بی بی سی: برای نسل جوان جامعه ما که خواهان جامعهای آزاد و دموکراتیک و عادلانه با اقتصادی شکوفا است، داشتن اطلاعات و شناخت از شرایط و عوامل درونی و جهانی پیدایش سازمان چریک های فدایی خلق ایران، چگونگی پیدایش و رویکرد و عملکرد آن حائز اهمیت است.
در بررسی تاریخ معاصر ایران نمیتوان و نباید تاریخ جریان فدایی را نادیده گرفت چرا که بخشی تفکیک ناپذیر از تاریخ معاصر جامعه وکشور ماست.
هدف من در این نوشته، اما پرداختن به این مسائل و توضیح این تاریخ نیست، بلکه تنها بخش کوچکی از خاطراتم را که آن را زندگی کرده ام، بازگو می کنم.
بعد از ضربه خوردن رفیق حمید اشرف، دیگر رهبران و بسیاری از کادرهای ورزیده سازمان در ۸ تیر ۱۳۵۵، تیم ما هم متلاشی شد.
من روز ۸ تیرماه، به طور چشم بسته، در خانهای بودم که بعداً فهمیدم در تهران پارس قرار داشت. ۸ عضو دیگر درهمین خانه بودند که هر کدام، از یک درگیری گریخته یا ارتباطشان قطع شده بود و به طور موقت به آنجا منتقل شده بودند و باهم چشم بسته بودند ( یعنی همدیگر را نمی شناختند و تا آن لحظه یکدیگر را ندیده بودند). شرایط بسیارسخت وخطرناک بود. هرلحظه، هر ساعت، هر روز و هر شب، انتظار حمله و درگیری داشتیم.
روزی که خبر کشته شدن حمید اشرف و دیگر رفقا را شنیدیم، متوجه شدیم که ارتباطمان با بخش های دیگر سازمان قطع شده است.
ما ۹ نفر، با هم چشم باز شدیم و جلسه گذاشتیم .هر کس هر امکانی را که داشت مطرح کرد. رفیق سیمین توکلی که به عنوان زن این خانه بود، گفت:"من امکانی را میشناسم که میتواند به ما کمک مالی کند." رفقا با قید احتیاط او را برای دریافت کمک مالی، سر قرار فرستادند. او سر قرار رفت، ولی شب به خانه نیامد. ما نمیدانستیم چه بر سر او آمده و مجبور بودیم تنها کاشانه موقتی مان را هم از دست بدهیم. حالا نه پول داشتیم نه ارتباط و نه جا برای زندگی کردن.
رفیق مرد این خانه به نام خدابخش شالی مطرح کرد که:" من میتوانم یک رفیق دختر را به منزل مادرم ببرم."
قرعه به نام من در آمد. رفقای دیگر هم هر کدام به طور موقت به امکاناتی که می شناختند رفتند. ما شبانه آنجا را ترک کردیم. من به همراه رفیق خدابخش شالی به خانه مادر او رفتیم . این مادر مهربان، پیر زنی بود که به تنهایی در اتاقی در طبقه پایین یک خانه زندگی میکرد. با مهربانی و صفا از من استقبال کرد و مرا پذیرا شد.
مدت ۱۷ روز نزد او ماندم. من و او بشدت با هم انس گرفته بودیم. عشق خالصانه این الهه مهربانی به فرزندش و یاران او از جمله من، روزهایی مملو از خوشبختی و لحظههای سرشار از نشاط و سعادت را نصیبم کرده بود. هر روز در کارهای خانه از جمله شستن ظرف، رفت و روب خانه و پختن غذا به او کمک میکردم. او هم خوشحال بود که به این بهانه، هر چند روز یک بار فرزندش را که برای دادن خبر و گزارش از رفقای دیگر نزد ما میآمد، میبیند.
بعد از ۱۷ روز ، خدابخش به من گفت که ما برای گرفتن ارتباط با رفقای شاخه مشهد که ضربه نخورده بودند باید به مشهد برویم.
لحظه خداحافظی فرا رسید. لحظه ای فراموش نشدنی. غمی مرموز به جانم افتاده بود، انگار میدانستم که این آخرین باری است که این مادر مهربان با فرزندش خداحافظی میکند. ارتعاش دست ها و آغوش گرمش را که مانند کبوتری کوچک و لرزان، خود را در آغوش فرزندش انداخته بود و گریه میکرد، هرگز از یاد نمیبرم.
با قلبی آکنده از عشق و احترام از او جدا شدیم و به همراه سیامک اسدیان که ما به او اسکندر میگفتیم با یک ماشین پیکان که صندوق عقبش پر از وسایل چریکی بود به سمت مشهد به راه افتادیم. این ریسک بزرگی بود؛چراکه اگر به هر بهانهای در مسیر تهران به مشهد، ماشین ما مورد بازرسی قرار میگرفت، به احتمال قوی ما هر سه نفر درگیر و کشته میشدیم.
ما با آگاهی بر این مساله این ریسک را پذیرفتیم و به طرف مشهد حرکت کردیم. شب را در گرگان در یک ایستگاه پمپ بنزین توقف کردیم. در پیاده روها، مسافرها وسایل خود را پهن کرده بودند و استراحت میکردند. ما هم که وسایل خواب ، پتو و ملافه همراه داشتیم، سفره پهن کردیم، نان و پنیر و هندوانه خریدیم و شام خوردیم.
تابستان بود و فصل مسافرت. جنب و جوش مردم که همه با ماشین های سواری و وسایل مسافرت در رفت و آمد بودند و تعداد زیادی در پیاده روها برای استراحت خوابیده بودند، ما را هم به وجد آورده بود. آنها تکلیف خود را با زندگی روشن کرده بودند. از لحظه لحظههای زندگی با تمام طراوت و زیباییش لذت میبردند و عشق می ورزیدند.
ما هم به زندگی عشق می ورزیدیم و زندگی را دوست داشتیم. جوان بودیم و سرشار از نیروی زلال و دلنشین جوانی. آن حس مطبوع و گرمای تابستان و نسیم روح افزای خنک آخر شبی، فضایی زیبا و رویایی به وجود آورده بود، طوری که میل رفتن نداشتیم، ولی باید میرفتیم؛ این تعهد ما به رفقای شهیدمان بود که پرچم آنها را برافراشته نگهداشته و تا پای جان به اهداف انسانی آنها وفادار بمانیم .
ما خوشبخت بودیم و احساس زیبای در خدمت مردم بودن، به ما امید و عشق به زنده بودن میداد. ما آگاهانه این زندگی را پذیرفته بودیم و هیچکس ما را مجبور نکرده بود. با تمام ناپختگی جوانی و شاید به نظر عدهای ماجراجویی، تلاش و مبارزه خود را، عمل انسانی می دانستیم. چند ساعتی استراحت کردیم و بعد به رفتن ادامه دادیم.
به مشهد که رسیدیم، خانه زوّاری گرفتیم. من در خانه ماندم و رفقا برای اجرای قرار و برقراری ارتباط بیرون رفتند. چند ساعت بعد آمدند. خوشحال بودند که ارتباط بر قرار شده است. وسایل را به رفقای مشهد تحویل دادند و قرار بر این شد که آنها به تهران برگردند و من در مشهد بمانم.
من همراه کاظم غبرایی که ما به او کوچک خان میگفتیم به طور چشم بسته به خانهای رفتم. رفیق دختر جوانی که خانم خانه بود در رختخواب خوابیده بود. لیلی دختری بسیار جوان و پرشور بود که بیماری رماتیسم گرفته و نمی توانست راه برود. خانه بسیار بینظم و در هم و بر هم بود و احتیاج به نظافت و رفت و روب داشت. از روز دوم به جان خانه افتادم و مشغول تمیز کردن آنجا شدم.
دقیق نمیدانم ۲ یا ۳ روز آنجا بودم. از آنجا باز به طور چشم بسته به خانه دیگری منتقل شدم. در این خانه جدید، حسن جان فرجودی (رحیم) را دیدم. او مسول آن تیم بود. رحیم قد معمولی، اندام نحیف و چهره ای ملایم و نجیب داشت. او به آرامی صحبت میکرد و بسیار متین و پر تحمل به نظر می رسید. من ماجرای تیم تهران پارس و وضعیت خودم را برایش تعریف کردم.
در آن زمان تعدای از رفقا به علت ضربه خوردن تیم ها، پراکنده و بی سرو سامان زندگی میکردند، جا و مکان درستی نداشتند بی پولی و بی امکانی میتوانست باعث شود که هر لحظه در دام ساواک گرفتار شوند.
من مدت یک هفته در آنجا ماندم و بعد به تهران برگشتم. در تهران یک رفیق پسر به سر قرارم آمد که بعدها فهمیدم از افراد انشعابیون است. او گفت که با همدیگر به اتاق تکی یکی از رفقا میرویم. نزدیک غروب بود، سوار ماشین شده و به ده چهار دانگه که در اطراف تهران قرار دارد، رفتیم.
هنگامی که وارد خانه شدیم، خدا بخش شالی را در آنجا دیدم و بسیار خوشحال شدم. او این خانه را کرایه کرده بود. رفیق خدا بخش شالی به من گفت که با صاحبخانه صحبت کرده و زمینه را برای آمدن من آماده کرده است. او به صاحب خانه گفته بود که از جنوب میآید، راننده است، درتهران کار میکند و همسرش از جنوب برای معالجه بیماریاش به نزدش میآید. به این شکل آمدن من به آنجا توجیه و عادی بود.
منطقه چهار دانگه، در راه تهران به کرج قرار دارد و مهاجرنشین بود. مردم آن اکثراً از روستاهای آذربایجان و کردستان و نقاط دیگر به آنجا آمده و مردها برای کارگری به تهران میرفتند. زن ها عمدتا خانه دار و بیسواد بودند. نهر آب زلالی از میان این ده می گذشت که زنها عمدتا برای شستن گلیم و لباس و ظرف به کنار آن میرفتند. من هم گاهی اوقات، روزها به کنار این نهر می رفتم، لباس می شستم و با مردم صحبت می کردم.
خدا بخش شالی یک وانت داشت. روزها به تهران میرفت، هم کار میکرد و هم قرار اجرا میکرد. بعضی اوقات من هم برای اجرای قرار با او به تهران می رفتم.
برای سازماندهی جدید، قرار بر این شده بود که تیم جدیدی تشکیل بدهیم. در آن زمان رفقا تصمیم گرفته بودند که بعضی از تیم ها را در شهرهای کوچک تشکیل بدهند. گرفتن خانه در تهران بسیار مشکل بود. بعد ازضربات سخت و سنگین اردیبهشت و تیر ۱۳۵۵ و از بین رفتن تیم های متعدد در تهران، قرار براین شد که ما به شهرهای کوچک یا شهرهایی که تا آن زمان در آنجا حضور نداشتیم، عقب نشینی کنیم تا آب ها از آسیاب بیفتد و ما جان دو باره بگیریم.
از طرف دیگر گرفتن خانه، خود مشکل بزرگی بود چون بنگاهی ها به هیچ وجه خانهای به زن و مرد جوان اجاره نمی دادند. اولاً بنگاهی ها باید اجاره کنندگان خانه را به کلانتری یا ژاندارمری محل معرفی می کردند، ثانیا اجاره کنندگان خانه، باید شغل مناسب و هویت مشخص می داشتند. بنا بر این کار سخت بود و باید زمینه چینی می کردیم.
تصمیم گرفتیم رفیقی را به شهر ورامین بفرستیم تا در آنجا در مغازه ای کار کند و وقتی که جا افتاد، از طریق او که شغل مشخص و اعتبار اجتماعی مشخصی پیداکرده بود، خانهای اجاره کنیم.
به این منظور رفیقی را که به او جعفر میگفتیم و بسیار جوان بود و تیپی کارگری داشت به ورامین فرستادیم. او در یک مغازه آهنگری مشغول به کار شد و اتفاقاً در مدت کمی هم صاحب کار از او بسیار راضی بود و هم در محل جا افتاد. ما بعد از تحقیق در شهر ورامین به این نتیجه رسیدیم که گرفتن خانه اجاره ای کار سادهای نیست. مجبور شدیم دو اتاق در یک خانه، همراه با صاحبخانه اجاره کنیم .
به شهر ورامین آمدیم و در این خانه سکنی گزیدیم. زن صاحبخانه یک دختر جوان ۱۸ ساله بود؛ بسیار مهربان و ساده دل و یک دختر یک ساله داشت به نام اکرم. من و این دختر جوان با همدیگر بسیار صمیمی شدیم. او مرتب با من درد دل میکرد.
تنش های زیادی در زندگی این زن و شوهر جوان وجود داشت. قهر و آشتی و جنگ و دعوا دایما چاشنی زندگی آنها بود. من در نگهداری بچه و کارهای خانه به او کمک میکردم. با همدیگر خرید می رفتیم. مادر شوهر زن جوان به عروسش میگفت این شمسی خانم به راستی با همه آدم هایی که من دیدهام فرق دارد، چقدر مهربان و خودمانی است.
به او میگفت که کاری نکن که اینها از اینجا بروند، تو اگر با چراع دور شهر بگردی چنین کسی را پیدا نمیکنی. ما تلاش میکردیم در محله به عنوان انسان های معتمد جا بیفتیم و بعد بتوانیم خانهای در بست اجاره کنیم و تیم جدیدی تشکیل بدهیم.
گفتم که ما در صدد تدارک برای تیم جدید بودیم. بعد از ضربات و در چنین شرایطی بود که عدهای به این فکر افتادند که "مبارزه مسلحانه هم استراتژی،هم تاکتیک" غلط است و باید راه دیگری را برگزید. بحث و فحص ها شروع شد. روزها و ساعت های طولانی وقت ما متوجه این موضوع شده بود که ما اشتباه کردیم و ضربات، ناشی از نوع مبارزه مان است و اگر ما راه دیگری را برای مبارزه بر می گزیدیم، این همه رفیق از دست نمی دادیم. در سازمان، نظرات حزب توده برای اولین بار فرصت ابراز پیدا کرد بود.
کم کم زمزمه انشعاب شروع شد. خدا بخش شالی هم تمایل به انشعابیون داشت و با هم ساعت ها در این زمینه بحث میکردیم؛ من از موضع رد انشعابیون و او از موضع دفاع. در این رابطه برای من هم سؤالاتی مطرح شد و باید بیشتر با رفقای مسول صحبت میکردم.
به این منظور تقاضای ملاقات با رفقای مسول سازمان را کردم. درست کردن تیم جدید معوق ماند. رفقا، قراری برای من با رفیق حسن فرجودی دادند. من او را دیدم و ساعت ها با همدیگر صحبت کردیم. عاقبت رفیق فرجودی رو به من کرد و گفت:"رفیق شمسی! تصمیمت را بگیر با سازمان میمانی یا با انشعابیون میروی؟"
من گفتم:"رفیق، من تصمیم را گرفتم و با سازمان میمانم. با رفیق شالی هم صحبت کرده ام و گفته ام که با سازمان میمانم."
پس از آن، رفقا به من قراری دادند که به مشهد بروم. من با ناراحتی از رفقا جعفر و شالی خداحافظی کردم و به مشهد رفتم.
در مشهد، قرارم به این شکل بود که باید در جایی علامت سلامتی خود را میزدم و در خیابان دیگر، سر ساعت ۳ بعد از ظهر قرار را اجرا میکردم. علامت را زدم و به سر قرار رفتم. کسی سر قرار من نیامد. نیم ساعت دیگر قرار را تکرار کردم و باز هم کسی نیامد.
با خود گفتم شاید اشتباهی شده و من باید در مشهد بمانم و قرارم را دو باره فردا تکرار کنم. ولی شب را کجا بمانم؟ امکان هتل گرفتن نبود. در مشهد هم جایی را نمی شناختم. به این فکر افتادم که شب را در حضرت رضا به سر ببرم و فردا دو باره سر قرار می روم. کمی در شهر گشتم و هوا که داشت تاریک میشد، به طرف حرم به راه افتادم .
حرم شلوع بود و من در میان مردم راحت میتوانستم با آرامش و به دور از تعقیب و مشکوک شدن بمانم. در جایی نشستم و به فکر این بودم که چرا رفقا سر قرار من نیامدند. آنها میدانستند که یک رفیق دختر سر قرار میآید. آیا آنها به این مساله فکر نکرده بودند که چه خطراتی میتواند رفقای دختر را تهدید کند؟
جنب و جوش حرم انسان را بیاختیار از فکر کردن به مسایل خود باز میداشت و تماشای مردم که از هر قشر و طیفی برای زیارت آمده بودند باعث میشد که انسان به ابهت و نقش مذهب در زندگی مردم توجه کند. عدهای راز و نیاز میکردند و از خدا طلب بخشش میکردند، عدهای گریه و زاری میکردند و عدهای نماز میخواندند. مشغول تماشای مردم شدم.
در آنجا احساس امنیت میکردم. تا پاسی از شب، حرم همچنان شلوغ بود و بعد آرام آرام خلوت شد به طوری که تعدادی زن پیر مشعول نماز و عبادت بودند. در این میان سر وکله یک طلبه جوان عظیم با جثه واقعاً غول پیکری پیدا شد که چشمش به دنبال زنان میگشت.
دراین میان چشمش به من افتاد و لبخندی نامحسوس روی چهره اش نشست. از نگاهش فهمیدم که قصدی دارد و من باید آگاهانه برخورد کنم. به طرفم آمد. من خود را جمع و جور کرده و چادرم را هر چه محکم تر روی صورتم کشیدم و به پیر زن ها نزدیک تر شدم. طلبه با صدای دو رگه و عجیبی پرسید:"خواهر شما آسپرین دارید؟ من گلویم درد میکند و سرما خوردهام." پیش خود گفتم به من چه که تو گلو درد داری، برو و مرا به حال خود بگذار. با لحنی بیاعتنا گفتم نه. او تلاش میکرد سر صحبت را باز کند. من میترسیدم که او از خلوتی حرم استفاده کند و به من نزدیک شود و دستش به کمربندم بخورد که طبعا می توانست زندگی مرا به خطر اندازد.
سریع خود را به میان چند پیر زن انداختم و نشان دادم که مشغول نماز خواندن هستم. قلبم به سرعت میزد. زیر چشمی او را در نظر داشتم. او مدتی آنجا توقف کرد و بعد رفت و من از حضور نامطبوع و حریص او نجات پیدا کردم.
بی خوابی و خستگی داشت مرا از پای در میآورد، ولی جرأت خوابیدن نداشتم. به هر جان کندنی بود خود را تا صبح بیدار و هشیار نگهداشتم. وقتی که اذان صبح را گفتند و مردم برای ادای نماز جماعت به حرم آمدند، خیالم راحت شد. حدود ساعت ۹ صبح دسته های مختلف مردم به حرم هجوم آوردند و من بازهم به تماشای مردم نشستم.
به هر صورت تا ساعت ۳ بعد از ظهر خود را مشغول کردم. دوباره زدن علامت سلامتی و اجرای قرار و نیم ساعت تکرار. باز هم کسی سر قرار من نیامد. دیگر مطمئن بودم که اشتباهی رخ داده و من هیچ چارهای ندارم و باید به تهران برگردم.
ارتباطم قطع شده بود. در تمام طول سال های زندگی مخفی و مبارزه از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۵ ، برای اولین بار بود که ارتباطم قطع شده بود؛ اصلاً نمیدانستم چکار کنم. ذهنم کار نمیکرد. همیشه در چنین شرایط بسیار خطرناکی که رفقا خسته بودند، ارتباطشان قطع شده بود و بیهدف و سرگردان در خیابان ها می گشتند، مورد شک و شکار ساواکی ها قرار میگرفتند و درگیر و شهید میشدند.
باید حواسم را خوب جمع می کردم. تصمیم گرفتم بلیت بخرم و به تهران برگردم. ولی در تهران به کجا می توانستم بروم؟ قراری نداشتم. در تهران خطرناک، یک دختر جوان در شب های بی پناهی و دربه دری. چه ها که در انتظارم بود .
هنگام آمدن به مشهد شوق دیدار رفقای جدید به من انگیزه میداد که سختی و بی خوابی راه را تحمل کنم و با شور و امید برای برنامههای جدید آماده شوم . ولی حالا بعد از آمدن به مشهد و اجرا نشدن قرار ، خسته وبی خواب و احساس خطرات ناشی از ضربه خوردن های احتمالی و بدون داشتن قرار و ارتباط ، در تهران جه باید بکنم . پاشنه آشیل ما چریکها و مخصوصاً رفقای دختر که تنها میشدیم و یا به مسافرت میرفتیم مسلح بودن ما بود چون می ترسیدیم به هر دلیلی کسی دستش به کمر بند ما بخورد یا از پشت ما را بغل کند. در آن صورت غافلگیر میشدیم و معلوم نبود کار به کجا میکشید . من از این میترسیدم که کسی مزاخم من شود و مجبور شوم برای دفاع از خود کاری را که هیچگاه آرزو نمیکردم را انچام دهم.
به هرحال بلیت خریدم و سوار اتوبوس شدم. بیش از ۲ روز بود که نخوابیده بودم. رمق نداشتم رنگ و رویم پریده بود. وقتی در صندلی جا گرفتم، اصلاً نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد. دیگر دست خودم نبودکه بتوانم خود را بیدار نگه دارم. چه زمانی اتوبوس راه افتاد و کجا و کی توقف کرد، هیچ چیز به یاد ندارم.
به تهران رسیدیم. همه چمدان های خود را بر می داشتند و به سوی هدف و خانه و کاشانه خود میرفتند . من نه خانه و کاشانه ای داشتم و نه هدف مشخصی. در تهران، شهر شلوع، شهر تماشا، شهر نئون، شهر وحشی و بیرحم باید خودم را حفظ میکردم.
به ناچار بلیت اتوبوسی خریدم و تا غروب خودم را در اتوبوس هایی که از این سر شهر به آن سر شهر میرفتند مشغول کردم. غروب که شد فکر کردم به همان شهر ورامین بروم، شاید رفیق شالی آن خانه را هنوز تخلیه نکرده باشد. بلیت خریدم و سوار مینی بوس شدم و به طرف ورامین راه افتادم.
به ورامین که رسیدم، هوا تقریباً تاریک شده بود و شهر خلوت بود. به طرف دکان آهنگری رفیق جعفر رفتم. دیدم مغازه بسته است. او یک خانه تکی داشت که ما هیچ کدام آن را نمیدانستیم. ناامید و نگران میرفتم. ناگها ن پسر بچه ۸ یا ۹ سالهای را دیدم که وارد کوچه شد. ناخودآگاه از او پرسیدم که آیا تو شخصی به اسم جعفر را میشناسی که در مغازه آهنگری کار میکند؟ گفت آره، او را میشناسم. گفتم مغازه آنها بسته است آیا میدانی که او کجا زندگی میکند؟ او گفت آره، بلدم.
فکر کردم خواب میبینم و یا گوشم اشتباهی میشنود. باورم نمیشد. گفتم شاید بچه است و همین طوری حرف میزند. گفتم تو واقعاً خانه او را بلدی؟ او گفت آره بیا برویم به تو نشان بدهم. من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. به دنبال او به راه افتادم. چند کوچه با همدیگر رفتیم و جلو خانهای ایستاد، زنگ زد و وارد حیاط شد.
تابستان بود و هوا گرم. وارد حیاط که شدیم، دیدم جعفر و خدابخش شالی نشسته اند و دارند با هم حرف میزنند. مرا که دیدند تعجب کردند. جعفر به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت:" رفیق اینجا چه میکنی؟" بغض گلویم را گرفته بود. اشک هایم سرازیر شد.
ماجرا را تعریف کردم و گفتم که هیچ کس سر قرار من نیامد و من مجبور شدم دو باره به اینجا برگردم. گفتم که چقدر شانس آوردم که شما را پیدا کردم.
خدا بخش شالی مریض شده بود و تب شدیدی داشت. او بعد از رفتن من دیگر در آن خانه قبلی زندگی نمیکرد، ولی هنوز آنجا را تخلیه نکرده بود. دو باره به همان خانهای که بودیم برگشتیم. مدت یک هفته آنجا بودم.
رفیق شالی هر روز به تهران میرفت و شب ها به خانه برمیگشت. در یکی از همین شب ها او به خانه نیامد و من به جعفر اطلاع دادم. ما شب را با دادن نگهبانی به صبح رساندیم و روز بعد آنجا را ترک کردیم.
من به خانه یکی از اعضای علنی سازمان که جعفر او را می شناخت و دختر دانشجویی بود که در پانسیون زندگی میکرد رفتم. در آنجا بودم که خبر درگیری و شهادت رفیق خدابخش شالی را شنیدیم. او در میدان قزوین یا خیابان قزوین مورد شک ساواک قرار میگیرد و در درگیری کشته میشود.
بعد از آن، رفقا به من قراری دادند که دو باره به مشهد بروم. در یکی از گاراژهای مسافربری تهران با رفیق صبا بیژن زاده ملاقات کردم. وقتی سر قرار من آمد، بسیار پریشان و رنگ پریده به نظر میرسید. از او پرسیدم رفیق چه اتفاقی افتاده است؟ گفت:" امروز من از خانه بیرون رفته بودم، بعد از چند ساعت که میخواستم به خانه برگردم، دیدم محله شلوغ است و همه از چریک ها حرف میزنند و ماشین های پلیس و انتظامی تمام منطقه را پر کرده. وقتی از ماجرا خبر گرفتم، مردم محل گفتند، ساواک به آنجا یعنی همان خانهای که من ( صبا) در آن زندگی میکردم، حمله کرده و تمام افرادش کشته شده اند.
در آن خانه دو خواهر، سیمین و نسرین پنجه شاهی شهید می شوند. صبا بیژن زاده بسیار ناراحت بود و از من خواست که این خبر را برای رفقای مشهد ببرم.
با صبا خداحافظی کردم و به مشهد رفتم. این بار ارتباطم برقرار شد و دوباره زندگی جدیدی را در آنجا آغاز کردم.