فريده
پس از چند ماهي كه در زندان
قصر بودم، به اين فكر افتادم كه نمايشنامهاي به اجرا بگذارم. به تئاتر علاقه
داشتم و كارهاي برشت را هم نسبتاً خوب ميشناختم. ميديدم هر وقت دور هم
جمع ميشويم و سرودهاي دسته جمعي يا آوازهاي تكي ميخوانيم از فضا و روابط خشك و
نامنعطف محيط بندمان كاسته ميشود. هر وقت غزال (پري آيتي) با لال بازي اداي بعضي از
همبنديهامان را در ميآورد، يا اداي اتومبيلهاي مختلف فولكس واگن، كاميون و
ماشين هاي بزرگ و شيك آمريكايي را و ما ميكوشيديم حدس بزنيم اداي چه كسي يا چه
اتومبيلي است، تأثير خوشايندي بر فضا ميگذاشت و شادي و
همبستگي جاي دلخوريها و دسته بنديها را ميگرفت، گرچه ناپايدار.
چند سال بعد وقتي شنيدم غزال
پس از آزادي به چريك هاي فدايي پيوسته و سال 55 در درگيري
خياباني جان باخته، دلم گرفت. بيترديد، پري آيتي اگر زنده ميماند يكي از هنرمندان برجستة كشورمان از
آب در ميآمد.
شنيده بودم تو هم
نمايشنامة گاليله نوشتة برشت را به نمايش در آورده بودي. گويا خيلي
ها تحت تأثير جملة معروفش كه، «بدبخت ملتي كه نياز به قهرمان داشته باشد» قرار
گرفته بودند، و آن صحنة تكان دهندهاي كه با ورود كشيشهايِ
قضاتِ دادگاه، گاليله پس پس از صحنه بيرون رفته بود و
گوينده گفته بود، «حقيقت پا پس كشيد». شنيده بودم كه چند تا مجاهد نقش قضاتِ
دادگاه را بازي كرده بودند. اين برايم خيلي جالب بود.
بالاخره، من هم دست به كار
شدم. دلم ميخواست پيش از هر چيز نمايش طنز آلود و شوخي را جفت و
جور كنم. شايد به اين خاطر كه دوست داشتم از تشديد فضاي سنگين پرهيز كنم و همه چيز
را از حالت درام در بياورم. به اين فكر افتادم كه نمايشنامة هاملت را به
شكل طنز در بياورم. با ترديد زياد اول به سراغ تو آمدم. دل به دريا زدم و بهت پيشنهاد كردم كه تو
با آن هيكل درشت و شق و رّق،
نقش اوفليا نامزد هاملت را به عهده بگيري و منظر با آن
هيكل نازك و نحيفش نقش هاملت را. وقتي تو به آساني و بي هيچ شرط و
شروطي پيشنهاد مرا پذيرفتي، راستش جا خوردم.
نميدانم چرا با اين كه تو
را آدم خشكي ميدانستم، در اين طور موارد سراغ تو ميآمدم. آدم پر تناقضي
بودي. من و تو چند
بار با هم «روزكاري»
بوديم. ميشد باهات كنار آمد. جز اين كه با وجود كمر درد شديدت،
مرتب اصرار داشتي كه تختها را جا بجا كني
تا زير آنها را جارو بكشي. با اين كار آدم را كلافه ميكردي. سر سبزي پاك كردن هم
كلي از دستت ميخنديديم. هرچه را كه ما دور ميريختيم، تو دوباره بر ميداشتي
و پس از وارسي بسيار دقيق، هر ذرهاي که قابل خوردن بود
بر ميگرداندي توي سفره.
هر چه بود با واكنش تو
جرأت بيشتري يافتم تا كارم را پي بگيرم. ناباورانه ديدم بقيه هم، از هر دسته و
گروهي، بي هيچ دردسري نقشهاي مضحكي كه برايشان در نظر گرفته بودم، با علاقه
پذيرفتند.
چندين بار در يكي از اتاقها
تمرين كرديم. عاطفه با شناخت و تجربهاي كه داشت، مرتب دم در اتاق كشيك ميداد
و سرِ نگهبان را گرم ميكرد. سر ساعتي معين با علاقه و جديت تمرينهايمان
را پيش ميبرديم. كم كم ترديدها و ناباوريهايم را كنار گذاشتم و هر چه در چنته
داشتم و از تئاتر ميدانستم بكار بستم.
روز نمايش همة بچه ها در
اتاق 3 جمع شدند. بيش از50 نفر، دور تا دور روي تختهاي سه طبقه جفت هم
نشستند. حتي خانم دباغ را كه مذهبي سختگيري بود و هيچ وقت از اتاق مذهبيها
پا بيرون نميگذاشت، راضي كرديم به ديدن نمايش بيايد.
فاصلة بين تختها كه حدود
يك متر و نيم در چهار متر ميشد، صحنة نمايش بود. از همان صحنة اول كه تو و
منظر به نقش اوفليا و هاملت وارد صحنه شديد، صداي قهقه از
اتاق بلند شد. نگهبانِ آن روز، خانم يگانه
كه شتابان خودش را به اتاق رسانده بود، همان دمِ در خشكش زد و
شروع كرد به خنديدن. من كه نقش روح پدر هاملت را بازي ميكردم، وقتي با
ملافهاي بر سر از طبقة سومِ تختي روي صحنه خم شده بودم
و با لهجة غليظ رشتي ميگفتم، «َهملت جان، َهملت جان! …
تي عمو ِمرا به كوشته. زَهر چكوده مي گوش درون و… » خودم زير ملافه از خنده ميلرزيدم
و بچهها چنان ريسه ميرفتند، كه چند نفر از بالاي تخت افتادند روي صحنه. خانم
دباغ زير چادرش آنقدر خنديده بود كه نمينوانست از جايش بلند شود.
بازيگر و تماشاچي قاطي شده
بوديم. فاصلهها از بين رفته بود و شكل جديدي از تئاتر، زادة آن شرايط به وجود
آمده بود. شعف و شادي غريبي فضا را گرفته بود. همه هيجان زده همديگر را ميبوسيديم.
چند روزي تغيير در نگاهها
را كه با لبخندي پر مهر همراه بود، ميديدم و احساس غرور و
محبت درم ميجوشيد. هنر به راستي چه نقشي در تلطيف حس آدميان دارد.
پرداختن به هنر در آن فضاي
خاص برايم اهميتي دو چندان يافت. ديري نگذشت كه توانستيم شازده كوچولو، از
سنت اگزوپري، سپس چهرههاي سيمون ماشار، از برشت را پس از
تمرينهاي پيگيرانه به نمايش بگذاريم. مرضيه در نقش شازده كوچولو و سيمين و. در نقش سيمون ماشار همچون دو بازيگر حرفهاي حسابي جا افتاده
بودند. تماشاگران در سكوتي عميق تمام لحظات و حركات نمايش را به دقت دنبال ميكردند.
اين بار در پايان، انديشه و تأمل جاي هيجان را گرفته بود. بازيگران و تماشاگران ميكوشيدند
با نقد و بررسي، ابتكار و پيشنهاد به تكامل هنر تئاتر در محيط زندان كمك كنند.
بسياري، به خصوص جوانترها، به عمرشان به تئاتر نرفته
بودند. نگهبانها هم بي هيچ مزاحمتي، دم در اتاق با علاقه به تماشا ميايستادند.
اوج كارهاي تئاتر، تا زماني
كه من در زندان بودم، آنجايي بود كه ارباب جمشيد روايت يا برگردان ارباب
پونتيلاي برشت را به نمايش گذاشتيم. الهه با
صداي دلنشينش نقش همسرايان را به عهده داشت. با آهنگ و شعرهايي كه خودم ساخته
بودم، الهه در نقش زن مستخدم در ميان پردهها داستان را براي تماشاگران به
آواز ميخواند. اين سبك صحنه پردازي در كار برشت متأثر از تئاتر يوناني
است. ما نمايشنامة برشت را در دسترس نداشتيم. من با آن آشنا بودم و همة حرفها
و شعرها و صحنهها را خودمان بازسازي كرديم. الهه با ضرب آهنگ بشکن
ميخواند، ارباب جمشيد / سه روز تمام /
تو كافهها عرق ميخورد / يكه و
تنها /
ارباب جمشيد عرق كه ميخورد / يه
آدم ديگهاي ميشد…
سپس بازيگران به صحنه ميآمدند.
كف اتاق را در فاصلة بين تختها با گچ خط كشي
كرده بوديم و نوشته بوديم؛ اتاق پذيرايي، حمام، حياط و غيره.
تو شده بودي
رانندة ارباب جمشيد، با كلاه و سبيل. هاله در نقش دختر ارباب جمشيد،
عاشق تو شده بود. در يكي از صحنهها داشت خصوصي با تو گپ ميزد كه
ناكهان سر و كلة پدرش، كه من بودم و نامزدش توي حياط پيدا شد.
شتابزده تو را كشيد توي حمام. در آن مربعي كه با
گچ روي زمين كشيده بوديم، شروع كرد به دلربايي از تو. اما تو لوطيوار
يك دسته ورق از جيبت بيرون آوردي و بياعتنا به قر و اطوارهاي دختر شروع كردي به
ورق بازي با او.
بالاخره، نمايش با آواز
ميان پردة الهه، زن مستخدم پايان يافت كه، روغن و آب / قاطي نميشه
/ قاطي نميشه…
استقبال بچهها اين بار
آميختهاي بود از هيجاني ناشي از لذت و تأمل. درست همان چيزي كه برشت در
تئوريهايش توضيح داده و توقعي بود كه از تئاتر داشت.
واقعيت و رويا درهم آميخته
بود. خانم دباغ تو را ميبوسيد و ميگفت، «چه آدم نجيبي هستي، دخترِ
به اون خوشگلي رو بردي توي حموم و هيچ كاري نكردي!»
انگار وقتي آدم هيچ راه گريزي
ندارد و پشتش به ديوار است، يكباره خلاقيتش براي فرار از وضع موجود فوران ميكند.
ما هيچ امكان و وسيلهاي نداشتيم، اما نمايشي مدرن را به اجرا در آورديم كه
تماشاگر و بازيگر در تبادلي پايا پاي و همطراز به آن شكل دادند. هنوز با حسرت، به اجراي آن نمايشها فکر ميکنم.
هنر رشتة رابطي است ميان
انسان ها و دورانها. ميتوانيم به آن بياويزيم قباي كهنة
خود را / در اين شب تيره / و هول موج مرداب ها …