معرفی کتاب

فصل هائی از کتاب «داد بيداد» (جلد اول)

روايت من
ويدا حاجبی

  • روزهاي شكنجه و مرحلة اول بازجويي پايان يافت. اما ماجراي خرس و حسينی و فرمانبري‌هايش از امر و نهي‌هاي عضدی‌، همة ذهنم را گرفته بود. از خودم مي‌پرسيدم، چگونه مي‌توان باور کرد که آدمي تا حد يک حيوان درنده تنزل کند؟
  • به خصوص که فهميده بودم حسينی(محمد علی شعباني) رئيس بازداشتگاه اوين است و عضدی(محمد حسن ناصري) سربازجو. به خودم مي‌گفتم، همين كه پايم به بيرون برسد ماجرا را ‌مي‌نويسم و دستگاه ساواك را افشا ‌مي‌كنم كه مأمورهاي خود را به حيوان‌هاي درندة دست‌آموز تبديل ‌كرده‌ است.

  • برای فردايی بهتر
    مستوره

  • تازه صبحانه خورده بودیم و داشتیم خانه را جمع و جور می‌كردیم كه صدای زنگ در بلند شد. من و فریده با تعجب نگاهی به هم انداختیم. منتظر كسی نبودیم، سروقد هم كه قرار بود فقط یك شب پیش ما بخوابد صبح زود گذاشته بود و رفته بود. تا لای در را باز كردم مرد كوتاه قد و طاسی در را ُهل داد و گفت، «آمدیم برای بازرسی خانه!» دو مرد درشت هیكل هم پشت سرش وارد شدند.

  • امامزاده قاسم، آغاز زندگی چريكی
    عاطفه

  • برادرم حسن مدتی بود كه همة حرف‌هایش شده بود بحث‌های سیاسی و دائم از ضرورت مبارزة مسلحانه می‌گفت. سطح زندگی متوسطی داشتیم و رفتار برادرم در خانواده نمونه بود. درسخوان بود و جدی و با محبت. در دانشكدة فنی دانشگاه تبریز قبول شده بود. رابطه‌ای نزدیك و علاقه‌ای خاص به او داشتم و به شدت تحت تأثیر حرف‌هایش قرار می‌گرفتم. كتاب‌هایی را كه توصیه می‌كرد به هر زحمتی بود پیدا می‌كردم و می‌خواندم و هر وقت خودش و دوستانش كاری به من رجوع می‌كردند به سرعت و دقت انجام می‌دادم. كارم شده بود خواندن كتاب‌هایی نظیر تنازع بقاء داروین و اصول مقدماتی فلسفة پولیتسر و… كه با قایم موشك بازی و به دور از چشم پدر سختگیرم آنها را لا به لای كتاب‌های درسیم می‌خواندم. جزوه‌هایی مربوط به چین و نوشته‌هایی از مائو را هم برای دوستان برادرم، با خط ریز روی چند برگه كپی رونویس می‌كردم. اما خودم را آدم سیاسی نمی‌دانستم و تجربه‌ای نداشتم. گرچه از نبود آزادی، نابرابری‌ها و بی‌عدالتی‌هایی كه دور و برم می‌دیدم رنج می‌بردم.

  • وصله‌ای ناجور
    طاهره

  • پس از چهار ماه، من و دو همسلولی دیگرم را در «كمیتة مشترك» سوار ماشین كردند. تابستان 51 بود. هیچ كدام نمی‌دانستیم به كجا می‌برندمان. یكی از همسلولی‌هایم، فریده دانشجوی پزشكی بود و در ارتباط با یك محفل دانشجویی هوادار چریك‌های فدایی دستگیر شده بود. دیگری، ناهید در ارتباط با مهدی رضائی. نام رضایی‌ها همه جا بر سر زبان‌ها بود و مهدی چهرة جوان و مشهور مجاهدی بود كه پس از شكنجه‌هایی سخت، سرانجام در همان سال 51 اعدامش كردند.

  • چه كسی بايد فرار می‌كرد؟
    رقیه

  • ناهید كه با مجاهدین در ارتباط بود، ایدة فرار را آنهم به شكل سئوال و حتی به طنز با ما مطرح كرد. ما موضوع را جدی گرفتیم. شاید هم ناهید و اشرف از پیش صحبت‌هایی در این باره با هم داشته‌اند. اما آنچه برای من روشن است این است كه ناهید، اشرف، شهین و من طرح داخلی فرار را ریختیم و آن را سازمان دادیم. پیش از هرچیز، باید برای نو روز 52 اجازة ملاقات حضوری می‌گرفتیم. توانستیم با نامه به رئیس زندان و تهدید به اعتصاب غذا، اجازة ملاقات حضوری را بدست آوریم. قرارمان بر این بود كه در ملاقات حضوری وسایل فرار (چادر، كفش و پول) توسط برخی خانواده‌ها به داخل آورده شود و نحوة مشخص فرار تعیین شود. قرار بود در مرحلة اول اشرف و ناهید همراه خانواده‌ها از زندان خارج شوند و بعد اگر فرصت جور شد من و شهین.

  • آموزگاری و مبارزة چريكی
    صدیقه

  • با مرضیه احمد اسکویی در خوابگاه دخترانة دانشسرای عالی سپاه دانش آشنا شدم. سال 47ـ46 بود. هیچ نمی‌دانستم كه از هواداران فعال مبارزة مسلحانه است. از همان دیدار اول، مجذوب رفتار متین و صمیمیش شدم. داشتم وسایلم را در گنجه مرتب می‌كردم كه از كنارم رد شد و گفت، «تمام این كتاب‌هایی كه با خودت آوردی خوندی؟»
  • در پاسخش به طنز گفتم، «نه، آوردم نشون بدم!» خندید و هیچ نگفت. علاقه به كتاب خوانی نقطة اشتراكی شد برای نزدیكی و دوستی میان ما.

  • دايی حسن
    نوشین

  • زمستان سال 52 بود و روزهای پر تب و تاب دادگاه خسرو گلسرخی و كرامت دانشیان. چندین شب متوالی دادگاه آنها از تلویزیون پخش می‌شد. شب‌های دادگاه، خیلی‌ها پای تلویزیون می‌نشستند. صفحه اول روزنامه‌ها به اخبار دادگاه اختصاص داده شده بود. روزنامه‌ها كمیاب شده بودند و دست به دست می‌گشتند. همه جا حرف از بی‌باكی و جسارت گلسرخی و دانشیان بود و بزدلی شماری دیگر از گروه. ساواك تیرش به سنگ خورده بود. نه تنها نمایش فضای خشن دادگاه، ندامت و خوش‌رقصی برخی از اعضاء گروه، به ویژه فرهنگ و مریم و شکوه و سرانجام صدور حكم اعدام برای گلسرخی و دانشیان كسی را مرعوب نكرده بود، بلكه حتی کسانی را كه با سیاست كاری نداشتند، در آن فضای ارعاب و سكوت، مجذوب شجاعت این دو شخصیت کرده بود. در دل مخالفان رژیم هم شور و شوقی بی سابقه بر پا شده بود و در فضای دانشگاه انگار انقلابی رخ داده بود.

  • از زير پلك نفرت
    فهيمه ف.

  • اواخر تابستان 53 بود. هيچ نمي‌دانستم كه نوشتن داستاني ادبي جرم سياسي بشمار مي‌آيد و برايم آن همه درد سر ببار مي‌آورد. بيست و دوسال داشتم و با مرد مورد علاقه‌ام زندگي مي‌كردم. در دانشكدة حقوقِ دانشگاه ملي كه آن روزها به دانشگاه سوسول‌ها معروف بود، درس مي‌خواندم. علاقه‌اي هم به ادبيات و داستان نويسي داشتم. براي مجلة زن روز و تماشا مطلب مي نوشتم و با روزنامة كيهان هم همكاري‌هايي مي‌كردم. با وجودي كه نسبت به مسائل اجتماعي بي‌تفاوت نبودم، خودم را آدم سياسي به مفهوم رايج آن روزها نمي‌دانستم.

  • ليوان‌های پلاستيكی
    ثریا

  • چند روز پیش میان خرت و پرت‌های فروشندگان وسایل دست دوم در بازار اَلیگرِ پاریس، دنبال درِ قوری می‌گشتم. در قوری پیدا نكردم. اما در میان یكی از كارتون‌ها یك لیوان پلاستیك قرمز تیره رنگ و جرم گرفته توجه‌ام را جلب كرد. مثل همان لیوان‌هایی که در زندان، چای روزانه‌مان را كه همیشه بوی كافور می‌داد در آن می‌نوشیدیم.

  • ما و مذهب
    صديقه

  • پيش از دستگيري، بارها با مرضية اسكوئي به ميدان جلو زندان قصر رفته بوديم. آنجا را «كاخ ستم‌شاهي» مي‌خوانديم و تصورات هولناكي از آنجا داشتيم. اواخر 52، وقتي به زندان قصر منتقلم كردند، اولين چيزي كه دريافتم، احساس تحقير بود. بيش از آنچه در تصورم مي‌گنجيد؛ پرخاشگري‌هاي دائم مأمورين، به صف كردن‌هاي زندانيان، انگشت نگاري به شكلي كه گويي اثر پاي حيواني را ثبت مي‌كردند، عکس انداختن‌ها با پلاكي به گردن؛ تمام رخ، نيمرخ. سرآخر هم به قصد كشف شئ ممنوعه، بدنت را با وقاحت تمام وارسي مي‌كردند. به همة زواياي آن، حتي به مهبل و مقعد هم انگشت فرو مي‌کردند.

  • آزادی؛ مقوله‌ای ليبرالی!
    فهیمه ف.

  • از اوین دست بسته همراه دو سرباز مرا فرستادند به زندان قصر. وارد بند که شدم، بر خلاف انتظارم کسی به استقبالم نیامد. چند نفر، رنگ پریده و پوشیده در اونیفورم‌های خاكستری كهنه در راهرو و اتاق‌ها در رفت و آمد بودند. تعدادی هم در اتاق‌ها نشسته بودند و داشتند پتوها را ملافه می‌کردند. چند نفری هم دور من جمع شدند. قیافه و سر وضعم به كلی با آن محیط ناهمخوان بود. شلوار بلوجینی كه مادرم از آمریكا آورده بود، با بلوزی ابریشمی و رنگی تنم بود. همان بلوزی كه چنان نظر زن حسینی، سرنگهبان اوین را جلب كرده بود كه بی‌اختیار با لحنی كشدار به من گفته بود،«بـا… ایــــن ... لبــاس‌ ... هـای ... قـــشنگ ... چــــرا ... از ایــن ... كــارها‌ مــی‌كنیــن؟»

  • هفت‌ خان ملاقات
    ناهيد

  • دوره‌اي كه ما در زندان قصر بوديم هفته‌اي يك بار، روزهاي شنبه، 15 دقيقه اجازة ملاقات ‌داشتيم، با خويشاوندان درجه يك. بند از اول صبح در جنبش بود. به خصوص روزكاري‌ها كه علاوه بر كارهاي معمولِ تميز كردنِ اتاق‌ها، تهيه و تدارك صبحانه و ناهار و شام، شستن ظرف‌ها و… مسئوليت تحويل وسايل دريافتي از خانواده‌ها را هم بر عهده داشتند. هر چه به بند مي‌رسيد از خوراكي و پوشاكي و كتاب متعلق به «كمون» بود و روزكاري‌ها آنها را دمِ در تحويل مي‌گرفتند و به دست شهردار مي‌رساندند. بقيه هم خودشان را براي ديدار آماده مي‌كردند تا تر و تميز و شسته و رفته به ملاقات بروند. «كلاس‌ها» تق و لق مي‌شد و همه منتظر بودند نوبتشان برسد.

  • هاملت در زندان!
    فريده

  • پس از چند ماهي كه در زندان قصر بودم، به اين فكر افتادم كه نمايشنامه‌اي به اجرا بگذارم. به تئاتر علاقه داشتم و كارهاي برشت را هم نسبتاً خوب مي‌شناختم. مي‌ديدم هر وقت دور هم جمع مي‌شويم و سرودهاي دسته جمعي يا آوازهاي تكي مي‌خوانيم از فضا و روابط خشك و نامنعطف محيط بندمان كاسته مي‌شود. هر وقت غزال (پري آيتي) با لال بازي اداي بعضي از همبندي‌هامان را در مي‌آورد، يا اداي اتومبيل‌هاي مختلف فولكس واگن، كاميون و ماشين هاي بزرگ و شيك آمريكايي را و ما مي‌كوشيديم حدس بزنيم اداي چه كسي يا چه اتومبيلي است، تأثير خوشايندي بر فضا مي‌گذاشت و شادي و همبستگي جاي دلخوري‌ها و دسته بندي‌ها را مي‌گرفت، گرچه ناپايدار

  • نوزادِ ما
    طاهره

  • در پي دستگيري دوباره، چندين ماه دركميته زير بازجويي و شكنجه گذرانده بودم. اواخر سال 53، من و چند همسلولي ديگر را از كميته به زندان قصر منتقل كردند. تا وارد شديم خبر داديم كه به زودي يك زنداني حامله را به قصر خواهند آورد. در كميته از نگهبان‌ها شنيده بوديم كه يك زن حامله در سلول کناري ما زنداني است. نتوانسته بوديم با او تماس بگيريم، ولي مي‌دانستيم كه مي‌خواهند منتقلش كنند به قصر. همه با شور و شوق منتظر ورودش بوديم.

  • حرفي به من بزن
    من در پناه پنجره‌ام
    رقيه

  • اواخر، فكر كنم، سال 54 بود كه از كشته شدن اكرم با خبر شدم. چندي بود كه به ساختمان جديد منتقل شده بوديم. طبق معمول با چند تا از رفقا سر كلاس بحث يا كتابخواني نشسته بودم كه ناگهان خبر را شنيدم. يادم نيست چطور و از كي شنيدم، اما يكهو كمرم تير كشيد. ديگر نتوانستم از جا تكان بخورم.
  • درآن لحظه معناي اصطلاح «كمرم شكست» برايم ملموس شد، و حرف پدرم كه مي‌گفت، «مرگِ برادر بزرگترين مصيبته.» امروز هم هر وقت ياد آن لحظه مي‌افتم بغضم مي‌گيرد …
  • اكرم صادق پور كلوري اواخر سال 51 دستگير شد. چند ماهي بيشتر در زندان نماند. تازه ديپلم دبيرستانش را گرفته بود و اهل كلور، يكي از دهات بندر پهلوي بود. چهره‌اي زيبا و رفتاري خوشايند داشت. پوستش گلگون و شفاف، موهايش به رنگ روشن، براق و بلند بود. گاه خود به خود او را «هلو خانم» صدا مي‌كرديم. اما جذاب‌ترين حالت او، براي من صداقتش بود كه انگار از زير پوست صورتش به بيرون مي‌تراويد.

  • همه كه در خارجه درس نخوانده‌اند!
    فريده

  • سرانجام بعد از چندين ماه، در اواسط سال 53، نوبت دادگاه من هم رسيد. خيالم راحت بود كه پروندة سبكي دارم. گمان مي‌كردم در بازجويي‌ها معلوم شده كه هيچ نوع فعاليت و ارتباط سياسي نداشته‌ام. دفاعية كوتاهي نوشته بودم با درخواست برائت. براي تهية آن، كساني كه تجربه‌اي داشتند هيچ كمكي به من نكردند. چون جزو دسته و گروهي به حساب نمي‌آمدم. فقط چند دوستِ كم تجربه مثل خودم، توصيه‌هايي به من كرده بودند.