بیا ساقی آن می كه حال
آورد
كرامت فزاید كمال آورد
به من ده كه بس بیدل
افتادهام
وزین هر دو بی حاصل
افتادهام
حافظ
ثریا
چند روز پیش میان خرت و پرتهای
فروشندگان وسایل دست دوم در بازار اَلیگرِ
پاریس، دنبال درِ قوری میگشتم. در قوری پیدا نكردم. اما در میان یكی از كارتونها
یك لیوان پلاستیك قرمز تیره رنگ و جرم گرفته توجهام را جلب كرد. مثل همان لیوانهایی که در
زندان، چای روزانهمان را كه همیشه بوی كافور میداد
در آن مینوشیدیم.
لیوان را از فروشنده كه با
حیرتی آمیخته به تمسخر نگاهم میكرد، خریدم و برگشتم به اتاقم.
آن را با همان دقت و وسواسی كه لیوانها را در زندان میشستیم، شستم. بعد آن را
گذاشتم روی كتابخانهام. حالا، هر جای اتاق كه باشم لیوان را میبینم. هر حركتی كه
میكنم مثل سایه دنبالم میكند. همراه آن از زندان بروجرد میروم به كمیته، از اوین
به قصر و گوهردشت. از دیوارها و درهای بسته عبور میكنم. به بندهای عمومی و سلولهای
تاریك میروم. لیوانهای پلاستیكی كهنه و جرم گرفته در همة زندان ها هست. حتی در
اتاق شكنجه. و اگر لیوانها حرف میزدند!؟…
لیوان پلاستیك قرمزم، مرا
به اوایل سال 54 میبرد. در یكی از غروبهای دلگیر اوین، مرا از اتاق
عمومی به بند انفرادی بردند. توی راهرو، نگهبان درِ
یكی
از سلولها را باز كرد، چشمبندم را برداشتم و وارد سلول شدم. از این جابجایی یكه
خوردم. در نور زردِ كمرنگ چراغ، زنی را دیدم كه در گوشهای چسبیده به دیوار نشسته.
حالا بعد از 27 سال سایة كمرنگ و محزونی از خاطرة آن شب در ذهنم مانده. تنها نقطة
روشن این خاطره نور زرد كمرنگ چراغ است و زن جوان ریز نقش با چهرهای رنگ پریده،
موهایی بلوطی و لبخندی شیرین. به استقبالم آمد. یكدیگر را بوسیدیم. نامش شهین
بود. یادم نیست همان شب بود یا روز بعد كه فهمیدم چریك است. در بیرون از زندان
نامش را شنیده بودم. تصویر او در ذهنم، زنی درشت اندام و ورزیده بود، با هیبت گردآفرید.
باورم نمیشد این زن ریز نقش، با دستهای كوچك و خطوط ظریف چهره، تجسم آن سمبول
قدرت روحی و جسمی باشد كه من از چریك در ذهنم داشتم. تصویری كه از او در ذهن ساخته
بودم، برایش ترسیم كردم. خندید. خندة قشنگی داشت.
مثل بیشتر زندانیان بیتجربه
شروع كردم جزئیات پروندهام را برایش تعریف كردن. در مورد علت دستگیریم، ماجرای
گروه همسرم هوشنگ اعظمی كه در ارتباط با آن دستگیر
شده بودم، نام همپروندهایهایم، بازجوهایم و این كه یكسال از
دستگیریم میگذرد، هنوز ملاقاتی ندارم و قرار است به خاطر بیماری مرا به زندان قصر
بفرستند و حالا نمی دانم چرا آنجا هستم. شهین با علاقهای آمیخته به شك
ماجراهای مرا شنید، اما هیچ اظهار نظری نكرد. چند روزی طول كشید تا به من اعتماد
كند، یا این كه خطر كرد. خودش نزدیك به سه سال بود كه دستگیر شده
بود و حالا مدتی میشد كه در سلول اوین بود و بیخبر از همه جا. فقط با بعضی از
سلولهای دور و برش با مورس یا نشانهها و علامتهایی تبادل اطلاعات میكرد.
شهین به مرور،
حیرتی آمیخته به تحسین در من برانگیخت. برای پر كردن زمان خالی و سبك كردن سنگینی
بار آن همیشه راه حلی داشت. از همة امكانات موجود استفاده میكرد،
از بازیهای سرگرم كننده، آموزش زبان، انتقال تجربه، شعر خوانی و…
بهره میگرفت. و در انتقال دانستنیهایش فروتن بود. از او یاد گرفتم كه هرشئ
و وسیلة بی اهمیتی در زندان میتواند ارزش خاصی داشته باشد. نگهداری یك سنجاق برای
نوشتن علامتی روی صابون حمام، نگهداری خمیر نان، هستة خرما، كاغذ سیگار، نخهای گلیم
یا اشیایی كه به تصادف یا به عمد در دستشویی جا میماند.
با احساسی پرشور، از عشق به همسرش میگفت و از برادرش حمید. شعر میدانست و شعر میسرود.
پس از روزهای تلخ و دشواری كه در اتاق عمومی گذرانده بودم، همسلول شدن با شهین
طعم شیرین آزادی را داشت. سبك مثل وزش نسیم.
اما برجستهترین خاطرهام
از شهین، مربوط به شبی ست كه بعد از شام در لیوانهای قرمز پلاستیكی چای میخوردیم.
آهسته و نرم نرمك انگار بزمی داریم. سایة كمرنگی از نور زرد چراغ برما میتابید.
تنها باز و بسته شدن در سلولها سكوت بند را میشكست. با هم دوست شده بودیم و از
احساسها و علایقمان حرف میزدیم. در حال چای نوشیدن، شهین
با صدایی پایین، خیلی پایین، طوری كه نگهبان نشنود، شروع كرد به زمزمه، بیا ساقی
آن می كه حال آورد / كرامت فزاید كمال آورد / به من ده كه بس بیدل افتادهام
/ وزین هردو بیحاصل افتادهام …
صدایی زلال و گرم داشت كه
پردهای از اندوه بر طراوت و جوانی آن سایه میانداخت. این شعر را بیاد برادرش حمید
میخواند.
سرنوشت تلخ و فاجعهبار حمید،
برای من با این شعر و لیوانهای قرمز پلاستیكی گره خورده است.
حمید آرزو میكرد
اعدامش كنند. بازجوها آزارش میدادند و میگفتند،
«تو رو هرگز اعدام نمیکنیم»
در زندان وقتی خبر كشته شدن
پویان را میشنود، سرش را به قصد
خودكشی به دیوار میكوبد. اما زنده میماند. به رغم مقاومت طولانی زیر شكنجه، خیلی
بیش از زمان مقرر، و به رغم مایه گذاشتن از جان خود، ناخواسته باعث مرگ دوست عزیزی
میشود كه ستایشش میكرد، همرزمش بود و یكی از بنیانگذاران راهی كه تا پای گذشتن
از جان به آن باور داشت.
حمید با امیرپرویز پویان و پنج تن دیگر از اعضای نخستین سازمان چریكهای فدایی؛
اسكندر صادقی نژاد، رحمت پیرونظری، سعید آرین، احمد زیبرم و نیز شهین
خواهرش، در یك خانة تیمی زندگی میكردند. در خانههای تیمی قرار بر این
بودکه بعد از گذشت مدت زمان معینی پس از دستگیری یكی از رفقا، بقیه به
سرعت خانه را تخلیه كنند. رفیقی كه دستگیر میشد پس از زمان تعیین شده میتوانست
نشانی خانة تیمی یا محل قرارش را به ساواك بدهد. تعیین
زمان مقاومت گویا از 24 ساعت در سالهای اول مبارزة چریكی، در سالهای آخر به حد
اقل ممكن كاهش یافته بود.
حمید دو برابر
زمان تعیین شده، زیر شكنجه مقاومت كرده بود. اما امیرپرویز پویان در برابر
اصرار اسكندر صادقی نژاد حاضر نشده بود خانه را تخلیه كند. گفته بود، «حمید
دژی است كه فرو نخواهد شكست!»
هنگامی كه خانة تیمی آنها
در محاصرة ساواك قرار میگیرد، پویان آسوده خاطر در
حال شنیدنِ موسیقی مورد علاقهاش، سمفونی پنج بتهوون بود.
ارادهگرایی و اندیشهای
مطلقگرا فاجعهای را رقم زدند که در آن امیر پرویز پویان،
رحمت پیرونظری و اسكندر صادقی نژاد، در خردادماه 50 كشته شدند.
بقیه به سبب نقل و انتقال شتابزده به خانهای دیگر و گزارش صاحب بنگاهی به
ساواك، دستگیر شدند. حمید توكلی را
همراه سعید آرین، مسعود و مجید احمد زاده، اسدالله و عباس مفتاحی
در 10 اسفند 50 اعدام كردند.
لیوان پلاستیكی قرمزم
همچنان روی كتابخانه است. نگهشمیدارم تا یادم نرود، آزادی چه بهایی
دارد و فراموش نكنم كه خودم هم زمانی در اشاعة آن اندیشة ارادهگرایانه
و جزمی سهم داشتهام.
در لیوان قرمزم شاخه گلی میگذارم،
به احترام رفقا حمید توكلی و امیر پرویز پویان و … كه بخشی از تاریخ زندگیم هستند.