logo





مقدمه ی ویراستارانِ مانتلی ریویو
(سال ۱۹۸۴)

برگردان: محمد حقشناس

چهار شنبه ۲۰ شهريور ۱۳۸۷ - ۱۰ سپتامبر ۲۰۰۸

دو مقالهیِ «مقدمهی ویراستاران» و «مذهب و چپ: پیش درآمد» را که در زیر میخوانید از نشریهی مستقل سوسیالیستیِ «مانتلیریویو» [دورهی 36 شماره 3] است به سردبیری زنده یاد «پل سوئیزی»، که در سال 1984(جولای - آگوست) منتشر شده است. این شمارهی مانتلیریویو، ویژه نامهی چپ و مذهب است با مقالاتی از : «مقدمه» از ویراستاران؛ «مذهب و چپ: پیش درآمد» از کُرنل وست.
دریافت هایی از تاریخ: «گفت و گوی مارکسیست- مسیحی سالهای 1960» از دوروتی سول؛ «اجتماعات مسیحی مقدماتی و آینده آمریکای لاتین» از فییلیپ بریمن؛ «اجتماعات مسیحی مقدماتی و آینده آمریکای لاتین» از فییلیپ بریمن؛ «آماده ساختن خاک: یادداشتهایی درباره آزاد کردن الهیات در آسیا» از جیمز پالم و الیزابت باوندز؛ «تحلیلی دربارهً چپ مسیحی در ایالات متحده»؛ «مطالعات زنان» شعری از شیلا د. کولینز؛ «پانزده سال پرالتهاب» ازجانت کالون؛ «آیین»: شعری از کلاریبل آلگریا 92؛ «از ادبیات الهیات آزادیبخش» از گوستاوو گوتیه؛ «دربارهً کشیشهای کمونیست» از کامیل تورس؛ «مذهب سیاه و رادیکالیزم سیاه» از گیراد اس. ویلمور؛ «الهیات سیاه و مبارزه برای آزادی در آفریقای جنوبی» ازآلن بوساک و کتابشناسی
آرش



در جلسات اوليه كه به برنامه ريزي اين شماره مونتلي ریویو Monthly Review اختصاص داشت، حاضرين در جلسه از ما خواستند كه طي بيانيهاي آنچه را كه در افكار ما گذشته و منجر به پيشنهاد اين شماره بعنوان يك پروژه شده است را مطرح كنيم. آنچه كه ملاحظه ميكنيد متن اين بيانيه است.
احتمالاٌ اكثريت مردم فكر ميكنند كه يا رابطهاي بين مذهب و چب وجود ندارد و يا اگرهم رابطه اي باشد به شكلي آشتي ناپذير است؛ در واقعيت هرگز چنين نبوده و نيست. در زمانهاي گذشته نظرات و جنبشهاي راديكال، معمولاٌ يا فرم مذهبي داشته و يا داراي گرايشات مذهبي بودهاند. بعنوان نمونه میتوان به جنگ داخلي انگلستان در قرن هفدهم و يا به انقلاب خود ما در صدسال پيش نظري بيافکنیم. حتي جنبش سوسياليستي مدرن كه به اوايل قرن نوزدهم برميگردد، بويژه در كشورهاي انگليسي زبان، همواره جنبههاي بارز مذهبي داشته است.
با اين حال اين ديد عاميانه كه مذهب و چپ دشمن و بيگانه از همدیگرند، بدون ريشههاي تاريخي نيست. جنبشهاي انقلابي جهاني بعد از اواسط قرن نوزدهم - 1848- يعني بعد از انتشار مانيفست كمونيست، بعنوان نقطه عطفي چه در ابعاد ايدئولوژيكي و چه در پهنههای سياسي، به شكل فزايندهاي ماهيتي ماركسيستي به خود گرفتند. البته ماركسيسم وارث واقعي و تداوم همه سنتهاي سكولار و ضد روحاني دوران رنسانس و روشنگري است. به همين دليل نيز مذهب تشكل يافته و راديكاليسم هرچه بيشتر از هم جدا شدند.
قرن بيستم به نحوه بارزي قرن انقلابها بوده است. با اولين انقلاب روسيه در سال 1905 آغاز شد و تا كنون با يك رشته جنبشهاي بالنده بدون وقفه تداوم داشته است. مبارزات تلخ و خونين، جدايي مذهب و راديكاليسم را تشديد كرده و آنها را به دو كمپ مخالف رانده و جنبه هاي دشمني در دو سوي سنگر را تقويت كرده است. اين جدايي به زماني نه چندان دور بعنوان برداشتي همگاني و قطعي پذيرفته شده بود. مذهب و چپ دشمنان فناناپذير يكديگر و سازش بين آنها غير قابل تصور بود.
حالا ديگر روشن است که آنچه امكان دارد بمثابه يكي از بزرگترين عقب گردهای بارز تاريخي ارزيابي شود، و آنچه كه همگان اعتقاد داشتند كه حقيقت ندارد، یعنی نزديكي گسترده بين چپ و مذهب، در واقع در حال شكل گيري و انجام است. گرچه مشكل است دقيقاٌ تعيين كرد كه كي و كجا اين روند نزدیکی آغاز شد، اما اكنون ديگر این واقعيتي غيرقابل انكار است.
چه عواملي موجب اين توسعه روزافزون گشته است؟ چه شكل و فرمي در سراسر جهان بخود ميگيرد؟ چه تاثيراتي بر روندها و گرايشهاي ملي و جهاني باقي ميگذارد؟ و چه پتانسيلهايي براي آينده در برخواهد داشت؟ اينها سوالات مهم و با اهميتي هستند كه هنوز توسط چپ سكولار، يا افراد مذهبي و يا حتي توسط كساني که براستي چپ مذهبي خوانده ميشوند، تشخيص و يا شناسايي نشدهاند؛ و تا زماني هم كه اين مهم شناسايي و فرموله نگردد، پيشرفت خيلي كمي در جهت يافتن پاسخي مناسب به انها صورت خواهد گرفت.
با در نظر داشتن اين ملاحظات است كه سردبيران مونتلي ریويو MR تصميم گرفتند ويژه نامه دوشمارهاي را كه در تابستان 1984 انتشار خواهد يافت، به موضوع مذهب و چپ اختصاص دهند. در انجام اين مهم از افراد فوق العاده متعهد (فعالين، محققين و مذهبيون روشنفكر) تقاضاي همكاري و كمك كردهايم. افرادي كه همراه با ما اميدوارند كه اين تشريك مساعي منجر به نزديكي بيشتر بين مذهب و راديكاليسم گردد. اين نزديكي نه تنها باعث خوشحالي بلكه امری ضروري است.
اينها نكات عمدهاي هستند كه راهنماي عام نويسندگان مطالب اين شماره و همچنين هيِت تحريريه در انتخاب برخی از مطالب فوق العاده ارزشمندي كه در سراسر جهان درباره موضوع مذهب و راديكاليسم طي دو دهه گذشته نگاشته شده اند بوده است.
از آنجايي كه مونتلي ریويو يك مجله سوسياليستي است و از آنروی که هيئت تحريريه خود را ماركسيست ميداند، شايد مفيد باشد از امكاني كه اين مقوله در اختيار ما قرار داده استفاده كنيم و نظرات خود را درباره سؤالات مورد بحث كه بطور اجتناب ناپذير از انجام چنين پروژه هايي ناشي ميشود مطرح كنيم. اميدواريم نه تنها موضع خود را روشن كنيم بلكه همچنين پيشاپيش از اتلاق برخي از نظرات و مقاصد نادرست به ما از سوي برخي از خوانندگان جلوگيري كنيم.
دشمنی آشتي ناپذير با مذهب ! اين برداشتي است كه از ماركس (و در همين راستا از ماركسيست ها) پيگرانه توسط وسايل ارتباط جمعي تبليغ ميشود. البته اين ديد كاملاٌ اشتباه است. برخورد ماركس به مذهب بطور عام - گرچه نه به تمامي مؤسسات مذهبي- فهميدن و همدردي با آنها بوده است. گفته مشهور او كه"مذهب افيون توده هاست" اگر در متن خوانده شود بهترين نمونه و شاهد اين مدعاست. او ميگويد:
"رنج بردن مذهبي بيان واقعي رنج و اعتراضي است عليه آن. مذهب آه موجود سركوب شده، روح جهان سنگدل و روح شرايط بي روح است. مذهب افيون توده هاست. بجاي مذهب كه بعنوان خوشبختي تخيلي انسانها عمل ميكند ميتوان خوشبختي واقعي را جايگزين كرد. براي رسيدن به چنين خوشبختي انسانها بايد دست از توهمات خود درباره شرايط انساني بردارند و اين خود مستلزم شرايطي است كه خود اين توهمات ايجاد ميكنند. بنابراين نقد مذهب در حالت جنينی خود نقد فلك هزار داماد است كه مذهب تاج سر آن است."
به روشني ماركس مذهب را نه بمثابه عاملي شيطاني بلكه آنرا عكس العمل انسان در مقابل ستم و بدبختي ارزيابي ميكرد. براي او مذهب زايده شرايط غيرقابل تحمل موجود است؛ شرايطي كه بايد تغيير كند. چطور و تا چه حد مذهب قادر به پاسخگويي به نيازهاي عميق انساني است؟ سوالاتي هستند كه ماركس هرگز به آنها نپرداخت و ما هم به آنها نخواهيم پرداخت؛ زيرا هيچگونه تاثيري بر موضوع كنوني مورد بحث ندارد. فقط كافي است كه بدانيم ماركس به هيچ معنا دشمن مذهب نبوده و همين طور هم كساني كه منطقاٌ مدعي ماركسيست هستند.
با توجه به چنين زمينهاي، كاملاّ منطقي است که ماركسيستها اديان مختلف را تاريخي بررسي كنند. همانطور كه همه پديدههاي اجتماعي را بر بستر زمان و مكان خود بررسي ميكنند. ارزيابي از تاريخ اديان البته به استثناي اديان خيلي اوليه، بيانگر دو شاخص مشترك در بين آنهاست. مذهب از يك سوي براي طبقه حاكم بمثابه يك ساختار اداري و ايدئولوژيكي است كه از اين طريق سلطه خود را تقويت و دائمي ميكنند و از سوي ديگر آنطور كه توسط استثمار شوندگان و محرومان ترجمان و تفسير ميگردد، بعنوان وسيلهای براي اعتراض و طغيان درميآيد. (بعنوان مثال جنگ دهقاني قرن شانزدهم در آلمان و فرقه راديكال در جنگ داخلي انگلستان در اواسط قرن هفدهم). در طول تاريخ مكتوب، مذهب بمثابه يك عامل مهم و بعضاٌ تعيين كننده ايدِئولوژيكي و سازماني در دو سوي مبارزه طبقاتي بوده است.
در متن حاضر در وحله اول نقش مذهب بعنوان يك عامل، طي مبارزات اقشار تهي دست و محروم در دفاع از حقوق خويش و بهبود شرايط زيستيشان مورد توجه ماست. در اين راستا قبلآ به چند نمونه قابل ذكر تاريخي اشاره كرديم و ميتوان به چند نمونه ديگر در عصر حاضر نيز اشاره كرد. آنچه كه در اينجا قابل تاْكيد است و بايد دقت كرد- نه تداوم رابطه تاريخي بين مذهب و مبارزات طبقاتي- بلكه تغييرات كيفي كه در اين رابطه بعد از جنگ دوم جهاني ايجاد شده است، مد نظر میباشد.
مبارزه طبقاتي از پايين؛ همواره دو جنبه تهاجمي و دفاعي دارد. هدف دوگانهاش همواره حمايت از محرومان و رهايي آنان از بيداد و ستم است. آنچه طي نيم قرن گذشته تغيير يافته مفهوم ستم است. رهايي براي مردم كشورهاي جهان سوم مفهومش، خاتمه دادن به وابستگي هاي استعماري بود. براي رنگين پوستان محو تبعيضات نژادي و براي زنان دستيابي به حقوق برابر با مردان بود. اما دستيابي به اين اهداف در هرجایی كه نزديك ميشد، ماهيت غير واقعي اين ارزیابی از آزادي، بيشتر روشن مي گشت، بويژه در كشورهاي جهان سوم كه وابستگي هاي استعماري را از بين بردند، وضعيت تودهها در بهترين حالت يا خيلي كم بهبود يافت؛ و يا در بدترين حالت، شرايط وخيم و رو به زوال گذاشت. اين تجربه بر چهره جهان نقش بسته و تاثيرات بسزايي بر تهيدستان به جاي گذاشته است. به مثالي در همين جا مي پردازيم: به سياهان نظري بياندازيد؛ با تشديد مبارزه عليه تبعيضات نژادي آنها به اين نكته آگاهي يافتند كه پيوستن و تحليل رفتن در سيستمي كه همواره در بحران بسر مي برد، مشكل آنها را حل نخواهد كرد. زنان نيز در عرصه جهاني دريافتند كه واقعيت موجود سلطه مردان ، سلاح اجتناب ناپذير سلطه طبقاتي است.
اين پيشرفتها در دايره مذهب باعث شدند كه نمونههاي مختلف ديدگاه هاي مذهبيگرايانهی آزادي، شكل بگيرد، كه بطور روز افزوني آزادي را با انقلاب يكي و برابر ميدانند. در اين حيطه نيز جهان سوم پيشتاز است؛ بويژه در نقاطي از جهان چون آمريكاي لاتين كه جنبش هاي انقلابي فعالتر و قابل توجهترند. البته مدافعين وضع موجود اغلب، اين آزاديخواهي مذهبيون را كار ماركسيستها ميدانند كه لباس مبدل پوشيدهاند و يا در بهترين حالت، اين تفكرات را تاثير گرفته از ماركسيسم وانمود ميكنند. اين اتهام به خلاقيت و قدرت قانع كننده ماركسيستها پُر بها و به تعهد و افكار مذهبيون كم بها ميدهند. حقيقت امر اين است كه اين جريانهاي جديد فكري در بين مذهبيون در حيطه نظري و عملي، در جايي شكل ميگيرد كه ماركسيستها مدتها فعال بودهاند. آنهايي كه رهايي از بند را با انقلاب يكي ميدانند، بندرت ميتوانند از برخورد ماركسيستي و تحليلهاي آنها در باره گذار ساختارهاي جوامع مختلف از طريق مبارزه طبقاتي در امان باشند. الهیات رهاییبخش و ماركسيسم هردو باتمام هواداران و وابستگانشان به شكل فزايندهاي در زمينه هاي مشابه درگير هستند و هرچه بيشتر اهداف مشتركي را دنبال ميكنند. آيا آنها قادر خواهند بود با هم فعاليت مشترك داشته باشند؟ آیا همكاري را آنچنان زيان آور ميبينند كه شانس دستيابي به آنچه را كه هر دو دنبال ميكنند غيرممكن ميسازد؟
اين سؤالات مهمي هستند كه پاسخي ساده ندارند. نبايد جهت كوچك و كم اهميت جلوه دادن موانعي كه همكاري بین آنها را سد ميكنند، كوششي صورت گيرد. ماركسيستهاي سكولار و مذهبيون چپ، گرايش دارند كه نسبت به يكديگر مضنون باشند. مذهبيون چپ نسبت به تاكتيكهاي "پيشگام" احزاب ماركسيست كه اعضايش دنبال ميكنند و بطور دگم مدعي هستند كه فقط آنها قادر به انجام انقلاب و تحول در جامعه هستند، بدبين و محتاط هستند. از سوي ديگر ماركسيستها كه با سنت آتهایسم و ضديت با روحانيت پرورش يافتهاند، به مذهبيون چپ به احتمال قوي بعنوان يك گرايش انحرافي غيرقابل اتكا و جرياني كه به مخالف تبديل ميشود، مينگرند.
احمقانه خواهد بود كه اين سوءظنها را بي اساس تلقي كنيم و يا تصور كنيم كه با حسننيت و نیات خيرخواهانه ميتوانيم آنها را از بين ببريم. اجتناب از الفاظ و روي آوردن به عمل، نيازي است كه هردو طرف بايد اهميت بيشتري به آن بدهند. آزمايش واقعي امكانات و پتانسيلها، با همكاري عملي ممکن است. در برخي از كشورها كه شايد نيكاراگوئه نمونه بارز آن باشد، آنها در پيشاپيش انقلاب جاري با هم همكاري ميكنند. در عين حال هم مردم كليسارو در امريكا بخش اجتناب ناپذير مبارزات ضد امپرياليستي و صلح طلبانه هستند. اينها چشم اندازهاي خوبي از آينده را نويد ميدهند؛ نيازها را نشان ميدهد؛ و بیانگر آنند كه احترام متقابل و همكاري، امكان پذير است. در شرايطي كه تهديد و سركوب روزافزون بر آنان كه براي جهاني بهتر و سالمتر مبارزه ميكنند سايه افكنده است، بايد آگاه باشيم كه فوريت اين نياز به همکاری، افزونتر ميگردد. براي مذهبيون چپ اين تهديد نه تنها از سوي دولت و جريانهاي سياسي و دست راستی بلكه از سوي مقامات و موسسسات مذهبي كه بدرستي قدرت و برتریهاي خود را با شكلگيري و سرانجام رهايي مذهبي در خطر ميبينند، همراه ميباشد. در نتيجه در جناح چپ دو طرف، و در تمامی سطوح، بايد از سلاح قدرتمندی كه در دست ارتجاع است آگاه باشند؛ سلاحي كه هيتلر نيم قرن پيش عليه جهان بكار برد يعني سلاح ضديت با ماركسيسم.
اين شماره مونتلي ریويو هدف آموزشي خاصي را دنبال ميكند، به چپ سكولار كمك ميكند كه از آنچه در جريان چپ مذهبي ميگذرد آگاه گردد. چه دلایلی ما را واداشت كه فكر كنيم به چنين پروژهاي نياز داريم؟ دليلش كاملاٌ ساده است: بي توجهي خود ما. ما مدعي اين نيستيم كه نماينده چپ سكولار هستيم، اما فكر هم نمیكنيم كه بطور ويژهاي از آن مستثنا باشيم. وقتي در سال 1982 براي شركت در كنفرانسي درباره رفرم ارضي به نيكاراگوئه رفتيم از نقش سازندهاي كه افراد غير مذهبي (چه نيكاراگوئهاي و چه خارجي) در انقلاب نيكاراگوئه ايفا كرده بودند، تحت تاثير قرار گرفته و متحير شديم. سال بعد يكي از ما جهت شركت در مباحثات بين مسيحيت و ماركسيستها در واشنگتن دي سي در جلساتي كه مدتي است برگزار ميشود دعوت شد، او از برخورد متعهدانه و همچنین آشنايي مسيحيها نسبت به ماركسيسم مجدداٌ تحت تاثير قرار گرفت. هرچه بيشتر به موضوع پرداختيم بيش از بيش متقاعدتر شديم كه روند جديدي در كليساي مسيحيت – چه كاتوليك و چه پروتستان- در جريان است. سنتأ همدردي با فقرا و محرومين ديد اجتماعي همواره غالب بر مسيحيان بود. فقط آرزو در جهت تخفيف ستم و زجر بر آنها بود. اين پيش فرض وجود داشت كه هيچ كاري در جهت از بين بردن بدبختي موجود نميتوان كرد. اما آنچه ما امروز شاهديم، كاملاٌ متفاوت است. يك گرايش با چارچوبي از سؤالات و كوششهایی در جهت پاسخ يابي به آنها و بطور قابل ملاحظهاي خيلي شبيه خود ما. چه اتفاقي روي داده است؟ چرا؟ چه تاثيراتي برآينده در بر خواهد داشت؟
واضح است كه به اين سؤالات تنها كساني ميتوانند پاسخ مناسب بدهند كه خود در بين مذهبيون چپ باشند، يعني كساني كه در زايش تفكرات جديد مسيحيت پيشتازند و از تفكرات سنتي مسيحيت درباره مشكلات اجتماعي فاصله گرفتهاند؛ و به سوي «چگونه ميتوان جهان را تغيير داد» يعني آنچه كه همواره مركز ديدگاه ماركسيستها بوده است، گرایش دارند و تلاش مي ورزند. يافتن و برقرار كردن رابطه با زنان و مرداني كه در اين چارچوب بگنجند، ساده بود. در واقع در اولين تماس با اولين رفيق، او خيلي سريع، اهداف ما را از اين پروژه دريافت و خود اقدام به گردآوري گروهي كرد كه در طول راه، ما به همكاري و پيشنهادات آنها اتكاء داشتيم. به اضافه آنان که با ارائه مقاله در این شماره سهیم بودهاند، از شیلا کولینز Sheila Collins روحانی فمنیست که همآهنگ کننده مبارزات انتخاباتی ریاست چمهوری جکسون بود، دیوید کلک David kalke از نیویورک سیرکس ( a Lutheran mission )، Richard Snyder از نیویورک تئولوژیکال سمینری و ویلیام ویپ فلر William Wipfler رئیس ادارهً حقوق بشر شورای ملی کلیسا سپاسگزاری میکنیم. ما واقعاٌ مدیونِ بابی ارتیز Bobbye Ortiz هستیم، او یک سال پیش از مشاورت سردبیری مونتلی ریویو MR بازنشسته شد اما همگام با ما به اهمیت ایده این پروژه اعتقاد داشت و در تمامی زمینهها، برنامه ریزی و انجام آن شرکت کرد . همچنین از انتشارات Orbis که به ما اجازه داد مطالبی از کتابهای زیر را مجداٌ چاپ کنیم، ممنون هستیم.
Gustavo Gutierrez, A Theology of Liberation ; Black Religion and Black Radicalism, 2nd edition ; and Allan Boesak, Black and Reformed.
Orbis ناشر لیست قابل ملاحظهای کتاب از نویسندگان مختلف سراسر جهان است که به جریانهای جدید نگرشهای مذهبی پرداختهاند. کسانی که مایلند این موضوع را دنبال کنند، میتوانند کاتالوگ Orbis را از آدرس زیر درخواست نمایند :
Orbis Books, Maryknoll, New York 10545.
*


آنتونیوگرامشی:
هر دین ترکیبی است از دینهای مختلف و اغلب متناقض: یک مسیحیت برای دهقانان وجود دارد؛ یک مسیحیت برای خردهبورژوازی و کارگران شهری؛ یک مسیحیت برای زنان و یک مسیحیت برای روشنفکران.
منتخبی از دستنوشتههای زندان

چپ و مذهب

كُرنل وست Cornel West *
برگردان: کیوان سلطانی

مقدمه
عليرغم حساسيتهاي عرفيِ اغلب روشنفكران و فعالين چپ، مذهب در تار وپود زندگي مردم در جهان سرمايه داري نفوذ و سرايت دارد. تمام شواهد دال بر اين است كه بحران حاكم در جهان سرمايه داري، صرفاٌ يك بحران اقتصادي و سياسي نيست. جستارهاي اخير در ویژهگیهای عارضات ِ نژاد پرستي، پدرسالاري، تنفر از هم جنس گرايي، سركوب دولتي، استيلاي بوروكراتيك، انقياد زيست محيطي و افراطیگريِ هستهاي، ما را به اين مسئله رهنمون ميسازد كه ما براي درك اين بحران، بایستی آنرا بعنوان بحران تمدن سرمايه داری تلقي كنيم. بسط دادن گفتمانهاي چپ درباره اقتصاد سياسي و دولت، به گفتمان درباره تمدن سرمايه داري، به مثابه تاكيد بر حوزهي فرهنگ و زندگي روزمرهي مردمان است كه به ندرت توسط متفكرين ماركسيست مورد مَوشكافي قرار گرفته است. هر بررسي جدي در اين حیطه، دير يا زود بايستي تكليف خود را با شيوه و طريق زندگي مذهبی و چگونگی مبارزه مذهبی، روشن كند.
در اين مقالهی مقدماتي من بنا دارم كه سه سئوال شاخص و اساسي در مورد مذهب از ماركسيسم، مطرح كنم:
اول اين كه: ما خصلت و محتواي عقايد و رفتارهاي مذهبی را چگونه مي فهميم؟
دوم، درك ما از حركتهاي مذهبي اخير در آمريكاي لاتين، خاورميانه، آسيا، آفريقا و اروپاي شرقي و ايالات متحده آمريكا چيست؟
سوم اينكه به چه طُرقي اين خيزشها ميتوانند به غنا و ارتقای مبارزات بينالمللي براي دمكراسي و آزادي بشر، ياري رسانند و يا آن را كُند كرده و یا سدي دربرابر آن ايجاد كند. در اين مقطع تاريخي، اين جستارها براي من غيرقابل اجتناب و مهم تلقي ميگردند.

مذهب و تئوري ماركسيستی
درك كلاسيك ماركسيستي از مذهب دقيقتر از آنست كه عموماٌ تفهيم شده است. فرمول بندي زمخت ماركسيستي از مذهب بعنوان افيون تودهها كه در آن تودههاي مذهبی به عنوان مفعولين نادان و منفعل انگاشته مي شوند كه نهادهاي يك پارچهي مذهبي، اوهام و وعده وعیدهای دنیای آخرت را به آنان میخورانند، بيشتر حکایت از پيش داوريهاي "روشنگرانه" و خودبينيهاي متكبرانهی خردهبورژوازي است تا تحليل از ماهيت مذهب.
برخلاف چنين افسانههايي كه به ماركسيسم نسبت داده شده است، ماركس و انگلس مذهب را بعنوان واكنش ژرف انسان و نوعي اعتراض عليه شرايط غيرقابل تحمل درك كردند. براي ماركس و انگلس، مذهب مفري براي صورِ ناسازگار رويكردهايِ فرهنگي انسان، تحت مجموعه شرايطي هستند كه مردم در انتخابشان نقش ندارند. طبق اين نظر، مذهب به عنوان افيون تودهها صرفاٌ نقش آرام بخش سياسي كه از بالا تحميل شده باشد نبوده، بلكه نوعي اعلام وجود تاريخي و عرض اندام تجربي (كسي بودن) توسط عناصر تاريخي عاري از انسانيت تحت شرايط تجربه نشدهی سياسي- اقتصادي وقت است.
ماركس و انگلس به خاطر غيرعلمي و يا "پيشامدرن" پنداشتن مذهب آن را "بيگانه ساز" نخواندند، بلكه بدان خاطر بود كه، مذهب اغلب شرايط سياسي – اقتصادي كه بيان آن را شكل و قالب داده است دست كم ميگیرد؛ و بدين خاطر، قدرت بشر و تلاش هايش براي متحول كردن اين شرايط را تحلیل میبرد.
به اختصار، نقد كلاسيك ماركسيستي مذهب، نفي فلسفي مذهب بطور اوليَ نيست، بلكه چنين نقدي شامل تحليل اجتماعي و محك تاريخي رفتار و کارکردهای مذهبی است.
از ديدگاه ماركس و انگلس، مذهب اغلب از زمینه های اجتماعي- اقتصادي كه باعث بروز آن می شود، غافل ميشود و اساساَ اين غفلت به دليل شيفتگي مذهب به الهامات آسمانی، اظهارات هستي شناسانه در مورد ماهيت بشر و دخيل كردن اخلاقيات شخصي در تحليلهاي اجتماعي- تاريخي است.
بنابراين، در بدترين حالت، مذهب به عنوان وسيلهاي در خدمت نگه داشتن و حفظ وضعیت ِ اجتماعي- تاريخي ِ موجود است، و در بهترين حالت، نتیجهاش صدورِ ردیههاي اخلاقيِ صرف و هم چنین به شکلِ تخليّل گرايانهای، ماوراء واقعيتهاي اجتماعي تاريخي، با كمترين التفاطي در مورد شناخت اين واقعيتها و اين كه چگونه بايستي آنها را تغيير داد، می شود. نكته ماركسيستي در اينجا صرفاٌ اين نيست كه مذهب يك فرم ناتوان و نابسندهي اعتراض است بلكه اينكه بدون تحليل كاوشگرانه و روشنگرانه تاريخي- اجتماعي شرايط موجود، حتي بهترين اخلاقيات و خيرخواهيهاي مذهبی، عامل بازدارندهي تحولات اساسيِ اجتماعي و اقتصادي ميگردند.
در تقابل آشكار با "ماركسيستهاي زمخت"، ماركس و انگلس تصریح ميكنند كه صرفاٌ با جاي گزينيِ علم جامد ماركسيستيِ مورد جامعه و تاريخ با اخلاقيات سليس و دروغين مذهبی، بشريت رها نميگردد، بلكه تحليل اجتماعي-تاريخي ماركسيستي مي تواند موثرتر راهنماي عمل انسانِ خواهانِ تحولگرائي با انگيزههائي ناشی از هنجارهاي مذهبي- اخلاقي براي آزادي انسان و دمكراسي باشد.
اين درك دقيق و ظريف از مذهب به ندرت در سنتهاي ماركسيتي بروز پيدا كرده است، دليل اين امر عمدتاٌ به دليل انكشاف اوليهي ماركسيسم در محيطی اروپا محورانه بود.
در اروپا- جائي كه سنتهاي روشنگري دست بالا را در ميان روشنفكران و نخبهگان طبقات متوسط داشت (و همچنان دارد)- تقريباً پيش شرط مترقي جلوه كردن، داشتن حساسيتهاي عرفي و سكولار بوده و داشتن عقايد مذهبی معمولاً نشانهي ارتجاع سياسي است.
تجلي عجيب و غريبِ آگاهي انتقادي در اروپا بر نظام ظالمانه و فاسد فئودالي تمركز كرد، كه نهاد كليسا در آن به تمامي دست داشت و از آن حمايت كامل میكرد و نگهدار آن محسوب ميشد، هرچند ظهور ماركسيسم خود ردپاهايي از ميراث روشنگري را داراست، حس ژرف آگاهي تاريخي كه توسط ماركس و انگلس تغذيه و ارتقاء يافت آنها را به این نكته رهنمون كرد كه عقايد مذهبی را به عنوان اولين و بارزترين کارکردهای فرهنگي تشخيص دهند كه حاصل شرايط متضاد و ستيزآميز اجتماعي- اقتصادي هستند و نه يكسري مجادلات فيلسوفانهي غير تاريخي.
البته كانت، فيشه و بويژه هگل و فويرباخ براي رسيدن به اين ادراك، سهيم بودند. ماركسيسم انترناسيونال دوم- با اشكال گوناگون چپ گرايي اقتصادي، اخلاقيات كانتي و حتي دارونيسم اجتماعي چپ، تلقيشان از فرهنگ و مسائل مذهبي ناپخته و تقليلگرايانه بود. اثر تاريخي كارل كائوتسكي، بنيانهاي مسيحيت (1980) نمونه چنين متنی است. صداهاي ضد تقليلگرايي در اين برهوت چپ نمائی از كساني چون ماركسيست ايتاليائي "آنتونيو لابرويلا" و ماركسيست ايرلندي"جيمز كانولي" برخاست.
لنين و ترتسكي همانا زيرآب ناپختهگي و ساده انگاري انترناسيونال دوم را زدند، اما آنها مساعياشان را به حوزهي سياست و هنر محدود كردند. هيچيك از آنها قواعد جدي و با دوامی علیه تقليل گرايي در بارهی علم اخلاق و مذهب، تدوين و ارائه ننمودند. در واقع انترناسيونال سوم در قبال چنين مسائلي همچنان تقليلگرا ماند.
محوريت اخلاقيات و مذهب در آثار آنتونيو گرامشي بشدت به چشم ميخورد. براي اولين بار، يك ماركسيست مطرح ِ اروپايي، جهان نگري فرهنگي تودههاي سركوب شده را به جد، مورد توجه قرار داد. هرچند هنوز دل در گروی روان شناسي خردگرا داشت كه از انگيزشهاي ناخودآگاه غافل بوده و نيز يك حكمت شناسي انقلابي كه به روش غيرانتقادي طبقه كارگر صنعتي را مورد نقد قرار مي داد، اما گرايش عناصر غيرمتجانس طرق فرهنگي، زندگي تودههاي تحت ستم و خصلت شكنندهی دائماٌ متغير اين عناصر را در واكنش به مقتصات متضاد اجتماعي اقتصادي، زير ذره بين قرار داد.
گرامشي فرهنگ را يك مؤلفهي قاطع ظرفيت طبقاتي ميدانست؛ مانند جيمز كانولي متآخر خود و رايموند ويليامزِ معاصر خودمان. گرامشي به گونهای منابع و وسائل فرهنگي به مبارزات سياسي در ميان تودههاي استثمار شده و محروم در جوامع سرمايه داري را توانمند كرده (و يا ناتوانمند كرده) را مورد بررسي قرار داده، در حاليكه لوكاچ خصلت شيئي شدهي فرهنگ سرمايه داري معاصر را هويدا ساخت؛ (راهي كه درآن فرايندهاي كالاشدهگي و شيئي شدهگي به آراء و افكار، هنر و دريافت هاي بورژوا رسوخ ميكند). گرامشي توجه خود را به منابع فرهنگیای كه كارگران و دهقانان با توسل بدانها در برابر چنين ماديتي مقاومت كردند، معطوف كرد. در حاليكه كارل كرش اصل خودويژهگي تاريخي ِضرورت تصديق كردن امر مادي بودن ايدئولوژي و گوناگوني نيروهاي درگير در يك لحظه زماني معين را اعلام داشت، گرامشي همين اصل را با مفاهيم پيچيدهي خود از هژموني و بلوکهاي تاريخي خود با مشخص كردن ماهيت اين نيروهاي اجتماعي درگير، بكار بست.
طرفه اين كه، چهرههاي عمدهي به اصطلاح ماركسيسم غربي، دل مشغول فرهنگ بودند، اما هيچ كدام به اندازه ی كافي مادهگرا نبود كه مذهب را جدي بگيرد. خواه آثار آدرنو و ماركوزه درباره خصلتِ واژگون کننده ی موسيقي و شعرِ ناب، سارتر و آلتوسر درباره امكاناتِ پوينده و مترقي نثرِآوانگارد و تئاتر و يا بنیامين و باختين در مورد پتانسيل انقلابي فيلم و رمان، همگي بدرستي حوزهي هنر را بعنوان ميدان منازعات ايدئولوژيكي مي ديدند. اما هيچكدام مذهب را بعنوان يك مولفهی عمده اين دايره فرهنگي، برجسته نكردند.
اين امر مهم است كه بدانيم كه عمدتاٌ اين ماركسيستهاي جهان سوم بودند – كساني كه برايشان مسائل پراتيك و استراتژي حياتي است- به طريق جدي با مؤلفههاي مذهبي فرهنگ برخورد كردهاند. حوزه كارلوس مارياتوگيِ پرو، مائوتسه تنگِ چين و اميلكار كابرالِ گينهی بيسائو، پيش قدمان چنين مسائلي بودند. هرسه نفر از تقليلگرائي انترناسيونال دوم، اجتناب كردند، هرسه نفر از خصومت ورزي افراطي نسبت به مذهب انترناسيونال سوم پرهيز كردند و از پيش داوري هاي روشن گرانهی ماركسيستهاي غربي عبور كردند.
مارياته گوي، مائو و كابرال كه نگرانيهاي فرهنگيشان الهام بخش ماركسيستهاي سياه پوست، فمنيستهاي ماركسيست و ماركسيستهاي همجنسگرا در جهان اول بود- بينشهاي كلاسيك ماركسيستي را نسبت به مسائلي چون ماديت و ابهامات خودگرداني نسبي و بها دادن به امكانات و مقدورات فرهنگي و رسومات مذهبي، با فهميدن محتويِ وجودي و تجربي چنين رسوماتي تحت شرايط سلطهي سرمايه داري، باز یافته و از انحرافات رایج زدودند.
در زمان ما، تاريخ دانان ماركسيستي چون كريستوفر هيل و اي پي تامپسون در انگلستان و اي. بي. دو. بويس و يوژن ژنوسه در ايالات متحده، مارك بلوك و هنري لفبرو در فرانسه، مانينگ كلارك در استراليا و انريكه دوسل در مكزيك توانستهاند با مسئله رابطه رسومات مذهبی و مبارزه سياسي، كنار بيايند. به عبارت ديگر، زمان طرز برخورد ناپختهی ماركسيستي و تقليلگرايانه با مذهب و نيز هم زمان رفتار تمكين كردن به آن شعائر توسط سكولار- اروپائيها كه آنرا تقويت ميكند- دارد به سر مي آيد. تحليلهاي موجز و مشخص اجتماعي و تاريخي از رابطه مذهب و عمل انقلابي، اکنون به عنوان يك مسئله عمده در دستور كار ماركسيسم معاصر است.
مذهب و سياستهاي ماركسيستی
چالش بنيادين مذهب براي سياست ماركسيستی درك چگونگي كاركردهاي مذهبی بعنوان اشكال توده پسندِ مخالفت و يا انقياد در جامعه سرمايه داري است.
خيزشهای مذهبی اخير در اكناف جهان، در كشورهاي پيشاصنعتي، كشورهاي صنعتي و كشورهاي مابعد صنعتي سرمايه داي- تئوريهاي بورژوازي عرفيت، و تئوريهاي زمخت ماركسيستي در مورد مدرنيته را زير سؤال برده است. فرايندهاي اجتماعي- جهاني- تاريخي و عقلانيت، كالائي كردن و ديوان سالاري، نه باعث برانگيختن گسترده "توهم زدائي از جهان" اين "شب قطبي يخزدهی مشقت و ضلالت" شده و نه به آگاهي طبقاتي انقلابي در كارگران صنعتي انجاميده است.
درعوض، ما شاهد احيای شديد ناسيوناليسم، قوميتگرائي و مذهب هستيم. فرايندهاي مدرن سرمايهداري در واقع جهان نگریهاي مذهبی، تنظیمات خصوصي اجتماع گماینيشات مانندِ** رسم و رسوم و علقههاي اجتماعي را متحول ساخته است، اما اين فرايندها نياز و اشتياق براي اين جهان نگريها، تنظیمات و علقهها را از بين نبردهاند، اخيراً گرايشات ناسيوناليستي، قومي و مذهبی، احياء شده و اشكال نوين اين جهان نگريها، تنظيمات و علقه هارا، با ابراز وجود غليظ و تب وتاب ايدئولوژيك، تشكيل دادهاند.
سه دليل بر اين مسئله وجود دارد: اولاً در بسياري از بخشها فرهنگ جوامع سرمايهداري نتوانسته است به ساكناناش اطمينان خاطر عاطفي و تعلق خاطرِ وجودي دهد.
فرهنگ مصرفي سرمايهداري- با فردگرائي اتميزهاش، كنش پذيري تماشاگرانهاش و راه حلهای مداوای سرپائیاش، نتوانسته است امرار معاش معنيداري را براي تعداد كثيري از مردم فراهم كند. بنابراين در جهان، اول واكنشهاي مذهبي- اغلب به صور نوستالژيك، اما هم چنين بصورت اتوپيا، دامن گير است.
با توجه به نبود پيوند طولاني مدت و يا ارتباطات سنتي با گذشتههاي مذهبي، اين واكنشها با اوهام حاكم ناشي از مدرنيتهي اروپائي درهم درتنيده و به صور فوق جلوه ميكننند: ناسيوناليسم، نژادپرستي، يهودي ستيزي، تبعيض جنسي- ، ضد شرق گرايي و ضديت با هم جنس گرايي.
بهمين دليل است كه احياء (بازگشت) مذهبي (همچنين ملي گرايي و قوميت گرايي) معمولاً خطرناك هستند- هرچند ممكن است در زمانهائي به چشم اندازهای مترقی خواهانهاي هم بيانجامند. چنين فرصتي از آنجا حائز اهميت است كه انگيزههاي مذهبي در چهارچوب فرهنگ مصرفي سرمايهداري، يكي از مواردِ از خود گذشتگی و ایثار به خاطر تعهدات سياسي و معنوي است. اين انگيزهها معمولاً در مورد سلوك با همسايگان، تعهد به انجمن و جمع و و .. و..و دیگر لازم است، هرچند اين تعهدات رنگ و بوي ايدئولوژيك دارند.
دليل دوم، بروز احياء مذهبی در جوامعي كه بيشتر سنتي هستند، ناشي از واكنش نسبت به سلطهی تام و تمام ِ سرمايهداري است. بويژه اين مسئله در كشورهاي جهان سوم چنين است كه اشكال فرهنگي يا بومي هستند و يا استعماري و سرمايه نیزعمدتاً يا خارجي يا چند مليتي است.
خصلت توسعهی جهشي- شهري صنعتي شدن، شهري سازي جامعه و پرولتريزه كردن، مستلزم آن است كه سبكهاي فرهنگي زندگي، بخصوص نوع مذهبي آن، تعيين استراتژي براي ارزشهاي شخصي- خصوصي، سازگاري اجتماعي و مبارزه سياسي بنمايند.
ظهور مهمترين پيشرفت در کردارهای مذهبي- جنبشِ الهيات رهائيبخش- شامل چنين استراتژيهايي براي ارزشهاي خصوصي، تطبيق اجتماعي و مبارزه سياسي است. اين جنبش كه در آمريكاي لاتين عمدتاً در واكنش به نفوذ سريع سرمايهداري، تشكلیابیِ سريع اما، دردناك طبقاتي صنعتي، سركوب روزمرهی حكومتي و رشد بادكنكي شهرها، شروع شد. اين واكنش نه تنها در افكار و سنن مسيحيت ريشه داشت بلكه از فضاي باز اصلي در رژيمهاي سركوبگر، يعني كليسا سرچشمه ميگرفت و با توجه به وجه ممتازه رومان كاتوليك بودن نماد كمال اين جنبشها- با جنبش اصلاح طلبانه واتيكان دوم (65-1925) و موضع بدعت گذارانه ضدهژموني طلبي نشست اسقف ها (1968) در مدالين در كلمبيا، اين استراتژيهاي جديد براي ارزشهاي شخصي، تطبيق اجتماعي و مبارزات سياسي دست يافتنيتر شدند، اين مسئله به لطف عناصر راهبردي كه در كتابهاي آسماني و سنتهای كليسايي و همچنين تحليلهاي اجتماعي تاريخي، ميسر شد.
الهيات رهائيبخش در آمريكاي لاتين كه در آثار گوستا و گوتيرز، روبم آلوز، هوگو اسمن حوزه، ميگوئز-بونينو، ويكتور ارايا، ارنستو كاردنال، پائولو فرير، السا تاميز، حوزه ميراندا، پائلو ريچارد، خوان لوپز سگوندو، انريكه دوسل، بتريس كاچ و ديگران را دربر ميگيرد- مولود مخالفت تودههاي مذهبی به تحكيم فرايندهاي سرمايهداري در آمريكاي لاتين است؛ و همچنان آن را تغذيه مي كند؛ و بخشاً يك رويگرد فكري- علمي ضدامپرياليستي مسيحي است. مشابه چنين نظرگاههاي الهيات رهاييبخش- البته با رنگ و بوي شرايط بومي خود- در آفريقا (مخصوصاً آفريقاي جنوبي) در آسيا (مخصوصاً فيليپين و كره جنوبي) و كشورهاي كارائيب (بخصوص جامائيكا و ايالات متحده امريكا بخصوص سياهان و فمنيست ها) يافت ميشوند. اما از نقطه نظر وسعت عمل مشخص، هنوز هيچكدام به پاي آمريكاي لاتين نمي رسند.
دليل سوم بروز چنين احيای مذهبی در اين است كه آنها شامل اشكالِ ضد غربي مقاومت تودهگير عليه سلطه سرمايهداری مي باشند. به ويژه اين در مورد كشورهاي جهان سوم و حوزههايي در جهان اول چون مردمان بومي ساكن اين كشورها كه شيوههاي فرهنگي- مذهبی زندگي مختص و ممتاز خود را دارند و در مقايسه با اسلوبهاي مذهبي غربي، غنا و حيات خاص خود را دارند. بطور مثال در خاورميانه و بخشي از آسيا، اسلام، بودائيسم، هندوئيسم و يا مذاهب سنتي، همچنان زنده و پابرجا هستند. در نتيجه اين مذاهب بعنوان منابع فرهنگي عليه، نه فقط امپرياليسم غربي بلكه بيشتر تمدن غربي، عمل مي كنند؛ و خصوصاٌ علیه جوهر این ارزشها و عقلانیت غربی، عکس العمل نشان می دهند.
چنين مقاومتهايي، مثل تمام اشكال مقاومتها ميتوانند ارتجاعي و رجوع به گذشته باشند (بعنوان مثال ايران) و يا اينكه رهبران مترقي باشند (چنانكه در مورد فلسطينان هست).
به اختصار: تقويت گرايشات مذهبي و نيز ملي و قومي اساساً از ناتواني تمدن سرمايهداري براي مهيا كردن زمينهها و انجمنهايي كه درآن معنویت و ارزشهاي مردم مقدور بگردد و بتواند آنرا از مخاطرات و ملال زندگي عبور دهد، سرچشمه می گیرد. چون اخلاق و حيثيت معنيدار بدون چنين زمينهها و جوامع و انجمنهايي، مقدور نيست، لذا تقويت گرايشات مذهبي به عنوان يك چالش اخلاقي براي ماركسيسم مطرح است. غرب مدرن، بجاي پيشبرد رونق روشنگري و مختار كردن آن، چنانكه وعده كرده بود، در عوض- بجز ابداعات تكنولوژيك ابتكاري، آزاديهاي فردي براي تعدادي و زندگي مرفه براي معدودي فقط پارههايي از يك تمدن در حال افول و اضمحلال در اين جهان به ارث گذاشته است- اين فساد و افول بيشتر بخاطر نحوه حيات و ممات آن مبني بر استثمار طبقاتي، پدرسالاري، نژادپرستيى، ضديت با همجنس گرايان، عقلانيتِ فنسالارانه و تقلا و تکاپو براي اقتدار نظامي مي باشد. البته خيلي از اين نكته ها – و يا حتي بيشترش را در حوزه آزاديهاي فردي- ميتوان در مورد تمدن "سوسياليسمِ واقعاً موجود" هم طرح كرد. اما موضوع بحث ما دنياي سرمايهداري است و تا زماني كه زوال اين دنيای سرمايه داي ادامه دارد، احياء و تقويت گرايشات مذهبي همچنان مستدام خواهد بود. سئوال بزرگ اين است: اين احيا و تقویت گرایشات مذهبی، چپ را در مبارزهاش براي رهايي بشر و دمكراسي توانمند خواهد ساخت و يا تضعيف خواهد كرد؟
مذهب و استراتژي ماركسيستي
خيزشهاي مذهبی در جهان سوم (و جهان دوم مانند لهستان) شايد بوضوح به ايجاد و نضج يك جنبش چپ بيانجامد. چنانكه ما در آمريكاي لاتين - جائي كه بيش از 200 هزارجمعیتِ مسيحي وجود دارد، بعنوان مراكز فرماندهي تغييرات اجتماعي، همياريهاي اجتماعي و اعانتهای شخصي عمل ميكنند - و بخش هايي از آفريقا و آسيا، مذهب نقش مهمي در مبارزات رهايي بخش بازي مي كند- كليساي راهبردی در نيكاراگوئه با تمام تنشهايش با حكومت (هم سالم و هم غيرسالم)، تازهترين نمونه خوبي است كه در این مورد نقشی حياتي به جا آورد.
بيشترين سهمي كه جريان احيای مذهب به استراتژي چپ مي تواند اَدا كند آن است كه متفكرين و فعالين ماركسيست را وا دارد كه فرهنگ توده هاي سركوب شده را جدي بگيرند. اين تغييرِ جهت اساسي در حساسيتها و رويهي ماركسيستها، مستلزم آنست كه به نوعي سكولارزدائي و دفع رسوبات اروپامحوری از عمل ماركسيستي بشود، تا نوعي کالبد شکافی و بدور انداختن پيش داوريهاي رسوب كرده از زمان روشنگري كه چشم انداز و دريافتهاي اغلب ماركسيستها را شكل داده است، انجام پذیرد. اين تغييرِ جهت به معني دست شستن از موضع آگاهي انتقادي نيست بلكه عميقتر كردن آن است. به موضع ضد علمي نمي انجامد بلكه از ضد «علم ايسم» (گرايشي كه از علم بت مي سازد) اجتناب می ورزد. به نظرگاه ضدیت باِ تكنولوژي نميغلطد اما ضد تكنولوژيسم است. دليل و برهان را رد نميكند بلكه صور رهائي بخش عقلانيت را تعيين مي كند.
چنين تغيير جهتي ضروري است چرا كه بعد از يك قرن كه ماركسيستها منادي و مشوقِ رهايي تودههاي ستم ديده بودند، اکنون ادراك و التفات بسيار كمي به فرهنگ تودههاي مردم دارند. اين بدان معني است كه هرچند ماركسيستها تودههاي ستمدديده را بعنوان عوامل اقتصادي و سياسي نگريستهاند، اما، بندرت آنها را بعنوان عوامل فرهنگي نگاه كردهاند. اما بدون چنين نگرشي، استنباط لازم از ظرفيت مردمِِ ستم ديده ايجاد نمي شود- ظرفيت تغيير دادن دنيا و نگهداري آن به سياق رهائي بخش و بدون درك چنين ظرفيتي، غيرممكن است كه به روياي جامعه سوسياليستي، آزادي و دمكراسي انديشيد- ايجاد آنها كه جاي خود دارد. بخشاً اين ميراث روشنگري اروپايي است- ناتوان از اعتماد به ظرفيت هاي فرهنگي مردم ستمديده براي توليد محصولات فرهنگي ارزشمند و ايجاد تشكلهاي مخالف هستند- كه بين ماركسيسم معاصر و مردم ستمديده فاصله انداخته است و اين تكبر همين ميراث است؛ غرور و اِفادهي همين سنت است كه مانع از آن شده است كه ماركسيستها، مذهب را بعنوان يك عنصر تعیین کنندهی فرهنگ ستم ديدهگان جدي بگيرند.
بي نياز از توضيح است كه دور ريختن بدترين ميراث روشنگري باعث غفلت و يا كم بها دادن به بهترينهاي اين سنت اروپايي نميشود. انتقاد بيرحمانه و آگاهي تاريخي مولفههاي تعیین کنندهی هر دیدگاه رهائيبخش است؛ همانطور كه مبارزه طبقاتي درازمدت و وفاداري به دمكراسي سوسياليستي، تركيبات غيرقابل حذف هر مدعي مطرح ماركسيسم است. پس فراخوان براي غلبه بر برخورد پدرخواندهگی با مذهب، به معني قبول نقطه نظرات مذهبی نيست. داشتن تعلقات دمذهبی نه نشانهی جهل است و نه نشانهی هوش و فراست. اما صفت مشخصهی خِرد و فرزانگي درك اين نكته است كه مردم در تحت چه شرايطي تعلقات مذهبی دارند و يا ندارند. به اين معني علم نه مسئله عقايد مذهبي را حل ميكند و نه آنها را ملغي ميكند، در عوض يك سنت تاريخي وجود دارد كه ما در عين مبارزه با آن بايستي مواضع انتقادي خود را حفظ كنيم.
جست وجوي بزرگ كه تماماًٌ تاريخي است و شكل قضاوت علمي است كه از قضاوت در مورد ارزشهاي متناظر با آن و دركهاي تحليلي- تاريخي از واقعيتهاي اجتماعي- اقتصادي حاكم جدائي ناپذير است. در واقع معيارهاي داوري وجود دارند، اما چنين الگو و قالبهايي كه مهر تاريخي بر آنها خورده باشد، شامل ديدگاههاي چندگانهاي هستند كه شايستگي تعلق و انتخاب را داشته باشند؛ در نتيجه، كنكاش براي دستيابي به حقيقت هم ادامه خواهد داشت؛ و ممارست انساني، بسته شدن موقتيِ پروندهی این مسئله را، ميسر مي سازد.
اگر ماركسيستها قرار باشد كه از طرز برخورد بورژوائي – اروپائي نسبت به فرهنگ فرودستان عبور كنند، بدون آنكه دچار شيفتگي و يا بت سازي از اين فرهنگها شوند، ضروري است كه از هر منوتيك*** شكاكيت عبور كرده و به جدال معیني بپردازيم. بعبارتي ديگر ما ماركسيست نبايد صرفاً اشکالِ منفي، مخرب و پر رمزو راز را عملی کنیم (ویا خداناخواسته اشكال بيشتر بورژا شده یِ ضد ساختارگرايي را)، بلكه بعضي وقتها اشكال بيشتر مثبتِ ساختارهاي انقلابي- مردمي معانيِ خصوصي، تطابقتهاي اجتماعي و مبارزات سياسي براي رهائي انسان و دمكراسي را هم، ملحوظ بداریم .
اين فرمهاي جديد فقط زماني ظهور پيدا ميكنند كه مسير راه را پيموده، تحول ايجاد كرده، و در حوزههاي شاخصِ جامعه چون مذهب، خانواده، فرايند كار، دستگاه دولت، فرمهایی ايجاد كرده كه بتوانيم دستاوردها را مستحكم كنيم و سازمان هاي چندگونه و گروه هاي چندگانه را براي تغييرات اساسي اجتماعي- متحد گردانيم.
پس، اگر بخواهیم فرهنگ تودههاي تحت ستم را جدي بگيريم- این به معني امتياز دادن به مذهب نيست- باید سطح تئوري و عمل چپ را غنا بخشیده و بالا ببریم و لغزشها و ابعاد تخيلي- مجازی ان را بزدائیم.
اين به معني آن است كه، نه تنها به توان مردم ستمديده ايمان بياوريم؛ بلكه دریابیم که همين تودههاي ستم زده پتانسيل خود را از طريق توليدات واقعي خود و راه و روش خود نشان دادهاند.
براي آن كه شخصی به چپ تعلق داشته باشد، نه تنها بايستي براي افقهاي جامعه دمكراتيك و راديكال و آزاد برزمد، بلكه باید بتواند اين جامعهی در حال شدن را در توانائیها و ظرفيتهاي مردم ِاعماق و در مبارزاتشان تحت سيطره و شرايط متضاد و متناقض اجتماعي- اقتصادي كه خود در آن دخيل نبودهاند، ببيند.
اين پيام بنيادين است در رابطه با ارتباطِ کردارهای مذهبی با عمل انقلابي، در وراي تمدن سرمايهداري. و اين دوشماره مخصوص مانتلي ريويو، بهمت سردبيران عاقل و شجاعاش كوشش و مسئوليتي متهورانه اما خوش یمن است.
پانوشت:
*کرنل وست، در زمان ِ انتشار این شمارهی مانتلی رویو، استادیار دانشگاه ییل در رشتهی قلسفهی مذهب بود و آخرین اثر ایشان "رسالت رستگاری! مسیحیت انقلابیِ نوع آمریکائیِ افریقائی تبار (انتشارات وست مینستر 1982) بوده است. از آن زمان تا به حال ایشان کرسیهای استادی دانشگاهی متعددی را دارا بوده است و کتاب های بسیار دیگری نیز به دست انتشار داده است. وست، روشن فکری مطرح، جامع شناس، منتقد، و یک فعال آزادی ها و حقوق ِ مدنی است. سابقا استاد هاروارد بود، اما در حال ِ حاضر استاد ِ مطالعات شناخت ِ مذاهب و مدیرِ مطالعات آمریکائیان افریقائی تبار در دانشگاه پرینستون است. آثار ِ مهم ایشان از جملهاند: الهیات سیاهان و افکار مارکسیستی-1979؛ رسالت رستگاری! مسیحیت انقلابیِ نوع آمریکائیِ افریقائیتبار (انتشارات وست مینستر 1982)؛ گریزِ امریکائی به فلسفه: یک شجره نامهی مصلحت گرائی -1989؛ فراسوی اروپامحوری و چند فرهنگی گرائی-1991؛ نژاد مطرح است -1993؛ آیندهی ترقیخواهی در امریکا-1998؛ قرنِ امریکا- افریقائی -2000؛ دمکراسی مطرح است : پیروزی در نبرد با امپریالیسم -2004 و فلسفهی پسا تحلیلی 2005
** گماینشافت و گزلشافت دو تعبیر از فرمذهباند تونیس: فیلسوف و جامعه شناس آلمانی برای تبین و تعریف اجتماع و جامعه است
گماینشافت یا اجتماع که به صورت طبیعی و اولیه و با اراده ذاتی و خودبخودی به وجود آمده شامل اجتماعات و قبایل و طایفهها و تیرههاست که در آن روابط خونی و خویشاوندی حاکم است، روابط متقابل و همسایگی و دوستی و رفاقت همه احساسی است و جزو مقتضیات روزمره است، افراد جامعه با همدیگر روابط اندام واره و به قول تونیس، ارگانیک دارند، تمایز اجتماعی بسیار کم است و نهاد اصلی، خانواده است. و البته دارای انواع نیز هست از جمله اجتماعهای خونی، محلی، ذهنی، خویشاوندی، همسایگی و... که تونیس به هریک به طور جداگانه می پردازد.
در مقابل گزلشافت یا جامعه، جمع انسانی است که با اختیار انسان سازمان یافته و شکل گرفته است و شاخصه آن اراده، تشکیلات، نقشه و برنامه است. خویشاوندی در این نوع کمرنگ می شود، و روابط، ثانویه و غیر احساسی، عقلانی و قراردادی می شوند و از حالت ارگانیک به سمت مکانیکی حرکت میکنند، تمایز اجتماعی در این نوع زیاد است و نهاد اصلی، دولت و اقتصاد است، حوزه جغرافیایی نیز از روستا به شهر مبدل میگردد.
**هرمتوتیک : شاخهای ازالهیات است که به تفسیر و تآویلِ متون انجیل می پردازد- توضیح از هیئت دبیران مانتلی
*

تعرض مقدس
و عقب نشینی سكولار


سعید رهنما


تا پایان دوران جنبش اصلاح دین٬ رفرماسیون٬ و آغاز مدرنیته٬ عصر روشنگری و رنسانس٬ اروپا سراسر در چمبره كلیسا بود و مذهب بر تمامی جنبه های زندگی خصوصی و عمومی غلبه داشت. مدرنیته بتدریج سلطه مذهب را كنار زد و دنیوی گرائی گسترش یافت و پیشرفت های علمی بیش از پیش جایگزین خرافه های مذهبی شدند. روشنگری بر این باور استوار بود كه انسان موجودی عقلی و خردمند ا ست كه سرنوشت خود را خودش تعیین می كند. از مهم ترین دستاورد های مدرنیته راندن مذهب از حوزه دولتی٬ جدا سا زی دین از دولت و بسط دنیا باوری یا سكولاریزاسیون بود. پروژه سكولاریزاسیون بتدریج و به درجات مختلف درتمامی كشورهای پیشرفته جهان و بسیاری از كشور های در حال توسعه بسط یافت و دست دین مداران از سیاست های دولتی كوتاه شد. سكولاریزاسیون شكل ها و شیوه های گوناگونی بخود گرفت. از دیدگاه نظری برای پاره ای این پروژه بمعنی مذهب ستیزی و حذف مذهب بود٬ و برای پاره ای بمعنی تفكیك امور «این دنیائی» از «آخرت»٬ و واگذاری دومی به حوزه خصوصی اشخاص و ممانعت از مداخله در سیاست دولتی بود. پاره ای كشورها سیاست انعطاف گرایانه تری را در مورد سكولاریزاسیون به پیش بردند٬ و پاره ای سیاست قاطعانه تری را در شكل لائیسیته و جدائی قاطعانه دین از سیاست بموقع اجرا گذاشتند. در هر صورت مذهب به ناچار به عقب نشینی فزاینده ای دست زده بود. اما پس از قرن ها عقب نشینی این شرائط رو به تغییر گذاشت و مذاهب گوناگون٬ اعم از مسیحی٬ یهودی٬ اسلامی و هندو به شیوه ها و دلائل گوناگون در نقاط مختلف جهان و در شكلی بنیاد گرایانه یا فندامنتالیست به مقابله با دنیا باوری پرداختند.
بنیاد گرایی مذهبی پدیده ای جدید است. با آنكه منشاء این جنبش ها به اوائل قرن بیستم باز می گردد٬ از دهه هفتاد با روی كار آمدن حكومت های محافظه كار با پشتوانه مذهبی شاهد اوج گیری سه جنبش اصلی بنیاد گرایان یهودی٬ مسیحی و اسلامی هستیم. دراواخر دهه هفتاد در اسرائیل با روی كار آمدن صهیونیست های فوق محافظه كار حزب لیكود با كمك احزاب مذهبی كوچك٬ بنیاد گرایان یهودی میدان فعالیت وسیعی یافتند و با حمایت بنیاد گرایان مسیحی به پیشبرد سیاست های خود دست زدند. در همین برهه در ایران با روی كار آمدن آیت اله خمینی٬ بنیاد گرایان اسلامی نه تنها در ایران بلكه در سراسر كشور های اكثرا مسلمان جان تازه ای گرفتند. پس از آن با روی كار آمدن رونالد ریگان٬ رئیس جمهور فوق محافظه كار٬ در ایالات متحده٬ از یك طرف و همكاری نزدیك او با پاپ جدید آن زمان٬ ژان پل دوم٬ كه بتازگی انتخاب شده بود و فردی واپس گرا و از نظر سیاسی فوق العاده محافظه كار بود٬ بنیاد گرایان مسیحی در امریكا٬ در اروپای شرقی و بسیاری دیگر كشور ها با قدرت هر چه بیشتری به علی رغم تفاوت های آشكار٬ جنبش های بنیاد گرای مذاهب مختلف از بسیاری جهات با هم تشابه دارند. همگی باور دارند كه جامعه كنونی به فساد كشیده شده و تنها راه نجات بازگشت به اصل مذهب و اجرای دقیق متون مقدس است. همگی در انتظار مسیح و مهدی خود هستند كه در آخر زمان عدل و داد را بگستراند و حكومت مذهبی واقعی را بر قرار سازد. همگی از نظر اجتماعی بسیار مرتجع و طرفدار نقش سنتی و نا برابر زنان در جامعه و خانواده اند. در این نوشته به اختصار به پاره ای ویژگی های این جنبش ها٬ و به ویژه به بنیاد گرایان مسلمان اشاره می شود.

بنیاد گرایان مسیحی
یكی از قدیمی ترین جنبش های بنیاد گرای دوران معاصر٬ جنبش پروتستان های اوانجلیست است كه از دهه ١٩٢٠ به این سو عمدتاٌ در امریكا با هدف تسریع بازگشت عیسی مسیح بوجود آمده. آنها معتقد به نبرد نهائی قیامت به روایت انجیل یوحنا هستند كه طی آن نیرو های حق بر نیروهای باطل فائق می شوند.
اینان تعابیر مختلفی دارند. گروهی كه آنها را بازسازان مسیحی (ریكانستركشن ایست) می نامند معتقدند كه قبل از آنكه مسیح بازگردد٬ جامعه باید در مسیری خدائی بازسازی شود و جوامع گناهكار فعلی كاملا ویران گشته و جوامعی مبتنی بر انجیل جایگزین آنها شوند. اوانجلیست های اولیه كه آنها را هزاره باوران (میلن یالیست) می نامند٬ افرادی خوش بین بودند و اعتقاد داشتند كه جوامع در جهت خدائی پیشرفت می كنند٬ و مسیح بزودی هزاره سلطنت خود را آنطور كه در انجیل وعده داده شده٬ آغاز خواهد كرد. اما اوانجلیست های بعدی از زمره بدبینان اند و بر این باوراند كه جوامع بشری بسوی فساد هر چه بیشتر میروند و مسیح باز می گردد تا این جوامع را نابود كند٬ و هزاره خود را آغاز نماید. از این رو هر چه جامعه خراب تر و فاسد تر شود٬ بنیاد گرایان راضی ترند چرا كه ظهور مسیح تسریع می گردد. اینها در جستجوی جنگ های مقدس هستند. این گروه ها را ماقبل هزاره ای (پری ـ میلن یالیست) می نامند.
از نظر بنیاد گرایان مسیحی دو نهاد اصلی مسیحیت٬ یعنی كتاب مقدس و كلیسا به گمراهی كشیده شده اند. معتقدند كه كلیسای سنتی در دست شیطان است٬ و تورات و انجیل سنتی نا دقیق است. سایروس اسكوفیلد «انجیل مرجع اسكوفیلد» را در اوائل قرن بیستم نوشته بود و حال بصورت كتاب مقدس بنیاد گرایان اوانجلیست در آمده است. دوایت مودی بجای كلیسا «انستیتو انجیل مودی» را در اواخر قرن نوزده ایجاد كرده بود٬ و این نهاد هم اكنون مركز مهم تولید بنیاد گرائی مسیحی است و علاوه بر آموزش٬ دارای شبكه وسیع رادیو و تلویزیون٬ و انتشارات است. در حال حاضر بیش از دویست انستیتوی انجیل در امریكا وجود دارد و در حدود یكصد هزار نفر را تعلیم و فارغ التحصیل می كنند. پایگاه اصلی آنان در دالاس تگزاس است و «حوزه علمیه خداشناسی دالاس» نقش واتیكان این بنیاد گرایان را اجرا می كند. تاكید اصلی این حوزه علمیه بر قیامت و آخرت است٬ و توجه مركزی آنها روی اسرائیل است كه به باور ایشان نبرد نهائی قیامت (آرماگدون) از آنجا اغاز می گردد٬ هر چند كه پاره ای از آنها ایران و سوریه را نیز در آغاز این نبرد سهیم می دانند.
اینان را دوران گراهای مذهبی (دیس پنسیشن آلیست) نیز می نامند. معتقدند كه خدا زمان را از خلقت تا آخر زمان٬ به دوران های مذهبی مختلفی تقسیم كرده و یهودیان تا قبل از ظهور مسیح دوران بر حق خود را داشتند ولی دیگر دوران آنها سر آمده٬ هر چند كه هنوز نقش مهمی را در جریان بازگشت مجدد مسیح بر عهده خواهند داشت. بر اساس كتاب مكاشفه انجیل یوحنا٬ مقدم بر بازگشت مسیح٬ یهودیان باید به «سرزمین موعود» بویژه اورشلیم باز گردند. از این نظر اسرائیل و صهیونیسم از مهم ترین جنبه های فعالیت زندگی این بنیاد گرایان است. اینها «صهیونیست های مسیحی» هستند كه قدمت شان به اوائل قرن نوزدهم میرسد. اولین كنسول انگیس در اورشلیم از همین دسته بنیاد گرایان بود و سخت در جهت بازگشت یهودیان به فلسطین تلاش می كرد. جمله معروف و بد نام «سرزمین بی مردم برای مردم بی سرزمین» از گفته های اوست كه بعدا توسط هرتسل و صهیونیست های یهودی بصورت شعار در آمد.
بنیاد گرایان مسیحی معتقدند كه اسرائیل باید از هر جهت تقویت شود و یهودیان بیشتری به سر زمین فلسطین مهاجرت كنند. آنها معتقدند كه اعراب و فلسطینی ها هیچ حقی بر این سر زمین ندارند٬ چرا كه آنطور كه در تورات در كتاب پیدایش آمده٬ خدا این سر زمین را «از نیل تا فرات» به قوم یهود بخشیده است. جالب آنكه این اعتقاد بنیاد گرایان مسیحی٬ نه از عشق و علاقه شان به قوم یهود٬ بلكه تنها بخاطر نقشی است كه باید قبل از بازگشت مسیح بازی كنند. اكثر قریب به اتفاق آنها در واقع ضد یهود هستند و معتقدند كه قتل عام یهودیان توسط نازی ها٬ تنبیه الهی بوده. بیلی گراهام٬ از مهم ترین رهبران بنیاد گرای مسیحی رسما معتقد است كه «ضد.مسیح» (آنتی كرایست) كه به مقابله با مسیح بر خواهد خواست٬ یك یهودی خواهد بود. اما علی رغم ضد یهودی بودن٬ همگی رهبران بنیادگراین مسیحی از جمله جری فالول كه سال گذشته در گذشت و پت رابرتسون از مهم ترین حامیان اسرائیل و از دوستان نزدیك حزب لیكود هستند. در ١٩٨٠ مناخیم بیگین یكی از مهم ترین مدال های اسرائیل را به فالول داد٬. هواپیمای جت خصوصی او نیز از طرف اسرائیل به او هدیه شده بود.
بر كنار از حمایت از اسرائیل و تسریع بازگشت مسیح٬ دیگر نگرانی و دل مشقولی بنیاد گرایان اوانجلیست٬ نظیر بنیاد گرایان مذاهب دیگر٬ مسئله زنان و نقش آنها در خانواده و اجتماع است و از دشمنان عمده فمینیسم و برابری زنان اند.
بنیاد گرایان مسیحی با نو ـ محافظه كاران (نئو كانز) كه هم اكنون در قدرت دولتی امریكا سهیم اند٬ نیز رابطه تنگاتنگی دارند٬ و همراه با لابی قدرتمند یهودیان امریكا و بسیاری از بنیادگرایان یهودی مثلثی را تشكیل می دهند كه سیاست خارجی امریكا را تعین می كند. چنین حضور و مداخله بنیاد گرایان مذهبی در قدرت دولتی٬ در امریكا از بزرگترین خطراتی است كه جهان فعلی را تهدید می كند.
بر كنار از اوانجلیست ها٬ دسته دیگر بنیاد گرایان مسیحی٬ كاتولیك های بنیاد گرا هستند. اینان مخالف دیدگاههای عقل گرا و تاریخی رایج در میان بسیاری از كاتولیك های ارتدكس هستند٬ و بدنبال بازسازی لحظه های طلائی گذشته اند. بر این باورند كه درست آنچه كه در گذشته از آسمان ها به قدیسان شان منتقل شده٬ باید بی هیچ كم و كاست به نسل های بعدی منقل شود. از نظر آنها كلیسا تنها مرجع و نهادی است كه رستگاری را ممكن می سازد. اینان بر كنار از موعظه های محافظه كارانه و واپس گرا در زمینه مسائل اجتماعی و خانواده٬ از نظر سیاسی كم خطر تر از اوانجلیست ها هستند.
بنیادگرایان یهودی
نظیر دیگر بنیاد گرایان٬ اینها نیز در جستجوی بازگرداندن یك گذشته طلائی اند كه در تصور خود دارند. بنیاد گرایان یهودی عمدتا در نیویورك و در اسرائیل متمركز اند و عمدتا از یهودیان ارتدكس و فوق ـ ارتدكس تشكیل می شوند . اینان بدنبال ایجاد جامعه ای هستند كه در آن قانون مذهبی یهود (هالاخا) بر سراسر زندگی خصوصی و عمومی یهودیان ساكن در قلمرو حكومت یهود حاكم شود. این قانون را مبتنی بر قرائت كلمه به كلمه پنج كتاب اول تورات٬ كه آنرا كلمات خدا می دانند كه مستقیما به پیغمبران یهود نازل شده٬ و نیز مبتنی بر تلمود یا تورات شفاهی می دانند و اجرای بی چون و چرای آنرا خواهانند. بر كنار از خواست های سیاسی شان٬ نگرانی عمده شان در مسائل اجتماعی و خانوادگی٬ و محدود كردن نقش زنان در اجتماع و تقلیل نقش شان به زاد و ولد اولاد فراوان است.
بنیاد گرایان یهودی نیز در انتظار مسیح خود هستند كه حكومت واقعی یهود را در «سر زمین مقدس» بر پا سازد و معبد سوم (معبد سلیمان را كه دو بار در تاریخ از سوی بابلی ها و رومی ها ویران شد٬ و مسلمانان مسجد الاقصی و قبه الصخره را بر روی آن بر پا كردند) از نو بنا كنند. مكاتب مختلف بنیاد گرای یهودی تعابیر مختلف خود را از ورود مسیح شان دارند. عده ای از آنها معتقد اند كه باید بازگشت مسیح را تسریع كرد و نقش مهمی را برای پیروان خود در این راه قائل اند. بر این باور اند كه هم اكنون «عصر مهدویت» فرا رسیده و باید ورود مسیح یهود را سرعت بخشید. حزب ان.آر.پی (حزب مذهبی ی ملی) كه یكی از دست راست ترین احزاب مذهبی اسرائیل در دوران معاصر بوده٬ از پیروان این نظریه است. اما گروه دیگری كه به عنوان «هاندیم» معروف اند٬ معتقدند مسیح هر زمان كه خدا اراده كند باز می گردد و سلطنت یهود را بر پا می سازد و تلاش انسانی در تسریع آن دخالتی ندارد. بسیاری از اینها در اصل با ایده صهیونیسم و ایجاد دولت اسرائیل مخالف بودند٬ اما سر انجام به آن پیوستند. حزب «شاس» كه عمدتا یهودیان خاور میانه ای و غیر اروپائی را نمایندگی می كند و از احزاب مذهبی دست راستی اسرائیل است٬ پیرو این نظریه است. مكتب دیگری از بیناد گرایان یهودی بنام «نتوری كارتا» (نگهبانان شهر) وجود دارد كه كلا ضد ـ صهیونیست هستند و هیچ اعتقادی به دولت اسرائیل ندارند. اینان معتقدند كه تا آخر زمان٬ هنگامی كه خدا همه مردمان را زیر یك رهبری متحد می سازد٬ یهودیان حق تشكیل دولت خود را ندارند٬ و باید عقوبت الهی را كه قوم یهود را از سرزمین موعود بیرون رانده بپذیرند و در غربت و پراكندگی به زندگی صلح آمیز ادامه دهند. پاره ای از این دسته با بنیاد گرایان مسلمان ایرانی هم رابطه دارند و در مضحكه ـ كنفرانس هولوكاست تهران كه احمدی نژاد راه انداخته بود٬ شركت كردند.
بنیاد گرایان یهودی٬ به استثناء نتوری كارتا٬ هیچ گونه حقی برای اعراب و فلسطینی ها قائل نیستند٬ و رسما معتقد به استفاده از خشونت و زور در بیرون راندن آنها از «سرزمین موعود» هستند. بسیاری از آنها در شهرك های یهودی نشین سر زمین اشغالی كرانه غربی رود اردن ساكن اند و از بزرگترین موانع حل مسئله فلسطین و صلح بحساب می آیند. از خشن ترین گروه های بنیاد گرا٬ یكی حزب «كاخ» بود كه توسط می یر كاهانی٬ یك بنیاد گرای یهودی اهل نیویورك در اسرائیل ایجاد شد. او یك نژاد پرست ضد عرب بود كه در نیویورك «لیگ دفاع یهود» را ایجاد كرده بود و بخاطر ایجاد ناامنی اف . بی . آی فعالیت های او را ممنوع كرد٬ و او به اسرائیل رفت. در ١٩٨٤ عضو كنست (پارلمان اسرائیل) شد٬ ولی بخاطر مسائل فراوانی كه ایجاد كرد٬ از فعالیت سیاسی در اسرائیل محروم شد. یكی از پیروان او٬ باروخ گلداستین در شهر الخلیل (هبرون) فلسطینیان را هنگام نماز به مسلسل بست و چند ده نفر آنها را كشت٬ و خود نیز در این جریان كشته شد. می یر كاهانی نیز بعدا به نیویورك بازگشت و در سال ١٩٩٠بدنبال یك سخنرانی توسط یك عرب ترور شد.
گروه بنیاد گرای دیگری كه به خشونت دست زد٬ گروه «گوش امونیم» (پیمان مومنین) است كه از حزب ان . آر . پی منشعب شده بود. اینها نیز رسما نژاد پرست و ضد عرب هستند٬ و دست به ترور چندین شهردار عرب در سرزمین های اشغالی زدند. آنها با یهودیان طرفدار صلح نیز به مقابله پرداختند٬ و به یكی از رهبران مهم آن نیز سوء قصد كردند. هدف عمده آنها تلاش برای تسریع بازگشت مسیح یهودی است٬ و معتقدند كه یهودیان سكولار ناخواسته این بازگشت را تسریع كرده اند.
بنیاد گرایان یهودی در مورد غیر یهودیان بطور كل برخوردی نژاد پرستانه دارند. از نظر آنها در قلمرو حكومت یهود ٬ غیر یهودیان «پسران نوح» نیز حق اقامت دارند٬ اما بمثابه «بیگانگان مقیم» باید موقعیت «نازل تر» خود را به نسبت یهودیان بپذیرند. نكته جالب توجه آنكه این برخورد را نسبت به مسیحیان و بنیاد گرایان مسیحی كه از متحدان آنها هستند٬ نیز دارند. همانطور كه بنیاد گرایان مسیحی برخوردی تحقیر آمیز به یهودیان دارند٬ اما بخاطر نقشی كه قرار است یهودیان در تسریع بازگشت مسیح ایفا كنند٬ از آنها حمایت می كنند٬ بنیاد گرایان یهودی نیز با تحقیر به بنیاد گرایان مسیحی نگاه می كنند٬ اما بخاطر حفظ حمایت آنها از سیاست های خود٬ رابطه بسیار نزدیكی با آنها دارند. این رابطه دو جانبه هر چند كه فرصت طلبانه است٬ نیروی عظیمی را با قدرت سیاسی و مالی فراوان بوجود آورده٬ و درك این رابطه پیچیدگی فراوان مسئله فلسطین٬ و محوری بودن آن را در سیاست جهانی نشان می دهد.

بنیاد گرایان مسلمان
جنبشهاي بنیاد گرای اسلامی نظیر بنیاد گرایان مسیحی و یهودی پدیده های جدیدی هستند. قرنها رهبران سنتي مذهبي، روحانيون عاليمرتبه يا علماء ، تقريباً در تمام جهان اسلام بخش لاينفكي از نهادهاي سياسي موجود به شمار ميآمدند. آنها يا از وضعيت موجود دفاع ميكردند يا در مقابل حاكمان مستبد و فاسد «تقيه» پيشه ميكردند. در اواخر قرن نوزدهم و به ويژه در اواسط قرن بيستم، ساختار اجتماعي و اقتصادي سنتي جوامع اسلامي با توسعهگرايي اروپاييها دستخوش تجزيه شد. فقط از آن موقع، و به ويژه پس از تشكيل دولت ـ ملتها در جوامع اسلامي، است كه شاهد ظهور تدريجي جنبشهاي اسلامي رادیكال هستيم كه وضعيت موجود سياسي را با هدف استقرار حكومت اسلامي در هر جنبهاي از حيات اجتماعي به معارضه ميطلبند.
از آغاز تماس با غرب، و شكست و حقارت بعدي جهان اسلام، صرفنظر از روحانيون سنتي كه همچنان به سياستهاي فرصتطلبانه و تقيهگرانهي خود ادامه ميدادند، اسلامگرايان دو استراتژي عمده را دنبال كردند. استراتژي نخست اصلاحات و مدرنيزه كردن بود و استراتژي ديگر اعاده و بازگشت به بنيادهاي اسلام. مصلحین اسلامی بخاطر ادامه سیاست های استعماری و امپریالیستی قدرت های خارجی و فساد و دیكتاتوری حكومت های وابسته به این قدرت ها نتوانستند كار چندانی پیش برند. بتدریج میدان برای بنیاد گرایان رادیكال باز شد و رفته رفته بسياري از هواداران اصلاح طلبان مسلمان جذب ديدگاههاي راديكالتر شدند. شكست نیروهای ملی گرا و چپ نیز این روند را شدت بخشید.
جنگ سرد بسياري از كشورهاي خاورميانه را در چنگ ابرقدرتها قرار داد. خاورميانه به عرصة كامل سياستهاي جهاني آمريكا و شوروي تبديل گرديد. تاسيس دولت اسرائيل، آوارگي فلسطينيها و جنگهاي اعراب و اسرائيل منشاء جديدي از مناقشه و درگيري را پديد آورد. جنبش های بنیاد گرای اسلامی بسیار متنوع اند و در این نوشته به سه جنبش اصلی در مصر٬ هند و پاكستان٬ و ایران اشاره می كنم.(1)
حسن البنا (1906ـ1949) در مصر به اين نتيجه رسيد كه ضعف و خواري جوامع اسلامي در انحراف آنان از اسلام «راستين» ريشه دارد و خواهان بازگشت به شيوههاي حكومت در صدر اسلام شد. او تمدن غرب را غيراخلاقي، ماديگرايانه و فردگرايانه ميدانست و اعتقاد داشت كه چنين تمدني اثرات منفي بر جوامع اسلامي داشته است. او سازمان اخوان المسلمين را كه بعدا در اغلب كشورهای عرب گسترش یافت٬ ایجاد نمود. این سازمان نه تنها پيكارهاي خشونتآميزي را بر ضد بريتانيا برپا كرد بلكه مدرنيستهاي غيرمذهبي مصري را نيز آماج حملات خود قرار داد. در دههي 1930 البنا حتي با مغازله با دربار فاسد سلطنتي فاروق ميكوشيد تا آنها را به ممنوعيت احزاب سياسي غيرمذهبي وادارد. در اوايل دههي 1940، اخوان المسلمين «سازمان مخفي» خود را ايجاد و در 1948 نخستوزير را ترور كردند. پليس در اقدامي متقابل البنا را در 1949 به قتل رساند.
با سقوط سلطنت در مصر و به قدرت رسيدن افسران آزاد، اخوان المسلمين در ابتدا از ناصر حمايت كرد اما بزودی از حكومت خودكامهي او سرخورده شد. در سال 1954 ناصر با خشونت، بسياري از رقباي بالقوة خود را اعم از چپ٬ ليبرالها و نيز اخوان المسلمين نابود كرد. سيد قطب (1906ـ1966)، برجستهترين متفكر اخوان المسلمين، به «اردوگاه» فرستاده شد و در آنجا كتاب راهنما را نوشت كه به مهمترين كتاب مرجع بسياري از اسلامگرايان راديكال بدل شد. او معتقد بود كه دنياي اسلام غير اسلامي و مشابه با دوران جاهلیت (اعراب قبل از اسلام) شده است و خواهان ايجاد حكومت خدا از طريق براندازي دولت و جايگزيني آن با رژيمي اسلامي بر پايهي شريعت بود. او تمدن غربي را شكستي تمام عيار ميدانست. ناصر او را
از زندان آزاد كرد اما هنگامي كه شبكهي زيرزميني سلولهاي تروريستي قطب كشف گرديد كه خود را براي مجموعهاي از ترورها و عمليات خرابكارانه آماده ميكردند، دستور دار زدن او را داد. اخوان المسلمين بهرغم سركوب وحشيانه نابود نشد و اعضاي آن در انشعابات دروني دو جهت متفاوت را پيش گرفتند. برخي به اصلاحطلبي ميانهروتر و سياست پارلمانتاريستي روآوردند، برخي انزوا پيشه كردند و عدهاي راديكاليسم بيشتري را پيش گرفتند و انواع سازمانهاي تروريستي را به وجود آوردند.
در هندوستان، هنگاميكه استعمارگران شروع به مدرنيزه كردن نظام حقوقي و آموزشي كردند و بدينسان علما را از كنترل اين نظامها محروم نمودند علماي محافظهكار سنتي حوزههاي علميهي دئوباندي و بارلوي به مخالفت با آنها پرداختند. اگرچه دئوبانديهاي اوليه طرفدار اصلاحات بودند دانشجويان و حوزههايي كه در شمال هند تاسيس كرده بودند به مراكز متنفذي براي آموزش بنيادگراها تبديل شد. پس از تشكيل پاكستان، اين دانشجويان «جمعيت علماي اسلام» را به وجود آوردند. بخشهاي متفاوتي كه در اين سازمانها پديد آمده بود بعد ها در آموزش و ايجاد طالبان افغانستان فعالترين نقش را داشت.
جريان بنيادگراي ديگري در هند توسط ابوالعلی مودودي (1903ـ1979) ايجاد شد كه «جماعت اسلامي» را در 1941 پايهريزي كرد. مودودي طرفدار تفسيري از اسلام بود كه بسيج تقوا و ايمان براي عمل سياسي را هدف قرار می داد. حكومت را تنها از آن خدا می دانست. اگرچه مودودي مخالف علماي سنتي بود٬ در جریان تهیه قانون اساسي اسلامي پاكستان به صفوف آنان پيوست. وي براي زير فشار گذاشتن دولت جديد پاكستان، از طريق يك استراتژي فاشيستوار بر اقليت مذهبي مسلمان احمديه انگشت گذاشت و با بسيج تودهها برضد آنها آشوبهاي مهمي را به وجود آورد. یكبار بخطر جنایاتش به اعدام محكوم شد٬ ولی حكم اش به حبس ابد كاهش یافت و سرانجام آزاد شد. او با تكرار اين استراتژي موفق شد بخش عمدهاي از خواستهاي اسلاميِ محافظهكارانهي خود را در قانون اساسي بگنجاند و با قدرت در مقابل هر نوع اصلاحات ترقيخواهانه بايستد. مودودي نهايتاً در١٩٧٠ در زمره دولت مردان مهم رژيم خشن نظامي ژنرال ضياءالحق در آمد.
در ايران برنامههاي سريع مدرنيزاسيون رضا شاه از جمله كشف حجاب اجباري زنان٬ روحانيون را به خشم آورد. واكنش آنها منجر به سركوب وحشيانهي پليس شد، از جمله يورش خونين به مسجدي در سال 1935 كه بسياري از روحانيون در جريان آن كشته يا زخمي شدند. در سال 1941، پس از عزل رضا شاه توسط متفقين، و خلاء سياسي ناشي از آن، نواب صفوي (1924ـ1956) جریان بنیاد گرای فداييان اسلام را با هدف اسلامي كردن مجدد جامعهي ايران تاسيس كرد. وي از جمله خواهان به كارگيري قوانين و مجازاتهاي اسلامي، حجاب مجدد زنان، جدايي زن و مرد در مدرسه و محيط كار و اعدام كساني بود كه با اسلامي كردن مخالفت ميكردند. فداييان اسلام نه تنها مقامات ارشد از جمله نخست وزيران را ترور كردند بلكه روشنفكران غيرمذهبي را نيز هدف قرار دادند. اگرچه آنها بعدها با خشونتي هر چه تمامتر توسط رژيم محمدرضاشاه سركوب شدند و نواب صفوي و سه همكار وي در سال 1956 اعدام گشتند، پيروان آنها خود را تجديدسازمان كرده و نقش مهمي در زير فشار گذاشتن علماي سنتي براي حمايت از خميني و نيز بسيج بازاريان ثروتمند بازار در جريان انقلاب 1979 ايران ايفا كردند.
تمام اين جنبشهاي راديكال اسلامي در زماني ظهور كردند كه كشورهايشان برنامههاي مدرنيزاسيون پرشتابي را از سر ميگذراندند. بهرغم تفاوتهاي بسيار در الگوهاي توسعهي اجتماعي و اقتصادي اين كشورها، نتايج بيش و كم شبيه بود. از جمله ميتوان به شهريشدن سريع (در پاكستان كمتر)، رشد سريع جمعيت، توسعهي طبقهي متوسط جديد حقوقبگير، رشد شكاف ميان ثروتمندان و تهيدستان، رشد آلونكنشينها و لومپنپرولتاريا، و در سطح سياسي رشد خودكامگي و بسط و گسترش دستگاههاي سركوبگر دولت براي كنترل و سركوب مخالفان اشاره كرد. شكست اين برنامههاي مدرنيزاسيون در سايهي حمايت شركتهاي چندمليتي و بوروكراسيهاي ناكارآمد و فاسد دولتي، به رشد مسائل اقتصادي و بيثباتي اجتماعي به ويژه ميان جوانان انجاميد، قشري كه تقريباً بيش از 55 درصد جمعيت را در اين جوامع تشكيل ميداد.
علاوه بر اين، شكست ساير نيروهاي سياسي از قبيل چپ، ناسيوناليستها و اسلامگرايان ليبرال امكان شكلگيري نيروهاي آلترناتيو در مقابل بنيادگرايي اسلامي راديكال را از بين برد. چپ، مجهز به ايدئولوژي و راديكاليسم قدرتمند خود، شمار فزايندهاي از طبقات متوسط جديد و تحصيلكرده را به ويژه در ايران و مصر جذب خود كرده بود. دانشگاهها كه به سرعت به عرصهي اصلي فعاليت سياسي تبديل شده بود تحت رهبري دانشجويان سوسياليست و كمونيست قرار داشت. با توجه به برنامههاي سياسي چپ كه ضدامپرياليستي، ضدسرمايهداري و ضدديكتاتوري بود، نه تنها زير ضرب رژيمهاي سركوبگر قرار داشت بلكه مورد حملهي نيروهاي مخالف ديگر از جمله ناسيوناليستها و اسلامگرايان ليبرال نیز بود. ترس دولتها بيشتر از چپ بود تا اسلامگرايان راديكال. بدينسان، سركوب خشونتبار نيروهاي چپ اجازه داد تا دانشجويان اسلامگراي راديكال رشد كنند. جدا از سركوب دولت، خودِ چپ نيز در برخي موارد عامل شكست و ناكامي خود بود. بخشي از چپ به دليل پيوند مستحكي كه با اتحاد شوروي داشت بشكل عامل سياست خارجي شوروي عمل ميكرد. صرفنظر از سياستهاي فاجعهبار حزب توده در ايران، ميتوان به موارد ديگري مانند انحلال ارادي حزب كمونيست مصر به دنبال اوجگيري ناسيوناليسم ناصر اشاره كرد. در سوي ديگر طيف چپ راديكاليسم افراطي حاكم بود كه بدون در نظر گرفتن واقعيتهاي عيني زمان طرفدار برنامههاي راديكال بودند. چشمگيرترين نمونه كودتاي كمونيستهاي افغاني در سال 1978 برضد داوود خان در افغانستان و اجراي اجباري اصلاحات راديكال و غيرعملي توسط دولت تركي بود. اگرچه اين سياست پاسخي به عمليات مخفي آمريكا با كمك پاكستان در افغانستان و مجاهدين بنيادگرا بود، با اين همه اقدامي مطلقاً اشتباه بود كه به كودتاهاي ديگر و تجاوز مصيبتبار شوروي به افغانستان منجر شد.
جنبشهاي قدرتمند ناسيوناليستي در پاكستان، مصر و ايران ، بهرغم تفاوتهايي شاخص خود، چندان نگران اسلامگرايان راديكال نبودند و بيشتر از چپ ميترسيدند. اين جنبشها كه عمدتاً از سوي بورژوازي و اقشار بالايي طبقات متوسط شكل گرفته بودند، از راديكاليسم چپ ميهراسيدند. اسلامگرايانليبرال نيز كه هوادارانشان جذب چپ شده بودند و براي حفظ هواداران خود مستقيم يا غيرمستقيم مجبور بودند شعارهاي چپ را وام بگيرند همين احساس را داشتند. زماني كه چپ توسط رژيمهاي ديكتاتوري و غيردمكراتيك سركوب ميشد، اين نيروها يا از اقدام آنها حمايت می كردند و يا سكوت پيشه می كردند. علاوه بر اين، هرگاه ناسيوناليستها با بحراني مواجه ميشدند و يا در مناقشات قومي يا ملي به مخمصه ميافتادند، به اسلام متوسل ميشدند و در پي هواداراني از صفوف اسلامگرايان بودند. به عنوان نمونه، بلافاصله پس از تشكيل پاكستان مناقشات قومي حاد شد، همان اقوامي كه مدعي باورهاي مشترك جمعي و سنت فرهنگي به عنوان يك ملت بودند٬ از اعتقادات اسلامي به عنوان نيرويي وحدتبخش استفاده كردند. در ايران، مصدق و جبهة ملي پيوندي قوي با فدائیان اسلام و روحانيون به رهبري آيتالله كاشاني داشتند. در مصر انور سادات دست اخوان االمسلمین را باز گذاشت و امتیازات زیادی به آنها داد.
از آنجا كه اين دولتها از حمايت تودهاي برخوردار نبودند، هر زمان كه با بحراني سياسي روبرو ميشدند به اسلامگرايان متوسل مي شدند و با خشنود ساختن آنان امتيازاتي به ايشان ميدادند. دولت نظامي ژنرال ايوبخان در پاكستان كه اساساً براي عقب راندن تعديات بنيادگرايان اسلامي بر مسند قدرت نشسته و آنان را به زندان انداخته بود، هنگام مناقشهي كشمير، به مودودي، رهبر بنيادگرايان جماعت اسلامي، رجوع كرد تا حكم جهاد برضد هند را اعلام نمايد. بعدها هنگامي كه توطئهي مجاهدين اسلامي بر ضد داوود خان در افغانستان شكست خورد و به پاكستان گريختند، نخست وزير ذوالفقار علي بوتو به آنان پناه داد و در جنگ افغانستان از ايشان دفاع كرد. در ايران، مصر، و بسياري از كشورهاي ديگر اين منطقه، ديكتاتورهاي فراواني بودند كه با خشنود كردن اسلامگرايان قدرت خود را حفظ ميكردند. اين رژيمها براي اثبات اسلامي بودن خود جنبشهاي چپ و زنان را سركوب ميكردند و طنز تلخ در این است كه به اين طريق با خود شيطان وصلت كردند: شاه ايران در انقلاب 1357 به رهبري آيتالله خميني سرنگون شد، علي بوتو در پاكستان توسط يك ژنرال اسلامگراي خشن به دار آويخته شد و سادات در مصر توسط گروهي از راديكالهاي بنیاد گرای اخوان المسلمین ترور شد.
خشنود كردن بنيادگرايان براي منافع كوتاه مدت تنها به رژيمهاي خودكامه و جنبشهاي ناسيوناليستي منطقه محدود نبود. قدرتهاي خارجي به ويژه ايالات متحده در تقویت این جریانات نقش مهمی داشتند. توافق روزولت با ابن سعود٬ ريگان و ماجرای ایران ـ كنترا٬ حمايت ريگان از مجاهدين و بن لادن در افغانستان و حمايت مستقيم سيا از بريگاد نظامي بينالمللي اسلاميها برضد شوروي؛ رابطهي كلينتون با طالبان به اميد احداث خط لولة نفت براي شركت يونوكال٬ و همكاري جورج دبليو بوش با اتحاد شمال (مجاهدين سابق) نمونههاي قابل اشاره هستند.
به رغم تفاوتهاي بسیار٬ جنبش های بنیاد گرای اسلامی خصوصيتهاي مشابه چشمگيري با هم دارند. همگی بر این اعتقاد اند كه جوامع اسلامي بر اثر نفوذ فرهنگهاي ماترياليستي غربي و نيروهاي بيگانه به فساد كشیده شدهاند و مسئول اين وضعيت علماي محافظهكار سنتي، طبقات بالاي جامعه و دولتهاي فاسد در سرزمينهاي اسلامي هستند. بنياديترين خواست بنيادگرايان تشكيل دولت اسلامي است. در مورد حكومت اسلامی نظرات متفكران اسلامي متفاوت بوده. همگی توافق دارند كه حاكم و سلطان زمانی مشروعيت دارد كه در حمكرانی قوانين قرآن را به كار بندد. اما در مورد تنظیم رابطه با حكمران نظرات متفاوت است و دستكم چهار تفسير متفاوت را می توان مد نظر قرار داد.
نخستين نظر این بوده كه سلطان باید از طريق فقها و علمای دین هدايت شود. اكثريت وسيع علماي سنتي شيعه و سني قرنها از اين راهحل پيروي كردند. در عمل، معناي اين امر همكاري رهبران مذهبی و رهبران سياسي بوده. نظر دوم كه در واقع نقطه مقابل نظر اول است، بر اين باور است كه علما، به جاي پند و اندرز دادن به شاهان، بايد بر علیه آنان فتوای جهاد دهند. مرجع در اين مورد ابن تيميه است كه در قرن سیزده میلادی بر ضد حاكمِ منصوبِ مغوليها فتوا داد. فداييان اسلام و خميني در ايران، فرقهي جهاد اسلامي اخوانالمسلمين در مصر، طالبان در افغانستان و بسياري از جنبشهاي بنيادگراي اسلامي جديد چنين اعتقادي دارند. سومين ديدگاه، ضمن اعتقاد به مبارزه با سلطان و حاكم٬ بر آن است كه علما خود منشاء فساد هستند و بايد نابود شوند. فرقهي شوكري اخوانالمسلمين در مصر و گروه فرقان در ايران از نمايندگان اين ديدگاه هستند. و سرانجام ديدگاه چهارم معتقد است كه تا ظهور مهدي، اميدي به تشكيل رژيم اسلامي عادلانه نيست. برخي مهدی موعود خود را به وجود آوردند؛ دروزيها در فاطميهي مصر، پيروان مهدويت در سودان، بهائيان در ايران و احمديهها در هند و پاكستان از آن جمله هستند. ديگران مانند حجتيه در ايران منتظر ظهور مهدي هستند. گروه هائی نیز هستند كه انزوا و عزلت پیش گرفته و منفعلانه در انتظارظهور مهدي هستند.
در دوران معاصر به دلائلی كه در بالا اشاره شد٬ از ميان تمام اين دیدگاهها٬ گروه دوم یعنی بنيادگرايان راديكال، موفقترين گروه در جذب هوادار براي عملي كردن سياستهاي خويش بوده اند. آنها شديداً طرفدار خشونت بوده و مرتجعترين نيروي سياسي به حساب ميآيند. به عنوان نيرويي پيشامدرن شديداً ضد هر چيزي هستند كه رنگ و بوي مدرن دارد. يكي از مهمترين نشانههاي برنامههاي بنیاد گرایان اسلامي٬ نظیر بنیاد گرایان مسیحی و یهودی٬ و البته بیشتراز آنها مسئله حقوق زنان و محدود كردن نقش زنان در اجتماع است.
بنیاد گرایان اسلامی كه عمدتا از طبقات متوسط حقوقبگير جديد هستند٬ از لایه های دیگر اجتماع از جمله بخشهايي از طبقات متوسط سنتي شهري٬ و مهاجرین به شهرها٬ و لومپن پرولتاريا حمایت می گیرند. با وخامت بيشتر شرايط اجتماعي، سياسي و اقتصادي ، شمار فزايندهاي از اين اقشار به سازمانهاي مذهبي راديكال جذب شدند. بر خلاف روحانیون وعلماي سنتي كه دسترسي مستقيم به تودههاي مومن داشته اما قصد بسيج آنها را نداشته اند، و نيز اصلاح طلبان اسلامی كه دسترسي چندانی به تودهها نداشته قصد بسيج آنها را نیز نداشته٬ چرا كه عمدتا بدنبال اصلاحات از بالا بوده اند، بنیاد گرایان اسلامی مستقيماً تودهها را هدف قرار داده و آنها را بر ضد وضع موجود بسیج می كنند. آنان براي جلب هواداران و سمپاتها مدرسه و درمانگاه تاسيس می كنند و مساجد را به سازمانهاي خدماتي اجتماعي چندمنظوره تبديل كرده اند. پوپوليسم بنيادگرايان، تبيين های سادهي آنان از علل مشكلات جوامع اسلامي و تاكتيكهاي صريح و خشونتآميزشان بر ضد رژيمهاي ديكتاتوري كشورهاي خود و منافع قدرتهاي بيگانه به شدت آنان را محبوب ساخته است.
تا جايي كه فعاليت آنان به طبقات متوسط محدود است، این جریانات رادیكال تهديد واقعي محسوب نميشوند اما زماني كه موفق به بسیج تودهها شوند٬ آنطوركه در ایران كردند٬ و طالبان در افغانستان٬ می توانند حكومت اسلامی خود را ایجاد كنند. این جریانات در دوران اخير، علاوه بر سياستهاي راديكال و خشونتبارشان، هر جا كه امكان داشته باشد به فرايندهاي دمكراتيك نیز متوسل شدهاند و در انتخابات شركت ميكنند. جنبش بنیاد گرای حماس در سرزمین های اشغالی و حزب اله لبنان از نمونه های بارز این امر است. اگر از پيروزي آنان در انتخابات و تشكيل دولت جلوگيري شود خشنتر شده و براي جامعه خطر بيشتري ميآفرينند. نمونهي زندهي اين امر الجزاير است كه از انتخابات 1991 به اين سو، دهها هزار الجزايري بيگناه توسط بنيادگرايان اسلامي قتلعام شدهاند، و دولت الجزایر نیز به يك دولت پليسي تمامعيار تبديل شده. از طرف ديگر، اگر بنيادگرايان اجازه يابند تا از طريق فرايندهاي انتخاباتي و يا از طريق جنگ داخلي و انقلاب دولت تشكيل دهند، با توجه به تعصب، عدمتحمل، و بياحترامي به حقوق بشر و دمكراسي، به سادگي ميتوانند قدرت خود را براي تحميل ارادة خويش بر جامعه به كار بندند.
با بينالمللي شدن فزايندهي كشمكشها در جوامع اسلامي٬ جنبشهاي بنيادگرا زمينههاي رشد جديدي پيدا كردند. حمله ١١ سپتامبر در امریكا و عكس العمل حكومت امریكا در حمله به افغانستان٬ و سپس حمله به عراق و ادامه درگیری ها٬ دخالت ايران در لبنان، جنگهاي روسيه با چچنيها، مناقشات پاكستان و هندوستان بر سر كشمير، حضور نظامي آمريكا در خليج فارس و حمايت از اميران و شيخنشينهاي فاسد و خودكامه همراه با ادامهي كشمكشهاي فلسطين و اسراييل و انتقاضهي دوم جملگي در بينالمللي شدن جدالهاي محلي و منطقهاي نقش داشته است. بسياري از سازمانهاي بنيادگراي راديكال اسلامي ضمن حفظ پايههاي محلي خود حركت به سوي بينالمللي شدن بيشتر مناقشات را آغاز كردند. تداوم سركوب رژيمهاي خودكامه و نبود امكان بيان مخالفت٬ بسياري از راديكالها را از پايگاههاي بومی خود بيرون راند و بسیاری از آنها در كشورهای غربی به فعالیت در میان مسلمانان مقیم این كشور ها مشغول شده و نظرات واپس گرا و پیشا مدرن خود را تبلیغ می كنند.
در چنین شرائطی است كه تعرض بنیاد گرایی از سوی مذاهب مختلف در نقاط مختلف جهان بر علیه سكولاریسم و دستاوردهای مدرنیته شدت گرفته و اینان با نفوذ هر چه بیشتر خود در سیاست گذاری دولت ها اثر گذار شده اند. در كشورهائی كه بنیاد گرایان یا به قدرت دولتی رسیده و یا در دولت نفوذ عمده یافته اند٬ نظیر ایران٬ اسرائیل و ایالات متحده٬ منابع و امكانات دولتی و اجتماعی را مستقیما در جهت پیشبرد سیاست های واپسگرای خود بسیج كرده اند. در كشورهائی با دولت هائی كه مشروعیت چندانی ندارند٬ از جمله بسیاری از كشور های عربی٬ بنیاد گرایان امتیازات روزافزونی گرفته و خود را به قدرت نزدیك می كنند. در كشورهای غربی با رشد سریع مسلمانان٬ چه از طریق زاد و ولد و چه مهاجرت٬ دولت ها ی پارلمانتاریستی برای جلب آراء به مذهبیون محافظه كار كه خود را نماینده تمامی جماعت مسلمان این كشور ها جا می زنند٬ امتیازات رو افزونی می دهند. در این كشور ها نیز بسیاری نیروهای مترقی و چپ كه بر علیه نژاد پرستی و مسلمان ـ ستیزی مبارزه می كنند٬ و با سیاست های مداخله جویانه قدرت های غربی در كشور های مسلمان مخالفند٬ از جریانات اسلامی حمایت طی كنند.
ادامه این شرائط٬ همزمان با مقابله بنیادگرایان مسیحی و یهودی از یك طرف و بنیادگریان مسلمان از سوی دیگر٬ وضعیت فوق العاده خطرناكی را در جهان امروز ایجاد كرده و هرگز دستاوردهای مدرنیته كه طی چند قرن و با مبارزات روشنفكری در نقاط مختلف جهان به سختی و بتدریج بدست آمده٬ در مخاطره نبوده. از این روست كه همكاری همه نیروهای مترقی و سكولار٬ اعم از چپ٬ لیبرال٬ و مذهبیون عقل گرا و مقابله با بنیاد گرائی مذهبی٬ بیش از هر زمان دیگری ضروری است.
*****
1- این قسمت از نوشته حاضر ترجمه یكی از دوستان از بخشی از مطلبی است از من كه متن اصلی آن اخیرا بشكل مفصل تری در نشریه زیر منتشر شده است.
Saeed Rahnema, “Radical Islamism and Failed Developmentalism”, in Third World Quarterly, vol. 29, No. 3, 2008.
*

قرآن همچون یک قصه
(گزارشی از یک مقاله)
مهدی استعدادی شاد

نویسندهی تونسی، عبدالوهاب مدب[مؤدب]، در نشریه "لتر انترناسیونال" آلمانی (شماره 73، تابستان 2006)* مقالهای دارد با نام "Der Koran als Mythos" عنوانی که ما آن را در این یادداشت به "قرآن همچون قصه" ترجمه کردهایم. در حالی که معادل رایج برای واژه " Mythos" در فارسی اغلب "اسطوره" بوده یا در جاهایی به "افسانه" نیز برگردانده شده است.** از آنجا که تکیه مدب بر قوه تخیل در شناخت اُفقهای متن چشمگیر است، ما واژهی قصه را در این رابطهی مشخص همچون معادل "میتوس" برگزیدهایم.
نوشتهی مدب، سوای مقدمه، از 4 بخش تشکیل میشود که عنوانهای بخشها به قرار زیر است:
1) قرآنخوانی و خوشنگاری آن، 2) مقدسسازی متن، 3) تعصبورزی بر سر معنا و 4) توانایی تخیلات.
نویسنده در مقدمه، سخن خود را با این نکته آغاز میکند که وابستگی او به زبان عربی، و به ویژه زبان قرآنی، مرکز آن فضایی است که او در آن به صورت سوژه (فاعل شناسا) رشد کرده است. وی در ادامه از تجربهی رشد کردن با دو زبان مختلف میگوید.
از این زبانها یکی زبان مادری او بوده و متکی بر گویش تودهی مردم در تونس و دیگری زبان پدری که پس از 4 سالگی با آن آشنا میشود. وقتی پدرش، که عالم مذهبی بوده، قرآن را به زبان عربی به او درس میدهد.
مدب، ریشه زبان عربی قرآن را در پایان قرن هفتم و آغاز قرن هشتم میلادی میبیند که همچون سایر"زبانهای رایج دوران باستانی " (ein archaisches Idiom) با زبانهای مرده پیش از خود در زمینهی تخیلات پیوندهایی دارد. با این حال وی خاطر نشان میسازد که زبان عربی که میگویند تغییر اساسی نکرده، بدون دگرگونی و رشد نمانده است. البته در مقدمه از این نکته هم با خبر میشویم که نویسنده تونسی در کنار یادگیری قرآن، در مدرسه دولتی وبه هنگام آموزش و پرورشی مدرن، زبان فرانسه را نیز آموخته است. از اینرو یادگیری سنتی الفبا و با سواد شدن وی همزمان با یادگیری زبان خارجی در مدرسه همراه بوده است. بنابراین آموزش دوگانه برای او دریچهای شده که قرآن را همچون منبعی برای خوانش و نگارش و سخنوری در نظر گیرد.
وی در بازبینی دوران آموزش خود درمییابد که "زبان مقدس" در چارچوب زبان پدری به او انتقال یافته و اصل وراثت در آن نهفته است تا احکام معتبر برای مردگان را به زندگان گوشزد سازد. در ضمن یادآور میشود که در آن روند آموزش سنتی وی قرآن را میآموخته بی آن که آن را بفهمد. اما در آنزمان او با کلماتی در صحبتهای روزمره روبرو میشده که قبلاً در خواندن قرآن به گوشش خورده است. مدب گزارش میکند که قدیمها به هنگام خواندن قرآن خود را در جنگل تاریکی مییافته که در آن گاهی و در گوشهای با روشنایی روبرو شده است. وی بر این باور است که این تجربهی اولیه در برخورد با قرآن او را برای دریافت نکتهای خاص حساس ساخته است که آن را قرائت شاعرانه میخواند. زیرا در این فضا، آدمی با گوش جان موسیقی کلماتی را میشنود که از ترکیب حروف با صدا و بیصدا به وجود آمدهاند. به ویژه که بارها در برخورد با متن، وی مغلوب این تمایل شده که به جای فهم معنا فقط آهنگ کلام را بشنود.
در بخش نخستین مقالهی خود، که پس از مقدمه میآید، مدب این تجربهی شخصی را در خواندن قرآن با آن سنتی منطبق میبیند که علمای دینی آن را امر یا علم تجوید میخوانند. تکنیک و تأثیر اصلی این نوع خوانش متن، که به ترانهخوانی پهلو میزند، اینست که آواز خود مانع و دیواری برای دریافت معنا است. هدف این خواندن نیایش اینست که کلیشههای صدایی و ملودی کلام را تکرار کند.
البته مدب معتقد است که پنهان شدن معنا در خوانش قرآن فقط در کار تجوید و قرائت خواننده (قاری) اتفاق نمیافتد، پشت پرده رفتن معنا به هنگام خوشنویسی کلام قرآن نیز پیش میآید.
در واقع پشت تکنیکهای بازگویی و بازتاب کلام قرآن، این هدف خوابیده است که مخاطب برای دریافت معنا باید به حافظه خود رجوع کند. به اصطلاح در گنجینهی حافظه را بگشاید که در پیش سورهها و آیهها را از بر کرده و به خاطر سپرده است. نکتهی جالب توجه این است که در سایر ادیان ابراهیمی نیز رفتار آئینی یادشده به اجرا درمیآیند که نیایشخوانی و زبورخوانی (Psalmodie) و تهذیب (Kalligraphi) نامیده میشوند.
در بخش دوم مقاله، که عنوان مقدسسازی متن را بر خود دارد، مدب به این نکته اشاره دارد که در کنار مقدسسازی زبان عربی این خیال و پندار هم حقیقت آسمانی قلمداد میشود که قرآن، کلام دست نخورده آفریدگار را بازتاب میبخشد. بنا بر یک چنین افسانه و قصهای به یکباره زبان انسانی به زبان خدایی تبدیل میشود. بدین سان زبان قرآنی نه فقط با آن شگردهای روانشناسانه یاد شده به جایگاه صاحب سیطرهای میرسد بلکه با کمک تخیلورزی که در فضای افسانه و قصه رشد و نمود کرده به ابزار کار نیز بدل میگردد. ابزاری برای آن که تا ابد تمام احکام مطلق و بیانتها و ناآشنا و نامریی را بازتاب بخشد. آن حرمتگذاری بینهایت به متن و این مقدسسازی که به عرش اعلا میرسد، توجیه آن دُگم (جزمی) میشود که "اعجاز" نام دارد. اعجازی که انسان را ناتوان از پی بردن به ژرفای قرآن میسازد. مدب در پی این نکته اشاره میکند در زمانهایی که نیروی خلاقه هنوز از سرزمینهای اسلامی نگریخته بود، دُگم (جزم) اعجاز قرآن برای بسیاری از نویسندگان هماوردجویی محسوب میشد که روی دست مدعای آن بلند شوند واثری بهتر ارائه کنند. در اینجا مدب یادآور نویسنده نابینایی میشود با نام "ابوالعلای معری" که در قرن یازده میلادی در شمال سوریه میزیسته با استفاده از زبان طنز در رسالهی "الغفران" (آمرزش) به میدان چنین هماوردی وارد شده است که دُگم (جزم) غیر قابل رقابت بودن قرآن را بشکند.
در این راستا مدب به نقش و باور جنبش معتزله (قرن میلادی در بغداد) نیز اشاره دارد که به رغم عدم انکار خدایی بودن پشتوانه قرآن، آن را فعلیتبخشی الاهی در زبان انسانی ارزیابی کردهاند.
در بخش سومی که نویسنده تونسی به پدیدهی تعصبورزی بر سر معنا میپردازد، به آن واکنش خشکهمقدسان اشاره دارد که باور بی اما و اگری به دُگم اعجاز قرآن را در مقابل زبان طنزآمیز "ابوالعلا معری تبلیغ و ترویج کردهاند. از دل این واکنش، نهادی سر برمیآورد که انحصار تفسیر و معناشناسی کلام قرآن را فقط در اختیار خود دانسته است. از انحصار حق معنا کردن گذشته، مدب به تغییر و تحول دیگری در قرآنخوانی اشاره دارد که در این دو دهه اخیر آن سبک مصری قرآنخوانی که با طنین غریبهای اما مطبوع انگشت نشان میشد، کنار رفته و سبک مکتب وهابیون میداندار گشته که قرآنخوانی را ابزار تبلیغ جهاد و وحشت سازی برای مومنان کرده است که نسبت به احکام علما بی اعتنا شدهاند.
مدب در بخش آخر مطلب خود این امکان را بررسی میکند که قرآن را از منظر کارکرد سمبولیک (نمادین) مورد توجه قرار دهد تا این متن را از دست تفاسیری نجات دهد که مُبلغ حقایق نحیفانه هستند و تودههای مردم را با اطمینانبخشیهای مزورانه به تعصبورزیهای غیر انسانی وا میدارند.
مدب معتقد است که اگر نگاه کارشناسانه به متن قرآن بیندازیم، آن را در کاربرد روزمره و عملی مورد سوء استفاده قرار نخواهیم داد. برای همین بایستی به آن رویکرد و گرایشی بال و پر داد که به بررسی زمانه شکلگیری متن قرآن میپردازد. یعنی همان کاری که روزگاری اسپینوزا در مورد کتاب مقدس "انجیل" انجام داد و رساله "یزدانشناسی سیاسی" را نگاشت.
برای کار معناشاسی قرآن در روزگار حاضر بایستی آن کتاب راهنمای ابنالخطیر را کنار گذاشت که امروزه در تدریس رسمی دانشگاههای عربی کاربرد دارد. این کتاب به خاطر ساده کردن مسایل، مدعی ارائه معنایی روشن از کلام قرآن است و از سوی بنیادگرایان اسلامی مورد سوء استفاده قرار میگیرد. در این رابطه، مدب تفسیر طبری را بهتر ارزیابی میکند که مفاهیم دو پهلو را خاطرنشان میسازد و به معناهای مختلف اشاره میبرد.
در این راستا به "کلید اسرار" فخرالدین رازی (قرن دوازه میلادی) نیز ارجاع داده میشود که داوری پیرامون روایات بسیاری را به قوهی خرد میسپارد.
مدب هنگامی که قرآن پژوهی مدرن را برای فهم کلام دینی لازم میداند، به سه کتاب در این زمینه اشاره میکند و مطلب خود را به پایان میبرد. این کتابها به قرار زیر هستند:

1 – Francois Deroche, le livre manuscrit arabe, Paris 2004, BNF
2 – Christoph Luxenberg, Die Syro – Armäische Lesart des Koran, Berlin 2002, Schiler
3 – Alfred - Louis de Premare, Aux Origines du Coran, Paris 2004, Teraedre
* - Lettre International, Nr. 76, 2006.
** - در این مورد رجوع کنید به مقدمه نجف دریابندری بر ترجمه کتاب "افسانهی دولت" از ارنست کاسیرر، انتشارات خوارزمی.
*





نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد