از زير پلك نفرت
فهيمه ف.
اواخر
تابستان 53 بود. هيچ نميدانستم كه نوشتن داستاني ادبي جرم سياسي بشمار ميآيد و
برايم آن همه درد سر ببار ميآورد. بيست و دوسال داشتم و با مرد مورد علاقهام
زندگي ميكردم. در دانشكدة حقوقِ دانشگاه ملي كه آن روزها به دانشگاه سوسولها
معروف بود، درس ميخواندم. علاقهاي هم به ادبيات و داستان نويسي داشتم. براي مجلة
زن روز و تماشا مطلب مي نوشتم و با روزنامة كيهان هم همكاريهايي ميكردم.
با وجودي كه نسبت به مسائل اجتماعي بيتفاوت نبودم، خودم را آدم سياسي به مفهوم
رايج آن روزها نميدانستم.
عنوان داستانم از زير پلك نفرت بود. در آن به رابطة
عاشقانة دختر و پسري پرداخته بودم كه در اثر گذر زمان به نوعي يكنواختي، كسالت و
پوچي در عشقشان رسيده بودند. براي اين كه اين يكنواختي و كسالت را از راه تصوير به
خواننده منتقل كنم، گهگاه آنها را پاي
تلويزيون مينشاندم. يك بار كه مشغول تماشاي تلويزيون بودند، با صحنة دادگاه
خسرو گلسرخي و كرامت دانشيان روبرو ميشوند. اين صحنه كه در آن سالها
از نظر سياسي سر و صداي زيادي به پا كرده بود، براي من فقط از نظر تصويري جذابيت
داشت. ذرهاي به مخيلهام خطور نميكرد كه اشاره به اين صحنه، آن هم به شكل
تصويري، و نه توصيفي، ميتواند به مذاق ساواك خوش نيايد و آنقدر باعث
درد سر شود.
شبي كه مرا دستگير كردند،
از يك مهماني خانوادگي شتابان برگشته بودم خانه تا چيزي را كه يادم رفته بود
بردارم. وارد خانه كه شدم يك باره با هفت هشت مرد تنومند و قوي هيكل روبرو شدم.
مستخدم خانه در را به روشان باز كرده بود. يكي از آنها تا مرا ديد گفت،«زود بساطت
رو جمع كن و راه بيفت!» شگفتزده پرسيدم، «شما كه
باشين؟ در خانة من چه ميكنين؟»
آن كه به نظر ميرسيد رئيس بقيه است گفت، «زر زيادي نزن، راه بيفت!»
من كه دانشجوي حقوق بودم و
به خيال خودم از جريان چگونگي دستگيري مجرم و رسيدگي به پرونده و غيره اطلاع
داشتم، با لحني آمرانه گفتم،«چه؟ شما اول بايد منو به حقوقي كه
دارم آشنا كنين، تا در دادگاه
به حرفهاي نا گفته عليه من استناد نشه!»
هنوز حرفم تمام نشده بودكه «آقاي رئيس» چنان كشيدة محكمي توي گوشم خواباند كه با
سر به ديوار روبرو خوردم. تازه وقتي دُوران سرم خوب شد،
متوجه شدم كه وقت حق و حقخواهي نيست. سكوت كردم و همانجا كنار ديوار راهرو
ايستادم.
شروع كردند به جمع كردن كتابها و زير و رو كردن
وسايل اتاقم. يكيشان كتابي از مارگارت دوراس را با عنوان مودِراتو
كانتابيله برداشت و پرسيد، «اين چيه؟ علامت رمزه؟». از حماقتش خندهام گرفت،
اما چيزي نگفتم. هنوز گوشم از درد كشيدة «آقاي رئيس» زنگ ميزد. تعداد زيادي كتاب از كتابخانهام برداشتند و مرا سوار
اتومبيل كردند. رفتم كه روي صندلي بنشينم، يكيشان هولم داد و گفت، «بخواب كف
ماشين!». يك حوله هم انداختند روي سرم. هاج و واج مانده بودم. نميدانستم داستان
چيست! نه در آن دانشگاه خوش منظرة ملي از همشاگرديهاي شيك و پيكم چيزي از اين مسائل
شنيده بودم، نه خودم تو باغ مسائل سياسي بودم. تنها چيزي كه در آن لحظات فكرم را
مشغول كرده بود، اين بود كه چطور اين سؤتفاهم را بر طرف كنم.
بعد از مدتي رسيديم به محلي
عجيب و غريب. مرا به زني كه چادر مشكي به سر داشت تحويل دادند. چند ماهي گذشت تا
فهميدم آن جا بازداشتگاه اوين است و آن زن، زن حسينی شكنجهگر، رئيس سابق
اوين. در دانشكدة حقوق فقط راجع به زندان قصر مطالبي خوانده بودم و ميدانستم كه
پروندههاي حقوقي را ميبرند آن جا. حتي خبر نداشتم بازداشتگاهي و شكنجهگاهي
به نام اوين وجود دارد.
مرا كه تحويل آن زن دادند،
فكر كردم بالاخره ميتوانم با او گپي بزنم و از قضايا سر در بياورم. پيش از اين كه
دهانم باز شود دستور داد، «لخت شو!» و همة جاي بدنم را به دقت در سكوت بازرسي كرد.
بعد بلوزم را به دست گرفت و شُل شُل و كشدار و با لهجة غليظ قزويني، گفت، «آ…
خه ايــــن … لبـــاس هــاي به… ايــــن … قشنگــي مـــي …
پوشين … ديـــگه … چـــرا … از ايــــن …
كارهــــا مـــي… كـــونين؟»
گفتم، «مهماني بودم» و تو
فكرم دنبال رابطة بين «لباس هاي قشنگ» و «از اين كارها» ميگشتم. پرسيدم، «اين جا
كجاست؟» به طمانينه و شُل شُل گفت، «همــــون … جـــايي … كه … مـــــي خواستي بيــــــايي».
بعد هم يك كت و شلوار كثيف سرمهاي دستم داد كه تنم كنم. حولهاي رو سرم انداخت و
گفت، «راه بيفت!»
تاريكي چنان غليظ بود كه
احتياجي به حوله نبود. بعد از اين كه چندين در را باز كرد و دوباره بست و مرا از
چند راهرو گذراند گفت، «رسيــــديم». سلولم بود. جز
يك پتوي كثيف و بوگندو، وسيلة ديگري در آن نبود.
همه چيز به نظرم كثيف و بد بو ميآمد. چند ماه بعد دانستم كه آن چار ديواري از
تميز ترين سلولهاي اوين بود.
ساعتي نگذشت كه سربازي
برايم شام آورد، دو تا كتلت سوختة مچاله شده مثل دوتا سوسك مرده. به آن دست نزدم.
بعد از مدتي استواري به نام كريمي آمد تو. به من نگاه نميكرد، تمام مدت
نگاهش به سقف بود. پرسيد، «قرص ميخواهي؟»
ـ براي چه؟
ـ براي خوابيدن. دل درد
نداري؟
ـ نه
بيرون كه ميرفت پرسيد،
«حرفي نداري؟»
گفتم، «چرا، اين جا كجاست؟»
چشمش را از سقف برداشت و
براي اولين بار نگاهم كرد و گفت، «نميدانم». در را بست و رفت.
شب را تا دير وقت، بيآنكه
به پتو و تشك دست بزنم، چمباتمه يك گوشه نشستم و حواسم را شش دانگ جمع كردم تا
بفهمم در راهرو چه خبر است. مدتي نگذشت كه صداي سر دبير مجلة تماشا، رضا سيد
حسينی را از راهرو شنيدم كه از استوار كريمي سيگار ميخواست. بعد هم
صداي چند تا از همكارهايم را شنيدم كه گريه ميكردند و قسم ميخوردند كه كاري
نكردهاند. پيش خودم گفتم حتماً در مجلة تماشا اتفاقي افتاده كه همة ما را
با هم گرفتهاند. خيالم راحت شد كه بزودي قضيه هرچه هست، حل ميشود. رفته رفته
خستگي و خواب بر كثافت تشك و پتو و كنجكاوي من غلبه كرد. هوا سرد بود، يواش يواش
خودم را كشيدم روي تشك و پتو را طوري كه با صورتم تماس پيدا نكند، انداختم رويم و
تا صبح تخت خوابيدم. صبح زود باز همان زن چادرمشكيبسر آمد تو و گفت، «حــو لـه … رو بـــــــنداز … روي
سرت و … راه … بيــــفت!» هنوز خودم را
درست جمع و جور نكرده بودم كه آستين كتم را گرفت و كشيد. پرسيدم، «كجا ميريم؟» با
همان لحن شُل و كشدار گفت، «حــا لا …
مــي…
فـــهمي!»
بردم به اتاق بازجويي. مردي
جوان با سر و وضعي نامرتب و شلخته، بيمعطلي شروع كرد به
سئوال پيچ كردن من. چند ماه بعد فهميدم كه يكي از بازجوهاي ساواك است كه خسرو
گلسرخي و كرامت دانشيان را هم بازجويي كرده. از سئوالهايش هيچ سر در
نميآوردم. ميگفت، «بگو براي چه كساني پيام فرستادهاي؟» و «معناي دقيق پيامت
چيست؟»
هر چه بيشتر دقت ميكردم،
كمتر از حرفهايش سر در ميآوردم. «كدام پيام؟»، «منظور چيست؟»
بالاخره يك ورقه كاغذ به
دستم داد. بالاي آن نوشته شده بود، «هويت شما محرز است» و… نام و نام خانوادگيم را نوشتم و
امضاء كردم. بعد شروع كرد به نوشتن سئوالها ، «چه كسي شما را تشويق به نوشتن اين
مقاله كرده؟». توضيح دادم كه من مقالهاي ننوشتهام. بعد از كلي بحث معلوم شد كه
منظورش از مقاله، داستاني ست كه در مجلة تماشا چاپ شده. اما در تمام مدت
بازجويي حاضر نشد از واژة داستان استفاده كند. ميگفت، «آن مطلب»، «آن مطلب رو
براي چه كساني نوشتهاي؟»، «چه پيامي ميخواستي بدهي؟» …
من كه از آن سئوالها سر
درنميآوردم، ميكوشيدم تفاوت بين مقاله و مطلب و داستان را برايش توضيح بدهم ،
«داستان عبارت از يك اثر ادبي است و هيچ كس نميتواند هنرمند را براي نوشتن يك
داستان برانگيزد، مگر احساس دروني هنرمند.»
بجاي تشكر، توضيحهايم را
با سيلي و لگد جواب ميداد! من هم با بدبختي سعي ميكردم يك ديالوگ منطقي با او
برقرار كنم. ميپرسيد، «همكاران خودتون رو در نوشتن اين
مطلب نام ببرين!» من هم به اصرار از او ميپرسيدم، « به نظر شما هنر
چيست؟»، «به نظر شما يك هنرمند چگونه يك اثر ادبي ميآفريند؟» و «اينكه شما ميگوييد
من براي نوشتن داستانم دستور گرفتهام، توهين به فرديت خلاق هنرمند است!»
بعد از آن كه كُل حالم را
رسيد، گفت ، «حالا مي فرستمت سلول تا حسابي فكرهات رو بكني و هرچه
داري مثل آدم حسابي همه رو بگي!»
هفتهها در سلول مثل «آدم
حسابي» فكرهايم را جمع كردم، ولي چيزي از قضيه سر در نياوردم. در خلال اين مدت باز
هم به بازجويي برده ميشدم. جز همان گفتگوي بي در و پيكر در مورد هنر و هنرمند و عضويت
و فعاليت در اين يا آن گروه، كه البته با چاشني مشت و
لگد همراه بود، به نتيجة ديگري نرسيديم! بلد هم نبودم مسائل را از نظر سياسي نگاه
كنم و موضوعها و حرفها را بهم ربط بدهم. وقتي سئوال ميكرد، «رابطة خود را با
گروه خسرو گلسرخي بنويسيد»، منظورش را نميفهميدم. ميدانستم كه كار گروه
به دادگاه كشيده شده بود و دادستان ادعا كرده بود كه آنها ميخواستند در دوربين
فيلم برداري اسلحه كار بگذارند و پسر شاه را به گروگان بگيرند. ولي اين موضوع چه
ربطي به رابطة آنها بامن داشت؟ اين را ديگر نميفهميدم. كلي استدلال ميكردم كه من
با هيچ كدام از آنها رابطهاي نداشتهام، جز آن كه بعضي
از آنها را كه در دفتر روزنامه كيهان و مجلة زن روز كار ميكردند، چند بار
ديده بودم. همين و بس.
اما او به جز آنچه خودش ميخواست
از زبان من بشنود به چيز ديگري كار نداشت. دائم ميگفت، «ما
همه چيز رو ميدونيم، اما ميخواهيم خودت به
حرف بيايي.»
ده دوازده روزي به اين ترتيب گذشت. صبحها ميبردندم
به اتاق بازجويي و چندين ساعت سئوال پيچم
ميكردند. بعد از توهين و تحقير و خشونت، دوباره به سلول برميگرداندنم.
خرد خرد سئوالها كه ريزتر ميشد از نيتشان بيشتر سر در ميآوردم. كم كم فهميدم كه از نظر آنها من يكي از بقاياي
گروه گلسرخي هستم و با نوشتن آن داستان قصد داشتهام به ديگران پيام بدهم
تا گروه را دوباره سازماندهي كنند. اين اتهام ديگر برايم تحمل ناپذير و باور
ناكردني بود. همة حرفها و كارهاي آنها به نظرم بيربط و بيپايه ميآمد. با اين
همه ناگزير بودم وضعيت جديدم را
بپذيرم. ديگر سلول و پتو و تشك به نظرم كثيف و بد بو نميآمد. شبها ميخوابيدم،
حسابي غذا ميخوردم، خودم را در دستشويي ميشستم، سلولم را جارو و
تميز ميكردم و…
يك روز به بازجويم گفتم،
«اصلاً زندان براي من مثل يك استراحتگاه حسابي ست. بيرون مجبور بودم درس بخونم، به
اين روزنامه و آن روزنامه سر بزنم. مطلب تهيه كنم، سگ دو بزنم. حالا راحت گوشة
سلول ميشينم براي خودم رويا ميبافم. كسي هم از من انتظاري نداره.
ميگن در زندونه.»
بازجو چيزي به فكرش نرسيد،
جز آن كه به عكس شاه روي ديوار اشاره كند و بگويد، «حالا كه اين طوره، عكس شاه رو
از ديوار بكن و بكوب به زمين، تا همين جا بهت ابد بدهم و تا ابد راحت توي زندون
بشين!»
با تعجب گفتم، «آخه
اين حرف كه اصلاً منطقي نيست» اين بار بعد از كتك و تو
گوشي، نگهبان را صدا زد و گفت، «اين آدم بشو نيست! ببرش اتاق شكنجه تا حسينی
با شلاق خدمتش برسه!»
چنان ترسي برم داشت كه
نزديك بود قالب تهي كنم. ديدم قضيه دارد بيخ پيدا ميكند. هنوز نگهبان دستم را
نگرفته، شروع كردم به جيغ و داد. از شلاق راستي راستي ميترسيدم.
بازجوي ديگري وارد اتاق شد و وساطت كرد كه، «نه بابا! بهش فرصت بدين. اين خانم حتماً همه چيز رو خودش مينويسه.
حالا اجازه بدين بره چاي و غذايي بخوره
تا بعد همه چيز رو بنويسه.» رويش را به من كرد و گفت، «دستگيريت با ما بوده، اما رفتنت با خودته. فكر
نكن با اين ننه من غريبم بازيها ميتوني كاري از پيش ببري. همه چيز رو
بگو و خودت و ما رو راحت كن!» بازجويم اضافه كرد كه، «امروز آخرين فرصت بازجويي توست. اگه
همين طور چرت و پرت بگي، اول حسابي حالت را جا ميآريم و بعد هم مي فرستمت به سلولهاي
سبز. آن وقت ميتوني تا ابد اونجا استراحت كني!»
حرفها و نقشي كه جلو من
بازي ميكردند، باورم شد. به سلول كه برگشتم خيلي ترسيده بودم. به
خودم گفتم، نه خير قضيه جدي است و بايد فكري به حال خودم بكنم. هرچه به عمق قضيه و
دردسرهاي بعدي آن فكر ميكردم، بيشتر ميترسيدم، «عجب غلطي كردم، ندانسته آن داستان
را نوشتم!» شروع كردم به لرزيدن. نگهبان كه براي بردنم به بازجويي
در سلول را باز كرد، به زور ميتوانستم روي پاهايم بايستم. بازجو را كه ديدم حالم
خرابتر شد. نگاهي به من انداخت و با بياعتنايي گفت، «برو بشين تو اون اتاق و حرفهات
رو بنويس!»
نشستم پشت ميز با آن ورقة
پر از سئوال جلو رويم. چنان لرزهاي به وجودم افتاده بود كه يكي از بازجوها آمد و
كت سربازيش را انداخت روي شانههايم. بالاخره خودم را جمع و جور كردم و منطقيترين
چيزي كه به نظرم ميرسيد روي ورقه نوشتم، «تمام كساني كه نامشان را روي اين ورقه
نوشتهايد زنده و حاضرند. جز خسرو گلسرخي و كرامت دانشيان كه اعدام شدهاند. چرا
آنها را با من روبرو نميكنيد تا واقعيت روشن شود؟».
به گمانم، اين كه
با پافشاري خواستم آنها را با من روبرو كنند، بالاخره تأثير خودش را گذاشت. پس از
آن، چند هفتهاي مرا به حال خود گذاشتند و كسي به سراغم نيامد.
هر روز كه ميگذشت، ناشكيباتر و كلافهتر ميشدم.
اصلاً نميدانستم در آن سلول تنگ و تاريك لحظاتم را چكونه بگذرانم. لحظات دلمه ميشدند
و نميگذشتند. هر چه شعر و داستان بلد بودم از بر ميخواندم و براي خودم تعريف ميكردم.
لحظهها، اما به در و ديوار سلول چسبيده بودند و از جا تكان نميخوردند. زمان به
چيزي كشدار، چسبنده و آزار دهنده تبديل شده بود. براي اولين بار در زندگيم معناي
زمان را لمس ميكردم. انگار در كنارم نشسته بود و جنب نميخورد. براي خلاصي از
دستش، دائم در سلول را ميزدم و در خواست ديدن بازجويم يا جناب سروان روحي،
رئيس جديد زندان اوين را ميكردم. اما هيچ يك به در خواستم پاسخ
ندادند. تا بالاخره روزي مرا بردند به سلول عمومي.
در سلول عمومي، با گپ زدن
با يك خانم معلم اهل رشت تازه فهميدم كه فرديت خلاق هنرمند به گونهاي به سياست هم
ربط پيدا ميكند و اين كه در جامعة ما يك هنرمند نميتواند هر صحنهاي را كه دلش
ميخواهد سرخود به تصوير بكشد. كشف تازهاي كرده بودم، گرچه خيليها پيش از من به
آن رسيده بودند.
اواسط پاييز 53، ما پنج نفر بوديم كه در سلول عمومي اوين زندگي ميكرديم.
سلول ما در طبقة دوم، اتاقي بود بزرگ با دو پنجره رو به باغ زندان و دهكدة اوين.
همة ما به اصطلاح «زير بازجويي» بوديم و هنوز تكليفمان روشن نبود كه آزاد ميشويم
يا محكوم. خانم معلم اهل رشت، آدم با روحيه و جالبي بود. ساواك او را چند روز پيش
از 16 آذر، روز بزرگداشت مبارزات دانشجويي، به منظور اقدامي پيشگيرنده دستگير كرده
بود. از بخت بد، يك عكس گلسرخي هم در ميان اسبابهايش پيدا كرده بودند.
همسلولي ديگرم، دانشجوي جواني بود لاغر و تكيده كه به خاطر شركت درتظاهراتي در
كشور تركيه، دستگيرش كرده بودند. دختر جوان لُر بلند بالا و خوش قيافه و بسيار
شوخي هم با ما بود كه به خاطر اين كه چند تا از خويشان نزديكش چريك فدايي بودند
دستگير شده بود. همسلولي ديگرم، زري بود كه از وضع خودش چيزي نميگفت.
هميشه ساكت گوشهاي نشسته بود و تسبيح ميانداخت. فقط وقت آواز خوانيهاي
«مخفيانه» با شور و شوق، يكي از سرودهاي معروف چريك
ها را ميخواند و چشم هايش برق ميزد.
من كه به سلول عمومي منتقل
شدم، قضية دستگيريم را كوتاه و مختصر توضيح دادم. قضيه فوراً تبديل شد به اين كه
در بارة گلسرخي داستان نوشتهام، پس حتماً آدم سياسي مهمي هستم. هر چه توضيح ميدادم
كه در بارة گلسرخي چيزي ننوشتهام، جز صحنة كوتاهي از دادگاه او در گوشهاي
از يك داستان عشقي و اصلاً گلسرخي را درست نميشناسم، كسي حرفم را باور نميكرد.
توضيحهايم را به اين حساب ميگذاشتند كه ميخواهم رد گم كنم و پرت و پلا بگويم.
به خودم ميگفتم، «اگر همسلوليهايم باورم نميكنند، ديگر چه انتظاري از بازجوها
ميتوانم داشته باشم؟» اين مرا نگران ميكرد. به راستي كه نادانسته چه دردسري براي
خودم درست كرده بودم.
گويي بازجوها و زندانيها
همه يك جور به مسائل سياسي نگاه ميكردند! هر كار ناچيزي براي هر دو
طرف يك اقدام مهم سياسي به حساب ميآمد. هنر و هنرمند و خلاقيت هنري براي هيچ كدام
مفهومي نداشت، مگر از منظر سياسي.
گفتگوها و بحثهاي همسلوليهايم
را به دقت گوش ميدادم. ميكوشيدم مسائل را به هم ربط بدهم و نتيجهگيريهاي سياسي
آنها را دريابم. خانم معلم به دانشجوي جوان نصيحت ميكرد كه، «دختر جان، عجب خري
هستي ها! رفتي تركيه تو تظاهرات دانشجويان عليه رژيم شركت كردي، بعد هم پاشدي
آمدي ايران كه خانوادهت رو ببيني؟ خوب معلومه كه
دستگيرت ميكنن!»
من هيچ بروي خودم نميآوردم
كه اين بحث ها چقدر برايم تازگي دارد و چقدر آموزنده است. هر روز كه ميگذشت بيشتر
ميآمدم تو باغ. هر چند به تعريف مشخصي از سياسي بودن نرسيده بودم، اما حرفهاي
همسلوليهايم، بويژه خانم معلم را مثل تكههاي موزاييك كنار هم ميچيدم و درمييافتم
كه در هر حال كار سياسي يعني نوعي مبارزه. پيش از آن نميدانستم كه مثلاً تظاهرات
هم نوعي مبارزه است و ميتواند در وضعيت سياسي تأثير بگذارد. براي من مبارزه فقط
آن چيزهايي بود كه در اخبار شنيده يا خوانده يودم. مثل هواپيما ربايي،
براي آن كه مثلاً «صداي خلق فلسطين» را به گوش جهانيان برسانند. مبارزة سياسي براي
من يك شكل والا و بسيار پراهميتي داشت كه توسط يك دسته آدمهاي خاصِ از خود گذشته
انجام ميگرفت. با كشته شدن و قهرماني و دلاوري توأم بود، مثل مبارزة خلق ويتنام عليه آمريكا و…
در آن سلول عمومي اوين،
شگفت زده درمييافتم كه آن دختر جوانِ لاغر و مردني كه اگر دماغش را ميگرفتي،
جانش در ميآمد هم يك مبارز سياسي است. ساواك او را به خاطر آن كه در تظاهرات عليه شاه شركت كرده به زندان انداخته. اين تعريف با
معيارهاي ذهني سابق من اصلاً جور در نميآمد. رفته رفته فهميدم كه مبارزه تعريف و
اشكال مختلف دارد. هر آدم عادي هم ميتواند عليه بيعدالتي،
اجحاف، زورگويي و… در حد توان و شعور خود مبارزه كند. اينها شايد
براي خيليها امري بديهي بود، اما براي من در پروسهاي سخت و گام به گام روشن شد.
پس، داستاني هم كه نوشته بودم نوعي مبارزه بود! گرچه ناخود آگاه، مهم اين بود كه
براي دستگاه ساواك نگران كننده بود. تازه ميفهميدم چرا سردبير مجلة تماشا را
به خاطر چاپ آن چند روزي در سلولهاي اوين زنداني كرده بودند. كم كم وخامت اوضاع
برايم روشن ميشد و حسابي ترس برم داشته بود كه، «اگر دوباره مرا
به بازجويي ببرند چه؟»
با اين همه، از اين كه هر
روز چيز جديدي از همسلوليهايم ميآموختم راضي بودم. كلي با مسائل سياسي و
دستگاه سركوب ساواك آشنا شده بودم، كلي هم
كارهاي عملي ياد گرفته بودم.
ياد گرفته بودم هرچه دستم
ميافتد براي روز مبادا قايم كنم. چند تا سوزني كه پيدا كرده بوديم لاي درز در
بخاري پنهان ميكرديم، طوري كه موقع بازرسي نميتوانستند آنها را پيدا كنند. گرچه
سوزنها هيچ وقت بكارمان نيامد. ياد گرفته بودم با چوب كبربت، ذغال درست كنم و درسهاي
دانشگاهيم را گوشة ديوار بنويسم و از بر كنم. جدول حقوق جزا در مورد جرمهاي مختلف
را هم با گچ روي ديوار نوشته بودم كه كسي جز خودم نميديد.
تصورم اين بود كه به زودي
آزاد ميشوم و نبايد از تحصيلاتم عقب بمانم. به خصوص كه يكبار هم يكي از پارتيهاي
گردن كلفت ارتشيمان اجازة ملاقاتي با خانوادهام جور كرده بود.
در بند ما، من تنها كسي
بودم كه ملاقات داشتم و تنقلات و خوراكي برايم ميفرستادند. همين مسئله و اين كه رئيس
زندان گاه مرا براي نصيحت، و نيز تهديد به دفترش احضار ميكرد، همسلوليهايم را به
شك انداخته بود. با اين كه متوجه شده بودم ديگر همه حرفهاشان را جلو من نميزنند
و با هم پچ پچ ميكنند، زياد به خودم نميگرفتم و سرم را به از بركردن درسهايم
مشغول ميكردم.
اما برنامههاي جمعيمان
هميشه با صميمت برگزار ميشد. شبها دور هم مينشستيم به خوردن تنقلاتي كه براي من
ميرسيد و بحث ميكرديم. يا هر كدام داستاني تعريف ميكرديم، از آن چه خوانده يا
در سينما ديده بوديم. گاه كه مطمئن ميشديم نگهبان پشت در نيست و از «چشميِ» در ما را نميپايد، آهسته آواز يا سرود ميخوانديم. سرودهاي رزمي، كه به
نظرم كاذب و غير واقعي ميآمدند. به خصوص سرودي از چريكها كه مضمونش اين بود كه
ميرزمم اگر چه در بندم. با اينهمه، من هم با بقيه دُم ميگرفتم. از
همه برنامهها جالبتر، شوخ طبعيهاي همسلولي لُرمان بود. وقتي همه ميرفتيم توي رختخواب، او همان طور به حالت دراز كشيده اداي راه رفتن و حركات سروان
روحي، رئيس زندان را در ميآورد. ما سرمان را بالا نگه ميداشتيم و از ديدن حركات
او در رختخواب كه به عينه سروان روحي بود كه با تبختر، اما شُل و ول راه ميرفت
از خنده ريسه ميرفتيم.
بالاخره هم سر همين خندهها
شب يلدا مرا توبيخ كردند و فرستادند به يكي از «سلولهاي سبز». چند روزي ميشد كه تصميم گرفته بوديم شب يلدا را با تنقلاتي
كه خانوادة من فرستاده بود، جشن بگيريم. قرار بود من كه به هنر و
ادبيات علاقه داشتم از سروان روحي در خواست كنم يك كتاب حافظ به ما بدهد.
همسلوليهايم خواسته يا ناخواسته تصور ميكردند چون سروان روحي هنگام احضار
من به دفترش يك فنجان چاي حسابي تعارفم ميكند، لابد از دادن حافظ به من هم
طفره نخواهد رفت. از قضا همين طور هم شد.
اما طرف غروب پيش از آن كه بساط تنقلات و فال حافظ را برپا كنيم، سروان روحي
با زن حسينی و دو نگهبان وارد
سلول ما شدند. چند دقيقهاي ماندند و رئيس چند كلامي احوال پرسي كرد و رفتند. هنوز
از در بيرون نرفته، همسلولي لُرمان پشت سرش شروع كرد به ادايش را در آوردن و ما
پقي زديم زير خنده. چند دقيقه نگذشته، زن حسينی با يك نگهبان وارد شد و با
همان لحن كشدار قزوينياش پرسيد، «بـــــــراي … چه … مـــــــي …
خنديـــدين؟» من شتابزده جواب
دادم «ما اصلاً نخنديديم!» و رو به تك تك همسلوليهايم پرسيدم ، «آيا
تو اصلاً خنديدي؟» تك تكشان گفتند، «نه!» تصورم اين بود كه اگر بگوييم خنديديم،
مجبور خواهيم شد علتش را هم اعتراف كنيم. زن حسينی فهميد كه دستش انداختهايم.
ولي چيزي نگفت! در را بست و رفت. ما هم فوراً پريديم زير پتو و شروع كرديم به هرِ
هرِ و كرِ كرِ! آهسته بهم ميگفتيم ، «عجب شب عالياي، با خنده و خوشي شروع شده» چند دقيقه از خوشي و خنده
نگذشته، دوباره سر وكلة زن حسينی پيدا شد. با همان لحن شل و كشدار
گفت، «فهيـــمه… خـــــــــانم… اسباب … هــــاتون … را جمـــــــع … كنيـــن … بـــــه …
فرمـــــــــايين… بيـــرون!»
وقت جمع كردن وسايل همه ازش
پرسيديم، «اين وقت شب، كجا؟» خانم حسينی
لب از لب باز نكرد. كتاب حافظ و همة تنقلات را هم گرفت. يك حوله روي سرم انداخت و
گفت، «راه بيـــفتيــن!»
از ساختمان كه بيرون آمديم
تا آمدم بپيچم دست چپ، آستين كتم را كشيد و گفت، «نـــخير… از ايــــن…
طــرف!» يكهو بند دلم پاره شد. «سلولهاي سبز» آن طرف بودند. از آن سلولها آنقدر ميترسيدم كه
هيچ وقت حتي به آن طرف نگاه هم نميكردم. فكر ميكردم «اشعهاش» مرا ميگيرد. حالا
داشتند شوخي شوخي مرا ميانداختند تو يكي از آن سلولهاي سبز.
رنگٍ درِ سلولها سبز بود.
سلول من ته راهرو چسبيده به مستراح و بدترين سلول بود. شنيده بودم در سلولهاي سبز
اصلاً هوا نيست و گاه با پمپ هوا وارد ميكنند. ديوارها به كلي نم برداشته بود. يك
موكت چرك انداخته بودند كف سلول، بيهيچ وسيلة ديگري. نه پتويي، نه تشكي. چشمم كه
به تاريكي سلول افتاد دم در ايستادم. گفتم، «نميرم تو ميخوام با سروان روحي حرف
بزنم!» زن حسينی گفت، «شومــــا … بفرمـــــــا …
تــو…
صداشــــون … مــــــيكونــم.» و مرا هل داد
توي سلول. نميدانم چه مدت همان وسط سلول
ايستاده ماندم، به خيال اين كه سروان روحي ميرسد. اما هيچ خبري ازش نشد.
از خشم و ترس ميلرزيدم و مرتب زير لب ميگفتم، «عجب بي عدالتي ي!» در آن هواي سرد،
نه لباس كافي داشتم و نه پتويي. مدتي
كه گذشت بدنم شروع كرد به گِز گِز. هر چه روي
پاهايم ميپريدم و با دست بدنم را ميماليدم، فايدهاي
نداشت. مرتب به در ميكوبيدم و به صداي بلند ميگفتم، «ميخواهم سروان روحي را
ببينم.» مدتي گذشت و كسي جواب نداد. بالاخره نگهبان مردي آمد پشت در
و گفت، «رفته خانه، نيست. شب رو بايد در اين جا بماني! ديگه
م
در نزن.» تا صبح از وحشت و سرما لرزيدم و راه رفتم. حتم داشتم كه تا
صبح زنده نميمانم. ولي، وقتي نگهبان در سلول را باز كرد و ازش ساعت را پرسيدم،
فهميدم صبح شده. هوا در سلول همچنان تاريك بود و من از سرما ميلرزيدم. آيا مرا به
دستشويي برد؟ چاي به من داد؟ هيچ به ياد نميآورم. همين قدر ميدانم كه خشمم تبديل
شد به ترس، ترسم تبديل شد به غم، غمم تبديل شد به عجز. به عجز و آه و ناله و گريه.
سر آخر همه تبديل شد به يك جور معامله با خدا؛ كه اگر از آن
سياه چال جان سالم بدربرم نماز خواهم خواند و تكاليف دينيم را انجام خواهم داد!
دو روز تمام را در تاريكي و
سرما، لرزان و بيخواب با عجز و گريه و ناله و دعا در آن سلول گذراندم. چشمم كه به
تاريكي عادت كرد توانستم شعرهايي را كه اين جا و آن جا روي ديوار نوشته شده بود
بخوانم. به نظرم رسيد عجب ديوانههايي پيدا ميشوند در اين دنيا كه در سياهچالي
چنين مخوف از اميد و زندگي مينويسند و از اينكه، در مسلخ عشق جز نكو را نكشند
و…
همة گوشهها و كف سلول را با دست گشتم تا بلكه
وسيلة تيزي پيدا كنم و روي ديوار بنويسم، «آرزو
بر جوانان عيب نيست!»
ولي چيزي پيدا نكردم. شعرها
و مقاومت كساني كه از آن سلول گذشته بودند و احتمالاً به جوخة اعدام سپرده شده
بودند، براي من هيچ كششي نداشت. من نه براي احقاق حقي افتاده بودم آنجا، نه مبارزهاي
را پشت سر داشتم و نه قصد اينكه در آينده به اصطلاح «به صف مبارزان» بپيوندم. خودم
بودم و خودم.
از اينكه همسلوليهايم در
حقم بيانصافي كرده بودند حرص ميخوردم. ما همه با هم خنديده بوديم، اما وقتي مرا
از اتاق بيرون ميبردند، هيچ كس پا جلو نگذاشت. به
خودم ميگفتم، اگر اين اتفاق براي يكي ديگر از آنها افتاده بود، من
حتماً خودم را شريك جرم اعلام ميكردم. دست كم ميگفتم،
«اون کاري نکرده ما همه با هم بوديم.» اما آنها سكوت
كرده بودند.
نميدانم چه طور دو روز را
در آن سياهچال گذراندم و چطور زنده بيرون آمدم. مرا يكراست برگرداندند به همان
سلول عمومي. تازه آن جا دانستم كه همسلوليهايم براي نجات من كلي تلاش كردهاند.
داستاني جور كرده بودند و با قسم و آيه به سروان روحي باورانده بودند كه
هيچ يك از ما قصد خنده و اهانت به كسي را نداشتيم، بلكه به حرفي كه يكي از ما زده
بود خنديده بوديم. نميدانم به خاطر توضيحهاي همسلوليهايم بود، يا به خاطر اين
كه فكر كردند حسابي تنبيه شدهام و ديگر از اين «پر روييها» نخواهم كرد، دست از
سرم برداشتند. همسلوليهايم استقبال صميمانهاي از من كردند و از آن پس رفتارشان با من به طور محسوسي تغيير كرد. لابد آن «تنبيه» موجب شد شك و ترديد آنها
به من بر طرف شود.
چهار پنج ماه را با صميميت،
شوخي و بحث با هم گذرانديم. تا اين كه روزي مرا به زندان قصر منتقل كردند. حالا
ديگر ميدانستم در زندان قصر يك ساختمان چهار اتاقه را به بند سياسي زنان اختصاص
دادهاند. ميدانستم كه در آنجا عاطفه گرگين همسر گلسرخي
را خواهم ديد و با چهرههاي مشهوري چون سيمين و رقيه و ناهيد
و بسياري ديگر آشنا خواهم شد. با كنجكاوي و علاقه آمادة رفتن به زندان قصر بودم.
جايي كه براي من، در عين حال، به مفهوم نزديك شدن به آزادي هم بود.