آقای پرویز قلیج خانی گرامی با سلام
در باره پرسشهای شما عرض می شود :
س: برخورد مذهبی شما به سوسیالسیم و دموکراسی و سیستم سرمایهداری، چگونه است؟
پاسخ به پرسش اول :
1/1 - دموکراسی غیر سوسیالیسم و سرمایه داری است . مگر این که مراد شما دمکراسی بر مدار سرمایه داری یا سوسیالیسم باشد . دموکراسی سوسیالیستی تجربه شده است و همان نتیجه را به ببار آورده است که « دمکراسی دینی » بدیهی است با آن نمی توان موافق شد ،زیرا انسان را به بردگی قدرت ( در سیمای دولت و دیگر بنیادهای جامعه ) در می آورد . اما دموکراسی سرمایه داری همین است که خود را در پوشش لیبرالیسم پنهان کرده و در بخشی از دنیا برقرار است . با دموکراسی آن بمعنای ولایت جمهور مردم موافقم و با سرمایه داری و لیبرالیسمش نه.
2/1 - برخورد مذهبی با این ایسم ها بی معنی است . چرا که دلیل حقانیت هر مرامی – بنا بر این که این ایسم ها ایدئولوژی باشند - و هر «بیانی» ( discours ) در خود آنست . بنا بر این ، پرده صورت را که برگیریم ، پرسش این می شود : هرگاه این ایسم ها را بیان قدرت بدانیم با آنها موافق نیستم . و هرگاه هدف را از روش جدا کنیم و هدف سوسیالیسم را برای مثال، آزاد کردن انسان از بندگی قدرت ( در شکل سرمایه و غیر آن ) بشماریم، با هدف موافق می شوم . در کارها بسیار توضیح داده ام که هدف از اصل راهنما و روش این دو جدائی ناپذیر هستند . پس اگر هدف آزادی انسان باشد، قدرت روش مناسب با این هدف نمی شود . هرگاه قدرت روش شود، هدف سازگار با خود را که باز قدرت است جانشین هدف آرمانی ( آزادی انسان ) می کند . اینک بعد از تجربه هستیم ، مشکل نیست بدانیم که روش زورمدارانه قدرت را جانشین آزادی انسان می کند . بدین قرار، سوسیالیسمی که آزادی انسان را هدف می کند، لاجرم می باید روش را نیز آزادی بشناسد و در پیش بگیرد .
3/1 - در عدالت اجتماعی که بزودی منتشر می شود، در باب لیبرالیسم به تفصیل بحث کرده ام . سرمایه داری که انسان امروز با آن روبرو است، قدرت ویرانگری است که انسان را گرفتار بردگی مادام العمری می کند و او را بکار ویران کردن خود و محیط زیست می گیرد . با آن نمی توان موافق شد .
س: به نظر شما، روش برخورد با تمایلات سرمایهدارانهای که زیر لوای اسلام بیان میشوند، چگونه باید باشد؟
پاسخ به پرسش دوم :
این روش جز سازگار کردن اسلام با ولایت مطلقه سرمایه بمثابه قدرت نیست. به ترتیبی که در اقتصاد توحیدی تشریح کرده ام، از سوئی، چون رهنمودهای قرآن را نمی توان با سرمایه داری سازگار کرد و از سوی دیگر، چون سرمایه داری بیان قدرت سازگار با خود را می طلبد، کشورهای مسلمان گرفتار استبدادهائی شده اند که با ادعای اخذ شیوه غربی «رشد اقتصادی» کار خود را فروش ثروتهای طبیعی کشورهای مسلمان کرده اند و عامل فقر همه جانبه و فزاینده شده اند .
بنا بر این، با این تمایلات از دو نظر می باید مخالفت کرد: یکی از نظر قرار دادن کشورهای مسلمان در موقعیت زیر سلطه - که مأموریت اصلی دولتهای استبدادی است – و دیگری از این نظر که الگوی سرمایه داری قابلیت جهان شمول گشتن را ندارد. به این دلیل ساده که هرگاه قرار باشد جمعیت روی زمین، هم چون یک امریکائی مصرف کنند، پایان یافتن منابع زمین و مرگ محیط زیست بسیار زود رس می شود. بنا براین، جامعه ها هنوز فرصت دارند که شیوه رشدی در پیش بگیرند که بدان، انسان آزادی می جوید. در مطالعه دموکراسی تاریخ رشد و سرانجامی را که در جامعه های غرب جسته است مطالعه کرده ام . راه رشدی را نیز پیشنهاد کرده ام که انسان را از بندگی قدرت رها کند .
س: شما، نقش تاریخی جریانات چپِ طرفدار مارکسیست ایرانی را در تحولات اجتماعی٬ سیاسی٬ فرهنگی و فكری كشورمان، چگونه ارزیابی می كنید؟
پاسخ به پرسش سوم :
« نقش تاریخی جریانات چپ طرفدار مارکسیست» پرسش دقیقی نیست. چرا که جریانها بسیارند و نمی توان پاسخی داد که در باره همه صدق کند . با وجود این، جریانی در آغاز بوده است (گروه ارانی) و جریانی بعد از جنگ بین المللی دوم پدید آمده است (حزب توده) و جریانی از آن جدا شده است (نیروی سوم) و... اگر بنا باشد آنها را بر اصل استقلال محک بزنیم، نقش جریان اول (حتی با احتمال وجود عنصر یا عناصر وابسته در آن ) مثبت (بنا بر بررسی های تاریخی که انجام شده است و با این فرض که خلاف نتیجه گیری آنها را نقض نکنند) و نقش جریان دوم (حزب توده) ، با وجود عناصر استقلال طلب در آن، منفی و نقش جریان سوم (ولو با احتمال وجود عنصر یا عناصر وابسته در آن) نیز مثبت می شود (ولو تعریف از استقلال همان تعریف این جانب از استقلال نباشد). جریانهایی که از حزب توده جدا شده اند و یا در بیرون آن حزب پدید آمده اند، بنا بر این که استقلال را اصل راهنما کرده باشند، نقششان مثبت و هرگاه نکرده باشند، نقششان منفی می شود .
اما بنا بر اصل آزادی ، غیر از جریانی که از کودتای خرداد 60 بدین سو، دموکراسی را پذیرفته و قدرت را بمثابه هدف رها کرده است، بقیه گرفتار لنین زدگی مانده و نقش منفی داشته اند.
و بالاخره، با آنکه عدالت اجتماعی را هدف شمرده اند ،در صورتیکه عدالت میزان است یعنی از آغاز می باید بکار سنجش پندار و گفتار و کردار آید و با دیکتاتور ولی بنام پرولتاریا سازگار نیست و تقدم دادن بدان انکار استقلال و آزادی و بسا حقوق انسان است، اما بدان خاطر که موجب توجه زحمتکشان به حقوق خویش گشته اند و هم بدین خاطر که جامعه ایرانی را از سلطه سرمایه داری جهانی بر اقتصاد ایران آگاه کرده اند، همه آنها ، از جمله حزب توده، نقش مثبت داشته اند .
س: شما برخورد نیروهای مارکسیست به مذهب و تحلیلِ اندیشههای مذهبی، خصوصاٌ در ایران پیش و پس از انقلاب را چگونه ارزیابی میکنید؟
پاسخ به پرسش چهارم :
آیا مراد شما «نیروهای مارکسیست» ایرانی است ؟. این پرسش را بدین خاطر می کنم که در جامعه های دیگر، رفتارها همانها نبوده اند که در ایران بوده اند. توضیح می دهم که ایرانیت خاصههای خود را دارد. در طول تاریخ ایران، دینها و مرامها همه به ایران راه جستهاند اما آنهایی توانسته اند در ایران بمانند که با خاصههای ایرانیت سازگاری داشته اند. پس اگر پرسش شما این میشد که تمایلهای مارکسیست با ایرانیت چگونه برخورد کردهاند؟ پاسخ این میشد که اندازه ماندگاری آنها به شما میگوید آیا با ایرانیت سازگاری جسته اند یا کوشیده اند خاصه های ایرانیتِ ناسازگار با خود را از میان ببرند یا نه؟. باز زمان شهادت می دهد شکست خورده اند یا خیر.
در باره برخورد با مذهب نیز، همین پاسخ را می دهم و توضیح می دهم که:
1/4 - گرچه صحیح است که بیشتر از یک برداشت از دین وجود دارد اما، در حقیقت، برداشتها از دین دو دسته بیشتر نیستند : دین بمثابه بیان قدرت و دین بمثابه بیان آزادی .
دین بمثابه بیان قدرت با تمایل توتالیتر، همین ولایت مطلقه فقیه است که از آغاز کوشیده است خاصه های ایرانیت ناسازگار با خود را از میان ببرد. ناتوان گشته است و به زعم من، بخاطر ناسازگاری با نزدیک به تمامی خاصه های ایرانیت، ماندگار نیست .
پیش از انقلاب، «نیروهای مارکسیست» که درک درستی نیز از دیالکتیک نداشتند و تضاد را اسطورهگر دانده بودند، دو دسته برداشته ها از دین را با یک چوب می راندند. گرایشی با کسانی چون من همکاری داشت (که معروف به گروه جزنی شد). اما گمانم این نیست که اطلاعی از دین می داشت و می کوشید دین بمثابه بیان آزادی را از دین بمثابه بیان قدرت تمیز دهد. در خارج از کشور، زمانی شد که «نیروهای مارکسیست» دین داران موافق آزادی و استقلال و عدالت اجتماعی و رشد را بیشتر دشمن می داشتند. زیرا آنها را رقبای اصلی خود تصور می کردند و نوک حمله خود را متوجه آنها میکردند. آیا نظرهای این نوع گرایشهای مذهبی را مطالعه میکردند؟ نه. از تضاد این برداشت را داشتند که هر کس با ما نیست بر ما است . اصل "تضاد مطلق و اتحاد نسبی است " اصل راهنمایشان بود. دوران انشعاب فرا رسید. تا به آنجا که به یاد می آورم شمار انشعاب ها بسیار و تعداد گروهها از آنهم بیشتر شدند. کوششهای نظری جدی به این نتیجه رسیدند که اصول استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی، تعریفهایی گویای جدائی ناپذیری این اصول از یکدیگر جستند. فرصتی ایجاد شد. در شهرهای مختلف اروپا جلسههای سخنرانی و بحث تشکیل شدند. با آنکه در مواردی اتحاد عمل پدید می آمد (مورد قطعنامه در باره نفت و مورد قتل جزنی و ضیاء ظریف و هفت تن از دوستان آنها)، اما « تضاد بازی» مانع از آن شد که جبههای قوی ایجاد شود. زمانی رسید که تضاد دو سویه شد: از سوی گرایشی مذهبی «جنبش صد در صد اسلامی» شعار شد . هم این گرایش مذهبی و هم مارکسیستهای ضد دین خود را سانسور می کردند. نه آنها می خواستند بدانند دین چه میگوید و نه اینها میخواستند بدانند مارکسیسم چه می گوید. با وجود این، کمیته دفاع عام از زندانیان سیاسی که با کمیته سارتر همکاری داشت و در آن مارکسیستها شرکت داشتند، تا انقلاب برجا بود و همکاری بدون اشکالی مداوم و موفق شد. با این همه، بنا همچنان بر بیهودگی اطلاع از این و آن دین بود. «ایدئولوژی التقاطی» سازمان مجاهدین خلق و «جهش ایدئولوژیک» که به دنبال آورد و انتشار « اعلام مواضع ایدئولوژی» - نقدی بر آن با عنوان «زور علیه عقیده» نوشته ام – صف بندی خصمانه ای ببار آورد.
تجربه انقلاب، بزرگی زیانی را در اختیار می گذارد که دو طرف، بخصوص مارکسیستها بابت اصرار لجوجانه بر خودسانسوری پرداخته اند .
2/4 - بعد از انقلاب ، عرصه ،عرصه تلافی دوران پیش از انقلاب از دید گرایشهای اسلامی و دوره برزخ از دید مارکسیستها بود . لنین های چندی پیدا شدند که می خواستند، به شیوه لنین، حکومت کرنسکی را از میان بردارند . خشونت در کار آوردند و از عوامل عود استبداد شدند .
با مشاهده خطر « فاشیسم مذهبی » به دو اقدام دست زدم : به راه انداختن بحث آزاد، عمده به قصد خشونت زدائی و بی محل کردن خشونت و دعوت از نمایندگان گرایشهای مارکسیست به اجتماعی برای بحث در این باره : خطر استقرار استبداد به نام دین و ضرورت برقرار کردن آزادی ها و استقرار دموکراسی . آقای هوشنگ کشاورز به این گرایشها مراجعه کرد . جلسه در خانه او تشکیل شد اما تنها دو تن شرکت کردند ! تا کودتای خرداد 60، گرایشهائی ( حزب توده و فدائیان خلق اکثریت ) جانب آقای خمینی را گرفتند و در باره بنی صدر نظریه « بناپارتیسم » را ساختند و شعار « سپهسالار بنی صدر ایران شیلی نمی شه » و روشهای دیگر را( بنا بر قول آقای کیانوری ) به حزب جمهوری اسلامی آموختند و گرایشهای دیگری نیز جانب آزادی را گرفتند و از رئیس جمهوری منتخب مردم ایران حمایت کردند .
در مهاجرت، نیز ، برخوردها همچنان به قصد فهمیدن نیست بلکه بقصد تخریب است .
س: از آنجا که همهی ادیان نهادی شده و مسلط، پاسدار سلسله مراتب اجتماعی و بهره کشیهای طبقاتی و جنسی هستند و زنان انسانهای دست دوم به حساب آمدهاند، نظر و ارزیابی شما از این نوع کارکردهای ادیان، چگونه است؟
پاسخ پرسش پنجم:
پیش از این پاسخ پرسش شما را داده ام . با وجود این خاطر نشان می کنم :
1/5 – مشاهده بیگانه شدن دین در بیان قدرت، که ، بدان ، دین بیانگر حقوق با دین بیانگر تکالیف قدرت فرموده جانشین شده است، اهل واکنش را به انکار دین و در پی این و آن مرام رفتن و در تخریب دین کوشیدن می اندازد. این روش آسان است اما بجائی نمی رسد زیرا مرامی که خود بیان قدرت نباشد را باید یافت و پیشنهاد کرد. وگرنه بیان قدرت دیگری را پیشنهاد کردن و برای مثال آن را ایدئولوژی ضد بهره کشی انسان از انسان و برابری زن و مرد و... تبلیغ کردن ، یک دعوی است با تناقض ذاتی در خود . توضیح این که قدرت بدانخاطر که تمرکز طلب است و بخواهی نخواهی نزد اقلیت مسلط متمرکز می شود، سلسله مراتب و انواع تبعیض ها و بهره کشی ها را ببار می آورد . تجربه در بخش بزرگی از جهان ما ، محلی برای تردید در این واقعیت نمی گذارد .
2/5 – اهل کنش از خود می پرسند : آیا دین بیان آزادی و حقوق بوده است و قدرت مداران از خود بیگانه اش کرده اند و یا از آغاز بیان قدرت بوده است ؟ پرداختن به این پرسش نیاز به وقف عمری و به جان خریدن مشقتهای بسیار دارد . زیرا هم دین سالاران دشمن چنین محقق و یا محققانی می شوند و هم دشمنان دین و قدرت طلبانی که به غلط گمان می برند دینی که شما توصیف کرده اید توان مقاومت در برابر حمله ایدئولوژیک آنها را ندارد .
می بینید که افزون بر سه دهه است که زیر حمله های تبلیغاتی و غیر تبلیغاتی ( تهدید مداوم به ترور ) مثلث زور پرست قرار دارم. با این حال ، بکار سختی که راه را بر آزادی انسان می گشاید، ادامه می دهم .
مطالعات این جانب که انتشار یافته اند ( موازنه ها، اصول راهنمای اسلام ، اقتصاد توحیدی ، حقوق انسان در قرآن ، زن و زناشوئی ، عدالت اجتماعی ، عقل آزاد و... ) می باید شما را از این پرسش بی نیاز می کردند . با وجود این پرسش شما را مغتنم می شمارم برای خاطر نشان کردن دو واقعیت :
● استقلال و آزادی هر جامعه ، با استقلال و آزادی زنان و برخورداری زنان و مردان از حقوق انسان آغاز می گیرد . به استقلال و آزادی زن است که جامعه به رشد توانا می شود . بدین خاطر ، دین بمثابه بیان آزادی و هر مرامی که آزادی را هدف قرار دهد و به جامعه پیشنهاد شود، از رهگذر پذیرش زنان مستقل و آزاد است که می توانند جانشین این و آن مرام قدرت بگردند و در دموکراسی اشتراک بجویند .
● انواع دین ستیزی ها ، بخصوص در قرن بیستم ، هم در اروپا ( رژیمهای کمونیستی در شرق اروپا و پوزیتویستها در غرب اروپا ) و هم در آسیا تجربه شده و جز شکست ببار نیاورده اند . پیروزی انقلاب ایران که اسلام بمثابه بیان آزادی اصل راهنمای آن شد، به انسانهای آزاد و آزادی دوست می آموزد که این راه سخت را باید پی بگیرند و مطمئن باشند به نتیجه می رسند .
س: در تاریخ عقاید اسلام همیشه جریانات «عقل گرا» در مقابل «جزم گرائی بنیاد گرا» وجود داشته. شما «بنیادگرایی اسلامی» را چگونه تعریف میکنید؟ آیا برای برخورد با «بنیادگرایی اسلامی» باید روش ویژهای به کار برد؟ اگر آری، کدام روش
؟
پاسخ به پرسش ششم :
انتگریسم و بنیادگرائی ، دو گرایشی هستند که اولی را در باره یکدسته از کاتولیک ها بکار می برند و دومی را در باره دسته ای از پروتستانها . حال اگر نخواهیم خود را به مقایسه صوری دلخوش کنیم، می باید به سراغ تجربه ای برویم که مردم ما از انقلاب بدین سو می کنند . واقعیتی که با آن روبرو هستیم ، خاصه های بنیادگرائی و انتگریسم را بتمامه ندارد . از خود بیگانگی اسلام در بیان قدرتی است با این خاصه ها :
1 – سرشت انسان را سرشته از خشونت می داند. بنا بر این ، زور را روش اصلی می داند و برآنست که هرگاه انحصارش در دست « ولی امر » باشد، در صلاح انسان بکار می رود . چرا که دو نوع قدرت تشخیص می دهد : قدرت خوب که از آن او است و قدرت بد که از آن « شیطانهای » بزرگ و کوچک است .
2 – از این رو، به مجازات ها تقدم مطلق می بخشد و جعل جرم و مجازات را بر هر کار دیگری مقدم می شمارد . از این رو است که هر قدرتی ، بخصوص وقتی تمایل به فراگیری ( توتالیتاریسم ) پیدا می کند، به « جزائیات » تقدم می بخشد و دستگاه جرم و مجازات سازی می شود .
3 - قضاوت را از شئون « ولی امر » و در خدمت بسط ید او بر جان و ناموس و مال گمان می برد .
4 - اصل را بر تضاد می گذارد و به اصل برائت قائل نیست . از این رو، به تفتیش عقیده و « ضربه پیشگیرانه » معتقد است . از این رو است که تقسیم دائمی حتی « خودی ها » را به دو و حذف یکی از دو را عین صواب تصور می کند
5 – مالکیت بر جان وناموس و مال مردم را از آن « ولی امر » می انگارد .
6 – سخت ابهام گرا است و روشی که بکار می برد، منطق صوری است . زیرا ابهام از سوئی و منطق صوری از سوی دیگر به « رهبر » امکان می دهد هر امری را که به صلاح مردم نمیداند از آن آگاه شوند، مکتوم نگاهدارد . از دید او، دین نیز نباید شفاف و بر همگان معلوم باشد . مردم حق ندارند از چون و چرای احکام ضد و نقیض « ولی امر » آگاه باشند . غیر از این که قول ها و فعلهای ضد و نقیض « رهبر » از راه مصلحت است ، مردم حق چون و چرا ندارند . زیرا
7 – اصل اینست که « ولی امر » در برابر خدا و مردم در برابر « ولی امر » مسئول هستند . مردم اگر اطاعت کردند ولو حکم « رهبر » غلط بود، به بهشت می روند و اگر اطاعت نکردند به جهنم می روند . زیرا در قیامت ، مسئول احکام صادره « ولی امر » خواهد بود !
8– « دین ناب » همانست که او می گوید . از این رو، ضد جریان آزاد اندیشه ها و اطلاعات است و یک فکر و یک نوع اطلاعات را قابل تبلیغ می داند . اولی برداشت خود او از دین و دومی ها راست و دروغهائی هستند که بسود قدرتی باشند که گمان می برد در اختیار او است .
9 - بدیهی است خود را صاحب انحصاری قوه قانون گزاری می داند و اطاعت از « احکام حکومتی » را بر همه واجب می شمارد .
10 - و صد البته که اداره امور جامعه را در بعدهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی در انحصار خود می داند .
11 - دانش و فنی که با سلطه بی چون و چرایش سازگار نباشد « لاشه علم » می خواند و خواستار سلطه مطلق خود بر آموزش و پرورش است و تابعیت علم و فن از « دین » از برداشت خود است .
12 – آزادی را اطاعت از اوامر و نواهی ولی امر می داند و غیر آن را لاابالی گری توصیف می کند .
13 - به تبعیض قائل است . نه تنها تبعیض بسود « دین سالاران » که بسود « خودی » و به زیان « غیر خودی » ، به سود مرد و به زیان زن و...
14 - به تقدم مطلق مصلحت ( هرآنچه تمرکز و بزرگ شدن قدرت اقتضا کند ) بر حق و حقیقت قائل است .
15 - در همان حال که خشونت را سرشت انسان می داند، به حقوقی که ذاتی حیات انسان باشند، قائل نیست . حقوق را « موضوعه » می انگارد و اختیار دادن و گرفتن آنها را از آن « ولی امر » می داند . برای انسان اگر هم حقوقی بشناسد ، تکلیف را بر حقوق او مقدم می داند . بر این باور نیست که تکلیفی که عمل به حقی نباشد، ستمگری است . بلکه براینست که تکلیف غیر از حق است و در مقام مزاحمت، حق ساقط و عمل به تکلیف واجب می شود .
16 – بنا بر این ، دلیل حقانیت حکم را در خود حکم نمی داند بلکه در صادر کننده حکم می کند : اصل سنجیدن حق به شخص به جای سنجیدن حق به شخص . معنای قول « رهبر » فصل الخطاب است، همین است .
17 – به تقدم ذهنیت « ولی امر » بر واقعیت ( مردم و نیازهایشان ) و انطباق پندار و کردار و گفتار مردم بر ذهنیت « رهبر » فرموده قائل است .
18 – خاصه های بالا می گویند چرا « نخبه گرا » است و « عوام » را در حکم گوسفند می انگارد . اما نخبه گرائی او ، نظیر نخبه گرائی که در جامعه های غرب امروز مشاهده می شود، نیست . بلکه نوعی از نخبه ها را « برگزیده » می داند و در میان آنها ، یکی « خدا گزیده » است که « نخبه های گزیده » باید او را کشف کنند . از این رو، نخبه هائی » که «برگزیده» هستند و هم نخبه های که برگزیده نیستند، می باید مطیع امر « نخبه های برگزیده» و اینها نیز مطیع امر « نخبه خدا گزیده » باشند . در نتیجه ،
19 – ضد استقرار هر سامانه ( سیستم ) ایست . بدین خاطر که سامانه های بر محور قدرت که حقوقی برای انسان بشناسد، ساختنی و پیشنهاد کردنی نیست . لذا، در همه ابعاد سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی ، عامل تلاشی سامانه است . دین را نیز در اجزای پراکنده متلاشی می کند . از این رو، ضد رشد است .
20 - به تقدم و تسلط « ولی امر » بر دین قائل است ( ولی امر می تواند توحید را هم تعطیل کند و... ) .
21 - اینهمه از رهگذر قدرت را محور عقل کردن، بنا بر این، اصل راهنمای عقل را ثنویت تک محوری شناختن : محور فعال مایشاء « رهبر » و محور مطیع مطلق « عوام کل الانعام » هستند .
س: آیا جدایی دین از دولت به معنای جدایی دین از سیاست است؟ شما نقش مذهب را در یك نظام دموكراتیك چگونه می بینید
؟
پاسخ به پرسش هفتم :
1/7 – بنا بر این که هدف از سیاست بدست آوردن قدرت باشد ، و دارای یکی از سه معنی و تعریفی باشد که برای آن قائل شده اند ( راه و روش بدست آوردن قدرت و راه و روش نگاهداری قدرت و راه و روش تصرف قدرت بقصد تغییر نظام اجتماعی و... ) ، دین بمثابه بیان آزادی، می باید هم از دولت و هم از سیاست جدا باشد .
2/7 – هرچند صحیح است که جدا کردن باور از عمل ( = سیاست ) ناممکن است و لائیسیته فرانسوی قلمرو کلیسا را از قلمرو دولت جدا کرده است و در کشورهای غرب، حزب ها با تمایل مذهبی فعالیت دارند، اما هرگاه جامعه ای بخواهد سلامت بجوید و انسان حقوق و افق باز معنوی بیابد، دین می باید در بیان قدرت از خود بیگانه نشود. بیان آزادی بماند و در جامعه نقشهای بس مهم را بر عهده بگیرد :
● از آنجا که در دموکراسی اصل بر کثرت آراء و عقاید است و کثرت گرائی وقتی هدف قدرت و نه آزادی است ، همبستگی اعضای جامعه و رعایت حقوق انسان را نامیسر می کند، بر عهده دین است که دائم به یاد انسان بیاورد « بنی آدم اعضای یکدیگر است » . و به جای تضاد منافع ، اشتراک در حقوق را تبلیغ کند .
● تذکار دائمی به انسان باشد که آزادی و حقوق ذاتی حیات او هستند و زندگی بارور می شود وقتی انسان حقوق ذاتی خویش را می شناسد و بکار می برد .
● از آنجا که روابط قوا، قلمرو پندار و گفتار و کردار انسان ها را محدوده ای می کند که قدرت معین می کند و در این محدوده ، تمایلهای غیر عقلانی و افراطی قوت می گیرند ، دین هشدار دائمی به انسان است که عقل خویش را آزاد کند و از راه خشونت زدائی ، قلمرو پندار و گفتار و کردار خویش را فراخنای لااکراه کند . فراخواندن انسان به از یاد نبردن بعد معنوی خویش، کار دین است .
● از ارزش انداختن قدرت از جمله نیاز به مراقبت بس ضروری ازاین امر دارد که قدرت جانشین انسان در رشد نگردد. در حال حاضر، سرمایه و سرمایه داری ، بمثابه عمومی ترین شکل قدرت و قدرتمداری ، در همه جا ، نه تنها جانشین انسان در رشد شده است، بلکه با تخریب انسان و محیط زیست او است که متکاثر می شود، برهم می افزاید ، و بالاخره متمرکز و بزرگ می گردد . فراخواندن انسان به باز یافتن خویش و آزاد شدن از بندگی قدرت، در تمامی اشکال آن، کار دین است . در نتیجه
● جهانی شدنی بر پایه روابط مسلط – زیر سلطه و ولایت مطلق سرمایه داری بر انسان و محیط زیست ، نافی حیات انسان در استقلال و آزادی است . پیشنهاد سیاست جهانی بر اصل استقلال بمعنای نبود روابط مسلط – زیر سلطه به ترتیبی که جامعه جهانی بتواند صاحب اختیار نیروهای محرکه ( دانش و فن و کار و سرمایه و... ) بگردد و این نیروها را در رشد انسان و عمران طبیعت بکار برد، کار دین است .
● برقرار کردن جریان آزاد اندیشه های دینی ( دین های گوناگون و گرایشهای گوناگون در هر دین ) و بسا غیر دینی در مقیاس جهان ، هم بقصد آزاد کردن دین از بند قدرت و هم بخاطر بسط فرهنگ آزادی، بر عهده دین بمثابه بیان آزادی است .
● خشونت زدائی و فراخواندن انسانها به خشونت زدائی ، کار روزانه دین بمثابه بیان آزادی است .
س: نظر شما در موردِ اقدامات و عملیات ضد آمریکایی و اسرائیلی بنیادگرایان اسلامی چیست؟
پاسخ به پرسش هشتم:
پرسش هشتم شما مبهم است. آیا هرگونه مقاومت در برابر سلطه گری را «بنیادگرائی اسلامی» می خوانید؟ گمان نمی کنم . از این رو، این و آن احتمال را ، در پاسخ، مد نظر قرار می دهم :
1/8 - هرگاه مقصود خشونت گستری و صرف کشتن (عملیات انتحاری و غیر آن) بقصد رسیدن به هدف باشد، عمل گرایشهای مختلف خشونت طلب، ضد اسلام و حقوق انسان، از جمله حقوق انسانهائی است که به اینگونه جنایتها میپردازند. با وجود، اینگونه عملیات در مدار بسته سلطه گر - زیر سلطه، طراحی و اجرا می شوند. به سخن دیگر، جنایتهای امریکا و اسرائیل بسیار بزرگ تر است. زیرا از رهگذر سلطه مرگبار و ویرانگر آنها است که جامعه های مسلمان از رشد مانده و در بنبست خشونت گرفتار آمده اند. آنچه زیر سلطه می باید بداند اینست که در این مدار بسته، خشونت را تنها روش کردن، راه بجائی نمی برد. گروههائی جانشین این و آن ملت شدهاند و به بهانه مبارزه با دشمن، خشونت کور را به ملتهای خود نیز تحمیل کرده اند، باید جای خود را به ملتها بسپرند و آنها راه بیرون رفتن از مدار بسته را بجویند و در پیش بگیرند. دست کم از تحدید آزادی جامعه های خود دست بردارند. برای نمونه، طالبان به قول خانم بوتو، فرآورده پول عربستان و همکاری ارتش پاکستان و حکومت انگلستان بودند. خشونت کور را روش کردند. افغانستان را میدان جنگ کردند. پای قوای امریکا و انگلیس و... را به افغانستان گشودند. امروز نیز با قوای خارجی نمیجنگند، با آزادی مردم افغانستان، با برخورداری آنها است که می جنگند.
2/8 – هرگاه مقصود از مقاومت مسلحانه در برابر تجاوزهای مسلحانه امریکا و اسرائیل به حقوق ملی و حقوق انسان در سرزمین های مسلمان نشین است، برابر اعلامیه جهانی حقوق بشر، اینگونه مقاومت حق ملتهای زیر سلطه است . با وجود این،
3/8 – از دید این جانب، عامل اول در پدید آمدن رابطه مسلط - زیر سلطه، نظام اجتماعی جامعه زیر سلطه است. نظامی اجتماعی بسته و یا نیمه بسته، زیر فشار نیروهای محرکه، یا باید باز شود و یا این نیروها را خنثی کند اگر نه، نظام اجتماعی باز و تحول پذیر میشود. قشرهای حاکم از راه تخریب و صدور این نیروها میتوانند آنها را خنثی میکنند. تخریب و صدور نیروهای محرکه نیازمندشان میکند به سلطه گر. پیش از مشروطیت، سلطنت استبدادی از راه فروش امتیازها و سپردن گمرکها به قدرتهای روس و انگلیس مانع از تحول نظام اجتماعی میشد و از مشروطیت بدین سو، استبدادهای فرآورده کودتاها، این نقش را بعهده داشتهاند. بنا بر این، مبارزه اول، بر اصول استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی، در جامعه های زیر سلطه است که می باید بعمل آید.
س: بنظر شما موانع عمده در راه همكاری نیروهای مذهبی و غیر مذهبیِ مارکسیست، برای ایجاد یك نظام سیاسی دموكراتیك در ایران كدامند؟
س: در چه عرصه ها و با چه شرایطی نیروهای ملی ـ مذهبی و روشنفكران مذهبی میتوانند و مایلند كه با نیروهای غیر مذهبی و مارکسیست، همكاری كنند؟
پاسخ به پرسشهای نهم و دهم :
پاسخ پرسش شما در پرسش موجود است: باور به دموکراسی و اشتراک عمل در استقرار دموکراسی.
با این وجود، بر پایه تجربه ، دست کم از نهضت ملی کردن صنعت نفت تا بعد از کودتای خرداد 1360، آنچه باید کرد و آنچه نباید کرد را در نوشته ای پیرامون تشکیل یک جبهه ، پیشنهاد کرده ام که در سایت اینجانب در بخش مقالات سال 81، موجود اند. چند نوبت نیز آن را موضوع بحث قرارداده ام. آن کار برای آنها یی که براستی خواستار همکاری برای استقرار دموکراسی هستند، می تواند بی فایده نباشد . با وجود این ، چند مانع عمده را باز می نویسم :
1/9 - بر سر قدرت بمثابه هدف فعالیت سیاسی ، آن سان که لنین می پنداشت، نمی توان همکاری کرد . زیرا از پیش معلوم است که بمحض دستیابی به قدرت ، جنگ بر سر قدرت آغاز می شود . برداشتن این مانع به اینست که آزادی و استقلال هدف مبارزه مشترک شوند . بدیهی است که این دو اصل می باید تعریفهای شفاف و تفسیر برندار بیابند که همگان با آنها توافق کنند.
2/9 – اخلاق مبارزه که از بخت بد یکسره از میان برخاسته است . « تضاد اصل و اتحاد فرع است » و « قدرت هدف مبارزه سیاسی است » اخلاق درخور خود را تحمیل می کند : بکار بردن دروغ و دیگر اشکال خشونت حتی بر ضد متحد خود . اما جامعه امروز نیاز به بدیلی دارد که بتواند اعتماد از دست رفته را بدو بازگرداند . دروغ و دیگر روشهای تخریبی، آنهم با وجود نیم قرن تجربه عدم موفقیت در حفظ اتحاد حتی تا رسیدن به هدف، همچنان از موانع بزرگ میسر نشدن همکاری هستند .
4/9 – استوار نماندن بر اصول مورد توافق و راست بخواهی، تقدم مطلق دادن به تاکتیک و بسا از یاد بردن استراتژی و نقض اصول هر بار که ضرورت اقتضا کرد (توجه می دهم به نقض میثاق شورای ملی مقاومت و نقض اصل آزادی ، در پی این تصور که «اصلاح طلبان» راه را باز می کنند و باید به آنها کمک رساند و نقض اصل استقلال ، به دنبال این خیال که می باید آلترناتیوی را ساخت تا در صورت حمله نظامی امریکا به ایران در صحنه حاضر بود) . بنابر اخلاق مبارزه ، به این اصول می باید عمل کرد . این اصول برای آن نیستند که بعد از بیرون آوردن دولت از تصرف مافیاهای نظامی – مالی، احتمالا به عمل در آیند . زیرا هرگاه شرکت کنندگان در اتحاد بدانها عمل نکنند، پیشاپیش مسلم است که رژیم جدید، بر فرض استقرار، ادامه رژیم پیشین در شکلی دیگر شود.
3/9 – عرصه سیاسی ایران همواره در تصرف گرایشهای زورپرست و وابسته بوده است . بیرون آوردن ایران از تصرف زورپرستان – در حال حاضر مثلث زورپرست در حال زوال - می باید هدف هر همکاری باشد . بدیهی است چسبیدن به این یا آن رأس زورپرست، از موانع بزرگ همکاری بوده است. بهمان نسبت که این مثلث ضعیف می شود، این مانع نیز کوچک می شود .
4/9 – موانع بالا همراه هستند با «هژمونی طلبی» . نه تنها هژمونی طلبی مانع پیدایش جبهه گشته است بلکه عامل عمده انشعاب درسازمانهای سیاسی و متلاشی شدن آنها بوده است . تا وقتی قدرت هدف فعالیت سیاسی شمرده می شود، غیر ممکن است بتوان این مانع را از سر راه برداشت . چرا که قدرت فرآورده رابطه قوا است و در این رابطه یکی مسلط و یکی زیر سلطه ، یکی رهبری کننده و دیگری رهبری شونده می شود .
5/9 - گریز از شفافیت و گرایش به ابهام که سبب می شود ، هدفها ناروشن و موضعگیری ها چند پهلو شوند. هرگاه در تجربه ها، مشروطیت، ملی کردن صنعت نفت و انقلاب 57 تأمل کنیم ، ابهام را هم از موانع بزرگ همگرائی و هم از عوامل تحول از اتحاد به افتراق بوده اند .
6/9 - در طول یک قرن، مردم ایران ، جنبش های کوچک به کنار، دست به سه جنبش همگانی زده اند . اما هر سه بار، از ایجاد یک دولت حقوق مدار ، ناتوان گشته اند . از موانع همکاری و نیز ناکامی یکی تن ندادن به شناخت واقعیت آن سان که هست بوده است . در حقیقت، ستون پایه های دولت استبدادی، هر بار، ناشناخته مانده و بسا ستون پایه های فرسوده با ستون پایه های جدید جانشین شده اند . ممکن نیست دولت استبدادی و ستون پایه های آن را نشناخت و بر سر دولت حقوق مدار و ستون پایه آن توافق نکرد و به همکاری توانا شد .
7/9 – از موانع بس مهم، جنگ تقدم ها است : تقدم عدالت اجتماعی (نظر مارکیستها) و تقدم آزادی (نظر لیبرالها) و تقدم اسلام نظر «اسلام گراها» و تقدم استقلال (نظر ملی گراها)، همکاری را غیر ممکن می کنند. در جریان انقلاب ایران، بر اصل موازنه عدمی، این اصول تعریفهائی را یافتند که اتحاد را میسر می کردند. اما بمحض، سقوط رژیم شاه، جنگ تقدم ها از سر گرفته شد و آمد بر سر گروههای در جنگ و مردم ایران آنچه آمد .
موانع دیگر نیز وجود دارند اما هرگاه همت کنند و کنیم و این موانع را از میان برداریم، بر از پیش پا برداشتن موانع دیگر توانا می شویم و می توانیم بدیل دموکراتیکی را بسازیم که بسان نیروی محرکه سیاسی عمل کند و جامعه ایرانی را به حرکت برای استقرار دموکراسی درآورد .
اسلام سیاسی
در خدمت امپریالیسم!
نوشنه ی: سمیر امین
ترجمه: ح. ریاحی
همهی جریانات طرفداراسلام سیاسی به "خودویژگیی اسلام" معتقدند. طبق باورآنها اسلام بین سیاست و مذهب جدائی قائل نیست. این جدائی را ظاهرا مشخصهی مسیحیت میدانند. یاد آوری اینکه نظراتشان با آنچه مرتحعین درآغاز قرن نوزدهم می گفتند کلمه به کلمه تطابق دارد ، نمیتواند اثری برآنها داشته باشد. درآغازقرن نوزدهم مرتجعین (ازجمله بونالد ودومستر) سعی می کردند گسستی را محکوم کنند که عصرروشنگری و انقلاب فرانسه درتاریخ غرب بوجود آورده بود!
براساس این موضعگیری همهی جریانات طرفداراسلام سیاسی قلمرو مبارزه ی خود را درحوزهی فرهنگ برمیگزیدند- اما "فرهنگی" که، در واقعیت، در تعلق داشتن به یک مذهب بخصوص فروکاسته می شود، تعلقی که اساسش رسم و سنت است. درحقیقت، مبارزین اسلام سیاسی به بحث پیرامون جزم هایی که درونمایه مذهب است علاقهای نشان نمی دهند. دغدغهی اصلی آنها اینست که طبق شعاعر مرسوم عضویتشان به جماعت [اسلامی] پذیرفته شود. چنین نگرشی به واقعیت دنیای مدرن نگران کننده است، نه تنها به این دلیل که ازاندیشه تهی است وسعی می کند فقدان فکرواندیشه را پنهان کند، بلکه به این خاطرکه استراتژی امپریالیسم را توجیه میکند: استراتژی جایگزینیی جنگ فرهنگ ها با مبارزات بین مراگزامپریالیسی وکشورهای پیرامونیی تحت سلطه. تاکید انحصاری اسلام سیاسی برفرهنگ این فرصت را دراختیارآن قرار می دهد تا مبارزات اجتماعیی واقعیی بین طبقات تحت ستم واستثمار با نظام سرمایه داری جهان گستر را ازتمامی حوزه های زندگی حذف کند. مبارزین اسلام سیاسی درحوزههایی که مبارزات اجتماعیی واقعی جریان دارد حضور ملموسی ندارند و رهبران آنها همواره تکرار میکنندکه چنین مبارزاتی بی اهمیت است. حضور آنها در این حوزهها به تاسیس دبستان وکلینیکهای درمانی محدود میشود که هدفی جز صدقه و ارشاد[مذهبی] ندارد. این فعالیتها درخدمت پشتیبانی از مبارزات طبقات محروم علیه نظامی نیست که مسئول فقرو فلاکت آنهاست.
اسلام سیاسی درحوزهی مسائل اجتماعیی واقعی متحداردوی سرمایه داری وابسته و امپریالیسم مسلط است و از اصل ذات مقدس مالکیت دفاع می کند و نابرابری و همهی ملزومات بازتولید سرمایه داری را مشروعیت میبخشد. دفاع اخوان المسلمین از قوانین ارتجاعی در پارلمان مصر در همین اواخر یکی از صدها نمونه از این دست است. در پارلمان مصر، حقوق مالکان به ضرر زارعین اجاره دار (که اگثریت دهقانان خرد را تشکیل میدهند) تقویت شد. حتی یک نمونه قانون ارتجاعی وجود ندارد که در کشوری اسلامی وضع شده باشد که جنبشهای اسلامی با آن مخالفت کرده باشند. افزون بر این، چنین قوانینی با توافق رهبران نظام امپریالیستی رسمیت پیدا میکند. اسلام سیاسی ضد امپریالیسم نیست حتی اگر مبارزین آن نظری جز این داشته باشند! برای امپریالیسم، اسلام سیاسی متحد ذیقیمتی است و امپریالیسم به این امرکاملاٌ واقف است. بنابراین، درک این قضیه ساده است که اسلام سیاسی همیشه طبقات حاکم عربستان سعودی و پاکستان را جزء ردههای خود میداند. افزون براین، این طبقات از همان آغاز جزء فعالترین مشوقین آنها بودهاند. بورژوازی کمپورادور محلی، سرمایه داران نوکیسه و سودبرندگان جهان گستری سرمایه با دست و دل بازی از اسلام سیاسی پشتیبانی میکنند. اسلام سیاسی چشمانداز ضد امپریالیستی را رد و موضعگیری "ضد غرب" (کم وبیش "ضد مسیحیت ") را جایگزین آن کرده است. این موضعگیری، جوامع درگیر با امپریالیسم را بطور آشکار به بن بست کشانده و بنابراین مانعی بر سر راه بسط کنترل امپریالیستی بر نظام جهانی، بوجود نمی آورد.
اسلام سیاسی نه تنها در خصوص پارهای مسائل (مشخصن مسائل مربوط به موقعیت اجتماعی زنان) ارتجاعی و حتی مسئول افراط کاریها ایست که علیه شهروندان غیر مسلمان میشود، (ازقبیل قبطیان در مصر) بلکه اساساٌ ارتجاعی است؛ و بنابراین نمیتواند در امر رهائی ملتها شرکت داشته باشد.
بااین وجود، سه بحث برای تشویق جنبشهای اجتماعی به دیالوگ با جنبشهای اسلام سیاسی ارائه شده است:
نخستین بحث این است که اسلام سیاسی تودههای وسیعی را بسیج میکند که نمیتوان آنها را نادیده گرفت یا تحقیرکرد. تصورات متعددی به این ادعا دامن میزند. با این همه، باید خونسردی خود را حفظ و چنین بسیج هائی را دقیقاٌ بررسی کرد. پیروزیهای "انتخاباتی" از جمله نمونهیهائی است که پای تجزیه و تحلیل کاملتری که در میان باشد، باید با محک دقیق سنجیده شود. من به یک نمونه اشاره میکنم؛ نسبت بسیار بالای رای دهندگانی- بیش از هفتاد وپنج درصد!- که درانتخابات اخیر مصر از رای دادن خودداری کردند. قدرت اسلامیستها درخیابان، ضعف چپ سازمان یافته را به نمایش میگذارد که از صحنههائی غایب است که مبارزات اجتماعی درآن جریان دارد.
حتی اگر بر سر قدرت بسیجِ گستردهی اسلام سیاسی توافق وجود داشته باشد، آیا این توجیه کنندهی آنست که چپ باید سعی کند سازمانهای اسلام سیاسی را برای فعالیتهای سیاسی و اجتماعی با خود همراه کند؟ اینکه اسلام سیاسی تعداد کثیری از مردم را با موفقیت بسیج میکند، یک حقیقت است و هر استراتژیی سیاسی موثری باید این حقیقت را در ملاحظات، پیشنهادات و گزینهای خود در نظر داشته باشد. اما تلاش برای اتحاد با آنها بهترین وسیله برخورد با این چالش نیست. باید اشاره کرد که سازمانهای اسلام سیاسی _ بخصوص اخوان المسلمین _ در پی چنین اتحادی نیستند وحتی آنرا رد میکنند. اگر به تصادف پارهای سازمانهای چپ بداقبال اتحاد با اسلام سیاسی را پذیرفتهاند، اولین تصمیمی که اسلام سیاسی پس از کسب قدرت میگیرد این است که اتحاد دست و پاگیر با آنها را با خشونت هرچه تمامتر از بین ببرد، همانطورکه در ایران مورد سرنوشت مجاهدین و فدائیان خلق را شاهد بودیم.
استدلال دوم که طرفداران "دیالوگ" ارائه دادهاند این است که اسلام سیاسی حتی اگر در چارچوب پیشنهادات اجتماعی ارتجاعی است، ولی"ضد امپریالیست" است. شنیدهام که گفتهاند معیار ضد امپریالیستی که من ارائه دادهام (پشتیبانی بی چون وچرا از مبارزاتی که در راستای پیشرفت اجتماعی صورت می گیرد.) "اکونومیستی" است و از ابعاد سیاسی چالشی که ملل جنوب با آن روبرو هستند غافل. به باور من این انتقاد فاقد اعتباراست بشرطی که آنچه گفتهام را در نظر بگیرند، مشخصاٌ آنچه دربارهی ابعاد دمکراتیک و ملیی پاسخ های مطلوبی گفتهام که به رویاروئی با این چالش مربوط میشود.
همین طور هم میپذیرم که نیروهای فعال [درصحنه ی جامعه] در پاسخ به چالشی که ملتهای جنوب با آن روبریند و در برخورد با ابعاد اجتماعی و سیاسی آن ضرورتاٌ پیگیر نیستند. بدین ترتیت امکان تصور یک اسلام سیاسی وجود دارد که ضد امپریالیسم باشد اما درحوزهی اجتماعی قهقرائی. در این رابطه، ایران، حماس در فلسطین، حزبالله در لبنان وپارهای حنبشهای مقاومت در عراق بالافاصله به ذهن متبادر میشود. این وضعیتهای مشخص را بعداٌ بررسی میکنم. نظرم این است که اسلام سیاسی بطورکلی ضد امپریالیست نیست اما در مقیاسی جهانی و بطور کامل با قدرت های مسلط همراه است.
استدلال سوم توجه چپ را به ضرورت مبارزه با اسلام ستیزی جلب میکند. هیچ چپی که ارزش نام بردن داشته باشد نمیتواند مسالهی شورش حومهی پاریس را نادیده بگیرد، یعنی برخورد با آن طبقات از مردم که منشاء مهاجرت دارند و در کلان شهرهای سرمایه داری پیشرفتهی معاصر زندگی میکنند. تجزیه وتحلیل این چالش و پاسخهائی که گروهای گوناگون (احزاب ذینفع، چپ اروپائیی شرکت کننده در انتخابات، چپ رادیکال) به آن داده اند، محور بررسی این مقاله نیست. به این بسنده میکنم که نقطه نظرم را بگویم: پاسخ ترقیخواهانه به این چالش نمیتواند برپایهی نهادینه کردن جماعتمداری (کمونیتارینیسم) (1 ) گذاشته شود که در اساس و ضرورتاٌ همیشه با نابرابری در پیوند است و نهایتاٌ ریشه در فرهنگ نژادپرستی دارد. کمونیتارینیسم که محصول ایدئولوژیک فرهنگ سیاسیی ارتجاعی ایالات متحده است (و پیش از آن با موفقیت در بریتانیای کبیر پیش برده شده است) میرود که زندگی سیاسی قاره اروپا را آلوده کند. اسلام ستیزی که بخشهای مهمی از نخبگان و وسائل ارتباط جمعی به طور منظم به آن دامن میزنند، استراتژیی ادارهی تکثر [فرهنگی] جماعت به نفع سرمایه است زیرا این احترام ظاهری به تکثر، در حقیقت، فقط ابزاری است برای تعمیق شکافها واختلافات در میان طبقات خلقی.
مسالهی به اصطلاح حومهها مسالهای ویژه است و خلط آن با مسالهی امپریالیسم (یعنی مدیریت امپریالیستیی مناسبات بین مراکز مسلط امپریالیستی و کشورهای پیرامونیی تحت سلطه) کمکی به پیشرفت در هیچ یک از این حوزههای کاملاٌ متمایز نخواهد کرد. این خلط مسائل بخشی از اسباب و ابزار ارتجاعی است و تقویت کنندهی اسلام ستیزی؛ و اسلام ستیزی نیز بنوبه خود، هم حمله به طبقات خلقی در مراکز امپریالیستی و هم حمله به ملل کشورهای پیرامونی را، مشروعیت میبخشد. این خلط مسائل و اسلام ستیزی، بنوبهی خود به اسلام سیاسی- ارتجاعی، خدمت ارزشمندی میکند و به گفتمان ضدغربی آن اعتبار میبخشد. بنابراین، میخواهم بگویم که دو اردوی مبارزهی ایدئولژیک ارتجاعی، که به ترتیب راست نژاد پرست غرب و اسلام سیاسی پیش برندهی آنند، یکدیگر را تقویت میکنند، درست همانطورکه آنها از فعالیتهای کمونیتارینیسم پشتیبانی میکنند.
نوگرائی، دمکراسی، سکولاریسم واسلام
سیمائی که مناطق عربی و اسلامی امروزه از خود ارائه میدهند، سیمای جوامعی است که در آنها مذهب (اسلام) در تمامی عرصههای زندگی سیاسی و اجتماعی در صف مقدم قرارگرفته است، بطوری که تصور این که جزاین میتوانست باشد، عجیب مینماید. اکثریت ناظران خارجی (رهبران سیاسی و وسائل ارتباط جمعی) به این نتیجه میرسند که نوگرائی، شاید هم دمکراسی، بناچار خود را باحضور پرقدرت اسلام انطباق خواهد داد. آنها به این ترتیب سکولاریسم را ناممکن میسازند. این سازش یا ممکن است و باید از آن حمایت شود یا ضروری نیست و باید با این منطقه از جهان همانطورکه هست برخورد کرد. من به هیچ وجه با این دید به اصطلاح واقعبینانه موافق نیستم. آینده- در چشم انداز درازمدت از سوسیالیسم جهانی شده- برای ملل این منطقه هم چون ملل دیگر، دمکراسی و سکولاریسم است. چنین آیندهای در این مناطق هم چون دیگر مناطق ممکن است، اما هیچ کجا، هیچ چیز، قطعی و تضمین شده نیست.
نوگرائی گسستی است در تاریخ جهان که اروپا در قرن شانزدهم مبتکر آن بود. نوگرائی انسان را چه بصورت فرد و چه جمع، مسئول تاریخ خود میداند؛ در نتیجه با ایدئولوژیهای پیش مدرن فاصله میگیرد. بنابراین، با نوگرائی است که دمکراسی ممکن میگردد، درست همانگونه که نوگرائی لازمهاش سکولاریسم در مفهوم جدائیی مذهب از سیاست است. مجموعه بهم پیوستهی نوگرائی، دمکراسی وسکولاریسم که عصر روشنگری معمار آن بود و انقلاب [کبیر] فرانسه به آن جامهی عمل پوشاند، تاکنون با همهی پیشرفتها و پسرفتهای خود، جهان معاصر را شکل بخشیده است. اما نوگرائی به خودی خود فقط یک انقلاب فرهنگی نیست، بلکه تنها در رابطه تنگاتنگ با تولد و رشد سرمایه داری معنا و مفهوم پیدا کرده است. این رابطه محدودیتهای تاریخیی نوگرائیی "واقعا موجود" را مشخص کرده است. بنابراین، شکلهای مشخص نوگرائی، دمکراسی و سکولاریسمی که امروزه با آنها سروکار داریم را میباید بعنوان ثمرات تاریخ مشخص رشد سرمایه داری، مورد ملاحظه و بررسی قراردهیم. شرایط ویژهای که سلطهی سرمایه داری مبین آنست، ویژگیهای اخص نوگرائی، دمکراسی و سکولاریسم را رقم زده اند- سازشهای تاریخیای که محتوای اجتماعیی بلوک [طبقاتی] مسلط را مشخص میکند- (آنچه من روند تاریخی ی فرهنگ های سیاسی می نامم ).
دراین جا معرفی فشردهی درکم از متد ماتریالیستیی تاریخی را فقط به این دلیل یادآوری کردم که روشهای گوناگون ترکیب نوگرائی، دمکراسی وسکولاریسم سرمایه داری را برمتن نظری آن مشخص کنم.
عصر روشنگری و انقلاب فرانسه، مدل سکولارسم رادیکال را عرضه داشت. فرد بی خدا باشد یا لاادری، خدا باور باشد یا موئمن (دراین مورد مسیحی) آزادی انتخاب دارد و دولت در آن دخالتی ندارد. در سطح قارهی اروپا- و در فرانسه با احیای سلطنت- عقب نشینیها و سازشهائی که قدرت بورژوازی را با قدرت طبقات مسلط نظامهای پیشامدرن متحد کرد، زمینه ساز سکولاریسم فروکاسته و ضعیفی شد که از آن رواداری و تحمل فهمیده میشد. این سکولاریسم نقش اجتماعی کلیساها را از نظام سیاسی حذف نمیکرد. در مورد ایالات متحده، قضیه چنین است که مسیر خاص تاریخی این کشور به شکلگیری فرهنگ سیاسیای منتهی شد که اساساٌ ارتجاعی بود. در این فرهنگ، سکولاریسم راستین عملاٌ ناشناخته است. در این کشور مذهب عامل اجتماعیی شناخته شدهای است و سکولاریسم با تکثر مذاهب رسمی، خلط میشود. (هرمذهب- یا حتی سِکت- رسمی است. )
بین گسترهی سکولاریسم رادیکال و میزان پشتیبانی از شکلیابیی جامعه در همآهنگی با درونمایهی نوگرائی، پیوند مشخصی وجود دارد. چپی که به تاثیر گذاریی سیاست در، جهت بخشی به تحول اجتماعی در راستاهای مشخصی باور داشته باشد، خواه چپ رادیکال یا حتی میانهرو، از مفاهیم اساسیی سکولاریسم دفاع میکند. راست محافظه کار ادعا میکند که تکوین و تحول امور، خواه اقتصادی، سیاسی یا اجتماعی را باید به حال خود گذاشت. سرمایه، در زمینهی اقتصاد، مشخصن بازار را مطلوب خود میداند. در زمینهی سیاست، دمکراسی کمشتاب به قانون تبدیل شده و دگرگونی جای بدیل را گرفته است. و در جامعه، در این زمینه [زمینهی دمکراسی]، سیاست نیازی به سکولاریسم فعال ندارد- " جماعات" کمبودهای دولت را جبران می کنند. تاریخ را بازار و دمکراسیی نمایندگی، می سازد؛ و باید گذاشت چنین کنند. چنین برداشتی از اندیشهی اجتماعی در لحظه کنونیی عقب نشینی چپ، دست بالا را دارد و در فرمولبندیهائی تجلی مییابد که طیفی از افراد از «تورن» تا «نگری» را دربر میگیرد. فرهنگ سیاسیی ارتجاعیِ ایالات متحده، از این هم در نفی مسئولیت فعالیت سیاسی فراتر می رود. تکرار این ادعا که خدا الهامبخش ملت "امریکا" است و پشتیبانی وسیع از این "اعتقاد" مفهوم سکولاریسم را از محتوا تهی میکند. در حقیقت، گفتن این که خدا تاریخ را میسازد به معنی اینست که ساختن تاریخ را تنها به عهدهی بازار بگذاریم.
از این نقطه نظر جایگاه ملتهای خاورمیانه کجاست؟ تصویر مردان ریشوی سر فرود آورده و زنان روسری به سر، به نتیجه گیریهای عجولانه
در بارهی شدت هواداری و پیروی مذهبی افراد منتهی میشود. دوستان "فرهنگ باور" غرب که خواهان احترام به تنوع مذاهباند به ندرت تلاش میکنند بفهمند مقامات [دولتی] چه روندهائی را به خدمت گرفتهاند تا تصویری باب طبع خود را عرضه کنند. بی تردید افرادی هستند که "شیفتهی خدا " هستند. آیا تناسب عددی آنها از کاتولیکهای اسپانیائی که در روز عید پاک راهپیمائی میکنند بیشتر است؟ یا از جمعیت وسیعی که در ایالات متحده به موعظه کنندگان انجیل در تلویزیون گوش میدهند؟
بهررو، این منطقه [خاورمیانه] همیشه چنین تصویری از خود ارائه نداده است. گذشته از تفاوتهائی که هر کشور با کشور دیگر دارد، منطقهی پهناوری را میتوان مشخص کرد: ازمراکش تا افغانستان، ازجمله ملت های عرب (به استثنای کشورهای شبه جزیرهی عربی)، ترکها، ایرانیان، افغانها و ملتهای جمهوریهای آسیای مرکزی شورویی سابق که امکانات بسط و گسترش سکولاریسم در آنها را نمیتوان نادیده گرفت. وضعیت در میان ملتهای همجوار، عربهای شبه جزیره یا پاکستان متفاوت است.
سنتهای سیاسی در این منطقهی پهناور [خاورمیانه] شدیدن تحت تاثیر جریانات رادیکال نوگرا قرار داشتهاند: ایدههای روشنگری، انقلاب فرانسه، انقلاب روسیه و کمونیسم انترناسیونال سوم همگی در خاطر مردم بود و بطور مثال بسی بیشتر از پارلمنتاریسم و ستمینیستر اهمیت داشت. این جریانات غالب که الهامبخش مدلهای اصلیی دگرگونی سیاسی بودند و طبقات حاکمه آنها را در عمل پیاده کردند، مدلهائی بود که از پارهای جهات میتوان آنها را شکلهائی از استبداد روشن بین توصیف کرد.
این گونه بود وضعیت مصر «محمد علی» یا «خدیو اسماعیل». کمالیسم در ترکیه و نوسازی در ایران، از این دست بود. پوپولیسم ملی مرحلهی اخیر تاریخ به مجموعه پروژههای سیاسی تعلق دارد. گونههای این مدل متعدد بود (جبههی رهائی بخش ملیی الجزیره، بورقیبیسم تونس، ناصریسم مصر، بعثیسم سوریه وعراق)، اما راستای آنها شبیه یکدیگر بود. ظاهراٌ تجربههای افراطی- به اصطلاح تجربه رژیمهای کمونیستی در افغانستان و یمن جنوبی- با یکدیگر در اساس تفاوتی نداشتند. همهی این رژیمها دستآوردهای زیادی داشتند و به همین دلیل از پشتیبانی وسیع تودهای برخوردار بودند. به همین دلیل بود که [این رژیمها] با وجودی که واقعاٌ دمکراتیک نبودند، مسیر رشد و توسعه را در این راستا [نوآوری] گشودند. در پارهای موقعیتها، مثلاٌ در مصر ازسال1920 تا 1950، تلاشی در جهت دمکراسی انتخاباتی صورت گرفت و کانون ضدامپریالیستی میانهرو (حزب وفد) از آن حمایت کرد. این تلاش با مخالفت قدرت امپریالیستی مسلط (بریتانیای کبیر) و متحدین محلی آن (خانوادهی سلطنتی) روبروشد. با اطمینان میتوان گفت که سکولاریسم در شکل متعادل خود از طرف مردم "رد" نشد. سهل است، این مذهبیون بودند که در اذهان مردم تاریکاندیش بودند والبته هم اکثر آنها چنین بودند.
تجربههای نوگرائی از استبداد نوگرا تا پوپولیسم رادیکال ملی اموری تصادفی نبود. جنبشهای پُر قدرتی که در طبقات متوسط دست بالا را داشتند، پیش برندهی آن بودند. این طبقات بدین ترتیب خواست و ارادهی خود را نشان دادند که میخواهند در صحنهی جهانی شدهی مدرن بمثابه شرکای کامل و تمام عیار به حساب آیند. این پروژههای با محتوای نوگرایانه را که میتوان پروژههای بورژوائی ملی توصیف کرد، به بسط سکولاریسم یاری میرساند و پیش برندگان باالقوهی رشد وتحول دمکراتیک محسوب می شد. اما دقیقاٌ به این دلیل که پروژههائی بودند که با منافع امپریالیسم درگیر شدند، امپریالیسم بیرحمانه با آنها مبارزه کرد و بطورمنظم نیروهای تاریک اندیش را برای این مقصود، سازمان داد.
تاریخ اخوانالمسلمین را خوب میشناسیم. در دههی بیست، بریتانیا و خانوادهی سلطنتی آنرا عملاٌ سازماندهی کردند تا جلوی پیشرفت دمکراتیک و سکولار «وفد» را بگیرند. سیا و سادات، بازگشت جمعی آنها از گریزگاهشان در عربستان را، پس از مرگ ناصر سازمان دادند. این قضیه را نیز همگان میدانند. با تاریخچهی طالبان، که سازمان سیا در پاکستان بوجود آورد تا با "کمونیستها" بجنگند نیز همگی آشنائیم. " کمونیست ها" مدارس را به روی دختر و پسر گشودند. خوب هم میدانیم که اسرائیلیها ابتدا به حماس کمک کردند تا جریانات سکولار و دمکراتیک مقاومت فلسطین را تضعیف کنند.
اسلام سیاسی بدون پشتیبانی مداوم، همه جانبه و مصمم ایالات متحده، نمی توانست به سادگی مرزهای عربستان صعودی و پاکستان را پشت سر بگذارد. وقتی نفت در سرزمین عربستان کشف شد، جامعهی عربستان حتی به فاصله گرفتن با سنت آغاز هم نکرده بود. آنزمان بود که بین امپریالیسم و طبقهی سنتی حاکم بلافاصله اتحاد برقرارشد. قراردادی که بین دو شریک بوجود آمد اسلام سیاسیِ وهابی را، جان تازه بخشید. بریتانیا نیز با تشویق رهبران مسلمان به ایجاد کشور مستقل خود، موفق شد وحدت هندوستان را از بین ببرد و این کشور را از بدوتولدش، بدام اسلام سیاسی بیندازد. باید اشاره کرد که تئوریای که به اسلام سیاسی قانونیت بخشید- وآنرا به معودودی نسبت می دهند- تئوریایی بود که قبلااٌ شرق شناسان انگلیسی در خدمت به اعلیحضرت طرح ریزی کرده بودند. ( 2 )
بنابراین، ابتکار ایالات متحده برای درهم شکستن جبههی متحد کشورهای افریقا وآسیا که در باندونگ درسال 1955 بوجود آمد، امری است قابل درک. عربستان سعودی و پاکستان در مقابل این جبهه "کنفرانس اسلامی " را (ازسال 1957) علم کردند و بدین وسیله اسلام سیاسی در این منطقه نفوذ کرد.
کمترین نتیجهای که از این ملاحظات باید گرفت این است که اسلام سیاسی نتیجهی خود بخودی اعتقادات مذهبی اصیل و واقعی ملتهای مورد بحث نیست. اسلام سیاسی ثمرهی فعالیت سیستماتیک امپریالیسم است که البته نیروهای تاریکاندیش مرتجع و طبقات کمپرادور حاضر به خدمت آنها از آن حمایت میکنند. در این که مسئولیت این وضعیت به عهدهی چپ نیز هست که نه درک کرد و نه دانست چگونه با این چالش رویارو شود، تردید و چون و چرا نباید کرد
.
مسائل مربوط به کشورهای خط مقدم
( افغانستان، عراق، فلسطین وایران )
پروژهی ایالات متحده کنترل نظامی بر سراسر کرهی زمین است. این پروژه در سطوح مختلف مورد حمایت متحدین تحت فرمان امریکا در اروپا و ژاپن نیز هست. با در نظر داشت این چشم انداز، ایالات متحده خاورمیانه را به چهار دلیل بعنوان "نخستین هدف نظامی" برگزیده است.
1- ا ین منطقه بشترین منابع زیر زمینیی نفتیی جهان را داراست و کنترل مستقیم آن بدست ایالات متحده و با نیروی نظامی، این موقعیت ممتاز را در اختیار واشنکتن قرار میدهد که متحدین خود- اروپا وژاپن – ورقبای احتمالی (چین) را در زمینهی تامین انرژی مورد نیاز خود به سطح وضعیت نامطلوب وابستگی تنزل دهد.
2- از این منطقه که محل تقاطع دنیای کهن است تدارک تهدید نظامی دائمی علیه چین، هندوستان و روسیه آسانتر است .
3- درحال حاضر این منطقه در ضعف و هرج و مرجی بسر میبرد که امکان پیروزی تجاوزگر در آن کار آسانی است و سرانجام:
4- حضوراسرائیل – متحد بی چون و چرای واشنگتن- درمنطقه. چینین تجاوزی کشورها و ملتهای خط مقدم (افغانستان، عراق، فلسطین وایران) را در وضعیت استثنائیِ نابودی (سه کشورنخست) قرارداده یا به نابودی تهدید میکند
افغانستان
افغانستان بهترین دورهی تاریخ مدرن خود را در به اصطلاح جمهوری کمونیستی تجربه کرد. در این دوره رژیم استبداد نوگرای روشن بینی سر کار بود که امکان تحصیل را برای دانش آموزان پسر و دختر فراهم کرد. این رژیم، دشمن تاریک اندیشی و بهمین دلیل از پشتیبانی قاطعی در جامعه برخوردار بود. اصلاحات ارضی آن مجموعه اقداماتی را در بر میگرفت که هدف آن تضعیف قدرت استبدادی رهبران قبائل بود. پشتیبانی- دست کم ضمنیی- اکثریت دهقانان، پیروزی احتمالی تحولی را تضمین می کرد که بدرستی آغاز شده بود. رسانههای گروهی غرب و اسلام سیاسی، تبلیغ کردند که این پروژه تمامیت خواهی، الحادی و کمونیستی است که مردم افغان آنرا رد میکنند. در واقعیت، اما، محبوبیت این رژیم که بسیار به رژیم آتاتورک شبیه بود ، در میان مردم آنچنان هم اندک نبود.
این حقیقت که رهبران این تجربه در هر دوگروه (خلق و پرچم ) خود را کمونیست می نامیدند، تعجب آور نیست. مدل پیشرفتی که ملتهای همجوار آسیای مرکزی شوروی (باوجود همه مطالبی که در این باره گفته شده و به رغم رفتار استبدادی این نظامها) داشتند در مقایسه با فاجعهای اجتماعی جاری که حاصل مدیریت امپریالیسم بریتانیا در دیگر کشورهای همجوار (منجمله هندوستان وپاکستان) بود، این تاثیر را داشت که در افغانستان همانند بسیاری از کشورهای این منطقه میهن پرستان تشویق شوند ابعاد کامل موانعی را بررسی کنند که امپریالیسم بر سرراه هرگونه تلاش جهت نوگرائی بوجود می آورد. دعوت شوروی از طرف یکی از این دوگروه جهت مداخله برای نجات از شر دیگران بیتردید تاثیر منفی داشت و امکانات پیشبرد پروژهی نوگرائیی مردمی ملی را سوزاند.
ایالات متحده، مخصوصاٌ، و متحدین سه گانهی آن عموماٌ مخالفین سرسخت نوگرایان افغانی بودهاند، خواه کمونیست باشند یا نباشند. همانها بودند [ایالات متحده و متحدین آن] که تاریک اندیشان نوع اسلام سیاسی پاکستان (طالبان) وسرداران (رژیم به اصطلاح کمونیستی سران قبائل را با موفقیت بی طرف نگهداشته بود) را بسیج کردند و همانها بودند که آنها را تعلیم داده و مسلح کردند. حتی پس از عقب نشینی شوروی، دولت نجیبالله نشان داد که میتواند مقاومت کند. اگرحملهی نظامی پاکستان جهت حمایت از طالبان و پس از آنها، حملهی نیروهای تجدید سازمان یافتهیِ سرداران نبود که به هرج و مرج بیشتر دامن زد، مقاومت نجیب الله دست بالارا پیدا کرده بود.
افغانستان را دخالت ایالات متحده، متحدین و جاسوسان آن، بخصوص اسلامیستها، به ویرانی کشاند. تحت اقتدار آنان نمیتوان افغانستا ن را بازسازی کرد، آنهم اقتداری نه چندان پنهان که بدست دلقکی پیش برده میشود که در بین مردم پایگاهی ندارد و از محل کار خود در شرکت فراملی هواپیمائیی تگزاس با چتر نجات به افغانستان منتقل شده است. "دمکراسیی" خیالیای که واشنگتن، ناتو و سازمان ملل ادعای نجات آنرا داشتند ،اما برای توجیه ادامهی حضور خود (در حقیقت، اشغال) مطرح کردند، از همان آغاز دروغی بیش نبود و به مضحکه تبدیل شد.
تنها یک راه حل برای مسالهی افغانستان وجود دارد: همهی نیروهای بیگانه باید خاک این کشور را ترک کنند و همهی قدرتها را باید مجبور کرد دست از کمک مالی و مسلح کردن متحدین خود بردارند. پاسخ من به آنهائی که نیت خیر دارند و نگران آنند که مردم افغانستان در چنین صورتی با دیکتاتوری طالبان مدارا کنند، این است که حضور بیگانه تاکنون پابرجا بوده است و در صورت باقی ماندن، بهترین پشتیبان برای این دیکتاتوری است! مردم افغانستان زمانی که غرب مجبور شد به امور آنها کمتر علاقه نشان دهد در مسیردیگری- احتمالا بهترین مسیر ممکن_ قرارگرفته بودند. غرب متمدن همواره استبداد تاریک اندیش را در برابر استبداد روشن بین "کمونیست ها" ترجیح داده و خطر آنرا برای منافع خویش بینهایت کمتر دانسته است!
عراق
هدف دیپلماسی مسلح ایالات متحده بسی پیش از آنکه بهانه حمله به کویت را در سال 1990 بدست آورد، یا با وضعیت پس از یازده سپتامبر 2001 روبرو شود، نابودی عراق بود. بوش از این دستآویزها با دروغ و بدبینیی گوبلز گونهای استفاده کرد ("دروغ اگر بزرگ باشد و مرتب تکرار شود سرانجام مردم بقبول آن تن میدهند.") دلیل این امر ساده است و هیچ گونه ارتباطی با گفتمان رهائیی مردم عرق از شر دیکتاتور خونریز، صدام حسین، (که واقعاٌ هم دیکتاتور بود) ندارد. عراق بخش بزرگی از بهترین منابع نفتی کرهی زمین را داراست. اما از این هم مهمتر اینکه عراق موفق شده بود کادر علمی و تکنیکیای را آموزش دهد که به همت سنجشگری و دقت خود قادر بودند از پروژهی ملی منسجم و اساسیای حمایت کنند. این خطر میباید با جنگ پیشگیرانهای از میان برده میشد که ایالات متحده به خود حق داده بود آنرا هر زمان و هر کجا که تصمیم بگیرد بدون کمترین احترامی به قوانین بین المللی انجام دهد
سوای این ملاحظهی آشکار، پرسشهای جدی چندی را باید بررسی کرد:
1 - نقشه واشنگتن چگونه میتوانست- حتی یک لجظهی تاریخی کوتاه- چنین پیروزی سهل و ساده و خیره کنندهای بنظر آید؟
2 –وضعیت جدیدی که ملت عراق امروزه با آن روبروست چیست؟
3- پاسخ بخشهای گوناگون مردم عراق به این چالش چیست؟
4- راه حلهای نیروهای دمکراتیک و پیشرویِ عراقی و عرب و نیروهای بینالمللی به این وضعیت چیست؟
شکست صدام حسین قابل پیش بینی بود. مردم عراق در رو در روئی با دشمنی که امتیاز اصلیاش این بود که میتوانست با مصونیت از طریق بمباران هوائی (و بعداٌ استفاده از سلاح اتمی) به نسل کشی دست بزند، تنها پاسخ موثری که داشتند عبارت بود از: ادامهی مقاومت در سرزمین اشغال شدهی خود. صدام حسین هم خود را کامللٌ صرف نابودی هرنوع وسیلهی دفاعی کرده بود که مردم در اختیارداشتند و این هدف را با از میان بردن سیستماتیک هر سازمان یا حزب سیاسیای (با حزب کمونیست آغاز کرد ) پیش میبرد که تاریخ مدرن عراق را ساخته بود، منجمله حزب بعث که یکی از بازیگران اصلیی آن دوره بود. تحت چنین شرایطی نباید تعجب کرد که مردم عراق بدون مبارزه اجازه دادند کشورشان مورد تهاجم قرارگیرد و حتی اینکه برخی رویکردها (چون شرکت ظاهری در انتخابات که اشغالگران سازمان داده بودند و یا جنگ برادرکشانهی بین کردها، عربهای سنی و شیعه) ظاهراٌ بمعنی پذیرش احتمالیی شکست بود (که واشنگتن پایهی محاسباتش را بر آن گذاشته بود) نیز نباید تعجب کرد. اما آنچه شایان توجه است اینکه مقاومت (علیرغم ضعفهای جدیای که نیروهای گوناگون مقاوت داشتهاند) روزبه روز دامنه پیدا میکند و بر پا نگهداشتن رژیم دست نشاندهای را غیر ممکن ساخته است که بتواند به ظاهر هم، نظم را حفظ کند. این وضعیت بگونهایست که هم اکنون شکست پروژهی واشنگتن را بنمایش گذاشته است.
با این وجود، اشغال نظامی خارجی وضعیت جدیدی را بوجود آورده است. ملت عراق واقعاٌ مورد تهدید است. واشنگتن قادر نیست بکمک دولت بظاهر ملی میانجیای براین کشور کنترل داشته باشد (تا منابع نفتی آنرا بغارت برد که هدف شماره یک آنست). بنابراین، واشنگتن جز متلاشی کردن کشور راه دیگری برای ادامهی پروژهی خود در پیش ندارد. تقسیم آن، دست کم، به سه کشور (کُرد، عرب سنی و عرب شیعه) که احتمالاٌ ازهمان آغاز هدف واشنگتن در همگامی با اسرائیل بود. (بایگانیها حقیقت این امر را در آینده برملا خواهد کرد.) امروزه ورق "جنگ داخلی" ورقی است که واشنگتن برای قانونی جلوه دادن ادامهی اشغال عراق با آن بازی میکند. روشن است که اشغال دائمی هدف بود- و هدف باقی می ماند: این تنها ابزار واشنگتن برای تضمین
کنترلاش بر منابع نفتی است. برای آنچه واشنگتن رسماٌ بعنوان قصد خود اعلام میکند، مثلا "ما کشور[عراق] را پس از برقراری نظم ترک خواهیم کرد." نمیتوان اعتباری قائل شد. باید یادآور شد که انگلیسیها هرگز از اشغال مصر که از سال 1882 شروع شد چیزی جز این که این اشغال موقتی است نگفتند (اشغالی که تا سال 1956 ادامه پیدا کرد!). در همین مدت زمان [اشغال]، ایالات متحده هر روز بخش بیشتری از مدرسهها، کارخانهها و ظرفیتهای علمی این کشور را با استفاده از تمام وسائل، از جمله جنایت آمیزترین آنها، نابود کرده است.
پاسخی که مردم عراق ، دست کم تاکنون، به این چالش دادهاند بنظر جوابگوی وخامت اوضاع نیست. این حداقل نظری است که میتوان در این مورد داشت. دلائل این امر چیست؟ وسائل ارتباط جمعیی مسلط غربی تا حد مشمئز کنندهای تکرار میکنند که عراق کشوری ساختگی است و سلطهی سرکوبگرانهی رژیم "سنیی" صدام بر شیعیان و کردها منشاء جنگ اجتناب ناپذیر داخلی است (که احتمالا تنها با ادامهی اشغال بیگانه میتوان جلوی آنرا گرفت) و بنابراین، مقاومت به معدود اسلامیستهای متعصب طرفدار صدام در مثلث سنی محدود میشود. بی تردید ارتباط بوجود آوردن بین این همه درغگوئی، کار دشواری است.
پس از پایان جنگ جهانی اول، دولت بریتانیا در درهم شکستن مقاومت مردم عراق، با دشواری عظیمی روبرو شد و در هماهنگی کامل با سنت امپریالیستی خود، سلطانی را به عراق صادرکرد و طبقهی ملاکین بزرگ را برای پشتیبانی از قدرت خود بوجود آورد و بدین ترتیب موقعیت ویژه ای به سنیها داد. اما، علیرغم کوشش مداوم، با شکست روبرو شد. حزب کمونیست و حزب بعث، نیروهای سیاسی اصلی سازمانیافتهای بودند که قدرت سلطنتی "سنی" را شکست دادند. از سلطنت همه متنفر بودند، از سنی گرفته تا شیعه و کرد. رقابت خشن بین این دو نیرو که از سال 1958 تا 1963 صحنهی اصلی مبارزه بود با پیروزی حزب بعث پایان گرفت و در آن زمان قدرتهای غربی از آن استقبال کردند و برایشان نوعی آرامش خاطر بود. در پروژهی کمونیستها امکان تکامل دمکراتیک عراق وجود داشت. این امر در مورد حزب بعث صادق نبود. حزب بعث در اساس ناسیونالیست و پان عربیست بود و مدل پروسی پایه ریزی وحدت آلمان را می پسندید و اعضای خود را از میان خرده بورژوازیی عرفیی نوگرا، بسیج می کرد که دشمن اظهار نظرات تاریک اندیشانهی مذهبی بودند. وقتی حزب بعث بقدرت رسید، آنگونه که قابل پیش بینی بود، به دیکتاتوریای تحول یافت که تنها میتوان آنرا ضد امپریالستی سستپایه نامید، بدین معنی که بسته به پیشآمدها و اوضاع و احوال سازش دوجانبه (بین قدرت بعثیها وامپریالیسم ایالات متحده که در منطقه قدرت غالب بود) را می پذیرفت.
این سازش و معامله رهبر عراق را تشویق کرد تا به افراط کاریهای خود بزرگ بینانه دست زند، با این تصور که واشنگتن میپذیرد که او را به متحد اصلی خود در منطقه تبدیل کند. حمایت واشنگتن از بغداد (تحویل اسلحهی شیمیائی موید این پشتیبانی است) در جنگ بیهوده و جنایتکارانه علیه ایران از سال 1980 تا 1989 ظاهراٌ به این حسابگری حقانیت میبخشید. صدام هرگز تصورش را هم نمیکرد که واشنگتن فریباش دهد، تصورش را نمیکرد که نوسازی عراق برای امپریالیسم غیر قابل پذیرش باشد و اینکه تصمیم به نابودی عراق قبلاٌ گرفته شده بود. وقتی چراغ سبز الحاق کویت به صدام داده شد، صدام به دام افتاد (در حقیقت، کویت در دوران عثمانی به استانهائی الحاق شد که عراق را بوجود آورد و امپریالیستهای انگلیسی بمنظور اینکه به یکی از مستعمرههای نفتی خود تبدیلاش کنند، آنرا از عراق جدا کردند) سپس کشور را ده سال در محاصرهی اقتصادی قرار دادند تا شیرهی جان آنرا بقصد پیروزی شکوهمند به انتها برسانند و نیروهای مسلح ایالات متحده خلاء موجود را پرکنند.
رژیمهای بعثی که پیدرپی سر کار آمدند، منجمله آخرین آنها تحت رهبری صدام را، مقصر همه چیز میتوان دانست بجز شوراندن سنی علیه شیعه. پس چه کسی مسئول برخوردهای خونین بین این دو جماعت است ؟ روزی خواهیم دانست که سیا (و بی تردید موساد) چگونه قتل عام ها را سازمان میدادهاند. اما از آن گذشته، حقیقت دارد که خلاء سیاسیای که رژیم صدام ایجاد کرده بود و نمونهی روشهای فرصت طلبانهی بی اصول و اخلاقی که به بوجود آورد، داوطلبانِ رنگارنگ قدرت را تشویق کرد تا همان مسیر را درپیش گیرند و اشغالگر [ایالات متحده] نیز اغلب از آنها حمایت کرد. گاه این داوطلبان قدرت حتی تا آن اندازه ساده لوح بودند که باور میکردند میتوانند به قدرت اشغالگر خدمت کنند. این داوطلبان مورد بحث، خواه رهبران مذهبی (شیعه یا سنی)، " آدم های مهم" (شبه قبیلهای) فرضی یا تاجرهای رسوای فاسدی که ایالات متحده وارد کرده بود هرگز جایگاه سیاسی واقعی درکشور نداشتند. حتی رهبران مذهبیای که مورد احترام مؤمنین بودند، نفوذ سیاسیای نداشتند که مردم عراق پذیرای آنان باشند. اکنون که خلائی در کار نبود (که صدام بوجود آورده بود)، هیچ کس حتی نمیدانست چگونه نام آنها [رهبران مذهبی] را تلفظ کند. آیا دیگر نیروهای براستی مردمی و ملی و حتی شاید هم دمکراتیک در رویاروئی با فضای سیاسیی جدیدی که امپریالیسم جهانی سازیِ لیبرال بوجود آورده است، اسباب و ابزار بازسازی خود را خواهند داشت ؟
زمانی بود که حزب کمونیست عراق مکان اصلی سازماندهی بهترین نیروئی بود که جامعهی عراق میتوانست بوجود آورد. حزب کمونیست در همهی مناطق کشور مستقر شده بود و بر دنیای روشنفکرانی که اغلب منشاء شیعی داشتند سلطه داشت (برحسب اتفاق متوجه شدم که مذهب شیعه بیشتر انقلابی، مخصوصاٌ رهبر مذهبی بوجود آورده است و بندرت بوروکرات و کمپرادر! ) حزب کمونیست عراق براستی مردمی و ضد امپریالیست بود. این حزب بالقوه دمکرات بود و تمایل چندانی به مردم فریبی نداشت. آیا پس از قتل عام هزاران نفر از بهترین رزمندگان آن بدست دیکتاتورهای بعثی، فروپاشی اتحاد شوروی (رویدادی که حزب کمونست عراق آمادگی آنرا نداشت) و رفتار روشنفکرانی که گمان میکردند که بازگشتشان از تبعید در هیات هم اردوگاهان نیروهای مسلح ایالات متحده [ازطرف مردم] قابل پذیرش است، سرنوشت حزب کمونیست عراق خارج شدن مداوم از صحنهی تاریخ است؟ متاسفانه چنین امری بسیار ممکن است اما نه آنچنان ناگزیر.
مسالهی کردها در عراق همانند ایران و ترکیه مسالهای واقعی است. اما در این مورد نیز باید یاد آورشد که قدرتهای غربی همواره با بدبینیی بسیار، معیار دوگانهی خود را ادامه دادهاند. سرکوب خواست های ملت کرد عراق و ایران هرگز به سطح خشونتی که آنکارا در سطوح انتظامی، نظامی، سیاسی و اخلاقی علیه خواست های ملت کرد اعمال میکند نرسیده است. نه [دولت] ایران نه [دولت] عراق تا این درجه پیش نرفتهاند که وجود کردها را انکار کنند. با این وجود، همهی اعمال ترکیه را بخاطر این که عضو ناتو است باید بخشید: این استدلال وسائل ارتباط جمعی است که یادآوری میکنند که سازمان ملل سازمان ملتهای دمکرات است. غرب «سالازار» پرتقال را هم از جمله دمکراتهای برجسته اعلام کرد که یکی از بنیانگزاران ناتو بود و همینطور سرهنگهای یونان و ژنرالهای ترکیه را طرفدارن پرشور دمکراسی میدانست!
هر زمان که جبهههای مردمی عراق از حزب کمونیست و حزب بعث در بهترین لحظات بحرانی تاریخش شکل می گرفت و قدرت سیاسی خود را اعمال میکردند، زمینهی توافقی با احزاب اصلی کُرد وجود داشت. گذشته از این، احزاب کُرد همیشه متحد آنها بودهاند. افراط کاریهای رژیم صدام علیه شیعیان و کُردها بی تردید واقعی بود: برای نمونه بمباران منطقهی بصره پس از شکست ارتش صدام در کویت در سال 1990 و استفاده از گاز [شیمیائی] علیه کُردها. این افراط کاریها پاسخی بود به مانوورهای دیپلماسیی مسلح واشنگتن که به بسیج پیروان معجزهگر در میان شیعیان و کُردها پرداخته بود. افزون براین، از جنایتکارانه و احمقانه بودن این افراط کاریها کاسته نمیشود، آنهم فقط به این دلیل که واشنگتن نتوانسته است نیروی زیادی بسیج کند. اما آیا از دیکتاتورهایی چون صدام چیز دیگری انتظار میرود؟ نیروی مقاومت علیه اشغال بیگانه که تحت چنین شرایطی غیرمنتظره است، ممکن است معجزه آسا بنظر آید. چنین نیست! چرا که واقعیت اساسی اینست که مردم عراق بطورکلی (عرب و کُرد، سنی و شیعه) از اشغالگران متنفرند و با جنایات آنان براساس تجربهی روزانه (ترورها، بمبارانها، قتلعامها وشکنجه) آشنا. حتی میتوان این را جبههی متحد مقاومت ملی فرض کرد (هر نامی که مایلید روی آن بگذارید) که ادعا دارد چنین است و نامها، اسامی سازمانها واحزاب تشکیل دهنده، برنامهی مشترک خود را تبلیغ میکند. اما در واقع تاکنون به همهی دلایلی که در بالا ذکر شد، چنین نبوده است، منجمله نابودی ساختار اجتماعی و سیاسی [جامعه] بدست صدام و اشغال کشور. گذشته از این دلایل، چنین نقطه ضعفی نقصی جدی است که تفرقهی بین مردم را آسان و فرصت طلبان را حتی تا آنجا تشویق میکند که آنها را به همدستان دشمن تبدیل کنند و آماج رهائی را به درهم ریختگی و اختلال دچار سازد.
چه کسی در از بین بردن این کاستیها موفق خواهد بود؟ کمونیستها میباید بتوانند ازعهدهی چنین کاری برآیند. هم اکنون رزمندگانی که در صحنهی مبارزه هستند از رهبران حزب کمونیست فاصله میگیرند (همان رهبرانی که وسائل ارتباطی مسلط آنها را می شناسند)، رهبرانی که سردرگم و سراسیمهاند و تلاش می کنند نوعی حقانیت برای پیوستنشا ن به دولت همدست دشمن، دست و پا کنند و حتی وانمود میکنند که با چنین حرکتی به اثربخشی مقاومت مسلحانه یاری میرسانند! اما تحت شرایط کنونی نیروهای سیاسی زیادی میتوانند ابتکارات تعیین کنندهای در راستای ایجاد این جبهه داشته باشند. قضیه از این قراراست که نیروی مقاومت مردمی عراق، علیرغم ضعفهائی که دارد، پروژهی واشنگتن را (به لحاظ سیاسی اگر نه هنوز نظامی) شکست داده است. دقیقاٌ این واقعیت است که آتلانتیسیستهای جامعهی اروپا را نگران کرده است. آنها متحدین وفادار ایالات متحدهاند. امروزه آنها از شکست ایالات متحده وحشت دارند زیرا چنین پیشامدی ظرفیت ملت های جنوب را در واداشتن سرمایه فرا ملی جهانی شده سه قدرت امپریالیستی تقویت و وادارشان می کند به منافع ملتهای آسیا، افریقا و امریکای لاتین احترام بگذارند.
نیروی مقاومت عراق پیشنهادهائی ارائه دادهاند که برون رفت از این بنبست را ممکن می سازد و به ایالات متحده کمک می کند تا خود را از این دام برهاند. این نیرو پیشنهاد می کند:
1- ایجاد مرجع صلاحیت دار اداریی فراملی که با پشتیبانی شورای امنیت سازمان ملل متحد بوجود آید.
2- قطع فوری ی عملیات نیروی مقاومت و مداخلات نظامی و انتظامی نیروهای اشغالگر.
3- خروج همه ی مقامات نظامی و غیرنظامی خارجی طی شش ماه.
جزئیات این پیشنهادات در مجلهی وزین "المستقبل العربی" (ژانویه ی 2006 ) در بیروت منتشر شد.
سکوت مطلقی که وسائل ارتباط جمعی اروپا در قبال پخش این پیام اختیارکردهاند گواه بر همدردی آنها با شرکای امپریالیستشان است. وظیفهی نیروهای دمکرات و پیشروی اروپاست که با این سیاست سه نیروی امپریالیستی فاصله بگیرند و از پیشنهادات مقاومت عراق پشتیبانی کنند. تنها گذاشتن مردم عراق در مبارزه با دشمن گزینهی قابل قبولی نیست: چنین کاری تقویت کننده ی این ایده ی خطرناک است که از غرب و ملت های آن هیچ انتظاری نمی توان داشت و در نتیجه به افراط کاری ها- حتی افراط کاری های جنایت کارانهی برخی از جنبش های مقاومت کمک میشود.
هرچه نیروهای اشغالگر، کشور را سریعتر ترک کنند و هرچه پشتیبانی نیروهای دمکرات در دنیا و در اروپا از مردم عراق بیشتر باشد، امکان بوجود آمدن آیندهای بهتر برای این ملت قربانی شده بیشتر خواهد بود. هرچه مدت زمان اشغال طولانیتر شود عواقب بعد از پایان حتمی آن وخیمتر خواهد بود.
فلسطین
از زمان تدوین اعلامیهی بالفور طی جنگ جهانی اول تاکنون، ملت فلسطین قربانی پروژهی استعماری ایست که جمعیتی خارجی برآن تحمیل کرده است. این جمعیت، خواه کسی قبول یا تظاهر به نادانی کند، سرنوشت "سرخ پوستان بومی " را برای خود حفظ کرده است. این پروژه همیشه تحت حمایت بی قید و شرط قدرت امپریالیستی مسلط (در گذشته بریتانیای کبیر و امروزه ایالات متحده) در منطقه قرار داشته، زیرا کشور بیگانهای که در این منطقه طبق این پروژه شکل گرفته است تنها میتواند متحدی بی قید وشرط باشد که شرط بقایش این است که مداخلات لازم جهت وادارکردن خاورمیانهی عربی به گردن گذاشتن بر سلطهی سرمایه داری امپریالیستی را تحقق بخشد.
این حقیقت برای همهی ملت های افریقا و آسیا روشن و آشکار است. از این روست که آنها، در هر دو قاره، در دفاع از و پافشاری بر حقوق ملت فلسطین بطور خود انگیخته، متحد میشوند. اما در اروپا "مسالهی فلسطین" تفرقه ایجاد میکند، تفرقهای که ثمره اغتشاشی است که ایدئولوژی صهیونیستی آنرا پا برجا نگهداشته و غالباٌ هم بازتاب موافق داشته است.
امروزه حقوق مردم فلسطین با باجرا درآمدن "پروژهی خاورمیانهی بزرگترِ" ایالات متحده، از هر زمان دیگری بیشتر پایمال شده است. بهررو، سازمان آزادیبخش فلیسطین (پی ال او) قرارداد اسلو، طرح های مادرید و نقشهای که واشنگتن تعیین کرده بود را پذیرفت. این اسرائیل بود که بطرز آشکاری به توافقات پشت پازد و برنامهی حتی جاه طلبانهتر توسعه را به اجرا درآورد. در نتیجه سازمان آزادیبخش فلسطین تضعیف شد: افکارعمومی میتواند به حق این سازمان را بخاطر باور ساده لوحانه به صداقت دشمنان خود، سرزنش کند. حمایت مقامات اشغالگر از دشمن اسلامیست (حماس) درآغاز، دست کم، و بسط فساد کاریهای زمامداران فلسطینی (امری که کمک کنندگان- بانک جهانی، اروپا و سازمانهای غیردولتی در مورد آن، اگر شریک آن نباشند، سکوت می کنند) به پیروزی انتخاباتی حماس منتهی شد (که امری بود قابل پیش بینی). سپس این خود بهانهی دیگری بود که بلافاصله پیش کشیده شد تا حمایت بی قیدوشرط از برنامه های اسرائیل- فارغ از چند و چون آنها- را توجیه کنند.
پروژه ی استعماری صهیونیستی نه تنها برای فلسطین بلکه برای ملت های همجوار همواره یک تهدید بوده است. بلند پروازی های اسرائیل برای ضمیمه کردن صحرای سینا مصر و ضمیمه کردن عملی بلندی های جولان سوریه، دال بر این مدعاست. در پروژهی خاورمیانهی بزرگتر جایگاه ویژه ای به اسرائیل داده میشود: حق انحصاری منطقهایی آن در داشتن تجهیزات نظامی اتمی و نقش آن به مثابه "شریگ اجتناب ناپذیر" ( تحت بهانهی مغالطه آمیز اینکه اسرائیل تخصص فنیای دارد که مردم عرب از داشتن آن ناتوانند. چه نژاد پرستیی اجتناب ناپذیری !).
در اینجا قصد آن نیست که تجزیه و تحلیلی پیرامون کنش های متقابل و پیچیدهی بین مبارزاتی ارائه دهیم که علیه توسعه طلبی صهیونیستی، کشمکش های سیاسی و گزینش هائی که در لبنان و سوریه انجام میگیرد. رژیم بعثی سوریه بشیوهی خود در مقابل خواست های قدرتهای امپریالیستی و اسرائیل مقاومت می کند. در اینکه چنین مقاومتی کمک کرده است تا سوریه به جاه طلبیهای سوال برانگیز دیگری (کنترل لبنان) حقانیت بخشد ، تردیدی نمیتوان داشت. افزون براین، سوریه در لبنان کم خطرترین متحدین را بدقت گزین کرده است. همه میدانند که حزب کمونیست لبنان مقاومت علیه تجاوزات اسرائیل در جنوب را سازماندهی کرد (ازجمله برگرداندن مسیرآب). سوریه، مقامات لبنانی و ایرانی همکاری تنگاتنگی با یکدیگر برای از بین بردن این پایگاه خطرناک [پایگاه حزب کمونیست] و جایگزینیی آن با جزبالله داشتند. قتل رفیق حریری (مساله ای که هنوزحل نشده است) ظاهراٌ فرصت مداخله را در اختیار قدرت های امپریالیستی (پیشاپیش ایالات متحده و فرانسه درپی آن) قرارداد تا دو هدفی را به اجرا درآورند که در نظر داشتند: 1 – دمشق را وادار سازند در کنار دولت های دست نشاندهی عرب ( مصر و عربستان صعودی ) قرارگیرد، یا اگر به چنین هدفی نرسند آثار و نشانههای یک قدرت فاسد بعثی را از بین ببرند. 2 – بقایای نیروی مقاومت در برابر تجاوزات اسرائیل را (با خواست خلع سلاح حزبالله ) نابود کنند. دمکراسی، در صورت نیاز، میتواند بر متن چنین زمینه ای مطرح شود.
امروزه پذیرش پروژهی در دست اجرای اسرائیل بمعنی صحه گذاشتن برنابودی پایهایترین حق ملتها یعنی حق حیات است. این بزرگترین جنایت علیه بشریت است. تهمت "ضد یهود" بودن به کسانی که چنین جنایتی را مردود می شمارند تنها وسیله و اسباب نفرت انگیز ارعاب و تهدید است.
ایران
در اینجا قصدم بسط تجزیه تحلیلهایی نیست که لازم است دربارهی انقلاب اسلامی صورت گیرد. آیا همانطور که برخی از طرفداران اسلام سیاسی و ناظران خارجی اعلام کردهاند این انقلاب اعلان و سرآغاز دگرگونیای بود که می باید سرانجام کل منطقه و شاید هم کل جهان مسلمین را دربر بگیرد، جهانی که به این خاطر "امت" ("ملتی" که هرگز وجود نداشته است) نامیده شده است؟ یا این انقلاب رویداد منحصر بفردی بود، مخصوصن، به این دلیل که از ترکیب بی نظیر تفسیرهای اسلام شیعی و ناسیونالیسم ایرانی بوجود آمده بود؟
ازنقطه نظرآنچه در این بحث مورد علاقهی ما است فقط به دو ملاحظه اشاره می کنم. نخست اینکه رژیم اسلام سیاسی درایران به ذات ناسازگار با ادغام کشور در نظام سرمایه داریی جهانی شده کنونی نیست زیرا این رژیم پایهاش بر اصول لیبرالی مدیریت اقتصاد گذاشته شده است. ملاحظهی دوم اینکه ملت ایران "ملت نیرومندی" است، ملتی است که عناصر اصلی- اگر نه همهی- تشکیل دهندهی آن، چه طبقات خلق چه طبقات حاکمه، ادغام کشورشان در نظام جهانی شده با شرایط تحت سلطه بودن را نمیپذیرند. البته بین این دو بُعد از واقعیت ایرانی، تناقضی وجود دارد. بُعد دوم مربوط به گرایشات سیاست خارجی تهران است که ارادهی مقاومت در برابر دستورات بیگانه را بروز میدهد.
این ناسیونالیسم ایرانی- ناسیونالیسم قوی و بعقیدهی من، در مجموع، بلحاظ تاریخی مثبت- است که موفقیت نوسازی ظرفیتهای علمی، صنعتی و نظامی رژیم شاه و بدنبال آن خمینی را توضیح میدهد. ایران یکی از معدود کشورهای جنوب است (درکنار چین، هندوستان، کره، برزیل و شاید هم معدودی دیگر، اما نه تعداد زیادی!) که دارای یک پروژهی بورژوائیی ملی است. این که در درازمدت بتوان این پروژه را عملی کرد یا نه (به نظر من نمیتوان عملی کرد) موضوع اصلی بحث ما در اینجا نیست. امروزه این پروژه درجای خود وجود دارد.
دقیقاٌ بخاطر اینکه ایران تودهی معترضی را شکل داده است که میتواند تلاش کند خود را بمثابه شریک قابل احترام بقبولاند، ایالات متحده تصمیم گرفته است با جنگ پیشگیرانهای آنرا نابود کند. همانطور که بخوبی میدانیم درگیری برسر ظرفیتهای اتمیای است که ایران به غنی سازی آن مشغول است. چرا این کشور همانند دیگر کشورها نباید حق پیگیری این برنامه را داشته باشد و به یک قدرت نظامی اتمی تبدیل شود؟ قدرت های امپریالیستی و همدست اسرائیلیشان بر چه اساسی حق انحصاری بر سلاح نابودی جمعی را بخود میدهند؟ آیا میتوان برای این گفتمان اعتباری قائل شد مبنی با این استدلال که ملتهای "دمکرات" هرگز از چنین سلاحی آنگونه استفاده نمیکنند که "حکومتهای شرور" ممکن است استفاده کنند، آنهم زمانی که همگان میدانند که ملت های دمکرات مورد بحث مسئول بزرگترین نسل کشی دوران معاصرند، از جمله نسل کشی یهودیان و این که ایالات متحده قبلاٌ از سلاح اتمی استفاده کرده و هنوز هم از منع مطلق و همگانیی آن سرباز می زند؟
نتیجه گیری
امروزه کشمکشهای سیاسی در منطقه سه مجموعه نیروی مخالف یکدیگر را در بر میگیرد: آنان که به ناسیونالیسم گذشتهی خود تکیه میکنند (اما در واقعیت فقط وارثین منحط و فاسد بوروکراسی های عصر ناسیونال- پوپولیستاند.) آنان که ادعای اسلام سیاسی دارند و آنان که تلاش میکنند بر محور خواستهای "دمکراتیکی" متشکل شوند که با لیبرالیسم اقتصادی سازگار است. تثبیت قدرت هیچ یک از این نیروها برای چپی که منافع طبقات مردمی را در نظر دارد قابل قبول نیست. در حقیقت، منافع طبقات کمپرادور در پیوند با نظام امپریالیستیی کنونی از طریق این سه جریان تجلی پیدا میکند. دیپلماسی ایالات متحده از هرسه جریان استفاده میکند زیرا بر استفاده از این درگیریها بمنظور نفع انحصاری خود متمرکز است. چپی که سعی داشته باشد در این درگیریها تنها از طریق اتحاد با این یا آن یک از این جریانات (3) وارد شود (که رژیم های موجود را بمنظور اجتناب از بدترین بدیل یعنی اسلام سیاسی ترجیح دهد یا تلاش کند با این یک [اسلام سیاسی] بمنظور رهائی از شر رژیم های موجود بوحدت رسد،) محکوم به شکست است. چپ باید تلاش کند با مبارزه در زمینههائی که محیط طبیعی آنست [قدرت] خود را نشان دهد: دفاع از منافع اقتصادی و اجتماعیی طبقات مردمی، دفاع از دمکراسی و حاکمیت ملی که همه بعنوان مولفههای جدائی ناپذیر مفهوم سازی شدهاند.
منطقهی خاورمیانهی بزرگتر، امروزه در کشمکش بین رهبر امپریالیست و ملت های کل جهان به مسالهای اساسی تبدیل شده است. شکست پروژهی دم و دستگاه واشنگتن امکان پیشرفت در هر منطقه از جهان را فراهم می سازد. در صورت عدم موفقیت، همهی این پیشرفتها بینهایت آسیب پذیر میشود. این بمعنی آن نیست که به مبارزات در دیگر مناطق جهان ، در اروپا ، امریکای لاتین یا هر جای دیگری کم بها دهیم، بلکه فقط بمعنی آنست که این مبارزات باید بخشی از چشمانداز همه جانبهای باشد که به شکست واشنگتن در منطقهای کمک کند که برای اولین ضربهی جنایت کارانهی خود در این قرن انتخاب کرده است.
زیر نویس ها: چند توضیح نویسنده :
1 – کمونیتاریانیسم= یک تئوری ی سیاسی است که "هویت ها ی فرهنگی ی جمعی" را برای درک واقعیت اجتماعی پویا اساسی میداند.
2 _ منشاء قدرت اسلام سیاسیی کنونی در ایران بدلائلی که در بخش بعدی بحث خواهد شد، پیوند تاریخیی مشابه با دسیسه های امپریالیستی را نشان نمیدهد.
3- اتحادهای تاکتیکی ناشی از وضعیت مشخص یعنی فعالیت مشترک حزب کمونیست لبنان با حزب الله در مقاومت علیه حملهی اسرائیل به لبنان در تابستان سال2006، مسالهی دیگری است.
ده فوریه ی 2008
* این مقاله قبلاٌ در نشریهی اینترنتی راه کارگر منتشر شده است.
*
گفتوگوی آرش
با یوسفیِ اشکوری
آرش : برخورد مذهب شما به سوسياليزم و دموكراسي و سيستم سرمايهداري چگونه است؟
اشکوری : دقيقاٌ روشن نيست كه منظور از "مذهب شما" چيست. منظور «اسلام» به عنوان دين من است و يا مراد تلقي و تفسير من مسلمان از اسلام به مثابه يك ميراث و سنت پيشينيان ميباشد. اگر منظور گزاره اول باشد، بايد بگويم كه اسلام ديني است مربوط به هزار و پانصد سال پيش و ماقبل مدرن و لذا نميتوان آن را با پديدهها و مفاهيم مدرن و برآمده از يك سلسله تحولات فرهنگي و اجتماعي و اقتصادي و سياسي و تكنولوژيك جديد و آن هم در بستر يك تاريخ متفاوت يعني غرب مسيحي و غير اسلامي مقايسه كرد و از سازگاري و يا غير سازگاري آن دو سخن گفت. مفاهيمي چون سوسياليسم، كمونيسم، امپرياليسم، دموكراسي، ليبراليسم، سرمايهداري و ... ، به رغم اينكه ميتوان رگههايي از آنها را در روزگاران كهن سراغ گرفت، زاده تحولات پانصد سال اخير جهان غربي است.
اگر به طور كلي به اسلام به عنوان يك مجموعه جهانبيني و باورها و اخلاق و شريعت و شعائر بنگريم و مفاهيم مورد نظر جديد و برآمده از مدرنيته غربي را به آن مجموعه عرضه كنيم و نسبتها را در مقام داوري بسنجيم، درمييابيم كه عناصري در جهانبيني و عقايد و اخلاقيات و احكام ديني وجود دارد كه ميتوان به استناد آنها با دموكراسي و در حوزه ديگر با سوسياليسم و در موقعيت ديگر با سرمايهداري موافق بود و عكس آن نيز صادق است. بويژه كه اسلام را به عنوان يك كل و در پرتو جهتگيريهاي عام و ايدئولوژيك و تاريخي آن در نظر نگيريم و فقط به يك آيه قرآن و يا يك و چند حديث و يا گزارشهاي تاريخي بسنده كنيم. چرا چنين است؟ دلائل آن به معرفتشناسي و روششناسي و برخي مسائل شخصي و مواضع طبقاتي و امور ديگر برميگردد يعني اموري كه در تفسيرها و فهمهاي ما لاجرم اثر ميگذارد. همين تفاوتهاي بينشي و روشي در فهم سوسياليسم و دموكراسي و ليبراليسم و مفاهيم جديد ديگر نيز مؤثرند از اينرو اجماع قطعي در تعاريف اين اصطلاحات و واژهها وجود ندارد و حتي تعاريف گاه متضاد است. بنابراين عدهاي از پيوند و يا يكي بودن اسلام و سوسياليسم و يا اسلام و دموكراسي و يا اسلام و سرمايهداري سخن ميگويند و حتي آن را به مثابه مترقي بودن اسلام ميشناسند و در نقطه مقابل مفسراني نيز از تفاوت و يا تعارض اين مفاهيم ديني- تاريخي قديم و جديد سخن ميگويند.
اما من به عنوان يك مسلمان معتقد به نوانديشي ديني و نقاد اسلام و تشيع تاريخي، با سوسياليسم و دموكراسي موافقم و آن دو را نه تنها در تعارض با هم بلكه مكمل ميدانم ومعتقدم كه يكي بدون ديگري ناقص و ناكارآمد و حتي زيانآور است. با توجه به دينشناسيام نميگويم اسلام عين سوسياليسم و يا عين دموكراسي است و حتي نميگويم اين دو را ميتوان از متون و منابع اسلامي (مانند قرآن و سنت و تاريخ ) استخراج كرد. اما ميگويم جهتگيريهاي هستيشناسانه و انسانشناسانه ديني و جهتگيريهاي عام اجتماعي و سياسي و اقتصادي و طبقاتي قرآن و سنت پيامبر و مسلملنان صدر اسلام با يك نظام اجتماعي مبتني بر مثلث آزادي ( = دموكراسي )، عدالت و برابري ( = سوسياليسم ) و اخلاق مبتني بر خير عمومي و تقدم منافع جمع بر فرد سازگار است و در واقع ميتوان گفت اسلام مؤيد چنين نظام اجتماعي و انساني است . از اينرو من در شرايط فعلي به نوعي « سوسيال- دموكراسي اخلاقي» باور دارم و آن را اسلامي و از منظر ديني قابل دفاع ميدانم و معتقدم نظامهاي اجتماعي و سياسي و اقتصادي هر چه در جهت تحقق و تعميق اجزاي اين مثلث پيشتر بروند، آن نظام و مجتمع اسلاميتر است. در اين صورت پيداست كه نظام سرمايهداري به شكلي كه در روزگار اخير در مغربزمين پديد آمده و قوام يافته است، مورد تأييد نيست و آثار و پيامدهاي ضد انساني آن در تعارض با اخلاق ديني و انسانشناسي اسلامي است.
س : به نظر شما روش برخورد با سرمايهداري، زير لواي اسلام بيان ميشود؟ چگونه بايد باشد؟
ج : چنانكه گفتم شايد نتوان از موافقت و يا مخالفت اسلام با سرمايهداري به طور مطلق سخن گفت چرا كه سرمايهداري پديدهاي جديد است و در زمان ظهور اسلام چنين پديدهاي با تمام مباني و لوازم كنونياش وجود نداشت و از سويي ديگر بايد دقيقاً مفهومي و پديدهاي چون « سرمايهداري » ( = كاپيتاليسم ) تعريف شود. به نظر ميرسد كه اسلام چنانكه در قرآن و سنت مباني عام آن آمده و در چند قرن نخست تحقق يافته است، با علم، پيشرفت، تكنيك و صنعت، توليد، كار، ثروت، توزيع و ... موافق است و آنها را تشويق ميكند اما تمامي آنها را در خدمت آگاهي، آزادي، برابري و اخلاق و معنويت آدمي ميداند و لذا در جهانبيني اسلامي و اخلاق ديني همه اينها خادم انسانند و نه مخدوم وي. از اينرو ميتوان گفت « سالاري تكنيك و ثروت » مذموم است اما خدمتگذاري و تأمين رفاه و امنيت و آسايش جوامع انساني به وسيله آنها ممدوح است و مفيد.
نكته مهم اين است كه علوم و تكنولوژي و توليد كلان و حتي خرد بدون انباشت پول و سرمايه حاصل نميشود و منطقاً اين انباشت و سرمايهگذاري با سود و اختصاص حداقل بخشي از آن به سرمايه ملازمه دارد و در نهايت اين سودآوري ناگزير با حدي از استثمار و بهرهكشي قرين و ملازم است. ظاهراً اين تلازم اجتنابناپذير است. روند تحولات تمدن و پيشرفت صنعتي و علمي و اقتصادي سه قرن اخير جهان نيز مؤيد اين تلازم است. پيامدها و عوارض منفي سرمايهداري جهاني و كاپيتاليسم، كه به استثمار و غارت و تضييع حقوق انسانها و فاصلههاي عميق طبقاتي انجاميده است، ناشي از همين پيامدها و تلازمها است. چه بايد كرد؟ گر چه اكنون جاي بحث تفصيلي نيست و بويژه كارشناسان اقتصاد سياسي و مهندسان اجتماعي بايد با توجه به شرايط تاريخي و اجتماعي و فرهنگي و امكانات مادي هر جامعهاي در اين باب طرح و برنامه مطلوب ارائه دهند، اما در سطح نظري لازم است كه مباني انسانشناختي و اجتماعي كاپيتاليسم ( نه لزوماً انباشت سرمايه و تعلق سود معقول بر سرمايه) به طور جدي و علمي نقل شود و پيامدهاي ضد انساني و مخرب آن آشكار و معرفي گردد. با اينهمه بايد توجه داشت تا زماني كه نتوانيم بديل مناسبي براي سرمايهداري ارائه دهيم نقد فلسفي و يا اجتماعي اين نظام به تنهايي كارساز نيست. در اين ميان به اجمال ميتوانم بگويم به نظر ميرسد مثلث سوسياليسم، دموكراسي و اخلاق بديلي انسانيتر براي كاپيتاليسم باشد. هر طرحي بايد لزوماً در جهت كاهش استثمار و فاصله طبقاتي و بسترساز اعمال اراده و آزادي و حق انتخاب و حاكميت ملي و مردمي باشد.
حال اگر به عنوان مسلمان به اسلام مراجعه كنيم و قواعد كلي فكر و ايدئولوژي اسلامي را در يك منظومه فكري و ايماني فهم كنيم ميتوانيم بگوييم كه در انسانشناسي، اسلام مشوق اعمال اراده آزاد و حق انتخاب آدمي در عرصه زندگي فردي و اجتماعي ميباشد و از نظر اجتماعي جهتگيري اسلام شكستن تمركزها و انحصارات در تمام وجوه حيات اجتماعي است و از اين رو در جامعه دينداران فاصلههاي طبقاتي ميل به كاهش دارد و در نهايت توحيد و مصرف و تكنيك و رفاه و ثروت كنترل شده و در جهت تعالي اخلاقي و معنوي آدميان قرار ميگيرد. شايد بتوان گفت به طور كلي از منظر اسلامي انباشت سرمايه با شروطي و كنترل شده مفيد و ممدوح باشد و به رشد ثروت و رفاه عمومي ( خير عمومي) ياري رساند اما سرمايهسالاري ( كاپيتاليسم ) به شكلي كه در جهان پيشرفته حاكم است و عواقب منفي بسياري به بار آورده است، مذموم و غير قابل قبول است. ماكسيم رودنسون در كتاب «اسلام و سرمايهداري» نشان داده است كه اسلام در چند قرن نخست خود از طريق تشويق مسلمانان به كار، توليد، تجارت، زراعت و ... به توسعه اجتماعي و اقتصادي و علمي و پيشرفت تمدن كمك كرده است. امروز نيز ميتوان در جامعه ديندار در ساحت تفكر و جهانبيني و آموزش فرهنگي و اخلاقي از اين آموزهها و مشوقها بهره برد اما از سرمايهسالاري و عواقب مخرب آن فاصله گرفت.
س : شما نقش تاريخي جريانهاي چپ طرفدار ماركسيست ايراني را در تحولات اجتماعي، سياسي، فرهنگي و فكري كشور چگونه بيان ميكنيد؟
ج : جريانهاي مختلف و متنوع چپ ماركسيستي در ايران، مانند ديگر جريانها، يكپارچه و واحد نيست و از نظر فكري و سياسي و اجتماعي در مقاطع مختلف، نقشهاي مختلف و حتي متضادي داشته است. اما از آغاز ظهور پديده چپ ماركسيستي و حتي سوسياليستي در ساليان پيش از مشروطه تا كنون، جريان چپ به طور كلي در تمام تحولات فرهنگي و سياسي و اجتماعي كم و بيش حضور داشته و اثرگذار بوده است. اين اثرگذاريها در مقاطعي مثبت و در مراحلي منفي و يا از جهاتي مثبت و از جهاتي ديگر منفي و مخرب بوده است. در مقطع مشروطيت ( از تأسيس سوسيال – دموكراتها تا پايان مجلس دوم ) جريانهاي چپ سوسياليستي در گسترش انديشه آزاديخواهي و دموكراسي طلبي و تعميق جنبش ضد استعماري و ضد استبدادي و ضد استثماري نقشي مهم داشته است. انقلابيون مجلس اول و دموكراتهاي مجلس دوم و حتي مجلس سوم از همين جريان بودند. در اين مقطع جريان چپ اسلامي نيز غالباً همراه اين جريان بوده است. بر خلاف تصور عمومي، جريانهاي چپ ( اعم از مذهبي و غير مذهبي ) نخستين مناديان دموكراسي در ايران بودهاند و حداقل دموكراسي را عميقتر و جديتر دنبال ميكردند و نه جريانها و شخصيتهاي راست و محافظهكار و به اصطلاح ميانهرو. ( بررسي و مقايسه كارنامه انقلابيون و اعتداليون مجلس اول تا سوم در اين مورد مدعاي فوق را ثابت ميكند ). هر چند كه در همين دوران نوعي تند روي و راديكاليسم يوتوپيك و رفتارهاي نسنجيده نيز وجود داشت و به رشد سوسيال- دموكراسي و آزاديخواهي مردم آسيب رساند. در دوران اشغال ايران و در عصر رضاشاه، و پس ازآن جريانهاي چپ در عرصه فرهنگ و گسترش آگاهي سياسي و اجتماعي و طبقاتي ايران نقشآفرين بودند. تقي اراني و دانش او و شهامت اخلاقي او در اين دوران برجسته است. البته حزب توده در دهه بيست دچار خطاهاي استراتژيك شد و از اين رو آثار منفي بر جاي نهاد. در دوران جنبشهاي مسلحانه دهه چهل و پنجاه نيز چريكهاي رزمنده، راه آگاهي و مقاومت را گشودند و از اين نظر مثبت عمل كردند. هرچند بعدها روشن شد كه مبارزه مسلحانه به مثابه هم استراتژي و هم تاكتيك در ايران آن روز نامناسب و حداقل ناتمام بوده و نميتوانست به فرجامي نيكو بيانجامد. در مجموع ميتوانم بگويم كه در طول يك سده جريانها و شخصيتهاي فكري و سياسي و انقلابي ماركسيستي و چپ در گسترش انديشههاي فلسفي و اجتماعي ( گر چه از نوع كمونيستي و ماركسيستي آن ) و جنبش آزاديخواهي و عدالت طلبي نقش مثبتي داشته است هر چند، از نظر استراتژيك دچار اشتباهاتي نيز شدند. يكي از آن اشتباهات از نظر سياسي برخوردهاي راديكال و غير دموكراتيك بخش قابل توجهي از جريانهاي چپ در اوايل انقلاب ايران بوده است.
س : شما برخورد نيروهاي ماركسيستي به مذهب و تحليل انديشههاي مذهبي، خصوصاً در ايران پس و پيش از انقلاب را چگونه ارزيابي ميكنيد؟
ج : از قضا يكي از اشتباهات فلسفي و استراتژيك بسياري از شخصيتها و جريانهاي ماركسيستي در ايران ( و نيز در جهان اسلام ) با پديده مذهب است. البته اين موضوع بحث فلسفي و نظري است و طبعاً نقد و بررسي آن در چند جمله فيصله پيدا نميكند و لذا وارد محتوي و صدق و كذب هيچ گزارهاي نميشوم. اما تا آنجا كه به روش و استراتژي و تاكتيك در عرصه عمل اجتماعي و برخورد با دگرانديشان مربوط ميشود، ميتوان گفت كه ماركسيست ها غالباً در تحليل و فهم دين در تاريخ و در جوامع گذشته و حال بين اسلام حقيقي ( آنگونه كه در آغاز بوده و اقتضاي طبيعي آن بوده است ) و اسلام تاريخي خلط كردهاند و لذا بين اسلام و مسلمانان هر دوره و حتي بين مسلمانان و حاكمان غالباً فاسد اسلامي در گذشته و حال تفاوت قائل نشدند. آنان توجه نكردند كه در اسلام هم عناصر زنده و پويا ( جدا از صدق و كذب فلسفي آن ) وجود دارد كه به كار انسان و آگاهي و آزادي او ميآيد و هم در همين دين زمينهها و عناصري وجود دارند كه حداقل مستعد تفاسير سوء و رفتارهاي ضد آزادي و عدالت ودموكراسي و ... هستند. برقرار كردن نسبت اين هماني بين دين و تاريخ دين و غفلت از نقش زنده و خلاق دين در جوامع ديني و اسلامي در حوزه انديشه و اخلاق و جامعه و سياست، بسياري از ماركسيست ها را به اين خطا دچار كرد كه بعد دينستيزي را تقويت كنند و در نتيجه تودهها رابرنجانند و در نهايت مرتجعين و سنتگرايان ضد تحول را نيز تقويت كنند و بهانهاي براي سركوبي به دست دهند.
گر چه در اين سو نيز مذهبيها غالباً همين برخورد جزمي و سياه_سفيدي و در نتيجه حذفي را با انديشههاي ماركسيستي و غير ماركسيستي و جريانهاي غير وابسته به آنها دارند، اما شماري از نوانديشان ( بويژه نوانديشان چپ مسلمان ) از روش نقدي و با معيار نسبي گرايي معرفتي و رفتاري با ماركسيسم و يا هر ايسم ديگر مواجه ميشوند و از اين رو از جزميت فاصله ميگيرند و پلوراليسم را در عرصه ايدئولوژي و معرفت و سياست و جامعه ميپذيرند و در نهايت حذف را كنار مينهند و حق انتخاب و آزادي و حيات براي همه به طور يكسان قائلند بويژه در اين نحله مسأله حقيقت فقط در انديشه مطرح نيست بلكه بيشتر در رفتار و عمل است كه حقيقت ظهور پيدا ميكند و معيار داوري است. شريعتي در اين ميان پلوراليستيترين تعريف را از دين و تاريخ آن ( با تفكيك بين دين و تاريخ دين ) و نيز از ماركسيسم و ديگر فلسفههاي اجتماعي معاصر ارائه ميدهد. اگر اين الگو و مدل تحليل درباره مذهب و ماركسيسم و انديشههاي ديگر ارائه شود، هم دموكراسي و حقوق بشر ولو به طور نسبي محقق ميشود و هم عدالت و هم زندگي مسالمت آميز و به دور از حذف ممكن ميگردد.
س : اديان نهادينه شده و مسلط پاسدار سلسله مراتب و بهرهكشي طبقاتي و جنسيتي هستند، از آنجا كه زنان انسانهاي دست دوم به حساب ميآيند، به نظر شما اين نوع كاركردهاي اديان چگونه است؟
ج : اين گزارش از اديان نهادينه شده يا همان دين تاريخي درست است و در اسلام نيزحتي در صدر اسلام اين تفاوتها بين زن و مرد ( و نيز در وجوه ديگر روابط اجتماعي) وجود دارد اما دو نكته فراموش نشود، يكي اينكه در تمام ادوار تاريخ بشر ( بويژه در سه هزار سال اخير ) همواره نگاه منفي نسبت به زن و در نتيجه تفاوت و تبعيض و فرودستي زنان در قياس با مردان وجود داشته و در تمام جوامع و اديان و مكتبهاي فلسفي و اجتماعي غير ديني نيز مساوات حقوقي و جنسيتي بين مذكر و مؤنث برقرار نبوده است. دوم اينكه در دين اسلام، مانند اديان و فلسفهها و نظامهاي اجتماعي و حقوقي ديگر، عناصري وجود دارند كه ميتوانند به كاهش تبعيضها و حركت به سوي مساوات كمك كنند و امروز ميتوان با استفاده از روشهاي معرفت شناسانه و روششناسانه و نقد تاريخي دين و تاريخ دين، اين عناصر را كشف و استخراج كرد و براي تغيير مناسبات ناعادلانه كنوني در روابط زن و مرد از آنها سود جست. يكي از اين روشهاي متديك ، فهم مجموعه اسلام و احكام شريعت در بستر تاريخ و متناسب با تحولات ويژه اعراب حجاز در سده هفتم ميلادي و در نتيجه باور به تغيير پذيري احكام اجتماعي و تنظيم نظام حقوقي جديد در اين عصر و يا هر عصر ديگري است كه نوانديشان مسلمان عموماً به آن معتقدند.
به هر حال از ياد نبريم كه موضوع حقوق بشر و مساوات حقوقي و مخصوصاً مساوات حقوقي زنان و مردان يك پديده جديد و امروزيست و حتي چند دهه بيشتر سابقه ندارد و لذا نميتوان انتظار داشت مذهبيها و حتي سكولارها به سادگي افكار نهادينه شده و سنتهاي ستبر حاكم را به راحتي ترك كنند و به مساوات مطلق و كامل برسند. شناخت من از اسلام اين است كه اسلام و محمد در زمان خودش گام بزرگي در جهت رهايي زن و بهبود وضعيت زنان در عربستان سده هفتم برداشت و روابط حقوقي زن و مرد را عادلانهتر كرد اما روشن است كه اين به معناي جزميت و باور به عدالت مطلق احكام شرعي در تمام زمانها و مكانها نيست.
س : در تاريخ اسلام هميشه جريانات بنيادگرا درمقابل عقلگرا وجود داشته است، در برخورد با بنيادگرايان چه روشي مناسب است؟
ج : اصطلاح « بنيادگرا » يك اصطلاح جديد است و لذا با تسامح از آن استفاده ميكنم. در گذشته از جريانهاي مخالف عقلگرايي تحت عنوان « ظاهر گرا » و يا « نص گرا » ياد ميشد كه از قرن سوم به بعد عمدتاً در مجموعه گسترده « اشاعره » گرد آمده بودند. بنيادگرايان امروز غالباً تداوم تاريخي همان ظاهرگرايان و اشعريان در عالم سني و در شيعه اخباريان هستند. اينان به نص و ظواهر و شعائر ديني اصالت مطلق ميدهند و براي تعقل و استدلال ( علمي يا فلسفي ) چندان نقشي قائل نيستند و از اين رو در برابر عقلگرايان معتزلي و نوانديشي ديني عصر جديد قرار دارند. اينان به مرجعيت روحاني در تشيع و خلافت در تسنن باور دارند و از نظر سياسي نيز حاكميت ديني را در قالب خلافت و يا ولايت فقيه مدل نظام ديني ايده آل خود قلمداد ميكنند. به ضرورت مباني فكري و ايدئولوژيك آنان ونيز به اقتضاي شرايط زمانه ( سلطهگريهاي جهان سرمايهداري و غربي از يك سو و بحرانهاي اجتماعي و عقبماندگي كشورهاي اسلامي از سوي ديگر )، خشونتگرايي و جزميت با نهضت بنيادگرايي ملازمه پيدا كرده است.
اما نحوه برخورد با بنيادگرايان از ظرافت و پيچيدگي ويژهاي برخوردار است. هر نوع برخوردي بايد با توجه به مباني فكري بنيادگرايي و شرايط خاص هر منطقه باشد وگرنه محكوم به شكست است. آنچه در اين مجال ميتوانم بگويم اينست، تا زماني كه زورگوييهاي قدرتهاي بزرگ و غربي ادامه دارد و جوامع اسلامي از نظر اجتماعي و اقتصادي و علمي از انحطاط و عقبماندگي خارج نشود و بويژه به تقابل اسلام و غرب دامن زده شود، بنيادگرايي برجا خواهد ماند و تقويت هم خواهد شد. بنيادگرايي در جهان اسلام دو رقيب و آلترناتيو دارد. يكي سنتگرايي است و ديگري نوگرايي و پروژه اصلاح و يا دقيقتر پروژه بازسازي انديشه ديني. سنتگرايي گر چه بنيادگرايي را تعديل ميكند اما چون از يك سو با مباني فكري و اعتقادي بنيادگرايي قرابت و حتي همانندي دارد و از سويي ديگر اين جريان هيچ راه حلي براي خروج از معضل عقبماندگي ارائه نميدهد، به واقع نميتواند بديل بنيادگرايي باشد. اما تنها بديل معقول و واقعبينانه پروژه اصلاح ديني و نوانديشي از نوع اقبال و شريعتي براي جريان مخرب و واپسگراي بنيادگرايي است. اما واقعيت اينست كه اين بديل نيز از طرفي مغلوب شرايط و بنيادگرايي وسنتگرايي است و از طرف ديگر اين جريان هنوز در كشورهاي اسلامي به پروژه عملي و ارائه راهحلهاي عيني و مدل قابل اجرا نرسيده و يا از اين نظر ضعيف است. به هر حال مهمترين اقدام مؤثر برخورد فرهنگي- آموزشي و سياسي است كه البته برنامهاي دير بازده و طولاني است.
س : آيا جدايي دين از دولت به معناي جدايي دين از سياست است؟ شما مذهب را در يك نظام دموكراتيك چگونه ميبينيد؟
ج : با اندكي تأمل آشكار ميشود كه « سياست » و « حكومت » يكي نيست، هر چند كه با هم ارتباط نزديك دارند و روي ساختار سياسي و حقوقي قدرت نيز نقشآفرين است، اما دين ( بويژه اسلام با توجه به مجموعه مباني نظري و آموزههاي عملي آن ) به گونهاي است كه ميتواند ( و از نظر نوانديشان مسلمان بايد ) از حكومت ( State) و دولت ( Government ) جدا باشد. اما يك مسلمان در صورتي كه به ديانت در تمام ابعاد و جامعيت و لوازم آن وفادار بماند نميتواند اجتماعي و سياسي نباشد. منظور از سياست و سياسي بودن احساس مسئوليت كردن در قبال جامعه و سرنوشت مردم و حساس بودن در برابر ستمها و تبعيضهاست. دغدغه آگاهي و آزادي مردم و دغدغه عدالتورزي گوهر دينداري است. از نظر غالب نوانديشان، كه به حكومت عرفي و دموكراتيك باور دارند، مذهب و از جمله اسلام ميتواند در عرصه عمومي حضوري فعال و اثرگذار و مثبت داشت باشد و مسلمانان ميتوانند از طريق تأسيس احزاب سياسي و نهادهاي مدني با نگاه و رويكرد ديني در سياست و حتي دولت اثر بگذارند و افكار و ارزشها و حساسيتهاي ديني مسلمانان را نمايندگي كنند. اما شرط اصلي آن است كه اولاً مذهبيها ولو در اكثريت، حق ويژه براي خود نخواهند و ثانياً حقوق اقليتها و به طور كلي غير مذهبيها رعايت شود و ثالثاً از روش دموكراتيك و اقناع و گفتگو و نه زور و تحميل استفاده كنند و در نهايت به نظام و حكومت دموكراتيك و عرفي وفادار باشند.
س : نظر شما در مورد اقدمات و عمليات ضد امريكايي و ضد اسرائيلي بنيادگرايان چيست؟
ج : گر چه سلطهگريها و گاه اشغالگريهاي نظامي امريكاييها و اسرائيليها و هر قدرت ديگر به طور كلي محكوم است و مقاومت در برابر تجاوزات از مشروعيت سياسي و حقوقي ( حتي در نظام شناخته شده بينالمللي ) برخوردار است، اما از اين سو نيز با هر نوع ترور و خشونت و جنگ افروزي و اقدامات ماجراجويانه مخالفم و اين نوع كارها نيز از مشروعيت مذهبي و يا سياسي برخوردار نيست. در واقع خشونت و تجاوز و زورگويي از هر دو طرف تشديد كننده بحران و به خطر افتادن صلح جهاني و امنيت براي تمام مردمان، حتي مردم تحت ستم، ميباشد. از آن گذشته، برخوردهاي نظامي و آشوب طلبانه نه تنها به سود جوامع اسلامي و حتي تحت اشغال نيست بلكه به زيان دين و ارزشهاي ديني نيز هست. نظاميگري و رزمندگيهاي دويست ساله اخير بنيادگرايان در برابر استعمارگران غربي تاكنون راه به جايي نبرده و نخواهد برد هرچند در برخي موارد اجتنابناپذير و حتي مفيد هم بوده است. بويژه بايد توجه داشت كه اينان پس از رها شدن از سلطه استعمار هيچ بديل مترقي و سازندهاي براي پيشرفت و توسعه مسلمانان و جوامع اسلامي ندارند. دولت اسرائيل دولتي بيبنياد و متجاوز است و عملاً تابع هيچ قاعده و قانوني نيست اما شعار محو اسرائيل و يا مواجهه نظامي و تروريستي عليه آن نيز واقعبينانه و شدني نيست و لذا محكوم به شكست است. راه درست مقاومت سياسي و كوشش براي رسيدن به يك صلح واقعي كه حاوي حداقل حقوق فلسطينيها و تضمين كننده امنيت و صلح همه جانبه در منطقه خاورميانه باشد، رويكرد صلحجويانه و استفاده از راهكارهاي معمول و مشروع بينالمللي است.
س : به نظر شما موانع عمده همكاري نيروهاي مذهبي و ماركسيستي براي ايجاد يك نظام دموكراتيك چيست؟
ج : اگر نيروهاي مذهبي و غير مذهبي از جمله ماركسيستها به اصل آزادي و دموكراسي و حقوق بشر و زيست در يك نظام سياسي و اجتماعي عادلانه و دموكراتيك صادقانه باور داشته باشند و هيچ نيرويي براي خود « حق ويژه » نخواهد، ديگر نبايد مانعي بر سر راه زيست اجتماعي و مسالمتجويانه و يا تأسيس يك نظام دموكراتيك وجود داشته باشد. در ميان تمام نيروهاي اجتماعي كنوني ايران تنوع و تكثر فراوان است و مذهبيها نيز داراي نحلههاي مختلف فكري و سياسي هستند و هر كدام به سهم خود در تحولات اجتماعي اثرگذارند. سنتگراها و بويژه بنيادگراهاي هژموني طلب، مانند ماركسيستهاي انحصارگرا، قادر نيستند در كنار هم زيست معقول و مسالمت آميز داشته باشند و براي دموكراسي مبارزه كنند چرا كه هيچ كدام به واقع به دموكراسي و نظام دموكراتيك باور ندارند اما نوانديشان باورمند به دموكراسي و معتقد به حق آزادي انتخاب عليالقاعده هيچ مشكلي با هيچ نيروي دگر انديش دموكرات ندارند. البته بديهي است كه مذهبيهاي نوانديش و دموكرات باورها و عقايد خاص خود را دارند و از منظر فكري و ايماني و آموزههاي اسلامي خود به انسان و جامعه و سياست مينگرند، اما در عرصه زيست اجتماعي و حكومت و دولت محورها مشترك است و نبايد اختلاف افكار و يا گرايشها و بويژه عقايد شخصي مانع همكاري و تلاش حول محورهاي مشترك اجتماعي و سياسي باشد.
س : در چه عرصههايي و با چه شرايطي ملي- مذهبي و روشنفكران مذهبي ميتوانند و مايلند كه با نيروهاي غير مذهبي ماركسيست همكاري كنند؟
ج : چنانكه گفته شد هيچ مانع جدي بر سر راه نيروهاي دموكرات اعم از مذهبي و غير مذهبي وجود ندارد اگر به لحاظ معرفتي و سياسي به پلوراليسم و تكثر عقايد و تنوع سياستورزي و يا تنوع حزبي و گروهي باور داشته باشيم و نيز اگر حاكميت ملي و استقلال كشور و آزادي و دموكراسي و حقوق بشر محور مشترك تمام مردم ايران و بويژه احزاب و گروههاي سياسي و نهادهاي مدني باشد، ديگر بهانه براي اختلاف باقي نميماند. به عبارت ديگر در حوزه جامعه و سياست پلاتفرم همگان اصول مشترك ملي و انساني است و اصل وحدت دركثرت و يا عكس آن در اين مورد صادق است. در عرصه آگاهي دادن به جامعه و پيشبرد امر توسعه و حاكميت ملي و استقلال ايران، نيروهاي ملي- مذهبي در كنار ديگر روشنفكران و سياستورزان دموكرات قرار دارند. ماركسيستهاي دموكرات نيز ميتوانند در پروژه توسعه و آزادي مشاركت داشته باشند چنانكه تا كنون نيز غالباً جنين بوده است اما در اين ميان بايد به يك اصل مهم و بنيادين اشاره كرد و آن مسأله صداقت و شرافت در روابط اجتماعي و سياسي و همكاري فيمابين نيروهاست كه نقش مهمي در پيروزي و يا در صورت فقدان آن در شكست خواهد داشت. به اميد فردايي بهتر.
*
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد