ما و مذهب

صديقه

 

پيش از دستگيري، بارها با مرضية اسكوئي به ميدان جلو زندان قصر رفته بوديم. آنجا را «كاخ ستم‌شاهي» مي‌خوانديم و تصورات هولناكي از آنجا داشتيم. اواخر 52، وقتي به زندان قصر منتقلم كردند، اولين چيزي كه دريافتم، احساس تحقير بود. بيش از آنچه در تصورم مي‌گنجيد؛ پرخاشگري‌هاي دائم مأمورين، به صف كردن‌هاي زندانيان، انگشت نگاري به شكلي كه گويي اثر پاي حيواني را ثبت مي‌كردند، عکس انداختنها با پلاكي به گردن؛ تمام رخ، نيمرخ. سرآخر هم به قصد كشف شئ ممنوعه، بدنت را با وقاحت تمام وارسي مي‌كردند. به همة زواياي آن، حتي به مهبل و مقعد هم انگشت فرو مي‌کردند.

پس از همة اين تحقيرها، سر‌انجام پايم رسيد به اتاق كوچكي كه بند سياسي ناميده مي‌شد. بيش از ده نفر در آن چپانده شده بودند. هر تازه واردي كه از راه مي‌رسيد، به زحمت جايي هم براي او باز مي‌شد. همچون ظرفِ ُپري كه بعد از چندين تكان محكم، جا باز مي‌كند و مي‌شود آن را ُپرتر كرد.

بعد از من و چند تازه وارد، ديگر جايي براي ُپرتر كردن نمانده بود. مجبور شدند اتاق پشتيِ دفترِ «خانم دكتر» را هم به اتاق ما اضافه كنند. بند ما شد دوتا اتاق تنگ تو درتو. ناچار چند نفر شب‌ها تو راهرو مي‌خوابيديم. مي‌گفتند دارند بندِ نوسازي براي زنان سياسي درست مي‌كنند.

در همين ماه‌ها چند دانشجوي هوادار چريك‌هاي فدايي و تعدادي معلم و شاگرد مدرسة رفاه به ما اضافه شدند. خيلي از گردانندگان مدرسه مذهبي رفاه و دبيرستان پسرانة علوي از طرفداران مجاهدين بودند. با يورش ساواك به مدرسة رفاه، زهرا ميرخاني ناظم مدرسه و چندين معلم و شاگرد دستگير شده بودند. دست آخر هم در مدرسه را تخته كردند.

در آن دو اتاقِ تنگ هرچه تعدادمان بيشتر مي‌شد، ناچار مقررات و نظم سخت‌تري برخود اعمال مي‌كرديم. ساعات «سكوت مطلق» آنقدر زياد شده بود كه سوسن يكي از شاگردان مدرسة رفاه كه چهارده سالش بود مي‌گفت، «با اين همه سكوت، اقلاً ده دقيقه هم براي داد زدن برنامه بگذارين!». اما در آن چند ماهي كه با ما بود خواستش برآورده نشد.

سواي هواداران مجاهدين، خانم دباغ (حديده چي) كه مذهبي سنتي بود با دخترش رضوانه هم پيش از من به قصر منتقل شده بودند. من در كميتة مشترك با آنان همسلول بودم، در گير و دار انتقال از زندان موقت شهرباني به كميتة مشترك. پس از چند ماه انفرادي در يكي از دخمه‌هاي زندان شهرباني، براي اولين بار با خانم دباغ و دخترش رضوانه همسلول شدم. پيش از آن با طرز فكر و پوشش مجاهدين، با روسري‌هاي خاصي كه به نشانة گسست از مذهب سنتي فقط قرص صورت را بيرون مي‌گذاشتند آشنا بودم. ولي اولين بار بود كه با يك زن مذهبي سنتي و زنداني سياسي روبرو مي‌شدم.

خانم دباغ سي و پنج سال بيشتر نداشت، اما جا افتاده و مسن به نظر مي‌رسيد. خميده راه مي‌رفت و مي‌گفت بيمار است. از نداشتن حجاب چنان در عذاب بود كه براي رفتن به دستشويي، يا از لباس‌هاي زير اضافي يا از پتوي سربازي كف سلول به عنوان حجاب استفاده مي‌كرد. منوچهري كه بازجوي هردوي ما بود به بهانه‌هاي مختلف به سلول ما سر مي‌زد و متلكي هم بار خانم دباغ مي‌كرد. از گفتگو‌هايشان برمي‌آمد كه در بازجويي مطابق خواست بازجو رفتار نكرده. خانم دباغ از گردانندگان جلسات مذهبي بود و از شاگردان آيت‌الله سعيدي كه گويا زير شكنجه كشته شده بود.

من با اين فكر كه هر مبارز سياسي سواي باورهاي ايدئولوژيكش، عليه ديكتاتوري و ستم مبارزه مي‌كند، مي‌كوشيدم در حد توانم به او كمك كنم. هر چند بعد از مدتي متوجه شده بودم كه خانم دباغ و دخترش ـ كه زير نفوذ مادرش بود ـ از هم غذا شدن با من و همسلولي‌هاي ديگر ابا دارند. در يك كاسه با ما غذا نمي‌خوردند، از تماس با دست يا با بدن خيس ما پرهيز مي‌كنند و به چشم آدمهاي نجس به ما نگاه مي‌كنند. البته آن را به زبان نمي‌آوردند.

در زندان قصر هم همين رابطة يك جانبة ما با خانم دباغ ادامه داشت. خانم دباغ كه خود را بيمار مي‌دانست، در آن جاي تنگ، دائم روي يك پتو خوابيده بود. اما حجاب را هيچ وقت فراموش نمي‌كرد. حتي دختر پنج‌ ساله‌اش را هم با مقنعه به ملاقاتش مي‌آوردند. نسبت به ما بي‌اعتماد بود. با اينكه هيچ وجه مشتركي با ما چپي‌ها نداشت، اما كوشش ما اين بود كه فضاي راحتي براي او فراهم كنيم. ما براي مبارزة مذهبي ها عليه رژيم شاه، از مجاهدين گرفته تا مذهبي‌هاي سنتي و روحانيون، اهميت ويژه‌اي قائل بوديم. گر چه تحليل دقيق و دلايل روشني براي حمايت از آنها نداشتيم. همين قدر كه برخي از روحانيون در مساجد عليه شاه تبليغ مي‌كردند و خميني شورش سال 42 را رهبري كرده بود و سپس تبعيد شده بود براي ما كافي بود.

اين كه مبارزه آنان عليه شاه، بيشتر عليه جنبه‌هايي از زندگي مدرن، از جمله مخالفت با حق رأي زنان و قانون حمايت خانواده بود و تحريم راديو تلويزيون و براي ما پرسشي برنمي‌انگيخت. مي‌گفتيم، «مبارزه و تائيد مشي مسلحانه مهم است، اعتقاداتشان به ما ربطي ندارد.»

هرچه از دستمان برمي‌آمد، براي راحتي مذهبي‌ها انجام مي‌داديم. هر چيز لذيذ و انرژي‌زايي كه روزهاي ملاقات به بند مي‌رسيد براي سحري و افطاري آنان كنار مي‌گذاشتيم. ساعات نماز «سكوت مطلق» برقرار مي‌كرديم. آنها خود ساعتي به صداي بلند قرآن مي‌خواندند و حتي يكي از رفقاي چريك كه صداي زيبايي داشت، براي آنها قرآن مي‌خواند.

خانم دباغ سواد قرآني داشت. پس از چند ماهي كه در قصر بود، فريده و ناهيد برايش كلاس گذاشتند. با استعداد بود و در عرض پنج ماه، با اجازة دفتر زندان، در امتحان كلاس‌هاي شبانة ششم ابتدايي شركت كرد و قبول شد. سپس شروع كرد به زبان انگليسي آموختن. بياد ندارم تا اواخر سال 53 كه خانم دباغ آزاد شد، به اندازة او رعايت حال كس ديگري را كرده باشيم.

پس از انقلاب، هنگامي كه خانم دباغ رئيس بسيج زنان در قزوين شد، مقاله‌اي در بارة زندان در يكي از روزنامه‌ها نوشت. باور نكردني بود! از چند زنداني چپ نام برده بود و سواي بد و بيراه به آنان، مدعي شده بود كه ما در كموني كه در زندان درست كرده بوديم، پول‌هاي زندانيان را به جيب مي‌زديم و پنهاني به خانواده‌هامان رد مي‌كرديم! از توهم و ساده‌نگري خودمان دلم گرفت.

آن زمان هنوز باور نمي‌كردم كه اين اعتقادات و تنگ نظري‌ها و خود را حقيقت محض دانستن چه فجايعي ببار خواهد آورد.

كمون ما

جمعيت اتاق رو به فزوني بود و اعتراض‌هاي ما از تنگي جا رو به  شدت. مرتب مي‌گفتند ساختمان جديد بند زنان سياسي، چسبيده به زندان زنان عادي رو به اتمام است. با اين همه چندين ماه طول كشيد تا روزي در اواخر سال، معاون زندان خبرداد كه براي انتقال به ساختمان جديد، وسايلمان را جمع كنيم.

از همة وسايل مهمتر، چيزهايي بود كه همبندي‌هاي قديمي در «جاسازي»ها پنهان كرده بودند. از نوشته و شعر گرفته، تا كارد، تيغ، قيچي، داروهاي مسكن و كه حفظ آنها انگار احساسي ازامنيت در ما بر مي‌انگيخت. عاطفه و شهين در جا سازي و حفظ وسايل ممنوعه، تبحري خاص داشتند. هر طور بود بايد وسايل جاسازي شده را با خودمان به زندان جديد مي‌برديم. مهمترين‌ها را همبندي‌هاي قديمي و با تجربه‌تر بين خودشان  تقسيم و لا به لاي درز لباس‌ها و نقاط پوشيدة بدن پنهان كردند.

به صف كه ايستاده بوديم، نگران و هيجانزده پا به پا مي‌شديم تا سرانجام خانم وجداني با دقت و موشكافي زيركانه‌اش بازرسي بدني و وسايل را به پايان ُبرد. اما با همة زيركي‌ و دقتي كه بخرج داد نتوانست چيزي كشف كند. شاد و خندان، طول راهرو را پشت سر گذاشتيم و از در ميله‌اي ته راهرو وارد ساختمان مستقل بند زنان سياسي شديم.

وارد ساختمان جديد كه شديم، پيش از هر چيز كف سيماني و خاكستري راهرو و اتاق‌ها نظرمان را جلب کرد. اما از نظر جاداري و تميزي براي بيست  بيست و پنج نفر مناسب بود. يك هال و سه اتاق كوچك داشت كه دور هر كدام يك رديف تخت سه طبقه آهني گذاشته بودند. فضاي ميان تخت‌ها از يك متر و نيم تجاوز نمي‌كرد. يك حمام و يك دستشويي كوچك با دو مستراح در ته راهرو ساخته بودند.  درِ هال به حياط كوچكي با کف سيماني و چهار گوش باز مي‌شد. حياط با ديوارهاي بلند و سيم‌هاي خاردار احاطه شده بود. طوري كه آسمان را چهارگوش مي‌ديديم.

گوشة يكي از ديوارها، دري تعبيه شده بود كه به حياط زنان عادي راه داشت، اما هميشه قفل بود. ضرورت وجود آن فقط روزي براي ما روشن شد كه گارد زندان از آنجا به داخل بند يورش آورد.

در گوشة ديگر حياط، اتاق كوچكِ تنگ و تاريكي هم براي ملاقات درست كرده بودند، با دو رديف توري ريزبافت و ضخيم به فاصله نيم متر در وسط اتاق. روزهاي ملاقات هميشه يك نگهبان در فاصلة بين توري ها قدم مي‌زد و به حرف‌ها گوش مي‌داد. بيش از بيست ملاقاتي در يک سوي توري و حدود هفت  هشت زنداني در سوي ديگر آن حاضر بودند. نه چهرة خانواده‌ها را به روشني‌ مي‌ديديم، نه در ميان همهمه و فريادها، حرف‌هاي همديگر را به درستي تشخيص مي‌داديم. امكان رد و بدل كوچكترين وسيلهاي هم از ميان آن توري‌ها وجود نداشت.

ابتدا همة وسايلمان را در يكي از اتاق‌ها، كه بعداً اتاق شماره يك نام گرفت، گرد آورديم. هر کسي يک طبقه‌ از تخت‌ها را هم براي خواب انتخاب كرد. از فرداي آن روز برنامه‌هاي روزمره‌مان را به روال پيشين ادامه داديم. اما چند روزي نگذشته متوجه شديم در شرايط جديد به برنامه و تقسيم كار جديدي  نيازمنديم. به ويژه كه هر روز بر تعدادمان افزده مي‌شد.

در عرض چند هفته بر اساسِِِ خبرهايي كه از «كمونِ» زندان مردها شنيده بوديم و تجربه‌اي كه همبندي‌هاي قديمي‌تر اندوخته بودند، سازماندهي جديدي شبيه به كمون به وجود آورديم. با اين تفاوت كه در بند ما روابط و بحث‌ها و تصميم‌هاي سياسي و گروهي به ظاهر پوشيده و مخفي بود. كمون ما، بر خلاف زندان مردان، جنبة سياسي نداشت و بيشتر به مفهوم تقسيم كار و سازماندهي زندگي روزمرة جمعي بود. تصميم‌هايي نيز بر اساس رأي اكثريت گرفته مي‌شد. آگاه يا ناآگاه، رأي اكثريت را ملاك همه چيز مي‌دانستيم. خواست و نظر اقليت و فرد براي ما مفهومي حقوقي نداشت. همه ناگزير بودند به رأي و تصميم اكثريت عمل كنند، حتي اگر با آن مخالف بودند. هيچ برنامه‌اي و پيشنهادي هم بدون جلب توافق چند نفري كه به اصطلاح حرفشان در رو داشت، نمي‌توانست رأي اكثريت را به دست بياورد و به عمل درآيد. زماني كه تعدادمان به چهل  پنجاه نفر رسيد، بودند كساني كه با اين شيوة اعمال نظر اكثريت بر زندگي جمع مخالفت مي‌كردند، اما حرفشان پيش نمي‌رفت و تا زماني كه من در قصر بودم همين شيوة يكجانبه بر بند اعمال مي‌شد.

بر اساس رأي اكثريت يك «شهردار» تعيين مي‌كرديم كه ماهي يك بار عوض مي‌شد. از آنجا كه بيشتر زنداني‌ها از اعضاء يا هواداران چريك‌هاي فدايي و مجاهدين بودند، تقريباً هميشه يكي از ميان آنها مسئوليت «شهرداري» را به عهده مي‌گرفت. مسئوليت شهردار، هماهنگ كردن و نظارت بر ساير مسئولان و زندگي روزمرة كل جمع بود. مسئوليت‌هاي ديگري هم وجود داشت، مثل مسئول ورزش، مسئول كتاب و روزنامه و كه هر ماه تعويض مي‌شدند.

چند نفر هم به عنوان «روز كاري» مسئوليت رفت و روب اتاق‌ها، تحويل گرفتن غذا، تقسيم غذا، سفره انداختن و را به عهده داشتند که هر روز عوض مي‌شدند. بعد از مدتي، بعضي از روزكاري‌ها به ابتكار خودشان، آخر شب بعد از شام برنامه‌هاي تفريحي به نمايش مي‌گذاشتند. بيشتر از همه برنامة عفت يادم است كه با هيكل چاق و درشتش، دامن كوتاهي پوشيد و اداي تبليغ تلويزيوني خمير دندان كلگيت را درآورد كه، «به من مي‌گن دهنت بو مي‌ده!»

وظيفة ديگر شهردار تقسيم افراد در اتاق ها بود. براي مذهبي هاي سنتي، هميشه يك اتاق جداگانه تعيين مي‌شد، تا براي نماز و روزه راحت تر باشند. مشكل‌ترين وظايف شهردارها تعيين محل خواب بود. از اواسط سال 53 كه تعداد زندانيان از صد نفر هم بيشتر شد و مجبور بوديم دو نفري روي تخت‌ها بخوابيم، تعيين محل خواب به دردسري جدي تبديل شده بود. هنگام خواب يكي خُرخُر مي‌كرد، يكي خوابش سبك بود، يكي دير مي‌خوابيد يا دائم غلت مي‌زد، يكي دركابوس‌هايش فرياد مي‌كشيد و گاه از طبقة دوم يا سوم تخت به زمين مي‌افتاد، يكي سرمايي بود، يكي زود گرمش مي‌شد و هزار درد ديگر. شهردار تعيين مي‌كرد چه کساني مدت يك هفته بايد با هم در يك تخت بخوابند.

تعيين و تنظيم جلسات عمومي براي بحث‌هاي انتقادي و تصميم‌گيري‌‌ها هم با شهردار بود. تنظيم زمانِ برنامه‌هاي تفريحي، تئاتر و آوازخواني و غيره هم با شهردار بود. همة وسايلي هم كه از طرف خانواده‌ها به بند مي‌رسيد، از پول و پوشاك گرفته تا غذا و ميوه و غيره را روزكاري‌ها به شهردار تحويل مي‌دادند و جزو وسايل همگاني به شمار مي‌آمد. كمون براي ما دقيقاً به مفهوم همگاني بودن مالكيت بود. بجز لباس‌هاي زير كه در بند ما وسيله‌اي كاملاً خصوصي به شمار مي‌آمد. بقية وسايل پوشاكي و خوراكي را شهردار بر حسب ضرورت و نياز ميان زندانيان تقسيم مي‌كرد.

به مرور با افزايش تعداد زندانيان و زناني كه از فرهنگ نسبتاً مدرن يا از تجربه و استقلال انديشة بيشتري برخوردار بودند و كمتر تحت تأثير فضا  قرار مي‌گرفتند، وضعيت بند تا حدودي تغيير كرد. علاوه بر اين كه زمينة انتخاب دوستي‌ها، برنامه‌هاي كتابخواني و كلاس‌هاي چند نفره متنوع‌تر، غني‌تر و بارآورتر شد.، وضع تغذيه نيز تا حدودي بهتر شد. بالاخره بعد از بحث‌هاي طولاني و رأي‌گيري‌ها، پذيرفته شد كه به جز شير، مواد غذايي ديگري نظير تخم مرغ، ماست و لبنيات نيز از فروشگاه زندان تهيه شود. با رأي اكثريت حتي به اين توافق هم رسيديم كه براي بيماران، به ويژه براي كساني كه دچار بيماري‌هاي گوارشي بودند، از خانواده‌ها گوشت پخته، مربا و عسل و غيره دريافت كنيم. بيماران سفرة جداگانه‌اي داشتند به اسم «سفرة معده‌اي‌ها». شهردار با مشورت گروه پزشكيِ بند، ليست كساني را كه مي‌توانستند سر سفرة «معده‌اي‌ها» بنشينند تعيين مي‌كرد. زوري در كار نبود، اما كسي جرأت سرپيچي از تصميم‌هاي «جمع» كه شهردار مجري آن بود، نداشت. كساني كه بيماري خاصي نداشتند تا به آخر هم ناچار فقط با غذاي زندان سر كردند.

يك بار يكي از همبندي‌هاي قديمي به يكي از پزشك‌هاي بند گفته بود، «آخه، من هم بعد از اين همه سال نياز دارم يك غذاي گوشتي حسابي بخورم! اما معده‌اي نيستم، به نظر تو چه بايد بكنم؟» پزشك به تمسخر پاسخ داده بود، «فقط در اين جاست كه تغذية بيمارها بهتر از سالم هاست. مردم در بيرون، از حد اقل تغذيه هم محرومن!» هرچه توضيح داده بود كه غذاي زندان غالباً قابل خوردن نيست، گاه كِرْم هم در آن پيدا مي‌شود، تكه‌هاي چربي و مو و كثافت درآن پر است، گوشت‌ها بي‌مزه و شبيه به رشته‌هاي باريك و دراز هستند و غيره، حرف‌هايش بي‌نتيجه مانده بود. تا به آخر هم اگر در ليست بيمارها نبودي، بايد با همان غذاي بد مزه و كثيف زندان سر مي‌كردي. تحميل اين محروميت تحت عنوان «معيارهاي خلقي» و تن ندادن به «زندگي لوكس و معيارهاي بورژوايي»، با رأي اكثريت توجيه مي‌شد.

بعد از آزادي، از زندانيان سياسي مرد شنيدم كه بارها به اشكال مختلف اعتراض يا اعتصاب كرده بودند، چون مي‌خواستند آشپزي به خودشان واگذار شود يا بر آشپزخانه نظارت داشته باشند. صحبت از اين حرف‌ها در زندان زنان اتهام «انقلابي نبودن» را به همراه مي‌آورد. سطح فرهنگ زندان مردان بالاتر از زنان بود. مردها پنجاه سال تجربة زندان سياسي را پشت سر داشتند و ما از صفر شروع كرده بوديم. بيشترمان جوان و از خانواده هاي متوسط سنتي بوديم و محروم از حداقل رابطه با جامعه. تند و تيز بوديم و سختگير. شنيده بودم اوايل كه سختگيري‌ها بيشتر بود، حتي برخي براي رفع كمبود كلسيم، پوست تخم مرغ‌ كوبيده مي‌خوردند.