بنازم
به بزم محبت
ژاله ح.
چند ماهی بيشتر نبود که به زندان قصر منتقل شده
بودم. روزی همراه پنج شش تن از دوستانم، اعظم، زيبا، فرشته و ژاله ا. داشتيم در حياط
زندان قصر آواز و سرود میخوانديم که از
دفتر صدايمان زدند و همگی ما را به اضافه
ثريا و مهری، بیهيچ توضيحی يکسره بردند
به زندان زنان عادی. دو سه نفرمان را انداختند توی سلولهای پشت
ساختمان زنان و بقيه را بردند به طبقه
دوم پيش زنهای عادی. تا جايی که يادم هست به جز مهری،
بقيه مخالف مشی مسلحانه بوديم و هيچ کدام از اين انتقال سريع سر در نمیآورديم.
بعد از يکی دو روز فهميديم که قضيه مربوط میشود به گزارش
نگهبان شاهرخی در مورد آواز نوايی نوايی، به خصوص آنجا که میگويد،
بنازم به بزم محبت که آنجا / گدايی و شاهی مقابل نشينند/.... با اين تعبير که ما
قصد اهانت به شاه را داشتهايم.
برای رهايی از آن وضعيت ناچار دست به اعتصاب غذا
زديم. بعد از يک هفته اعتصاب غذا بردندمان به کميته و پس از چند هفته به اوين.
اواسط سال ۵۶ بود و بيشترمان تا به آخر هم در اوين ماندگار شديم.
فرار ساختگی
بهمن ۵۵ دستگير شده بودم. پس از ليسانس رياضی، به
عنوان افسر وظيفه در سپاه دانش، در مدرسهای در محله قلعه مرغی درس میدادم. شبها
هم در مدرسهای در محله امامزاده حسن معلم بودم.
شب يلدای آن سال، ساواک حدود ۲۰۰ دانشجو، معلم و
کارمند و را يک شبه در رابطه با سازمان رهايبخش خلقهای ايران
دستگير کرده بود. همه اعضاء سازمان
به دستور رهبرشان سيروس نهاوندی موظف بودند گزارشی کتبی از وضعيت خودشان و همه کسانی که حدس میزدند گرايش
سياسی عليه رژيم دارند، تهيه کنند. تا جايی که بعدها فهميدم، هدف اصلی
آنها ايجاد ارتباط به شکل نفوذی با محافل و گروههای سياسی بود
و تهيه گزارش کتبی
از فعاليت آنها. پس از دستگيریهای گسترده اعضاء، معلوم شد آرشيو کامل اين گزارشها
توسط سيروس نهاوندی در اختيار ساواک قرار میگرفته. ساواک
با شناختی دقيق از فعاليت اين سازمان و اعضايش، در شب يلدا جلسه جمعی رهبری و کادرهای اصلی را در محاصره
قرار داده بود. دوازده نفر، از جمله حسن زکی زاده، پرويز واعظ زاده و مقاومت کرده
و در درگيری با ساواک جانباختند، بقيه
همه دستگير شدند. گفته میشد مهوش جاسمی
و شکوه طوافچيان زير شکنجه جان سپردهاند. پس از انقلاب
هم گويا تهرانی دريکی از برنامههای تلويزيونی
جمهوری اسلامی مربوط به دادگاه او و آرش، هم طرز فرار ساختگی و همکاری سيروس
نهاوندی را با ساواک تشريح کرد و هم کشته شدن مهوش را زير شکنجه، در اثر خون ريزی
مغزی، تاييد کرد.
ساواک پس از دستگيری رهبری و همه اعضاء سازمان رهايبخش، از روی آرشيو گزارشهايی
که در اختيار داشت همه کسانی را که
حتی دورادور با يکی از اعضاء سازمان رابطه يا آشنايی حداقل داشتند دستگير کرده
بود، از جمله مرا.
در کميته فهميدم که مرا به خاطر گزارشی که حسن زکی
زاده در بارهام نوشته، دستگير کردهاند.
بازجويم سپهری تا مرا ديد گفت، «که اين طور! در کوهنوردی خوب نون و پنيرها را می
خوردی!»
با حسن در دانشکده دوست شده بودم، با هم در مورد
مسائل سياسی بحث میکرديم
و در بيشتر برنامههای کوهنوردی شرکت
داشتيم. آدم شريف و صادقی بود. باورم نمیشد که آدمی مثل
او به دستورهای تشکيلاتی تا آنجا اعتماد کند که حتی در باره ميزان پنير خوردن من هم به مسئول تشکيلاتیاش
گزارش کتبی بدهد. بعدها شنيدم که گزارشهايی از اين
دست و با تمام جزييات، طرحی بوده از طرف ساواک برای شناختی روانشناسانه از روحيه جوانانی که به مبارزه، به ويژه به مبارزه مسلحانه عليه رژيم کشيده میشدند.
ويدا! شنيده بودم اقدس هم که سال ۵۱ همراه کورش
لاشايی دستگير شده بود و در اوين دو ماهی با تو گذرانده بود، پس از آزادی و پيوستن
به سازمان رهايبخش، گزارش کتبی موجزی از دوستی عميقاش با تو، از
افکار و رفتار تو در اوين به سيروس داده بود که البته در اختيار ساواک قرار گرفته
بود. خود اقدس هم اواخر سال ۵۵ دو باره دستگير شد. عجب سرنوشتی!
فرار ساختگی سيروس، البته با فضای قهرمان سازی و
قهرمان پروری آن سالها همخوانی داشت. ساواک
حتی برای مهم جلوه دادن اين فرار ساختگی، پدر و مادر سيروس را دستگير و حدود دو
ماه در زندان قزل قلعه حبس کرده بود.
لابد برای حسن هم با اعتمادی که مثل بسياری ديگر
به رهبری سازماناش داشت، همه اين گزارشهای جزيی و بی
ربط توجيه شده بود. در گزارشش در باره
من روی اين موضوع هم تأکيد کرده بود که من بالقوه آدمی ضد رژيم هستم. شايد به اين
اميد که من هم به عضويت سازمانشان پذيرفته
شوم. اما، همين يک جمله باعث شده بود ساواک دست از سرم بر ندارد. پنج ماه در کميته
نگهم داشتند و کلی بازجويی پس دادم. سر آخر هم مرا به سه سال حبس محکوم کردند. جای
شکرش باقی بود که در آن دوره از شدت شکنجه کاسته شده بود و سر و کاری با تخت شکنجه
و شلاق پيدا نکردم.
اما حسن ديگر نبود. در آن شب يلدای کذايی به خاطر
مقاومت در برابر ماموران ساواک کشته شده بود. يادش گرامی.
بند قصر و زنان عادی
پيش از دستگيری، گرايش من بيشتر به کار در ميان
توده ها بود، اما به نوعی طرفدار مشی مسلحانه هم بودم و بر سر اين موضوع با حسن
بحث و جدل های زيادی داشتم. اما در سلول عمومی کميته، با بحثهايی
که با چند همسلولی مخالف مشی مسلحانه داشتم و با شناخت بيشتر نسبت به ضرباتی که
فداييان و مجاهدين خورده بودند و دستگيری های گسترده و روز افزون و شک و ترديدهايم
نسبت به اين مشی بيشتر شده بود.
در زندان قصر به اعظم صادقی نزديک شدم که هم مثل
من آذری بود، هم آدم راحتی بود. يادش گرامی، درسال ۶۰ به اتهام عضويت در سازمان
پيکار در راه آزادی طبقه
کارگر، در جمهوری اسلامی اعدام شد.
اعظم مرا به دوستانش ثريا، زيبا، فرشته و معرفی
کرد. آنها رويهم پنج شش نفر میشدند و در بند
قصر وضعيتی ويژه داشتند. گرچه با سياسیکارها رابطه نزديکتری داشتند و
مخالف مبارزه مسلحانه
بودند، اما فدايیها را به کلی رد نمیکردند.
از همان ابتدا به نظرم آدمهايی خونگرم و
منعطف و نسبت به فضای آن روزها گشاده نظرتر
رسيدند. میديدم با بعضی از فدايیها
هم رابطه نزديکی
دارند.
در آن فضای خشک و تنگ قصر، برای من که در ميان بيش
از ۱۰۰ زندانی هيچ کس را نمیشناختم جز
مليحه، که با او هم از ترس سنگين شدن پروندهمان حرف نمیزدم،
وجود اين دوستان منعطف نعمتی بود. خيلی زود دوستی مرا پذيرفتند و با من کلاس
گذاشتند. تحت تأثير حرفها و استدلالهای
منطقی آنها، بعدها به کلی از مشی مسلحانه روی گردان شدم.
به خاطر سرود خوانی با همين دوستان، چهار نفرمان
را انداختند توی سلولهای انفرادی، من و اعظم و
زيبا را هم بردند پيش زنهای عادی. هر
يک از ما را فرستادند توی يکی از اتاقهای قاتلها
و قاچاقچیها که از همه اتاقها بزرگتر و
تميزتر بود يکی يک طبقه از تختها را هم
گذاشتند در اختيارمان. تماس با زنها را هم برای
ما قدغن کرده بودند. زنهای عادی همين
که چشم سرنگهبان را دور ديدند، با سر و صدا ريختند دورمان و با اشتياق بهم ديگر
خبر میدادند که، «سيا سيا رو آوردن!»
قديمیترها که در
سالهای ۵۲ - ۵۰ اتاق يا بند سياسی را در همان
ساختمان ديده بودند، با شور و شوق از وضعيت ما در ساختمان جديد میپرسيدند
و به همبندیهای قديمی سلام میرساندند. از
نظم و همبستگی بند ما با احترام حرف میزدند و با
شگفتی میگفتند، «شما سياسيا آشغالهاتون
هم منظمه!»
جديدیترها حضور ما
را واقعه مهمی تلقی میکردند.
از اتاقهای ديگر میآمدند و دم در
سرک میکشيدند. همه میکوشيدند به
نحوی به ما کمک کنند. ولی برای ما که از محيط تميز و با نظم بند سياسی میآمديم،
زندگی در آن فضای بلبشو و کثيف که دستشويی و مستراحش آلوده و تقريبا غير قابل
استفاده بود و همهمه و فحش لحظهای متوقف نمیشد،
کار آسانی نبود.
با اين همه، شوق و محبت زنان و آشنايی با زندگی
آنان، محيط مشقتبار آنجا را
تحمل پذير میکرد. دائم مواظب ما بودند. با اعتماد و
صميميت از وضع خودشان و زندگی خصوصیشان میگفتند
و با ما صلاح و مشورت میکردند.
مريم رفيق دخترش را از سر حسادت و عشق کشته بود و
حالا مجبور بود سالها در زندان بماند. فاطمه
به خاطر پاشيدن اسيد به روی داريوش خواننده زندانی شده بود. از سر عشق به داريوش،
همسر و فرزندانش را وانهاده بود. سر آخر که داريوش تن به ازدواج با او نداده بود،
رويش اسيد پاشيده بود. اما پشيمان نبود. فکر و ذکری جز داريوش نداشت. دور تا دور
تختش را با عکسهای او پوشانده بود. خوش صحبت بود و وقتی
از عشقش به داريوش حرف می زد چشمهای بزرگ سبز
رنگش پر از اشک میشد و غمی عميق بر چهره ظريف، زيبا و پرصفايش سايه میانداخت.
چند روزی که آنجا بوديم کلی به ما محبت کرد.
چند زن روستايی هم در آن اتاقها
بودند که به خاطر قاچاق مواد مخدر به زندان افتاده بودند. از سر فقر و تنگدستی
کشيده شده بودند به قاچاق. در زندان نه ملاقات داشتند، نه وسيله و پولی. با
خدمتکاری برای زندانيان مرفه تر روزگار میگذراندند.
تازه در آنجا بود که فهميدم قانون ضد قاچاق فقط بر ضد واسطهها،
به خصوص واسطههای دست دوم و سوم تنظيم شده و فقط اينها
هستند که دچار زندان و اعدام میشوند. توزيع
کنندگان اصلی خودشان جزو مقامات دولتی بودند و مورد حمايت قانونی.
چند روزی که در کنار زندانيان عادی گذراندم بسيار
چيزها آموختم، میتوانم بگويم از بهترين
تجربههای زندانم بود.
با اين همه، شب اول هنگام خواب میترسيديم،
به خصوص اعظم. شنيده بوديم که در زندان عادی تجاوز توسط قلدرها امری عادی است.
اعظم از ترس، حتی با عينک میخوابيد. اما
چند روزی که آنجا بوديم به راستی با محبت و صميمت از ما پذيرايی کردند. شبها
يواشکی به ما پتو میدادند و دم صبح پيش از
بيدار باش پتوها را پس میگرفتند.
شب اول برای
آزادی زنی که شوهرش را کشته بود، جشن گرفته بودند. آزادی آن زن که گويا حکم ابد او
در اثر تبليغ و حمايت مجله
زن روز به يک سال تخفيف داده شده بود، واقعه مهمی برای زندانيان به حساب میآمد.
ما را هم به جشن آزادی دعوت کردند. آن شب از قضا نوبت نگهبانی شاهرخی بود که عليه
ما گزارش داده بود، حالا میخواست با چشم
پوشی از شرکت ما درجشن دل ما را به دست بياورد.
همه
زنها در سالن بزرگ ته راهرو جمع شده بودند. وقتی
ما وارد شديم همه بلند شدند و شروع کردند به دست زدن. ما سه نفر هم هيجان زده شروع
کرديم به دست زدن. ما را نشاندند رديف اول جلو صحنه و با ساندويج و نوشابه يک شام
حسابی به ما دادند. بعد از شام شروع کردند به رقص بابا کرم و قرکمر. اما ما که در
آن زمان جز رقصهای محلی، رقصهای ديگر، به
خصوص قرکمر را بد و ناشايست میدانستيم سرمان
را انداخته بوديم پايين و نگاه نمیکرديم.
گرچه زندگی در ميان آن زنها برايمان
تجربه مهمی بود،
ليکن ناگزير تصميم گرفتيم برای دفاع از حقوقمان به عنوان زندانی
سياسی و در اعتراض به آن وضعيت دست به اعتصاب غذا بزنيم. موضوع را با زنها
در ميان گذاشتيم، با احترام و شگفتی میگفتند، «خوشا
بحالتون که اين قدر همبستگی دارين و بلدين با اين کارها حرفتون رو پيش ببرين!»
چند نفرشان حتی اين خطر را هم متقبل شدند که به دور
از چشم نگهبانها، تصميم ما را به اطلاع رفقای ديگرمان در
سلول، برسانند.
به اين نحو، با يک هفته اعتصاب غذای هماهنگ با بقيه رفقا، ما را منتقل کردند به کميته و بعد
از چند هفته به اوين. هنگام وداع و روبوسی با زنهای عادی
احساسی شبيه به شرم و ناتوانی داشتم. چقدر با محبت و با صفا بودند.
انتقال به اوين
وضعيت کميته بيشتر از قبل تغيير کرده بود. بعد از
ديدار صليب سرخ از زندانها، در خيلی
از سلولهای عمومی را باز گذاشته بودند. زندانیها
میتوانستند در راهروها رفت و آمد کنند، به
سلولهای همديگر سر بزنند و هر وقت میخواهند
به دستشويی بروند. کف مستراحها تميز شده
بود، کف سلولها را موکت کرده بودند، استفاده از قاشق و
مسواک آزاد بود و غيره.
زندان اوين هم، به گفته همبندان به کلی عوض شده بود. در اواسط ۵۶
که ما را به اوين منتقل کردند، از حالت بازداشتگاه در آمده. چند ساختمان جديد به
آن اضافه شده بود. ساختمان دو طبقه
روبروی سلولها را تبديل کرده بودند به بند زنان، با دو
اتاق بزرگ و يک اتاق کوچک که سلول عمومی به حساب میآمدند با حدود
چهل زندانی. چند نگهبان جوان زن استخدام کرده بودند و خانم حسينی هم شده بود
سرنگهبان زنان. سلولهای عمومی طبقه اول اختصاص داده شده بود به بند عمومی و
طبقه همکف
به سلولهای انفرادی و دستشويی و حمام. چند روز بعد
از انتقال ما در سلولهای عمومی و سپس در رو به
حياط پشت ساختمان را هم باز گذاشتند.
فضای اوين، به خصوص بعد از آن که در سلولهای
عمومی باز شد، با بند قصرکلی فرق داشت. سبکتر و منعطفتر
بود. فضای مذاکره و گفت و شنود جای تصميمگيری با آراء
اکثريت را گرفته بود. هر دسته و گروه نمايندهای داشت که
برای تصميمگيریهای جمعی با
ساير نمايندگان به گفتگو و تبادل نظر مینشست. در
نتيجه راه حلها و تصميمگيریها
متناسب با وضعيت و روحيات بند از آب در میآمد. سليقهها
و تمايلات شخصی به رسميت شناخته میشد. اتاقی به
تلويزيون اختصاص داده شده بود تا هر که هر برنامهای را که میخواهد،
بتواند ببيند. در هر ساعتی که میخواهد، بدون
تحميل به ديگران، بخوابد يا درس بخواند يا در حياط ورزش کند. احترام به خواست فردی
در زندگی جمعی، در عمل لمس میشد. تا زمان
آزاديم در انقلاب، توانستم با خيال راحت مطالعه کنم. با بحث و تبادل نظر با مسائل
سياسی جامعه و تفاوتهای نظری ميان گروههای
سياسی بيشتر آشنا شوم. بند سياسی زنان اوين برايم تجربهای پربار بود.