شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴ - ۱۵ اکتبر ۲۰۰۵۲۰۰۵

امامزاده قاسم، آغاز زندگی چریكی

ما را به دم تیر نگه نتوان داشت

در خانة دلگیر نگه نتوان داشت

                   مهستی گنجوی

 

عاطفه

 سه سالی می‌شد كه دیپلم دبیرستانم را با زحمت زیاد با نمره‌های خیلی خوب گرفته بودم و در مدرسة پسرانة بابل تدریس می‌كردم.

 برادرم حسن مدتی بود كه همة حرفهایش شده بود بحث‌های سیاسی و دائم از ضرورت مبارزة مسلحانه می‌گفت. سطح زندگی متوسطی داشتیم و رفتار برادرم در خانواده نمونه بود. درسخوان بود و جدی و با محبت. در دانشكدة فنی دانشگاه تبریز قبول شده بود. رابطه‌ای نزدیك و علاقه‌ای خاص به او داشتم و به شدت تحت تأثیر حرف‌هایش قرار می‌گرفتم. كتاب‌هایی را كه توصیه می‌كرد به هر زحمتی بود پیدا می‌كردم و می‌خواندم و هر وقت خودش و دوستانش كاری به من رجوع می‌كردند به سرعت و دقت انجام می‌دادم. كارم شده بود خواندن كتاب‌هایی نظیر تنازع بقاء داروین و اصول مقدماتی فلسفة پولیتسر و كه با قایم موشك بازی و به دور از چشم پدر سختگیرم آنها را لا به لای كتاب‌های درسیم می‌خواندم. جزوه‌هایی مربوط به چین و نوشته‌هایی از مائو را هم برای دوستان برادرم، با خط ریز روی چند برگه كپی رونویس می‌كردم. اما خودم را آدم سیاسی نمی‌دانستم و تجربه‌ای نداشتم. گرچه از نبود آزادی، نابرابری‌ها و بی‌عدالتی‌هایی كه دور و برم می‌دیدم رنج می‌بردم.

 تابستان سال 1350 رفته بودم به دیدن برادرم در تبریز كه از قضای روزگار گروه چریكی فداییان تبریز لو رفت و برادرم كه عضو آن گروه بود دستگیر شد. مرا هم چند روزی دستگیر كردند، اما چون  هیچ اطلاعی از فعالیت‌های چریكی برادرم نداشتم، سرانجام دست از سرم برداشتند و برگشتم سرِ كار و زندگیم در بابل.

چند هفته‌ای از ماجرا گذشت. یك روز كه با مادرم به خیابان رفته بودیم، یكی از دوستان برادرم كه با بی‌اعتنایی از كنار ما رد می‌شد، ناگهان كاغذ تا شده‌ای را گذاشت كف دستم. با ترس و لرز كاغذ را تو مشتم  قایم كردم. به محض آنكه به خانة خاله‌ام رسیدیم دویدم تو دستشویی و آن را خواندم، «فردا ساعت دو بعد از ظهر بیا امامزاده قاسم با تو كار دارم.»

چه كاری؟ از ترس و فكرهای ناجور تمام شب را نخوابیدم. بدتر این كه از دست پدر سختگیرم مشكل می‌‌توانستم در بروم و بی دلیل خانه را ترك كنم. به خصوص بعد از ماجرای تبریز و دستگیری برادرم دائم مواظب من بود و اجازه نمی‌داد تنهایی از خانه بیرون بروم. هر جا كه می‌رفتم یا خودش یا مادرم همراهم می‌آمدند. بالاخره با هزار كلك، دو بعد از ظهر خودم را رساندم سر قرارِ امامزاده قاسم. دوست برادرم تا مرا دید بی‌مقدمه گفت، «باید مخفی بشی، وگرنه دستگیرت می‌كنن!»

من اصلاً آمادگی چنین كاری را نداشتم. اما در آن زمان، «نه» گفتن به مفهوم بریدن از مبارزه بود. پس از چند بار دیدار با او، سر انجام قانع شدم كه به چریك‌ها بپیوندم.

این گونه، بدون كمترین تدارك قبلی و بدون كمترین تجربة سیاسی، زندگی مخفی در یك خانة تیمی را شروع كردم.

خانة تیمی

خانه تیمی ما در تهران، در سه راه آذری در شهرك ولیعهد بود و خارج از محدوده. با بنایی دو طبقه و یك حیاط. ما چهار نفر بودیم، چنگیز قبادی مسئول تیم بود. من تنها زن تیم بودم. با محاصره شدن خانه توسط ساواك در اواخر پاییز 50، جز من هیچ یك از همخانه‌ای‌هایم زنده نماندند.

پیش از پیوستن به خانة تیمی جز كارهایی نظیر حرف زدن علیه رژیم شاه، حمایت لفظی از مبارزة مسلحانه، خواندن چند كتاب «ضاله» و رونویسی چند جزوه كار دیگری انجام نداده بودم. اما در فضای آن روزها همین حرف زدن‌ها و بحث‌های كلی در جمع كوچك دوستان برادرم، كارهای پر اهمیتی به شمار می‌آمدند. هم از نظر ساواك، هم از نظر خودمان. گرچه با معیارهای امروز كم اهمیت به نظر می‌رسند.

با این همه، دلم نمی‌خواست به زندگی مخفی رو بیاورم. چون كار چندانی نكرده بودم، علاوه بر این خیلی هم می‌ترسیدم و خودم را آمادة تقبل چنین خطری نمی‌دیدم. اما دوست برادرم در دیدارهای چند باره‌مان با قاطعیت از احتمال دستگیریم صحبت كرد. سرانجام به مخفی شدن تن دادم. در عین حال از من می‌خواست كه بی‌معطلی و بی‌خبر از پدر و مادرم سوار اتوبوس شوم و یكسره بروم تهران. این یكی را دیگر نپذیرفتم. با این كه می‌دانستم در رفتن از دست پدر متعصبم كه دائم مرا زیر نظر دارد كار آسانی نیست، شب را در خانه خوابیدم و نامة مفصلی برای پدر و مادرم نوشتم كه، «من به خاطر آرمانم می‌روم و به راه برادرم می‌پیوندم» نامه را گذاشتم زیر متكایم و صبح زود چادرم را انداختم سرم و كیفم را زیر چادر پنهان كردم و از خانه زدم بیرون. وقتی در ایستگاه اتو شهپر سوار اولین اتوبوسی شدم كه به تهران می‌رفت، دوست برادرم را دیدم كه از دور مواظب من است.

به تهران كه رسیدم عزالدین صبوری از دوستان نزدیك برادرم منتظرم بود. بی آن كه كلامی رد و بدل كنیم، او به راه افتاد و من به دنبالش تا به خانه‌ای خالی‌ رسیدیم. دو روزی در آنجا ماندیم، بی آن كه جز مسائل ضروری حرف دیگری با هم رد و بدل كنیم. بعد از دو روز به من اطلاع داد كه باید به خانة دیگری بروم. از ترس جدا شدن از او و زندگی با آدم‌های ناشناس دلم یكباره فرو ریخت. تازه با واقعیت هراسناك تصمیمی كه گرفته بودم روبرو می‌شدم. از خودم می‌پرسیدم، «آیا از پس چنین كار خطیری بر خواهم آمد؟»

روحیه‌ام را پاك باخته بودم. عزالدین گفت، «زنانه بازی در نیار! باید زودتر راه بیفتیم.»

آیا به راستی این ترس من زنانه بازی بود؟ هرچه بود، باید بر نگرانی خودم غلبه می‌كردم. می‌دانستم كه دیگر جای برگشتی نیست. راه افتادیم. از چند خیابان با تعقیب و مراقبت گذشتیم. سر هر پیچی می‌ایستادیم و پشت سرمان را حسابی چك می‌كردیم تا مطمئن شویم تحت تعقیب نیستیم. دیگر وارد زندگی مخفی شده بودم. یك لحظه‌ بی‌توجهی و سر به هوایی می‌توانست به قیمت گرانی برای خودم و رفقایم تمام شود. شش دانگ حواسم را جمع كردم و به راهم ادامه دادم.

سر یكی از خیابان‌ها، عزالدین درخت تنومندی را نشان داد و گفت، «برو! پشت اون درخت منتظرت هستنچند لحظه مكث كردم و سپس با گام‌هایی مصمم به سمت درخت راه افتادم. احساس می‌كردم هرچه محكم تر گام بر دارم، زندگی آینده‌ام استوارتر خواهد ماند. یك راست و شق و رق رسیدم به درخت. ناگهان دیدم اسدالله مفتاحی، از دوستان نزدیك و عزیز من و برادرم پشت درخت منتظر من است. نفس راحتی كشیدم و بدنم از شق و رقی افتاد و شادی آرامبخشی وجودم را فرا گرفت. به خودم گفتم، «چه خوب! تا اینجا با دو نفرشون آشنا هستم.»

اسدالله گفت، «تو رو میبرم سر قرارِ یكی از رفقا كه نمی‌شناسی.»

بی‌كلامی اضافی رفتیم سر قرارِ چنگیز قبادی. با  قبادی سوار تاكسی شدم. در راه بالحنی آرام به من گفت، «در این خانة تیمی، تو نقش همسر من رو داری. همسایه‌ها فكر می‌كنن تو از اهواز می‌آیی. بچه‌های دیگه هم خواهرزاده‌های من و دانشجو هستن. مثل زن دایی با اونا رفتار كن و گاه تو حیاط به صدای بلند، طوری كه همسایه‌ها بشنَون، دستورهایی برای خرید نون و غیره به آنها بده.»

بیست و دو سالم بود و باید رفتار جا افتادة زن دایی را پیش خودم تمرین می‌كردم. یاد مادرم افتادم كه چقدر دلش می‌خواست مرا به خواستگارهای نسبتاً معتبر شهرمان كه گاه درِ خانة ما را می‌زدند، شوهر بدهد.

در آن خانه تیمی، پیش از هر چیز نقش استتار را داشتم؛ برای عادی سازی. و گرنه همسر چنگیز قبادی، مهرنوش بود كه در یك خانة تیمی دیگر زندگی می‌كرد. در خانه‌های تیمی چریك‌های فدایی، مقرر بود كه میان زن و مرد هیچ گونه رابطة عاطفی و جنسی وجود نداشته باشد. این معیار اخلاقی در همة خانه‌های تیمی به شدت رعایت می‌شد. ساواك هم، برخلاف آن، برای برانگیختن افكار عمومی همه جا تبلیغ می‌كرد كه در خانه‌های تیمی روابط«نا مشروع» میان زن و مرد برقراراست. اما هیچگاه نتوانست آن را ثابت كند.

با این كه درآن خانه نقشِ استتار داشتم، اما از جنبه‌های دیگر پا به پای رفقای مرد در كارها شركت می‌كردم. مسلح بودم و اگر زد و خوردی پیش می‌آمد، من هم باید در گیر می‌شدم. مثل بسیاری از زن‌ها كه در زد و خوردها كشته شدند. در  شناسایی‌ها برای عملیات شركت داشتم. بعد از مدتی در مهر سازی و تهیه اسناد جعلی تبحر پیدا كردم. به طور كلی وقت ما به كارهای عملی می‌گذشت. با این همه در برنامة مطالعاتی اجباری هم شركت می‌كردم كه عمده ترین آن عبارت بود از مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاكتیك (نوشتة مسعود احمدزاده) و رد تئوری بقاء (نوشتة امیر پرویز پویان) و بعضی گزارش‌های «داخلی» در مورد دهات و وضع دهقان‌ها و ارباب‌ها و چیزهایی از این دست. به جز جلسات تصمیم‌گیری در مورد عملیات و برنامه‌های كلی كه من حق شركت در آن را نداشتم، در بقیة كارهای مربوط به خانة تیمی فعالانه شركت داشتم. من هم مثل بقیة باید دائم پیش خودم تمرین می‌كردم كه در كشتن یا كشته شدن هیچ تردیدی به خود راه ندهم. باید حرف چریک مبارز، احمد زیبرم را آویزه گوش كنم و هیچ گاه از خود نپرسم، «بزنم یا نزنم؟» سیانوری را كه در دهان دارم، «بجوم یا نجوم؟» بلكه باید این را می‌آموختم كه قاطعانه و بی‌هیچ تردیدی بگویم، «بزنم و بزنم»، «بجوم و بجوم»

ما باور داشتیم كه خون ما اثر می‌بخشد و به گفتة چه گوارا، همچون «قطره روغنی روی آب» سراسر جامعه را فرا می‌گیرد. به این باور رسیده بودم كه باید با صداقتی انقلابی در راه آرمان‌هایم جان بسپارم. دیگر به دنبال شهادت بودم، نه به دنبال زندگی. به خودم می‌گفتم، «انقلاب لازم است. پس باید در راه انقلاب بكوشم. و نقش استتار داشتن همان قدر ارزش و اهمیت دارد كه هر كار دیگری.» اما هیچ گاه این سئوال برایم مطرح نشد كه چرا انقلاب لازم است؟

آنچه امروز برایم سئوال برانگیز است، در آن روزها به مغزم خطور نمی‌كرد. یا اگر می‌كرد به خودم اجازه نمی‌دادم به آن بیندیشم. همة آن باورها و معیارها مقدس بودند. پذیرفته بودم كه جلسات تصمیم‌گیری در حد من نیست. فكر می‌كردم، بگذار در راه جامعة آینده كه همه حقوقی برابر خواهند داشت، جان بسپارم و با خونم راه رسیدن به آن را هموار كنم. رسیدن به مقصد برایم حتمی شده بود، گیریم كه من نباشم.

در این طرز تفكر، رمز و راز مذهب گونه‌ای نهفته بود كه بر تمام احساس‌ها و عواطفم غلبه می‌كرد. همه چیز را، زندان را و شكنجه را هم با همین طرز فكر تحمل كردم. با آرزوی انقلاب و استقرار جامعه‌ای عادلانه، از طریق ایثار و شهادت.

در خانة تیمی، همان قدر كه به من احترام می‌گذاشتند، این كه «رفیق» صدایم می‌كردند، همان قدر كه كارهای مربوط به زندگی روزمره (ازآشپزی گرفته تا نظافت و ) به طور مساوی بین من و رفقای مرد تقسیم می‌شد، همان قدر كه تصور می‌كردم دارم برای جامعه‌ای بهتر مبارزه می‌كنم، برایم كافی بود. احساس مفید بودن و غرور می‌كردم و رضایت خاطر. می‌دانستم كه اگر پیش خانواده‌ام در شهرستان می‌ماندم چارة دیگری نداشتم جز آن كه شوهر كنم و بچه‌دار شوم. به قول پدر و مادرم «وقت شوهر» كردنم داشت می‌گذشت.

در خانة تیمی، اما به عنوان یك انسانِ مختار ارزش داشتم. از نظر اجتماعی هم موقعیتم فرق كرده بود. دیگر یك دختر كنج خانه نشین شهرستانی نبودم، چریك فدایی بودم كه «با خونم جامعة آزاد آینده را آبیاری می‌كردم». كپسول سیانور گوشة دهانم را مرتب با زبان لمس می‌كردم. پذیرفته بودم عمری كوتاه خواهم داشت. شش ماه؟ یك سال؟ چندان فرقی برایم نداشت. مرتب تكرار می‌كردم، «باید بجوم، باید بجوم

روزانه فقط پانزده ریال حق خوراك داشتیم. همه چیز جیره بندی بود، از غذا گرفته تا چای و قند و شكر و سیگار و با این كه بخشی از ششصد هزار تومانی كه آن سال از بانك آیزنهاور توسط رفقامان مصادره شده بود،  سهمیة ما به حساب میآمد و آن را در خانه جاسازی كرده بودیم، اما هیچ گاه به فكر استفاده از آن نیفتادیم. لابد بقیه هم مثل من، گاه احساس گرسنگی می‌كردند، اما هیچ كس بروی خودش نمی‌آورد. برعكس، از این كه به آن پول، كه «متعلق به خلق» میدانستیم‌، دست نمی‌زدیم احساس غرور و رضایت غریبی داشتیم. من همیشه تا می‌توانستم صرفه جویی می‌كردم و گوشت با چربی می‌خریدم كه ارزان‌تر بود. به اعتراض قبادی هم كه پزشك بود و مرتب هشدار می‌داد كه چربی زیاد مضر است، توجهی نمیکردم. یك بار هم به رفقا علی و بهنام كه در فاصلة بین قرارشان چلوكباب خورده بودند، كلی انتقاد كردم. در عوض، شب كه می‌خواستیم بخوابیم می‌دانستیم كه بیشتر از جیره‌مان خرج نكرده‌ایم و آن پولی كه «متعلق به خلق» است دست نخورده باقی مانده. ابهت این كار، انگار هر نوع احساس كمبودی را بر طرف می‌كرد.

زن بودن در خانة تیمی، اما گرفتاری‌های خاص خودش را هم داشت. به خصوص عادت ماهانه برای من عذابی بود. انگار عیب است، شرمنده‌ام می‌كرد. پنبه‌ها را ریز ریز میکردم و می‌ریختم در چاهك حیاط خلوت. به تصورم نمی‌گنجید كه می‌توانم در روزنامه بپیچم و بیندازم در ظرف آشغال. رفقای مرد هم گویی اصلاً از قضیه عادت ماهانة زن‌ها بی‌خبر بودند. شاید هم به روی خودشان نمی‌آوردند. هر چه بود، اگر وقتِ ورزش می‌گفتم، «امروز نمی‌تونم ورزش كنم» بی‌معطلی اعتراض می‌كردند كه، «یعنی چه! ورزش جزو دیسیپلین زندگی ماست» و

پلیس مخفی یا مزاحم خیابانی؟

دو ماهی بود كه در آن خانة تیمی زندگی می‌كردیم. اما هفتة آخر هر بار برای خرید یا كاری بیرون می‌رفتم، احساس می‌كردم كسی مرا تعقیب می‌كند. وقتی قضیه را با قبادی در میان گذاشتم سر سری گرفت و گفت چیزی نیست. بار دوم كه قضیه را جدی تر مطرح كردم، بر خورد تندی با من كرد كه، «تو تازه مخفی شده‌ای و وسواس گرفته‌ای. هر كی به تو نگاه می‌كنه و قصد متلك داره تو خیال می‌كنی پلیسه!»

از خودم مطمئن بودم و قضاوت مسئول تیم را غیر منصفانه و اهانت آمیز میدانستم. اما پاسخی ندادم. فقط كوشیدم با توجه و دقت بیشتر هوای اوضاع را داشته باشم. شبی كه چند تا مرد داشتند در حیاط همسایه ورق بازی می‌كردند و دستگاهی شبیه رادیو روی میزشان بود، توجه قبادی را به حالت غیر عادی آنها جلب كردم، اما بازهم به جد نگرفت و گفت «خوب! كه چه؟ دارن ورق بازی می‌كنن دیگه!»

اما دو روز بعد كه پیش از ورزش صبح داشتم طبق معمول دوری در اتاق‌ها می‌زدم و از پشت پنجره خیابان و همسایه‌ها را چك می‌كردم، متوجه شدم كه روی پشت بامِ همسایة روبرو مقداری رختخواب تلمبار شده، در حالی كه چند روزی بود به علت سرما و بارندگی همة همسایه‌ها رختخواب‌هاشان را از پشت بام ورچیده بودند. فوراً همة رفقا را خبر كردم و با قاطعیت گفتم كه قضیه جدی است و رختخواب‌ها نشانة غیرعادی بودن اوضاع است. این بار به حرفم توجه كردند. قرار شد بروم حیاط را جارو كنم و آنها همسایه را از پشت حصیر پنجره زیر نظر بگیرند. هنوز جارو را شروع نكرده بودم كه صدای پچ پچ آنها را شنیدم كه، «برگرد، بیا تو! برگرد!»

با این همه، رفقا باور نمی‌كردند كه در محاصره هستیم و مرا فرستادند برای خرید نان تا سر و گوشی آب بدهم. من كه حسابی به قضایا مشكوك بودم گفتم، «اگر تا ده دقیقة دیگه بر نگشتم بدونین كه دستگیر شده‌ام» اما سرم را كه از در بیرون بردم دیدم دور تا دور خانه در محاصره است، پر از جیپ‌های ارتشی و لوله های مسلسل. در را به سرعت بستم. شهریور ماه 1350 بود.

قبادی چند بار نقشة فرار كشید و دوباره عوض كرد. آخرین نقشه‌اش این بود كه من و بهنام سالمی از در اصلی برویم بیرون و بی سر و صدا  فرار كنیم. بقیه هم اگر تا نیم ساعت صدای تیر اندازی نشنیدند، از در اصلی فرار كنند. اسلحه‌ام را بستم و چادرم را انداختم سرم و بهنام هم اسلحه‌اش را بست. پایمان را كه گذاشتیم تو كوچه، یكراست وارد محاصره شدیم. شلیك گلوله‌ها بلند شد. چند قدم بر نداشته بهنام با بدنی خونین افتاد روی زمین. من به سر و سینة آغشته به خون او خیره مانده بودم كه یكهو درِ خانة همسایه باز شد و دو نفر خودشان را انداختند روی من، دست و پایم را گرفتند، سیانور را به سرعت از دهانم بیرون آوردند و مرا كشیدند توی خانه و یكسره بردند توی یك اتاق. بلافاصله یك ساواكی آمد تو و گفت، «عاطفه، ما همه چیز رو می‌دونیم» و با سیلی و مشت و لگد افتاد به جانم. اولین باری بود كه چهرة تهرانی (بهمن نادری پور) را می‌دیدم. سیه چرده بود و لاغر و آشفته وضع. هیجان زده و شتابزده یك بند می‌پرسید، « چند نفر هستین؟ چقدر اسلحه و مواد منفجره دارین؟ كجا تله گذاشتین؟» و

از این كه به اسم مرا می‌شناخت حیرت كردم. آخر، اسم من در خانة تیمی مریم بود و هیچ كدام از ما اسم اصلی همدیگر را نمی‌دانستیم. منظورش را هم از «تله» نمی‌فهمیدم. مرتب می‌گفتم،« نمیدانم». و او با خشمی بیشتر مشت‌های محكمش را به صورت و سینه‌ام می‌كوفت و فریاد می‌زد، «مگه می‌شه كه جای تله را ندونی؟»

 بعدها فهمیدم كه منظورش از تله، مین گذاری دور خانه بود، كه ما نگذاشته بودیم.

اما حواسم بیشتر به شلیك‌ها بود و این كه چه بر سر رفیق بهنام آمده؟ و آیا بقیه از محاصره جان سالم به در خواهند برد؟ درد چندانی حس نمی‌كردم، اما از این كه زمان گویی به كلی بی‌حركت مانده بود، به وحشت افتاده بودم. غریو مسلسل و انفجار هرآن اوج بیشتری می‌گرفت. زمان، اما نمی‌گذشت. دیگر قادر نبودم به چیزی فكر كنم. «كی تموم می‌شه؟» تنها جمله‌ای بود كه مرتب در كله‌ام تكرار می‌شد.

بالاخره سر و صداها كمی خوابید و تهرانی از اتاق بیرون رفت.

كمی بعد زن همسایه را آوردند تا مرا بازرسی بدنی كند. گریان و لرزان دست‌هایش را به بدنم می‌مالید. من مرتب به او توضیح می‌دادم كه، «چریك فدایی هستم و به خاطر خلق، به خاطر شماها می‌جنگم». اما او همچنان می‌لرزید و اصلاً گوشش به حرف‌های من نبود. بعد از بیرون رفتن زن، چادرم را انداختند روی سرم و در میان غریو گلوله ها سوار ماشین كردند. از محل كه دور شدیم از حرف‌هاشان فهمیدم كه خانه را با مواد منفجره تقریباً ویران كرده اند و همة رفقا، چنگیز قبادی مسئول تیم، علی نوزادی و بهنام سالمی را كشته‌اند. فقط من زنده دستگیر شده بودم. دلم هوری فرو ریخت. گرچه همة ما در خانة تیمی عمر چریك را كوتاه و شهادت را افتخار می‌دانستیم، اما از فرو ریختن اشك‌هایم نمی‌توانستم جلوگیری كنم. دستم را گذاشتم جلو دهانم تا مبادا صدای گریه‌ام را بشنوند. به خود می‌گفتم، «كاش من هم شهید شده بودم» مگر نه آن كه «از هر خونی كه بریزد، هزاران لاله خیزد!».

بعدها در زندان و در فرصت های ملاقات و رد و بدل اخبار با رفقای چریك به این نتیجه رسیدیم كه درست‌ترین نقشه آن بود كه همگی در خانه می‌ماندیم و می‌جنگیدیم، می‌كشتیم و كشته می‌شدیم. تحقق این نقشه بالاترین آرزوی من بود و سال‌ها بار سنگین شهید نشدن با بقیة رفقا را بر دوش كشیدم. امروز، اما استفاده از واژة شهید حتی برایم مشكل است و با این پرسش همواره دست به گریبانم كه اگر آنها هم زنده می‌ماندند بازهم آن طرز فكر و آن نوع ایثار و شهادت را قبول داشتند؟

منو می‌شناسی؟

مأموران ساواك خوشحال از كشتن رفقا، ویران كردن خانة تیمی ما و دستگیری من، پس از مدتی از طریق  فرستنده با كسی تماس گرفتند كه گفت، «یكراست بیاوریدش پیش آقا!»

یكراست بردندم به زیر زمینِ اوین كه محل شكنجه بود. یك اكیپ چند نفره منتظرم بودند. تا پا گذاشتم تو زیر زمین تهرانی با لحنی مؤدبانه گفت، «آقا! اینم عاطفه

«آقا» با هیكل ریز و سر طاسش نگاهی به صورت ورم كرده و زخمی من انداخت و رو به تهرانی با تعجب پرسید، «چرا اون رو به این شكل درآوردی؟» بعد آمد جلوِ من و پرسید، «منو می‌شناسی؟» پلکهایم آنقدر از كتك ورم كرده بود كه خوب نمی‌دیدم. گفتم، «نه!»

پرسید، «دفاعیة پاك نژاد را خوانده‌ای؟»

خوانده بودم، اما گفتم، «نه!»

سئوالش را كه چند بار تكرار كرد، به خودم گفتم با اسلحه و خانة تیمی وضعم بدتر از آن است كه بخواهم خواندن دفاعیة پاك نژاد را انكار كنم. گفتم، «بله، خوندم»

ـ دكتر حسینی را كه توی دفاعیه‌اش نوشته بود یادت هست؟

ـ بله، یادم هست. می‌دانستم كه منظورش حسین زاده (عطاپور) شكنجه‌گر معروف است.

 ـ یادت هست كه دكتر حسینی با او چه كرده بود؟

 ـ بله!

 ـ دكتر حسینی من هستم.

یكی دیگرشان كه چهار شانه و چاق بود با تبختر گفت، «من هم عضدی هستم» بارها از رادیو بغداد دربارة خشونت و قساوت عضدی ( محمد حسن ناصری) شنیده بودم.

  ـ حالا همان بلاهایی رو كه سر پاك نژاد آوردیم سر تو هم می‌آریم. یا این كه قرارهای خانه‌تان را بگو. چه كسی الان قرار است بیاید؟ 

بستندم به تخت. رعب برم داشته بود و از خودم می‌پرسیدم، چگونه می‌توانم آن شكنجه‌های وحشتناكی را كه درباره‌شان خوانده بودم و شنیده بودم تحمل كنم.

روی تخت شكنجه مرتب به خودم می‌گفتم، خوشا به حال رفقایم كه شهید شدند! كاش من هم زنده دستگیر نمی‌شدم. حسینی با هیكل درشت و دست‌های بزرگ و بلندش شروع كرد به شلاق زدن به كف پاهایم، با دقت و حوصله‌ای غریب. بقیه هم تشویقش می‌كردند كه، « بارك الله! بزن، خوب بزن!» و خودشان مرتب فحش‌های ركیك نثارم می‌كردند كه، «قبادی می‌تونست با خرجی كمتر جنده‌ای بهتر از تو گیر بیاره»، كه  

دگمه‌های بلوزم را باز كرده بودند و با مشت می‌زدند روی سینه‌هایم. مشت‌های عضدی از همه سنگین تر بود. آنقدر زدند كه سینه‌هایم مثل بادكنك ورم كرد و سوزش و درد در تمام بدنم پیچید. تا به امروز هم اگر دستی به سینه‌هایم بخورد هوارم بالا می‌رود.

از درد به خودم می‌پیچیدم. دهنم خشك شده بود و سخت احساس تشنگی می‌كردم. مرتب فریاد می‌زدم، آب! بالاخره كاسة بزرگی آوردند و به زور یكسره ریختند تو دهانم. آنقدر شور و بدمزه بود كه بیاختیار شروع كردم به استفراغ. داشتم خفه می‌شدم كه پاهایم را باز كردند و به پهلو خواباندنم. دیگر نفهمیدم چه شد و چه مدت گذشت. وقتی به خود آمدم كه روی پا بودم و دو نفر زیر بغلم را گرفته بودند و برادرم را كه كنار دیوار ایستاده بود نشانم می‌دادند. برادرم خاموش با چشم هایی وحشتزده  به من خیره مانده بود. بعدها می‌گفت، «شكنجه زیاد دیده بودم، اما صورتی به درب و داغونی صورت تو ندیده بودم

هر دومان را از پله‌ها بردند بالا. شب شده بود. كنار دیواری دست‌های برادرم را بستند و چند نفر به قصد تیرباران روبرویش ایستادند و به من نهیب زدند كه، «خوب نگاه كن! دیگه اون رو نخواهی دید». فكر كردم، «دیگه همه چیز تموم شد.» تمام بدنم می‌لرزید و بزور سر پا مانده بودم. شروع كردند به شمارش، یك دو با هر شماره به خودم می گفتم، «دیگه همه چیز تموم شد!»

 تعادلم را از دست دادم و داشتم می‌خوردم زمین كه ناگهان یكی واسطه شد كه، «آقا! خواهش می‌كنم نكُشیدش. حرف‌هاش رو حتماً می‌زنه. قول می‌ده كه همه چیز رو بگه!» برادرم را كشان كشان بردند. همه چیز آرام شد و من روی زمین ولو شدم.

 كشان كشان بردندم و انداختند توی یك اتاق. مدتی بعد پزشك زندان آمد و چند تا قرص به من داد، مثل مرده افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم.

صبح زود از صدای فریاد شكنجه از خواب پریدم و تمام بدنم شروع كرد به لرزیدن. نمی‌فهمیدم كجا هستم. تا بالاخره سربازی برایم نان و چای آورد. هنوز به خودم نیامده دوباره بردندم بازجویی و دوباره تهدید و مشت و لگد. بعد از مدتی برادرم را آوردند به اتاق بازجویی، و بعد اسدالله مفتاحی را، دانشجوی پزشكی و از بنیانگذاران شاخة تبریز، دوست قدیمی و پر محبت و مورد علاقه‌ام. اینبار در میان تهدیدها و اهانت‌هایشان، یك سری نصیحت و گاه شیرین زبانی هم گنجانده بودند. معلوم بود كه قصد دارند عواطف و احساسات ما را به بازی بگیرند. دائم به خودم نهیب می‌زدم كه كاری نكنم و حرفی نزنم كه باعث دردسر بیشتر بشود. هر دو تمام مدت ساكت ماندند و گاه با لحنی ملایم و محبت‌آمیز می‌گفتند، «عاطفه هیچ اطلاعی از فعالیتهای ما نداشت.»

بعد از چند ساعت به اتاق باز گرداندنم. متوجه شدم كه مرا در ساختمان اداری و دفتر كار بازجوها نگهداشته‌اند. همة نگهبان‌ها مرد بودند و هیچ زندانی جز من در آنجا نبود. هر بار كه به دستشویی و مستراح می‌رفتم یك نگهبان مرد پشت در می‌ایستاد و در را نیمه باز می‌گذاشت. سخت احساس اهانت می‌كردم، به خصوص كه به خاطر خون ریزی شدید ناچار بودم مرتب شورتم را بشویم و خیس به پا كنم. نمی‌خواستم بازجوها  قضیه را بفهمند و حرف های ركیك بارم كنند. اما معلوم بود كه آنها هم چندان با زندانی زن سروكاری پیدا نکرده بود‌ند و نمی‌دانستند با من چه كنند. در آن سال‌ها، گویا من جزو اولین زنانی بودم كه تأثیر شكنجه را رویم آزمایش می‌كردند.

طرف‌های غروب كه صدای دستة كلاغ‌ها بلند شد، ناگهان حسین زاده و عضدی و تهرانی و حسینی با جوانی كه پیش‌تر ندیده بودم، با هم ریختند توی اتاق. حسین زاده رو كرد به آن جوان، «آقای مصطفوی، من این رو می‌دم به تو تا با اسلوب مهربان خودت به حرف بیاری. اگر تونستی كه چه بهتر، و گرنه اونو دو مرتبه پس میدی به خود ما!»

نفس راحتی كشیدم. باورم شد كه مصطفوی با آن قیافة آراسته و شیك، موهای بور و چشم‌های روشن و لحن آرامش حتماً آدم مهربانی ست. من هم به راستی چندان حرف مهمی نداشتم كه بزنم. مدتی مرا با لحنی آرام نصیحت كرد و هنگام بیرون رفتن از اتاق، میان چارچوبِ در كمی مكث كرد. بعد شروع كرد شمرده و با لفظ قلم مرا نصیحت كردن، «حیف نیست جوانیت رو در زندان به هدر بدی! حیف نیست برادرت با اون همه هوش و استعداد و اسدالله با اون همه دانش و كارآیی از زندگی در این دنیا بی بهره بمانن؟ من اصلاً نمی‌تونم تو رو با همة مهربانی و تواناییت در این وضع و این كُتی كه روی سرت می‌اندازن در نظر بگیرم، من تو رو با لباس عروسی بازو در بازوی یكی از رفقایت، با فرزندانی سالم و آینده‌ای درخشان در نظر مجسم می‌كنم و»

در را بست و رفت. به خودم گفتم، «باید حواسم باشه تحت تأثیر این حرف‌ها قرار نگیرم.» با این همه، شب را با این رویا به خواب رفتم كه جهان پر از عدالت است و محبت، كه همه همدیگر را دوست دارند و دیگر دشمنی در كار نیست. من مسئولیت ادارة بیمارستانی را به عهده دارم و با رفقایی كه پزشك هستند و پرستار، بیماران را با مهربانی و جدیت مداوا می‌كنیم

مدتی مرا راحت گذاشتند. چند بار دیگر مرا با برادرم و مفتاحی به طور جداگانه ملاقات دادند. مصطفوی در گوشه‌ای می‌نشست و می‌گذاشت ما با هم بی‌دغدغه حرف بزنیم. روشن بود كه همة این كارها بازی و كلكی است برای بر انگیختن احساس پشیمانی در ما. چه بهتر! این ملاقات‌ها، برای ما كه فكر می‌كردیم همه‌مان را اعدام خواهند كرد فرصتی بود تا همدیگر را ببینیم  و نفسی تازه كنیم. در این ملاقات‌ها بود كه یك بار مفتاحی، با هوشیاری و شوخ طبعی همیشگی‌اش، برایم اناری آورد كه از همسلولی‌اش گرفته بود و به این وسیله به من فهماند كه تنها نیست. از كنایه‌هایش دربارة شلوار پیژامه و سر به زیر انداختن و نگاه نكردن و  متوجه شدم  همسلولی‌اش مذهبی است.

همین طور بود، چندی نگذشت كه دختر مذهبی جوانی را آوردند به سلول من. اسمش زهرا بود، از همه چیز می‌ترسید و به همه بی‌اعتماد بود. حاضر نبود كلامی حرف بزند. تصورش این بود كه من از نگهبان‌های ساواك هستم و دارم نقش زندانی را بازی می‌كنم. عجب وضعیت ناجوری! در یك سلول تنگ، آدم زیر بازجویی باشد، روح و جانش پریشان و ملتهب باشد، تازه یك زندانی دیگر هم پیدا شود كه به جای همدلی، آدم را با نگهبان و ساواكی یكی بگیرد، تحریم كند و با متلك و اهانت لحظه‌ای آرامت نگذارد. مستأصل از این ور سلول می‌رفتم آن ور سلول و تنگی جا و حصار دیوارها بكلی كلافه‌ام كرده بود، بی‌چاره. شاید به خاطر همین تجربة تلخ بود كه هیچ وقت نتوانستم زندانی دیگری را تحریم كنم.

بالاخره بعد از دوسه روز، زهرا حاضر شد چند كلامی از خودش بگوید. به خاطر همسرش علی میهن دوست، دستگیر شده بود. بعدها دانستم از بنیانگذاران مجاهدین است. از شهریور ماه 50 به بعد خیلی از بنیانگذاران و رهبران و اعضاء سازمان مجاهدین كه بیش از صد و سی نفر می‌شدند، دستگیر شده بودند. اما درآن زمان، هنوز نام مجاهدین برای ما شناخته شده نبود. در یكی از بازجویی‌ها خود میهن دوست را هم دیدم. جوانی سر بزیر، اما بسیار محكم و استوار به نظر می‌رسید. در فرصتی كه بازجو حواسش نبود آهسته به من گفت، «ما به سوسیالیسم علمی باور داریم.» از این حرف، درآن زمان چیزی سر در نیاوردم. فقط پس از دادگاه علنی و پر سر و صدای آنها در اسفند ماه بود كه در زندان قصر از مبارزات مسلحانه و عقاید سیاسی مجاهدین اطلاع پیدا كردم. از فروردین ماه 51 به بعد میهن دوست و ده نفر از مجاهدین را اعدام و بقیه، از جمله مسعود رجوی را به حبس‌های طولانی و ابد محكوم كردند.

زهرا، بعد از چندین روز آزاد شد. او را  سال 53 دوباره در زندان قصر دیدم و دوستی عمیقی میان ما پا گرفت. پس از یك سال آزاد شد و چند سال بعد در تصادف اتومبیل جان سپرد. یادش گرامی.

چند بار دیگر با برادرم و مفتاحی ملاقات دادند. مفتاحی هر بار می‌كوشید در حضور بازجوها با زیركی و لودگی اطلاعاتی را به من منتقل كند. یك بار با خنده و شوخی چگونگی دستگیریش را در بیابان برایم تعریف كرد. قرارِ با رفیقش لو رفته بود و مأموران ساواك با یك گله گوسفند و لباس‌های مبدل چوپانی به دامش انداخته بودند. میان گوسفندها گیر كرده بود و بی‌آنكه بتواند از اسلحه‌اش استفاده كند دستگیر شده و شكنجه‌های سختی را از سر گذارانده بود.

من هم از فرصت استفاده كردم و با همان لحن شوخی، چگونگی محاصرة خانة تیمی ما و تصمیم قبادی در آخرین لحظات و كشته شدن تمام رفقا را برایش توضیح دادم. بین ما رسم بر این بود كه برای تبادل تجربه، چگونگی درگیری‌ها ، علل و پیامدهای آن را به دقت و با جزئیات به طور كتبی به همة خانه‌های تیمی منتقل و بر سر آن بحث ‌كنیم. در آن لحظات هردو می‌دانستیم اطلاعاتی كه با خنده و شوخی جلو بازجوها رد و بدل می‌كنیم برای انتقال تجربه به رفقای بیرون است. گرچه چند ماه بعد، بر سر تجربة خانة تیمی ما كه من تنها باز ماندة آن بودم و مفتاحی پیش از اعدام به بیرون منتقل كرده بود، دوباره حسابی شكنجه‌ام كردند.

در زندان این را هم دریافتم كه ساواك، در آن زمان، عكس‌های ما را در محله‌های جنوب و اطراف تهران به در و دیوار زده بود و مبلغی هم به عنوان پاداشِ دستگیری ما تعیین كرده بود. از قضا رئیس ژاندارمری شهرك ولیعهد که در سربازی با قبادی آشنا شده بود ، به محضی كه او را در محله می‌بیند، باز می‌شناسد و در جا  ساواك را خبر می‌كند. از آن پس افراد خانة ما تحت نظر قرار می‌گیرند.

فاصلة بین گمنامی و اسطوره شدن

حدود دوماهی با ملاقات‌های گاه به گاه با برادرم و مفتاحی گذشت. تا این كه یك روز بی‌مقدمه بردندم به اتاق شكنجه و بستندم به تخت و شروع كردند به شلاق زدن. این بار تحمل شلاق برایم سخت تر از روزهای اول بود. به خصوص كه درد و ورم  پاهایم هنوز نخوابیده بود. نمی‌فهمیدم چه شده و چرا می‌زنند. از میان سئوالها و تهدیدهاشان متوجه شدم كه میان حرف‌های من و برادرم تناقضی پیدا كرده‌اند و به دنبال بهانه‌اند. هر طور بود سر و ته حرف‌هامان را جفت و جور كردیم. اما از آن پس ترس از شكنجة دوباره، لحظه‌ای دست از سرم بر نداشت. در انتظاری دلهره آور هر بار كه صدای  سوت نگهبانی بلند می‌شد یا صدای پایی پشت در اتاقم توقف می‌كرد، بی اختیار سراپایم شروع می‌كرد به لرزیدن. انتظاری كه پایانی نداشت.

پس از چهار ماه، روزی تهرانی به تنهایی آمد به سلولم. بند دلم پاره شد كه حتماً می‌خواهند دوباره شكنجه‌ام كنند. اما بی‌مقدمه و به آرامی شروع كرد به نصیحت و سرآخر گفت، «از ما دلخور نباش! ما از لجمان به شماها فحش می‌دیم و ناسزا می‌گیم. من می‌دونم كه شماها از نظر روابط جنسی چقدر نجیب و خر هستید.» هیچ وقت قیافة او را در آن لحظه كه روبرویم نشسته بود فراموش نمی‌كنم. احساس غریبی داشتم. غروری آمیخته به شگفتی. مرتب از خودم می‌پرسیدم، «با این حرف‌ها چه كلك دیگری در سر دارند؟ چرا دارد به من اعتراف می‌كند؟» با این همه،  شنیدن چنین اعترافی از زبان شكنجه‌گری چون تهرانی، برایم غرور آفرین بود و لذت بخش. چند ساعت بعد، چشم بسته و دست بسته، منتقلم كردند به زندان قصر.

 

غروب یازده اسفند ماه بود كه در زندان قصر خبر اعدام رفقایم را شنیدم. اعدام دسته جمعی بنیان گذاران چریك‌های فدایی خلق در دهم و یازدهم‌ اسفند 1350.

سرآشپز زندان، موقع تحویل ظرف غذا، این‌ور و آن‌ور را پایید و آهسته زیرِ لب از هر ده نفرشان نام برد. مسعود و مجید احمد زاده، عباس و اسدالله مفتاحی، سعید آریان، حمید توكلی، غلامرضا َگلَوی، بهمن آژنگ، مهدی سوالونی و عبدالكریم حاجیانِ سه پله. شتابان و لرزان ظرف غذا را به بند رساندم. اتاق در سكوتی عمیق فرو رفت. شهین، كه برادرش و همسرش جزو اعدام شدگان بودند، رنگش پرید و خودش را رساند دم پنجره.

چهرة اسدالله مفتاحی در آخرین ملاقاتمان جلو چشمم مجسم شد كه در برابر بازجوها، با لبخندی مهربان رو به من گفت، «اگر روزی بخواهند من رو اعدام كنن، درخواست می‌كنم كه تو رو ببینم.»

رفتم كنار شهین دم پنجره. آهسته گفت، « نگاه كن، امروز آسمان هم خونین است!»

 كم كم زمزمه سرود خوانی در اتاق بلند شد، اوج گرفت و بانگ رسای آن فضای زندان را پوشاند.

از آن پس، با شعر و سرود، سوگ آن عزیزان را پاس می‌داشتیم و بیادشان می‌خواندیم؛ باد این قاصدك خلق كبیر اكتبر / باد این جبر توانای زمان / بوی خون اسدم را می‌رساند به شمال / می‌رساند به جنوب / بوی خون سعیدم را می‌رساند به شمال / می‌رساند به جنوب

با این حال، هرگز نتوانسته‌ام از این احساس تلخ رهایی یابم كه فاصلة بین مرگ و اسطوره شدن و زنده ماندن به مویی بند است. به تصادفی، چه بسا خارج از اراده و خواست ما.

هر بار كه به اوین منتقلم می‌كردند و از نو با فشار و شكنجه روبرو می‌شدم این فكر، كه فاصله بین اسطوره شدن و در گمنامی زنده ماندن به مویی بند است، با سماجت بیشتری به سراغم می‌آمد. در  وحشت و دلهره از شكنجه، آرزو می‌كردم كاش من هم كنار رفقایم كشته شده بودم!

 

یك سال و نیم پس از انتقالم به زندان قصر، به خاطر دستگیری چند نفر از آشنایان سابقم در بابل و آمل و رو شدن رابطه‌ام با آنها، دوباره منتقلم كردند به اوین و دوباره شكنجه شدم و شلاق خوردم. بار سوم  هم به خاطر دستگیری چند تن از دوستان برادرم در بابل و لو رفتن رابطه‌ام با آنها بود كه به تخت شكنجه بسته شدم. باز هم، چند بار بر سر مسائل متفاوت خُرد و ریز دیگر به اوین و كمیته بردندم و آزارم دادند. بسیاری از جوان ها به این خیال كه كسانی كه در زندان هستند دیگر خرشان از پل گذشته و ساواك همه چیز را می‌داند، برای خلاصی از شكنجه، حرف‌های ناچیز و بی‌ربط بهم می‌بافتند و روابط كم اهمیت و احیاناً رد و بدل كتابی یا جزوه‌ای را رو می‌كردند. با رو شدن این خُرده روابط، هم پروندة خودشان را سنگین می‌كردند و هم دوستان و آشنایان زندانیشان را دوباره به زیر شكنجه می‌كشیدند.

بعد از چند سال بازهم كارم به اوین كشید. به یاد ندارم به چه جرمی، اما این را به یاد دارم كه گزارشی هم دربارة صدیقه از من می‌خواستند. صدیقه را در رابطه با یك خانة تیمی دستگیر كرده بودند و بعد از شكنجه‌هایی سخت به قصر آورده بودند. در مورد این كه او در قصر چه می‌كرد و چه می‌گفت چندان چیزی نمی‌دانستم. همین قدر توجهم به این مسئله جلب شده بود كه هر وقت با كسی حرف می‌زد، شروع می‌كرد جوش‌ها یا منفذهای چربی صورت طرف مقابل را با فشار دو انگشت پاك كردن. هرچه بهش می‌گفتم این كار را نكن، فایده‌ای نداشت. بعد از چند دقیقه باز شروع می‌كرد به در آوردن چربی‌های صورت طرف صحبتش. من هم همین كار صدیقه را كه توجهم را جلب كرده بود روی ورقة بازجویی می‌نوشتم. كلی بر سر همین موضوعِ مضحك، مشت و لگد و سیلی خوردم كه، «بجای پنج ورق گزارشی كه ازت می‌خوایم، فقط روی یك ورق این مزخرفات را می‌نویسی؟»