|
زنگ ِ تلفن به صدا درآمد، سیّد سریعن نگاهی به صفحه ی تلفن کرد و با دیدن نام خواهرش زهره خانم بلافاصله پاسخ داد:
سلام خواهر چطوری شما ؟ زهره خانم : مرتضی هر طور هست بلند شو بیا اینجا ، قبل ازاینکه کریم برسه خونه باید باهات حرف بزنم! اسم ِ سّید ، مرتضی است. خانواده ی او همگی از هردو سو - پدر و مادر- سیّد هستند. دوستان و آشنایان نیز وی را به همین سبب با لقب سیّد مورد خطاب قرار می دهند. وی انسانی است شریف که عناوینی مثل سلیم النفس و چشم و دل پاک واقعن در موردش راست می آید. وی نه تنها مذهبی نیست بلکه یک مذهب نا باور ِ خوب خوانده و سوار است. برادران و خواهرانشان ، بخصوص دو خواهرش زهره و فیروزه به شدّت مذهبی اند. زهره خانم 4 برادر دارد و دو خواهر. سیّد ارشدِ برادران است و زهره خانم ارشد فامیل و خواهران. این فامیل و اغلب ِ بستگان ِ نَسَبی و سَبَبی آنها در یک محدوده ی 10 مایلی ،ساکن چند محله ی متفاوت میباشند . اینها از آندسته مردمی هستند که از ایشان در عرصه ی فرهنگی رایجِ میان چنین قشری با عنوان "مردم دار" یاد میشود. دوستان مختلف و متفاوتی از هرگروه دارند و به مناسبتهای گوناگون میهمانیها و گرد همایی هایی ترتیب می دهند و اوقات خویش را تا حدود ممکن به "بگو و بخند" و چند ساعتی رامی و اگر شد تخته نرد و این قبیل سرگرمی ها میگذرانند ، و صد البتّه چلو کباب .خلاصه بیشتر رفیق ِ بزم هستند. رفقای روزهای تعطیل و پایان هفته با گرایشی مسلّم به منافع مادی ِ شخصی و "بیزنس". سیّد گفت: آبجی من الان تو دفتر سرِ کارم و منتظرم محموله واسمون بیاد ، نمیشه فردا و یا مثلن امشب ساعت ِ هفت و هشت بیام؟ زهره خانم: مرتضی هر طور ی هست بلند شو بیا ، دست به دست نکن... و ناگهان صدای گریه ی دردناک ِ زهره خانم بلند شد. سیّد گفت: اِ ... زهره ، زهره چی شده .. اتفاقی افتاده ؟ زهره گفت: فقط بلند شو بیا ... همین . و مکالمه را قطع کرد. سیّد بلافاصله به شریکش موسی گفت برای خواهرش پیش آمدی رخداده و نیاز به کمک دارد و با سپاسگزاری از اینکه وی را درک میکند از دفتر خارج شد تا هرچه سریعتر خود را به خانه ی وی برساند. ترافیک سنگین چه در خیابانهای شهر و چه در شاهراه ها سببی بود تا سیّد دوساعتی را به رانندگی بگذراند و در تمام طول ِ مسیر انواع سناریو های ممکن را در رابطه با گرفتاری و مشکل ِ خواهرش مجسّم کرده در خیال به تصویر آورده و هر یک را به نحوی مورد تحلیل و بررسی ِ مناسب قرار دهد تا بلکه پیش از رسیدن به مقصد نوعی آگاهی از ماجرا داشته باشد و به تبع آن هنگام حضور نزد ِ او آماده ی بر خورد با وضعیتی که احتمال موجود بودنش هست باشد، امّا راه به جایی نمی برد، و این حال سبب نگرانی و تشویش وی میگردید تا آنجا که یکی دو بار حادثه از بیخ گوشش گذشت. بخصوص لحظه یی که همسرش تلفن کرد که بپرسد چه اتفاقی باعث شده تا وی فورا دفتر را ترک کند و گفته بود، موسی گفت زهره احضارت کرده ! نگران شدم. همسر سیّد در واقع ِ امر علاقه و احترام ِ چندانی برای این بستگان قائل نبود و فقط حفظ ظاهر میکرد. وباید گفت این احساس و ادراک و برخورد دو طرفه بود. "احضارت کرده!" نیشی بود. زهره خانم دو پسر دارد و دو دختر . همه ازدواج کرده اند و زندگی های خوب و مرفهی دارند. هُشام پسرِ ارشد اوست و اولّین نوه های زهره خانم دو پسر ِ همین فرزندش می باشند. فرزندان دیگرش گویا چندان عجله یی به تولید مثل ندارند. سیّد همواره و در هر موقعیتی میگوید که وی عاشق فامیلش ، یعنی خواهران و برادرانش میباشد و ایشان را یکایک دوست میدارد و فرزندان آنها نیز برایش گرامی هستند . وی توقّع احساس متقابل ندارد و باور دارد ، مگر چند بار میشود پدر و مادر و یا خواهر و برادر داشت. هرچقدر سیّد به نیکی مشهور است جوان ترین عضو خانواده که برادرش مصطفی باشد شهرت خوبی ندارد . البتّه موافق فرهنگ ِ مردمی از این قبیل کسی در این مورد حرفی نمی زند و ظاهرا موضوع برایشان محل اعتنا نیست ، آنچه محوریت دارد گردهمایی، ساعاتی را به سرخوشی گذرانیدن و سرگرم بودن است و کسی مسئول و ناظم خلق و خوی دیگران نیست. مصطفی بهترین رفیق ِ هُشام است. او، همسر و پسر و دخترش بیشترین ساعات را با هُشام و خانواده اش میگذرانند و اگر کسی با سابقه ی خانوادگی ایشان آشنا نباشد ممکن است در بهترین وجه این دو تن را دوستان دوران ِ دبیرستان بداند تا "دایی و خواهر زاده" . این مصطفی ،کوچکترین عضو فامیل ، برای زهره خانم سخت عزیز کرده و دُردانه است و بقول ِ خودش ، من همه ی برادرامو دوس دارم ، مصطفی ولی ته تاقاریه دیگه ... سیّد بعداز دوساعتی راندن مقابل ورودی خانه ی خواهرش فیروزه متوّقف شد و خیلی سریع از اتوموبیل خارج شده و بطرف درِ خانه ی بزرگ و دَرَندشتِ خواهرش رفت و مطابقِ معمول با علم ِ به باز بودن در بدون بصدا در آوردن زنگ ورود یا هر علامت و نشانه ی دیگری وارد ِ خانه شده و یکسر بطرف آشپزخانه ی بزرگ منزل رفت که معمولن محلی بود برای گردهمایی و صرف چای در این قبیل اوقات. زهره خانم به محض دیدن سیّد با صدای بلند گریه آغازید و دردمندانه و با تمام وجود های های میگریست و همزمان میگفت : دیدی چه بی آبرو شدم؟ دیدی چه خاکی به سرم شد ، دیدی این برادر حروم لقمه ، این بی ناموس ، این بی شرف ، چی به سرم آورد ... ؟ وی بی وقفه و در حال ِ گریستن ناله کنان و فریاد کشان میگفت و میگفت و سیّد غرق ِ در شگفتی با دهانی باز و احوالی پریشان در خواهرش مینگریست و از درکِ اوضاع و احوال عاجز بود . وضع ظاهر زهره خانم بسی رقّت انگیز بود، سر ورویش بسیار آشفته و در جمع پیر تر از هر زمانی دیگر بنظر میرسید در صدایش نوعی آهنگ ِ ترّحم انگیز جریان داشت. سیّد پس از قدری سکوت ِ توام با تعجّب رو به زهره خانم گفت : زهره خواهر جون ، آخه به من بگو جریان چیه ، گفتی بیا ، اومدم ، ولی خُب نمیخای به من بگی چی شده؟! کی ،کدوم برادر، کِی ، چیکار کرده؟ یه خورده آروم باش بیا این لیوان اب رو کم کم بخور ، نفسی بکش ، بعدش آروم به من بگو چی شده و من چه می تونم بکنم؟ آخه فقط ضجّه و فریاد و شیون که فایده نداره! زهره خانم گفت: آره دادشم آره ، ایکاش من مرده بودم و این ننگ به سرم نیومده بود! سیّد گفت: چه ننگی آبجی ، کدوم ننگ چی شده آخه؟! زهره خانم گفت: اون مصطفای بی شرف ِ بی همه چیز که تو این خونه بزرگ شده، اونی که همین دیروز غروب اومد مثل همیشه رفت سر یخچال ... همون بی ناموس سه ساله که با سیما زن هُشام ِ من رابطه داره ... در این لحظه سیّد دچار چنان دگرگونی روحی شد که تا پیش از این هرگز چنین حالی را تجربه نکرده بود. سخت عرق کرد و ضربان قلبش بشدت بالا رفت و رخسارش به زردی گرایید و پرّه های بینی اش بطرزی عجیب از هم گشود و حس کرد نیروی جلو گیری از لرزش لبانش را ندارد. بی اراده و لَخت همانجا روی یک صندلی نشست و رو به زهره خانم گفت : خواهر بشین ، بشین ببینم، یه دقه آروم باش ،... کی یه همچی تهمتی به مصطفی زده ، کی گفته ، هان ، کی؟ زهره خانم گفت: تهمت؟ ای بدبخت هُشام، ای بیچاره پسرم ، ای مظلوم پسرم . تهمت ِ چی ، ایکاش من مرده بودم و این حرفو نشینده بودم ... سیّد گفت: ببین آبجی یه خورده آروم باش بذار من بفهمم چی شده و کی این فتنه رو به پا کرده ، این حرف کوچیکی نیس! زهره خانم در حالی که هق هق میگریست گفت: سه ساعت پیش حُمیرا ، زن اون برادر پفیوز ،زن اون مصطفای دیّوث تلفن کرد که به پسرتون آقای هُشام تبریک بگین و سلام منو برسونین من همین الان از تو اتاق خواب ایشون در حضور زنِ فاحشه ی اون و دایی ِ جون ِ عزیزش که لُخت ِ مادر زاد تو تختخواب ، تو بغل ِ هم مشغول کش و قوس رفتن بودن با شما حرف میزنم! سیّد حرف خواهرش را برید و گفت : ینی حمیرا تو خونه ی هُشام بوده و مصطفا و سیما رو تو رختخواب باهم گرفته ؟ نه نه امکان نداره ، اصلا ممکن نیست ... زهره خانم گفت: حمیرا گفت سه سال دم نزدم تا کسی بّهِم نگه دارم تهمت میزنم ، حالا که زنده زنده تو تختخواب گرفتمشون ، آبرو واسه شون نمیزارم ، انتقام خودمو و بچه هامو ازشون میگیرم، حالا بزارین تهمورثِ من خبر دار بشه ، اونوقته که میبینم دنیا دست کیه ... حمیرا میگفت و اون مصطفای دیوّث داد میزد که زنیکه ی دیوونه خفه شو ، بسه دیگه ... گریه به زهره خانم بیش از ین امان نداد تا سخنش را ادامه دهد . سیّد سریعن تلفنش را از جیب بیرون آورد و سعی کرد با مصطفا تماس بگیرد ولی نتوانست ، یعنی برادرش جواب ِ تلفن را نداد. سعی کرد با حمیرا همسر او حرف بزند، نشد. از خواهرش پرسید هُشام چه موقع از سَن دیه گُ باز میگردد و وی گفت جمعه غروب . سیّد با خود میاندیشید هر طور هست مانع از تماس حمیرا با هُشام شود و از وخامت هرچه بیشتر اوضاع جلوگیری کند. زهره خانم میگریست و فحش میداد و نفرین میکرد . میگفت وای به وقتی که شوهرش کریم خبر شود، وای به آنموقع که حامد برادر هُشام در جریان قرار بگیرد. بد تر از همه خودِ هُشام. خون به پا خواهد شد... و حرفهایی از این قبیل و اینکه در میان سر و همسر و دوست و آشنا و فامیل دیگر آبرویی باقی نمیماند. و در یک لحظه رو به سیّد گفت : باید هر طور شده نذاریم کسی بفهمه، باید هطور هست اون حمیرا رو پیداکنیم و نذاریم آبرو ریزی کنه ، داداش چی کار کنیم ، تو بگو چی کار کنیم ، چه خاکی به سرم بریزم... ننگ از اینم بد تر میشه ؟ برادرت با عروس ات با زن ِ پسرت بره ... ای وای ... سیّد در سوکتی وهم آلود به نقاطی نا معّین در خیالش مینگریست و چیزی نمی دید و حسّ درک زمان و مکان را از دست داده بود. حرفهای خواهرش صحنه های شنیع و منزجر کننده یی را در خیالش به نمایش میگذاشت که از بر خورد با آنها شدیدا شرمسار میگردید . صدای زنگ تلفن در آشپزخانه سیّد را به زمان حاضر باز گردانید. او به زهره خانم گفت تلفن را در کمال آرامش جواب بدهد . زهره خانم گوشی را برداشت ، و ضمنن صحبت سیّد دریافت که همسر وی میباشد و ابراز نگرانی میکند . زهره خانم هم توضیح میدهد چیز مهمی نیست و او بیخود ترسیده بوده ،همین! و میدانست که مهناز همسر سیّد حتّی یک کلمه را باور نکرده. پس از قطع مکالمه سیّد به خواهرش گفت: ببین خواهر این ماجرا چه راست ،چه دروغ تا همین الآن بگوش ِ همه ی اونایی که باید برسه رسیده! اخیال نکن تو اوّلین کسی هستی که حمیرا باهاش تماس گرفته ! تو اونو بهتر از من میشناسی. پس فراموش کن که کاری کنی این خبر پخش نشه! من امّا هنوز باور ندارم که این جریان حقیقت داشته باشه ، امّا فرض کنیم آره اینکار پست و بیشرمانه ، این عمل رذیلانه بین برادر ما و عروس تو صورت گرفته، بهترین راه به نظر من سعی در آروم کردن اوضاع است ، نه اینکه با هیجان و احساسات و عواطف مجروح ، هیزم به اُجاق حادثه بگذاریم و اونو شعله ور تر کنیم ! راه های عاقلانه زیادی هست که میشه پیش گرفت ، که البتّه من در این لحظه هیچ چیز به نظرم نمیرسه ، منم مثل تو خشمگین و هیجان زده ام، ولی اعمالِ هیجانی و ناشی از احساسات آنی عواقب ِ وخیم و غیر قابل ترمیمی دارن. زهره خانم گفت: داداش داری واسه من سخنرانی میکنی ، خیال میکنی من اومدم مجلس ادبی هفتگی شما و رفیقات؟! این حرفا چیه ، برادر ِ دیوّث ما سه ساله با زن ِ پسر من میره تو رختخواب اونوقت تو برای من فلسفه میگی... سیّد گفت : خواهر حق با شماست، شما زخمی شدین می فهمم، امّا اگه خیال میکنین این زخمو با شیون و هیجان مداوا می کنین در اشتباهین. زهره خانم گفت: چی میگی داداش کریم خبر دار بشه خون مصطفی ریخته س، هُشام رو میشناسی که چه آتیشیه ، آبروریزی یه طرف ، خونریزی یه طرف . من از ایناش میترسم.. سیّد گفت: خواهر شما داری زیاده روی میکنی، هیچکس خون هیچکس رو نخواهد ریخت. برای این وضع باید دنبال ِ راه حل های عملی و بی درد سر باشین، دوستان و آشنایان یه مدّت در این زمینه نه در حضورتون بلکه مثل همه ی مواقع و وقایع دیگر در غیاب شما یا هرکسی در این شرایط گفتگو کرده و حکم لازم رو صادر خواهند کرد و پیش از این که خبر دار بشی این واقعه ، مثل هر واقعه ی دیگری برای اونا اهمیت تکرار رو از دست خواهد داد. آنچه مهمه اینکه شما و بچه ها و همسرت کریم آقا باهم بدون نیاز به حضورِ هیچ کسِ دیگری دور هم بشینین و عقلاتون رو هم بذارین و ببینین بهترین روش ِ برخورد با این قضیه چیه؟ امید وارم این فقط یک کابوس ِ وحشتناک باشه ، ولی از لحظه یی که وقوعش مسلّم شناخته بشه ، من برادری بنام مصطفا رو برای همیشه نادیده خواهم گرفت... زهره خانم گفت: مرتضی تو چرا خیال میکنی با حرفایی که تو کتابا خوندی میشه زندگی کرد، اگه مصطفا با زن تو اینکار رو کرده بود بازهم همین حرفا رو میزدی؟ سیّد از شنیدن این حرف خواهرش نه دچار تعجّب شد و نه خشمگین ، وی خوب میدانست خواهرش بانویی است عامی که تحت فشار روحی و عصبی توان ِ کنترل ِ واکنشهای عوامانه خود را ندارد و میتواند به شیوه ی همان مردم چیزهایی بگوید که وهن آور هستند. پس سخن خواهر را نا شنیده گرفت و گفت: ببین زهره جون ، یکبار دیگه تکرار میکنم ، این وظیفه ی تو و شوهرت و بچّه هاته که همین امشب دور هم جمع شین و بهترین راه حل ِ برخورد با این قضیه رو ، بازم میگم بشرط اینکه واقعیت داشته باشه پیدا کنین. هیچ نیازی به من و کس ِ دیگر نیست. فرض کن من باشم و شوهرت کریم یا حامد یا هر کدوم از دخترات یه چیزی بگن که من تحمّل شنیدنش رو نداشته باشم، یعنی انقدر توهین آمیز و شرم آور باشه که سبب واکنش غیر منطقی من بشه ، انوقت میشه قوز ِ بالای قوز! خوب به حرف و پیشنهاد ِ من گوش بده بعدش بازم اگه دیدی یا دیدین لازمه به من خبر بده تا بیام... دوماه بعد از آن دوستان و آشنایان در مجلس ِ ختم کریم آقا شرکت کردند و شنیده میشد که میگفتند: واللّا میگن سکته کرد بیچاره ، البّته بعید نیست! که یعنی کسی مرگِ ناشی از سکته ی کریم را باور نکرده بود. حمیرا و مصطفا از آن ایالت کوچیده و به جایی دیگر گویا هیوستُن ِ تگزاس نقلِ مکان کردند و گویا روزگار ِ بدی هم ندارند . سیما به معنی واقعی کلمه در به در شد و فرزندانش را به حکم دادگاه به پدرشان هُشام واگذاشت. هُشام مثل همیشه اوقاتش را با فوتبال و اُفت و خیز با ورزشکاران مختلفی که گهگاهی برای برگزاری مسابقه و یا گردش و احتمالن دریافت گرین کارد به این سرزمین میآیند میگذراند . چند بار نیز با زنانی به عنوان دوست دختر روابطی ساخته و گّسَسته. زهره خانم برای گذراندن روزهایش دوره هایی ترتیب داده و سعی دارد آن فاجعه را فراموش کند. گاهی نیز حرفهای سیّد برادرش را به یاد می آورد ، نه خونی ریخته شد، نه دیگر کسی در مورد روابط ِ مصطفا و سیما حرفی زد. امّا ظالمانه ترین امری که هنوز در فضای زندگی این مردم مثل ابری بی باران معلق است اینکه غیر از هُشام ، همه باور دارند مصطفا را سیما فریب داده وگرنه او اهل ِ این حرفها نبود! این ریا کاری برای آنست که سبب دلگیری زهره خانم نشوند که باعث از هم پاشیدگی گردهمایی های سرگرم کننده گردد . چندی قبل وقتی بعداز ده سال سیّد شنید که برادرش جایی در نزدیکی اورنج کانتی مهمان ِ رفیقی است به دیدارش رفت و در تنها موردی که با وی سخن نگفت همین رابطه ی ننگین بود. شاید باور نداشت که مصطفا فریب ِ سیما را نخورده ولی باور داشت که برادر ، برادر است و او برادران و خواهرانش را دوست دارد. هرچند مدّتهاست که بنا به بعضی دلایل خواهران و برادران و فرزندان ِ ایشان رغبت ِ چندانی به دیدار سیّد مرتضی ندارند. *********************************************** 6-ژانویه کُرُنا/ اُمیکرُنی 2022 نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|