محمد احمدیان(امان) دوست عزیز دوست عزیز، وقتی من با تو مشکل دارم،یعنی با خود نیز مشکل دارم. در من انسانی هست که شبیه توست. وقتی من ترا دوست می دارم، خویش را نیز دوست می دارم. در این جا نیزدر من انسانی هست که شبیه توست.
وقتی من تفاوت با تو را می پذیرم، در حق تو لطف نکرده ام. وجوه متفاوت خویش را پذیرفته ام. وقتی من منازعه با تو را می پسندم، منازعه با خویش را پذیرفته ام. وقتی من با تو د ر صلح بسر می برم، با خویش نیز در صلح بسر می برم.
ابوالفضل محققیدلشاد برای برادرش عروسی می گیرد نامش دلشاد است .سی سال بیشتر ندارد. قدی نسبتا بلند، بدنی ورزیده صورتی معمولی که به چشمانی روشن و پرسشگر منتهی می شود. اما مهم ترین مشخصه اش دستان بسیار قوی اوست زمانی که با خوشحالی دستت را می فشارد و تو احساس می کنی استخوان های دستت درون یک گیره قوی قشرده میشود طوری که قادر به خارج کردن آن نیستی! فشاری که نوعی حس محبت و اطمینان خاطر در تو ایجاد می کند.
دکتر عباس طاهریشاعر و کبوتر سیاوش کسرایی تنها شاعر حماسه سرای معاصر ما بود، شاید از آن رو که حماسه سرایی در میهن ما دلی از کوه می خواهد که آن را در هر سینه ستبری نمی توان سراغ کرد. شاعری که آرش را از ژرفنای اساطیر برمی کشد، تن و تیر و ترکش او را به سیماب آرمان صیقل می دهد، و پیکره بُرزویش را چون چکادِ راهنمایی پیشاروی نسل های تشنه آماج های والا برمی افرازد، تاوانی سنگین به روزگار کجرفتار بدهکار می شود. او باید تا پایان زندگی شاهدِ پَرسوزان آرش هایی باشد که هریک بهره ای از نیروی پهلوانی خود را از قلم او وام گرفته اند، و این ستم را هر شاعری برنمی تابد.
شهریار حاتمیدوازده بهمن آن مرد آمد
آن مرد با داس آمد
و دانه ها را پیش از آن که جوانه بزنند
از خاک بیرون کشید و در بادها رها کرد
و آن ها که جوانه زده بودند را، درو کرد
سيروس"قاسم" سيف«ازشکوههای يک انقلاب باشکوه به تاراج رفته!» «دومين قسمت» - «اسب واره ها!» کنجکاو می شوم و در جستجوی منبع همهمه، چشم از تلويزيون برمی گيرم وبه سوی در ورودی کافی شاپ نگاه می کنم. گروهی را می بينم که انقلاب هم در ميان آنها است و دارند خوش و بش کنان وارد کافی شاپ می شوند؛ گروهی که گفتار و کردارشان اسبواره است. چشمهايم را می بندم و با خودم می انديشم که اين، ديگر غير ممکن است! ديدن چنين افرادی اسب واره در واقعيت، آنهم با حضورانقلاب ، حتما از اثرات همان خوابی است که درحال به ياد آوردنش بودهام.
ا. رحمانآوایِ دیلمان، زمستان سختی پیش رو داریم
تنپوش پشمینه ام،
از عصر یخبندان
مانده در صندوقچه مادر بزرگم
که رفت وُ من هنوز
رضا اغنمیگرگ سیاه به من میگن گرگ سیاه. بذار بگن. چه عیب داره من که گرک نیستم. خودم این را بهتر میدونم. باید جنگلارو چسبید. بیخودی که سرزبان ها نیفتادم، و معروف نشده ام. لابد یه قدرتی دارم که خودم خبر نداشتم، و ندارم! کاریشم نمیشه کرد. حالا توی این جنگل خودمون جهنمه، جنگلای دیگه هم منو به این اسم میشناسن. بذار بشناسن. اصلن به عقل جن هم نمی رسید، یه روزی میشم گرگ سیاه و اینقده شهرت پیدا می کنم. حالاشم نباید رو این اسم فکر کنم کارای زیادی در پیشه. نام که مهم نیس.
گفتوگوی عطیه طاهری با رقیه کبیری بازگشت به زبان مادری هنگامی که شروع کردم به زبان تورکی بنویسم، تمام مدت ذهنم در حال مجادله بود. از طرفی با کشف معنای هر واژهای در زبان مادریام ذوقزده میشدم اما از طرف دیگر حس غریبی داشتم از این که دستور زبان و ساختار زبان مادریام را بلد نیستم. به این میماند که شما در شهری متولد شوید و زندگی کنید و عشق بورزید اما هیچ معلوماتی درباره شهر نداشته باشید. مینوشتم بی آن که متوجه شوم ساختار جملههایم مثل جملههای فارسی از آب در میآید. دایره واژگان ترکیام بسیار محدود بود. برای نوشتن یک داستان کوتاه بارها و بارها لغتنامه فارسی- تورکی دکتر بهزادی را ورق میزدم و دنبال معادل تورکی در لغتنامه میگشتم. برای من تاسفآور بود که سالهای مدیدی از زندگیام را با زبان مادریام صحبت بکنم اما دستور زبان و ساختار جمله را بلد نباشم.
مهدی استعدادی شاداغوای «کلاب هاوس» روند بحث و جدل هایی که در پیرامون آن سخن محوری نماینده "بنیاد برومند"صورت گرفت، نگارنده را وادار کرد که تصمیم خود را تغییر دهد و از شنوندۀ صرف به گویندۀ چند نکته بدل گردد. نخست بدین امر اشاره داشتم که دادگاه مورد نظر مشتقی از کلیت حقوق اسلامی است و بنابراین از جز باید به کُل رسید. اما چون متاسفانه آنطور که باید و شاید به امر نقدِ حقوقِ اسلامی نپرداختهایم، لاجرم در بررسی دادگاه هم دچار مشکل خواهیم بود. در اصل باید "حقوقی" زیر سوال رود که توجیه کننده چهل و اندی سال خودکامگی خلیفه بوده است.
رسول کمالفردا فرا می رسد این تیره شب
به پایان می رسد
این تیره شب
در عربده ای گُنگ
منوچهر برومند سهابهمن ماه بهمن شد و می گرید باغ
هق هق ابر و هیاهوی کلاغ
شاخِ عریانِ درختان گستاخ
هر دم از بادِ دمان شاخ به شاخ
علی اصغر راشداناسمال طلا خورشید تازه روی کوههای بینالود سینه می کشید، فلکه ی خیام غلغله ی آدم بود. بیشتر جوان و نوجوانها هجوم آورده بودند که تماشاکنند. اسمال طلا را قبل ازطلوع خورشید، تو اداره ی امنیه ی کنار جنوبغرب فلکه، حلق آویز کرده بودند. روی یک نردبام بلند، طناب پیچ کرده و آورده بودند. نردبام را رو دیوار خشتی مدرسه ی خیام، در جنوب فلکه، تکیه داده و به تماشا گذاشته بودند. تو شهر چو انداخته بودند که مردم بیایند، تماشا کنند، خوب چشم و گوششان را باز و کنن دو عبرت بگیرند و دست به کارها واعمال خلافی نزنند که گرفتار چنان عقوبت عبرت انگیزی شوند. اسمال طلا انگار رو نردبام ایستاده و با چشمهای تاآخرین حد بازمانده، جماعت سراسیمه را خیره نگاه میکرد...
محمد بینش (م ــ زیبا روز )دیدار معنوی مثنوی
وحی الهی در نظر عارفان این معیتّ با حق است و جبر نیست این تجلیّ ِ مَه است، این ابر نیست ... می فرماید در وقت اتصال به حق، دیگر ذره ای از ابرِ وجودِ مادی درویش یا عارف باقی نمانده است، تا مثلا مردم شاهد نور ماه از پس ابری نازک باشند. اکنون سوال اینجاست این اتصال، دائمی ست یا موقت ؟ بیشتر عارفان در قرون نخستین پیدایش تصوف،چنین اتصالی را همیشگی نمی دانستند، ولی در قرون بعدی با گسترده تر شدن این جنبش، ،پیران به نوعی خداگونه تصور می شدند؛
رضا بناییبررسی و نقد مستند «شرقی غمگین» (پی گیری ترور زنده یاد فریدون فرخزاد) وظیفه ثبت دقیق رویداد های مهم تاریخی و سرنوشت ساز هر کشوری به عهده مردم همان ملت است. کوتاهی ما در گردآوری و ثبت دقیق جستارهای مهم تاریخی میهنمان سبب می شود تا این مهم بوسیله افراد و نهاد های بیگانه انجام پذیرد. در آنصورت چه تضمینی برای درستی یا نادرستی این روایت ها وجود خواهد داشت؟
امید همائیریشۀ واژۀ داستان زندگیِ هریک از ما، خود داستانی است. و داستانها بر اساس زندگیِ آدمیان یا در تشابه با آن نوشته میشوند. داستانِ کوتاه یا بلندی که با زاده شدن آغاز میشود. با روزهایِ نوزادی و نوباوگی ادامه می یابد تا به کودکی برسد. خنده ها و شادیها که خانه را پر از روشنائی میکند. روزهایِ دریافتنِ جهان و فرا گرفتنِ زیستن. فرا گرفتنی که همیشه و تا پایان در آموزشگاهِ زندگی ادامه خواهد داشت. سپس دورۀ آموزشِ رسمی. مدرسه و دبیرستان و دانشگاه. روزهایِ شیرین دوستی ها و بازی ها. روزهایِ امتحان و التهاب. انتظار تعطیلاتِ نوروز و آخرین روزهایِ تابستان. روز اوّلِ مهر و جادویِ رنگارنگ ِ پائیز. و اینچنین تا پایانِ تحصیلات. جستجویِ کار و حرفه. روزِ بزرگِ یافتن عشق.
آذرميدخت آذر شهاببازگشت پسر گمشده در معرفی کتاب «شهروز رشید؛ از او و در باره او» سالهای آخر زندگی شهروز سالهای پرشتابی بودند. دائم احساس میکرد دیر شده و فرصت کافی برای به سرانجام رساندن کارهایش نیست. سالها سرگشته و اسیر آن کودک درون بود؛ آن پسر هفت ساله با تمامی تب و تابها و فراز و فرودش. او در یادداشتهای روزانهاش مینویسد: "آن کودک را به خاطر میآورم، تنها مانده در آن دهکدهی غریب. تنها کاری که میکند نوشتن مشقهاست و مرور کردن خودش و دنبال کردن اشتباهات. او از یک هیولای کوچک میترسد. از دنیای بیرون میترسد. پس پناه میبرد به دنیای امن کاغذهای سفید و کاغذهای سیاه، برکنده از دنیای پیرامون. همان کودک است که در اینجا نشسته و این سطرها را در استکهلم مینویسد. کودک در کنجی نشسته است و کتاب میخواند و یا مشق مینویسد و زندگی در بیرون در خود میجوشد و قواعد خود را دارد محکم میکند، طرح میریزد و هزارتوهایش را پی میافکند.
سيروس"قاسم" سيف«ازشکوههای يک انقلاب با شکوه به تاراج رفته!» اولين قسمت - «مجتمع ايران آينده. واقعيت يا خواب وخيال» ايستادم و انقلاب را هم با عصبانيت ايستاندم و به دقت نگاهش کردم. "سرخ" بود و سرخ بودنش ، من را به ياد آن زن ومرد سرخ پوشی انداخت که قبل از انقلاب هر روز در گوشه ای از ميدان فردوسی می نشستند؛ با هاله ای از حرف و حديث هائی متفاوت و گاهی هم متضاد در پيرامونشان. حرف و حديث هائی همچون مأموران ساواک ، جاسوسان آمريکا، انگليس، شوروی و... در ميان آن حرف و حديث ها،آنچه که بيشتر بردل رمانتيک های آن زمان می نشست ، اين بود که می گفتند اين زن و مرد، سالها پس از آخرين قراری که با معشوقشان در ميدان فردوسی داشته اند می گذرد، اما آنها همچنان بر سر آن قرار حاضر می شوند و...
شهلا آقاپور اسارت قرنطینه
من که به جستجوی
آنی خویشتنم
فرصتی ست که باز
من را بنگرم
آه بوی خیس سبزه
خاکم آرزوست
میر مجید عمرانیپیرامون هنریک ایبسن گفتوگو با گاهنامهی ارغنون هامون ایبسن برای ما ایرانیهای برونگرا و زودجوش تا دلتان بخواهد پیام دارد. او دَرِ جهانی را به روی ما باز میکند که آشنایی با آن برای ما سخت سودمند و آموزنده و یاریگر است. چه برای آشنایی با گونهی دیگری از اندیشه یا زندگی، چه برای آفرینشگری در زمینهی ادبی و هنری. ببینید، برای دوریجویی از گزافهگویی، پرسش شما را به خودتان برمیگردانم: حافظ چه گونه میتواند به آدمهای آنور جهان یاری رساند؟ مولانا چه گونه میتواند به آنها یاری رساند؟ سخن در این زمینه بسیار است. تنها بگویم که هر چند سال یک بار نشستهای جهانی در بارهی ایبسن و کارهایش برگزار میشود و هر بار سخنرانیهای این نشستها در کتابهای کتوکلفت بیرون میآید.
ا. رحمانغَریو دی ماه حرف پاییز را جدی نگرفتیم
زمستان غمانگیزی شروع کردیم
دی ماه،
نفیر سرما بود
از نخاعِ ستاره گذشت
صدایِ تازیانه رگبار است
رضا اسدیهر آنچه در نه سالگی از شیخ حسین آموختم آنها کشاورزان فقیری بودند و تنها به گوش دادن روضه و تماشای تعزیه دل خوش می نمودند. برای برگزاری مراسم در ماه های محرم و رمضان، شور و شوقی از خود نشان می دادند. روزها در تکیه قدیمی روستا به تماشای تعزیه و شب ها را نیز در پای منبر شیخ حسین آه و ناله سر می دادند. مردان در حجره های پایین و بانوان در طبقه بالا می نشستند.
منیر طهآن نام و نامداری، این جاودانگی مردم دنیا دو زندگی دارند ۱ـ زندگی مادّی یا جسمانی که آدمی روزی به دنیا میآید و زندگی میکند و سالخورده میشود. ۲ ـ بعضی از این افراد هم هستند که خود یک زندگی معنوی هم دارند که این زندگی در حیات خودشان شروع میشود و بعداز مرگشان با تناسب قابلیّتی که داشتند ادامه پیدا میکند و هماره پایدار و نامدار میمانند و نیستی را برنمیتابند. این آب حیات است و به تأکید آب حیات این است: استاد جلال همایی در کلاس درس معانی بیان در جواب یکی از شاگردان» که ایرج پزشکزاد از همان پایداران، نامداران و جاودانه ماندگان است که نیستی را برنمیتابد.
س. سیفیلکندگی مدرنیسم در عارفنامه عارفنامه آینهای تمام نما از آرمان اجتماعی ایرج میرزا به دست میدهد. آرمانی که متأسفانه از ناپختگی و لکندگی خویش رنج میبرد. او هرچند در پارهای موارد، قالبهای فکری کهنه را در هم میشکند، ولی جایگزین چندان مناسب و عالمانهای برای آن نمییابد. او حتا شیوه و شگرد شکستن این قالبهای اجتماعی کهنه را به نیکی یاد نگرفتهاست. با این همه، سنتشکنیهای اجتماعی ایرج میرزا بر کسی پوشیده نمیماند. چون او آشکارا نظم برآمده از دین رسمی و رایج را برنمیتابد تا الگوهایی از نظم نوین غربی را به جای آن بنشاند. در این الگوهای جدید است که به گمان ایرج مردمان جامعه همگی احکام دین را به دور خواهند ریخت. به همین دلیل هم شعر ایرج از دایرهی تنگ شعر پیشین پارسی جدا میماند تا گسترههای جدیدتری از تجددخواهی اجتماعی و سیاسی را پیش روی خوانندهاش بگذارد.
رسول کمالآن روزها پائیز
که می آمد
آوازم را
می بُرد میانِ باد وُ
برگ ریزانِ درختان
علی اصغر راشدانرجب سیاه علی بلوری چهل پنجاه ساله، تمام وقت سربه سر مشتریهای از همه سنخ و جنمش می گذاشت، میگفت و می خندید، هفت هشت استکان نعلبکی رارودست راستش میگرفت، یک استکان نعلبکی رامیان انگشتهای دست چپش به رقص وامیداشت و رنگها و آهنگهای مکش مرگما ازشان در می آورد، مشتریهای کم سن وسال خاصی راهم متلک باران می کرد. خنده های پر صدای مشتریها قهوه خانه را رو سرش می گرفت.
|