بند بلند شد و بازهم در سكوتي وحشتبار صداي پاها را شمرديم تا
پشت در سلول ما توقف كرد. بازهم قلبم چون بادكنكي پر از آب در چاه دلم سقوط كرد،
سرم را مثل بقيه پايين انداختم. در باز شد و نگهبان رو به زري گفت، «وسايلت رو
بردار!» همة نگاهها به سمت زري چرخيد. زري با متانت از جا برخاست، لبخند پر مهري
بر چهرة رنگ پريدهاش نشست. شايد او هم مثل ما تصورش اين بود كه ميبرندش براي
اعدام. در سكوتي سنگين تك تك ما را در آغوش گرفت و بوسيد. مرا كه ميبوسيد زير
گوشم زمزمه كرد كه، «يادت باشه، سينه ت گنجينة رازهاست!»
اعتماد
بي دريغش چنان نيرويي در من دميد كه در آن لحظه حاضر بودم از نو در راه مبارزة
مسلحانه از همه چيزم بگذرم. ديگر نميدانستم طي سالهاي دراز در زندان قصر افكارم
چقدر تغيير خواهد كرد.
چند
ماه بعد در زندان قصر خبر اعدام زري را شنيدم.
نگهبانها
استخدام
نگهبان زن در كميته، به گمانم ازاواخر53 رسم شده بود. زماني که دستگيري و شکنجه
ابعادي بيسابقه پيدا کرد. زنها، بويژه دخترهاي جواني كه تازه استخدام ميشدند،
مدتي طول ميكشيد تا به محيط خشن كميته عادت كنند. اين بود كه بيشترشان در اول كار
رابطة خوبي با ما داشتند و هر جا كه دستشان ميرسيد كمك ميكردند. زود به زود ميبردند
به دستشويي، آسانتر قرص مسكن ميدادند و… اما بعد ازمدتي گويي ترحم و احساس
انساني را به كلي ازدست دادهاند. به شخصيتهاي سرد و خشني تبديل ميشدند و شروع
ميكردند به اذيت و آزار.
در
سلول عمومي که بودم دختر هجده نوزده سالهاي را تازه در کميته استخدام كرده بودند.
هر بار كه به سلول ما ميآمد از ديدن سارا كه با جثه كوچكش دراثر شكنجههاي شديد
به كون خيزه افتاده بود، اشک در چشمهايش جمع ميشد. براي رفتن به دستشويي به او
كمك ميكرد و هر وقت كه ميتوانست مسكن برايش ميآورد. سارا همسر بهروز ارمغاني،
مسئول شاخة ما بود که در 28 ارديبهشت کشته شده بود.
دو
سال بعد كه دوباره مرا به كميته منتقل كردند، با ديدن آن نگهبان جوان يكه خوردم.
بكلي عوض شده بود. نگاه مهربانش را از دست داده بود و به بهانه هاي مختلف از ما
گزارش رد ميكرد.
نگهبانهاي
مرد، اما قديميتر بودند و جا افتادهتر.
روحيه و خصوصيات متفاوتي داشتند. نوبت به نگهباني دو نفرشان كه ميرسيد عزا ميگرفتيم.
ازشب تا صبح كه مجبور بودند بيدار بمانند، مينشستند روي دو تا پيت حلبي در دو طرف
راهروي بند و يك قالب بزرگ صابون راروي زمين به سمت هم سر ميدادند. با هر تقه
صابوني كه به پيت حلبي يا به ديوار ميخورد همه را از خواب ميپراندند. تا صبح
كارشان همين بود. صبح ما را خسته و كلافه و بي خواب به دستشويي ميفرستادند.
اسمشان را گذاشته بوديم «صابونيها».
دو
نگهبان ديگر براي آزار و اذيت ما از هيچ كاري فروگذار نبودند. نوبتهاي دستشويي را
تا ميتوانستند عقب ميانداختند و از فرصت دستشويي ميكاستند. به هر بهانهاي فحشهاي
ركيك ميدادند و اهانت ميكردند. صد رحمت به «صابوني ها». اسمشان را گذاشته بوديم
گُه. گُه شمارة1 و گُه شمارة2.
نوبت
به نگهبان پنجم كه ميرسيد بهترين روز ما بود. آدم وسواسي و تميزي بود. با علاقه
فرصت ميداد كه لباسهايمان را در دستشويي بشوييم، زمين دستشويي و مستراحها را حسابي
با آب و جارو برق بيندازيم، سلول را جارو و تميز كنيم و… نوبت او كه ميرسيد سه
چهار ساعتي ميافتاديم به تميزكاري و شستشو. سرحال ميآمديم و سبكبال ميشديم.
اسمش را گذاشته بوديم «گل گلاب». نميدانم كجا و چطور از اين اسم گذاري با خبرشده
بود و با افتخار به ديگر نگهبانها گفته بود.
روزي
كه نوبت به نگهبانهاي گُه رسيد، يك نفرشان آمد توي سلول ما و اصرار كه «براي ما
چه اسمي گذاشته ايد؟»
حمام
هر
ده پانزده روز يكبار يكي از نگهبانها ما را ميبرد به حمام، درطبقة هم كف. محوطهاي
تاريك با چند تا دوش كه با ديوارهايي از هم جدا كرده بودند. آنقدر تنگ كه با
كمترين حركت، بدن آدم به ديوارهاي لزج و
كثيف آن ميخورد و آلوده ميشد. بيشتر وقتها هم راه آب چاهك ميگرفت و آب غليظ و
سياهي كف حمام را ميپوشاند. با اين همه، حمام رفتن چه شادي بخش بود.
به
هرسلولي ده دقيقه فرصت شستشو داده ميشد. گاه دو سلول را همزمان به حمام ميبردند.
منتها، طوري كه با هم رو به رو نشوند. درِ اتاقكها را ميبستند و يك نگهبان دائم
مواظب بود كه زندانيها همديگر را نبينند و حرفي ميان آنها رد و بدل نشود. وقتي
نگهبان خوش خلقي ما را به حمام مي برد، اتفاق بزرگي بود.
يكبار
كه در حمام با عجله داشتم خودم را ميشستم، صابون ازدستم لغزيد و افتاد زمين، دولا
شدم صابون را بردارم که از زير در چشمم خورد به پاهاي زنداني روبرو. درست مثل
پاهاي آمنه خانم مادر دوستم ميترا بود. با رانهاي سفيد و چاق و ساقهايي كه در اثر
شلاق ورم كرده بود و كبودياش به علت سفيدي پوست بيشتر به چشم ميخورد. هيچ انتظار
نداشتم با اين كه ميترا در درگيري جان باخته بود، مادرش را هم دستگير كنند. همان
جور دولا به پاهايش خيره مانده بودم. خشكم زده بود و بي صدا از ته دل هق هق مي
كردم. وقتي به خودم آمدم كه نگهبان داد زد، «وقت تمام است». مجبورشدم، خودم را
نشسته، از حمام بيرون بروم.
آمنه خانم
چند
روز بعد، طرف هاي غروب يك زنداني جديد وارد سلول شد. ژوليده با چهره اي تكيده و رنگ پريده. دم در مظلومانه سرش را پايين
انداخته بود و تكان نميخورد. آمنه خانم بود. هنوز نگهبان در را نبسته، از جا
پريدم و با فريادي از درد او را در آغوش گرفتم. برخلاف معمول كه جلو نگهبانها با
هيچ تازه واردي اظهار آشنايي نميكرديم، مدتي همديگر را در آغوش فشرديم وگريستيم.
نگهبان شتابزده دست آمنه خانم را كشيد و به زور از سلول برد بيرون. اما بعد از
مدتي بالاخره او را باز گرداندند. چون حال جسمي و روحياش خيلي خراب بود، بازجويش
رسولي او را فرستاده بود سلول ما تا بلكه كمي رو بيايد. يأس و افسردگي آمنه خانم،
اما چيزي نبود كه با اين كارها علاج پذير باشد. ميترا، تنها دخترش را كه با كار و
زحمت بسيار بزرگ كرده بود، كشته بودند. زندگي براي او معنايش را ازدست داده بود.
شبها كه مجبور بوديم هفت هشت نفري تنگ هم
بخوابيم، او را در آغوش ميگرفتم، آهسته برايم درد دل ميكرد و از ميترا ميگفت.
كلي شكنجه شده بود و عكس جسد خونين دخترش را به او نشان داده بودند. شبها چندين بار بيدار ميشد
و آهسته ميگريست.
مرا
كه به زندان قصر منتقل كردند ديگر از او
بيخبر ماندم. بعد از انقلاب به سراغش رفتم. غده سرطاني را كه در زندان شكل گرفته بود، جراحي كرده بودند. ولي، آمنه
خانم ديگر نيرو و انگيزهاي براي ادامه زندگي نداشت. پس از چندي در مراسم كوچك خاك
سپاريش شركت كردم.
آتش سوزي
حدود
چهار ماهي که در كميته بودم بارها از اين سلول به آن سلول جا به جا شده بودم، بي
آنکه دليلش را بفهمم. گاه از سلول انفرادي سر در ميآوردم، گاه در همان سلول يک
نفره تعدادمان به شش هفت نفر ميرسيد. ترکيب دقيق همسلوليها در زمانهاي متفاوت
از خاطرم رفته است. اما يادم هست که در سلولِ بند 6، طبقة3 روز به روز برتعداد
همسلوليها افزوده ميشد. در تابستان 55 تعدادمان به دوازده سيزده نفر رسيده بود.
به طوري كه شبها براي خوابيدن جا نداشتيم. كيپ هم دراز ميكشديم و از هرحركت كوچك
بغل دستي بيدار ميشديم. هيچ منفذي براي عبور هوا وجود نداشت. هواي گرم دم كرده با
نم سلول درهم ميآميخت و راه نفس كشيدن را ميبست. از همه بدتر وضع فريده
بود كه از بيماري پوستي هم رنج ميبرد. نميتوانست به راحتي از منفذهاي پوست تنفس
كند. بار دومي بود كه به زندان افتاده بود و كلي شكنجه شده بود. هوا كه دم ميكرد
و همه به له له مي افتاديم، فريده رنگش رفته رفته سرخ ميشد و حالت خفگي بهش دست
ميداد. بقيه سراسيمه شروع ميكرديم به كوبيدن در ِسلول، بالاخره نگهباني به سراغ
ما ميآمد و چند دقيقه در سلول را باز ميگذاشت تا فريده حالش جا بيايد. گاهي هم
مجبور ميشدند او را ببرند كنار نرده هاي «اِس ـ اِسِ» فلكه. بعضي روزها فريده
چندين بار دچار خفگي ميشد.
تازه
بقيه هم براي اين كه ازگرما حالمان بهم نخورد مجبور بوديم نوبتي همديگر را باد
بزنيم. لباسهاي اضافي را در دستشويي يا با آبِ خوردن خيس ميكرديم و پنج شش نفر روي زمين ميخوابيديم و بقيه باد ميزدند.
و نوبت به نوبت جايمان را عوض ميكرديم. روز به روز هم هوا گرم تر ميشد و وضعيت
ما بدتر. به سختي ميتوانستيم غذا بخوريم يا بخوابيم. هر شگردي هم كه ميزديم فايده نداشت. يكبار گليم پر از كثافت كف سلول
را درگوشهاي جمع كرديم و جايش آب پاشيديم. بدتر شد. هواي سلول مثل حمام دم كرد و
نزديك بود همگي حالمان بهم بخورد. چندين ساعت طول كشيد تا دمِ سلول كمي فرونشست.
يك
روزكه طبق معمول له له ميزديم و با لباسهاي خيس مشغول باد زدن همديگر بوديم،
صداهاي عجيبي از راهرو بلند شد. نتوانستيم از درز در چيزي ببينيم. ديري نگذشت كه
فريادهاي وحشت زده نگهبان راشنيديم. كم كم بوي سوختگي و دود از راهرو بلند شد.
هراسيده از هم ميپرسيديم، چه شده؟ و مثل بقيه سلولها شروع كرديم به كوبيدن در.
اما هيچ نگهباني در راهرو نبود و صداي فريادي مستأصل از ته راهرو، دم در اصلي بند
شنيده ميشد. همه ريخته بوديم پشت در سلول و حدس هايمان را بلند بلند بر زبان ميرانديم.
در
بحبوحة ترس و لرز يك مرتبه متوجه شديم پروين دچار تشنج شده و افتاده كف زمين و دندانهايش دارد قفل ميشود.
درآن شلوغي مجبورشديم يك تكه لباس بگذاريم لاي دندانهايش تا کليد نشوند. كار
ديگري از دستمان برنميآمد. درمانده و عاجز سكوت كرده بوديم و فقط دو سه نفر همچنان به در ميكوبيدند. دود همة سلول
را گرفته بود. مرگ را پيش رو ميديديم. اما حتي ناي اعتراض هم نداشتيم. واداده
بوديم.
فكر
ميكردم به عمد ميخواهند ما را در سلول خفه كنند. مثل كورههاي آدم سوزي فاشيست
ها. مرگ را پذيرفته بودم و فكرم از كار افتاده بود، درخلايي تاريک در انتظار نشسته
بودم. نميدانم چه مدت گذشت. وقتي در سلول را باز كردند هيچ يك ناي تكان خوردن
نداشتيم. به زحمت و زور خودمان را رسانديم به دستشويي.
بعد
از مدتي دانستيم كه انباري كميته در زير سقف آتش گرفته و همة بازجوها و نگهبانها
پا گذاشتهاند به فرار و خودشان را رساندهاند به حياط، جز نگهبان اين ور بند كه
مانده بود پشت در راهرو كه از بيرون قفل بود.