|
اتصالی بی تکیُّف؛ بی قیاس
هست ربُ التّاس را با جان ِ ناس (بخش پایانی) با توجه به مطالب بخش های پیشین در حکایت دژ هش ربا می توان تا حدی به فهم منظور مولانا از جایگاه عشق در تبیین هستی نزدیک تر شد . در این نوشتار باز به ادراک روشن تری از آن می رسیم : تفسیر انفسی حکایت دژ هش ربا پیش تر آمد که این حکایت را می توان همچون گیسویی بافته از سه رشته در تصور آورد. یک رشتۀ آن روال حوادث رخداده است که بدنۀ داستان را می سازد؛رشتۀ دوم بیان تمثیلی ِ شخصیت های آنست رشتۀ سوم بازی حوادث ِحکایت؛ درجهانی خارج از دنیای مادی ست که تنها با قوای ذهنی ما قابل درک است. بنا براین هرکدام از شخصتهای آن را می توان ظهور یکی از مؤلفه های جهان اعلی دانست.دنیایی که در تعبیر عرفانی، نه خارج از جهان درون است ونه داخل آن و درعین حال عینی و ذهنی ست و به تعبیری دیگرجهانی لاهوتی ست که در برابر دنیای مادی ــ جهان ناسوت ــ می باشد . منظور از مؤلفه ،همان اقانیم سه گانه ای ست که پلوتین،حکیم نوافلاطونی قرن سوم میلادی پس ازآشنایی با حکمت هند و ایران باستان و در آمیختن آن با آموزه های افلاطونی بنا نهاد که بعدها بواسطۀ ترجمه های سریانی و عربی به اسلام راه یافته بنای حکمت و عرفان نظری را پایه ریزی کرد. (1) بنا بر نظر وی هستی از سه اقنوم ِ واحد،و عقل و نفس صادر شده است. واحد یا حضرت احدیت، خود تمامی هستی ست. عقل کل از او صادر می شود که آن هم نفس کل را پدیدمی آورد.بدنۀ جهان آفرینش هم از نفس کل بر می آید. حال با چنین نقشه ای می توان به تفسیر وتاویل ِ انفسی این حکایت رمزی پرداخت . با تذکرِ این که وقتی پای داستانی رمزی در میان باشد،پهنۀ تاویلات ِ بدون قرینه وسیع و بازست.بنابراین پژوهندگان؛ تعابیر گوناگون از آن آورده اند،که خواننده باید خود با چشم بصیرت دریابد : (2) پادشاهی که سه پسر داشت،نمادی از عقل کل است ،همان اقنوم دوم از اقانیم سه گانۀ پلوتین.از سه زادۀ وی، برادر بزرگین "نفس انسانی" ست و برادرمیانی "عقل اکتسابی" که از تجارب زندگی و دانش مردم بدست می آید و برادر کوچکین "جان الهی" که در نهاد بشریت وجود دارد و منتظر پرورش غیبی ست: جز نَفَختُ، کآن ز وهّاب آمده ست ، روح را باش ! آن دگر ها، بیهده ست بیهده نسبت به جان می گویمش نی به نسبت با صنیع ِ محکمش "نفَختُ" (دمیدم) اشاره دارد به بخشی از آیۀ بیست و نه از سورۀ الحِجر، که بر دمیدن روح خداوندی در قالب تن آدمی . می فرماید غیر از این روح دمیده شده از جانب حق، که جان انسان را تشکیل داده است،باقی را فرو بگذار که بیهوده اند .البته بیهوده و کم ارزش در برابر جان الهی و نه بیهوده در نظام محکم خلقت . حاصل آنکه برادر کوچکین نمادی ست از نفس مطمئنه که از شهوات پاک شده است . دژ هوش ربا ، خانۀ دل آدمیان است که پنح در به بیرون سو و پنج در دیگر به سوی درون دارد : اندر آن قلعه ی خوش ِ ذاتُ الّصُوَر (دارای صورت های متفاوت) پنج در در بحر و پنجی ، سوی بَر پنج از آن ، چون حس بسوی رنگ و بو پنج از آن چون حس ِ باطن ، راز جو پیری که در زمان سرگردانی برادران آنان را به کشور چین راه می نماید، لایه های متفاوت و تودرتوی " خویشتن باطنی " فرد می باشد که رونده را اندک اندک به اذن حق و یاری عشق مجازی وکشف باطنی از راه بینش و بصیرت بسوی آن " انسان الهی" درونی می کشاند. نقش دختر پادشاه چین . در تاویل انفسی ،آن صورت از "عالم مثال" و "جهان خیال" با تایید الهی در قصر دژ هش ربا فرود آمد یعنی در خانۀ دل شاهزادگان نشست تا ضرب شستی از عشق حقیقی را به یاری صورت ،به نفس و عقل و روح انسانی چشانده، نشان دهد که وقتی معشوق به عاشق رخ نماید، هر چه غیر از عشق را می سوزاند و نام و ننگ بر باد می دهد . مملکت چین را هم مولانا برای آن انتخاب کرده است که از قرن ها پیش از وی مکان عرضۀ نگارگری استادان چیره دست و موطن خوبرویان، از مرد و زن بوده است و نظربازان و زیباپسندان اغلب آرزوی داشتن معشوقی از خطه چین را داشته اند . تاویل انفسی آن هم چنین است که چین در این حکایت نشان دهنده "جهان مثالی"است . معشوق الهی پادشاه چین هم در تاویل ِ انفسی"انسان ِالهی" بشمار می رود . وی حقیقت انسان وجان ِ جانان می باشد.یعنی جان خداوند ، از بس که محبوب ِ اوست .مقام وی نزد حق فراتر ازفرشتگان ست . آن مقام که در فهم و وهم آدمی در نمی آید : بار دیگر از ملک پرّان شوم آنچه اندر وهم ناید ، آن شوم از همین روست که مولانا انسان الهی ِ این حکایت را پادشاهی از کشور چین فرض میکند تا اگرشریعت زدگان زبان به طعنه بگشایند که : " کافر چینی و ولی حق؟"با هزاران زبان بگوید" ملت ِعشق از همه دین ها جداست ..." باری لاهوت و ناسوت ، عوالم معقول و محسوس ، جهان غیب و جهان شهادت ، در وجود ِانسان الهی با یکدیگر تلاقی می کنند. صفات بشری وی در صفات الهی غرقه است و جز اومقصود و معبودی ندارد. اگرچه گروه بزرگی از عارفان انسان الهی را همذات با پروردگار فرض کرده اند و از آن به نام "انسان کامل" یاد می کنند ، ولی مولوی که صفات و اسما ء الهی را بنا بر بینش اشعری قائم بر ذات او می داند. چنین مقامی را به پادشاه چین نمی دهد ،اما او را معشوق الهی می داند. وی اگر چه بصورت، بشر است در "معنی" دیگر بشر نمی باشد. وی مصداق بارز بیت زیر است که از شاعری ناشناس [برای نویسنده این مقاله] آمده است: عالم همگی روان و تو پا بر جا (منظور از تو خداوند است) نظاره گر ِ رونده در رود توام بنا بر این انسان الهی تازمانی که متصل به حق است صفات او رادارد و هرگاه این اتصال قطع گردد،باز به همان خصلت انسانی خود می پیوندد.در مقام مثال همچون آهن و آتش: رنگ آهن، محو ِ رنگ ِ آتش است ز آتشی می لافد و خامُش وش است چون به سرخی گشت همچون زرّ ِ کان پس، "انَا النّار" است لافش بی زبان آدمی چون نور گیرد از خدا هست مسجود ِ ملایک ز اجتبا (بر گزیریدن) که اشاره ای هم به انالحق حلاج دارد ــ هر چند که مولانا وقتی بر اثر شدت جذبات الهی به توحید ذاتی در می غلتد،دیگر جز "وحدت وجود" هیچ نمی بیند و تمامی جهان هستی را خدا می نامد: بحر وُحدان ست، جفت و زوج نیست گوهر و ماهی ش غیر موج نیست چون که جفت ِ احولانیم ای شمن! (بت پرست ) لازم آید احولانه دم زدن یا چو احول این دویی را نوش کن یا دهان بر دوز و خوش خاموش کن ! احول به معنای دو بین و لوچ .منظور کسی ست که به دو نوع از هستی عقیده دارد .خدا و غیر او .در واقع امر، این حضرت حق است که بی نهایت جلوه گری می کند تا با خویش نرد عشق ببازد : ای رهیده جان تو از ما و من ! ای لطیفۀ روح اندر مرد و زن ! مرد و زن چون یک شود، آن یک توی چون که یک ها محو شد، آنک توی این من و ما بهر آن بر ساختی تا تو با خود نرد ِ خدمت باختی تا من و تو ها همه یک جان شوند عاقبت مستغرق ِ جانان شوند ــ واقعییت آن است که عارفان تمام ادیان توحیدی چه در اسلام و چه یهود و مسیحیت ، از دیدگاه فلسفی میان وحدت وجود و ثنویت یعنی دوگانه دانستن هستی در آمد و رفتند و می خواهند آمیزه ای از هر دو به وجود آورند .گروهی آنان را در این راه موفق می بینند وگروهی آنان را مرتد می شمارند. البته نقد کار آنان در حوصلۀ این نوشتار نمی گنجد . در خاتمه باید خاطرنشان کرد مولانا در سراسر حکایت، نشان روشنی از وجود دختر پادشاه نمی دهد و نقطۀ ابهام عمیقی در ذهن خوانندۀ جستجوگر باقی می گذارد . آیا آن "پیر دلیل " در دژهش ربا راست گفته بود که آن نقش فتنه بر انگیز، صورت شهزادۀ چینی ست و یا پادشاه چین در ولایتی که بقول استاد همایی :"سرنوشت نهایی ابدی آدمیان رادر آن رقم می زنند " به ترفندی نقش زیبا رویی را در جان و دل شهزادگان تصویرکرده بود تا آنان را به درگاه کشانده در عشق خود دراندازد ؟ ــ مولانا در حکایت "شاه و کنیزک " همین معنی را سر می دهد ــ : آن خیالاتی که دام اولیاست عکس ِ مه رویان ِ بستان ِ خداست و نیز لازم به تذکر است که در ادب صوفیه،مه روی بستان خدا می تواند از هر دو جنس زن یا مرد انتخاب شود. این حقی ست که عرفان اسلامی بر گردن عشق افلاطونی دارد. می دانیم عرفان نظری و حکمت الهی در جوامع مسلمان بسیار وامدار اندیشۀ پلوتین و نوافلاطونیان بوده است.عشق عارفانه درچنان نگرشی می بایست الزاما میان مراد و مرید ِ مردپدید آمده و بتدریج به عشقی الهی استحاله یابد آنان عشق میان زن و مرد را بر اثر کشش جنسی را تنها برای بقاء نفس لازم می دیدند.اما جمال پرستان جوامع اسلامی چنین تخصیصی را کنار نهاده،اعلام کردند ,که جمال حق درهر جنس و مظهری می تواند آشکار گردد.بدین ترتیب رنگی از هندوئیسم در نگرش افلاطونی به عشق وارد کردند. برای همین داستان پردازان ادب صوفیه از "جانجهش"ِعنصر زنانه برای جذاب ساختن حکایات خویش استفادۀ فراوان کرده اند. مثالها آنقدر فراوانند که نیاری به آوردن نیست و تنها به ذکر دو بیت از مولا که تاییدی ست بر اندیشۀ ابن عربی در باب زن بسنده می کنیم : گفت پیغمبر که زن بر عاقلان غالب آید سخت و بر صاحبدلان پرتو حق است آن معشوق نیست خالق است آن کوئیا مخلوق نیست و اما نقش عشق در این حکایت هم پنهان است و هم آشکار . پنهان است چون شخصیتی داستانی که نمایندۀ آن باشد وجود ندارد ،و آشکار است که می بینیم همه با آن درگیرند . پادشاه عقل، پسران را ازآن بر حذر می دارد .شاهزادگان عاشق زار دختر چینی اند و اطرافیان آنان هر یک بگونه ای از آن حاضرِ غایب سخن می گویند. درست مانند آنچه که در سراسر زندگی بشر اتفاق می افتد.تنها آدمی ست که عشق را درک می کند نه آفریدگان دیگر، و آن هم نه هر انسانی . بنا بر این از دیدگاه عارفانه ، عشق ، خود حضرت حق است .آن را به یاری هیچ دانشی نمی توان شناخت مگر این که طالب، عاشق شود . پرسید یکی که عاشقی چیست گفتا که چو ما شوی بدانی پایان نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|