آزادی؛ مقولهای لیبرالی!
فهیمه ف.
از اوین دست بسته همراه دو
سرباز مرا فرستادند به زندان قصر. وارد بند که شدم، بر خلاف
انتظارم کسی به استقبالم
نیامد. چند نفر، رنگ پریده و پوشیده در
اونیفورمهای خاكستری كهنه در راهرو و اتاقها در رفت و آمد بودند. تعدادی هم در اتاقها
نشسته بودند و داشتند پتوها را ملافه میکردند. چند نفری هم دور من جمع شدند. قیافه و سر وضعم به كلی با آن محیط
ناهمخوان بود. شلوار بلوجینی كه مادرم از آمریكا آورده بود، با بلوزی ابریشمی و
رنگی تنم بود. همان بلوزی كه چنان نظر زن حسینی، سرنگهبان اوین را
جلب كرده بود كه بیاختیار با لحنی كشدار به من گفته بود،«بـا…
ایــــن ... لبــاس ... هـای ... قـــشنگ ... چــــرا ... از ایــن ...
كــارها مــیكنیــن؟»
یكی از زندانیها كه فكر میكنم
تو بودی، دمِ درِ اتاق ایستاده
بود. نگاهی به سر و وضع من انداخت و گفت، «این شلوار چیه؟ برو اون رو عوض كن!» یكی دیگر كه در اتاق داشت رو پتویی میدوخت و بعداً دانستم عاطفه، همسر گلسرخی است،
نگاهی از سرتكبر به من انداخت و ابروهایش را درهم كشید، سراپایم را ورانداز كرد و رویش
را برگرداند. یكه خوردم، از همان لحظه اول احساس كردم كه مرا از خودشان نمیدانند.
تمام مدتی كه در زندان قصر ماندم این احساس تلخ و آزار دهنده با
من بود. هیچ وقت احساس مطلوب تعلق داشتن به «جمع» به من
منتقل نشد. اگر چه چهار ماه در سلول عمومی اوین، گام به گام و به زحمت آموخته بودم
كه من هم به اصطلاح جزئی از زندانیان سیاسی هستم و به این جمع تعلق دارم، با همه
خوبیها و بدیهایش. به نوعی به این اندیشه رسیده بودم كه در مقابل ساواك، صف
دوستانم را بشناسم و با دوستان مدارا كنم.
اما مرا به این صف راه نمیدادند.
من هم به مرور زمان ناهمگونی میان
افراد
این صف را تشخیص میدادم و رفته رفته به رقابتهایی که بر سرِ
سركردگی و دسته بندیهای مختلف صورت میگرفت، پی میبردم. میدیدم كه تصمیمها
همه از بالا گرفته میشود و به نسبت این كه كدام دسته و گروه در اكثریت است،
به اجرا در میآید. طرفداران چریكها همیشه در اكثریت بودند. من كه به هیچ دسته و
گروهی تعلق نداشتم، همیشه بیرون در ایستاده
بودم و «خودی» نبودم. به نظر همه آنها، از هر دسته و گروهی
كه بودند، من روشنفكرِ برج
عاج نشینی بودم كه نظر و حرفم هیچ ارزش و اعتباری برایشان نداشت.
چند هفتهای گذشت تا با
چهرههایی آشنا شدم كه كمابیش وضعیت مرا داشتند؛ جدا از «جمع» و
«بیرونِ در». اینان تنها كسانی بودند كه
گاه اینجا و آنجا سئوالهایی از من میكردند و نظرم را میپرسیدند. بیتفاوت از
كنارم نمیگذشتند. به مرور، زبان مشتركی یافتیم و بهم نزدیك شدیم. بیشتر وقتها
دور هم مینشستیم و در بارة موسیقی و تئاتر و فیلمهایی كه دیده بودیم، صحبت میكردیم.
فیلم Julia Zimmerman
، ساختة کارگردان آلمانی Fred ،كه به داستانِ دوستی دو زن (یكی نویسنده
و دیگری مبارزسیاسی) در آغاز قدرتگیری نازیسم پرداخته، برایمان جذابیت
خاصی داشت و آن را بارها از جنبههای مختلف حلاجی میكردیم.
شش نفر بودیم. فریده
از خارج آمده بود و به خاطر فعالیتهای برادرش دستگیر شده بود.
ناهید، شهلا و نوشین به یک محفل كوچك سیاسی تعلق داشتند و مخالف مبارزة مسلحانه بودند. فتانه
هم با گروه تئاتر سلطان پور به زندان افتاده بود. گرچه در نمایشی که قرار بود به اجرا درآید، فقط یك بار وارد صحنه میشد،
آن هم برای گذاشتن سماوری در گوشة صحنه. اما تنها زنی بود كه از آن گروه تئاتر
همچنان در زندان مانده بود. فتانه از همة ما سركشتر بود. در برابر نظم و دیسیپلینهای
بیجایی كه بر تمام بند توسط خود زندانیان اعمال میشد، همیشه معترض بود و دعوا
راه میانداخت.
برای ما نه چهرههای اتوریته
دار بند، چه چریك فدایی چه مجاهد، الگو بشمار میآمدند و نه با پارهای معیارها و
برنامههای خشك آنها سر سازگاری داشتیم. مثلاً به ما اجازه داده نمیشد، هر فیلمی كه میخواهیم در
تلویزیون ببینیم. حتی حق نداشتیم به موسیقی كلاسیك، كه مورد علاقهمان بود گوش بدهیم.
مسئول تلویزیون، كه همیشه یكی از هواداران چریكها بود، برای كل بند تعیین میكرد
كدام برنامهها را ببینیم و كدام را نبینیم. او بود كه
در واقع بجای همة ما تشخیص میداد و تكلیف تعیین میكرد. برای من عجیب بود كه اینها
به خاطر آزادی، علیه شاه مبارزه میكنند، اما
خودشان حق آزادی همبندیهای دیگر را زیرِ
پا میگذارند. تا بعد از انقلاب نفهمیده بودم
كه آزادی به نظر آنها، مقولهای لیبرالی است.
هیچ كس جرأت نداشت آشكارا
نسبت به آن نظم آهنین و بیربطِ حاكم بر بند،
تردید نشان دهد. معلوم هم نبود این نظم چگونه، در چه شرایطی و به چه علت بر قرار
شده است. هیچ وسیله و مكانیزمی هم برای تغییر آن وضعیت وجود نداشت. انگار نظمی پایدار
و بلا تغییر بود كه اگر آن را نمیپذیرفتی خارج از «جمع» میماندی. با این که همة ما را خارج از«جمع» میدانستند، بازهم آن
نظم و مقررات بر ما اعمال میشد. راه گریزی
برای فرد نبود. هویت فردی انسان، گویی برای جمع اصلاً معنا نداشت. استدلال فایده
نداشت، دیالوگ وجود نداشت. آدم با یك دیوار نفوذ ناپذیر به نام «جمع» روبرو بود.
مثلاً
مجبور
بودیم هر چه خانوادههایمان میآورند، از پوشاك و خوراك، به شهردار بدهیم. اصلاً شهردار تعیین میكرد،
چه چیزهایی از خانواده در خواست كنیم و چه چیزهایی را در خواست نكنیم.
وسایل كه به بند میرسید شهردار تحویل میگرفت. و به تشخیص خودش و با مشورت با
پزشكهای بند، وسایل را به مرور توزیع میكرد. یك عده «معدهای» بودند كه گوشت
وخوراكهای مقوی همیشه به آنها میرسید. آدمهایی مثل من، از این دست خوراكی ها
محروم میماندند. حتی اگر ابدی بودند. این طریقة توزیع، گر چه از این جنبه مثبت
بود كه كسانی كه ملاقات نداشتند یا نمیتوانستند از خانواده چیز اضافی درخواست
كنند، سهم مورد نیازشان را مثل بقیه دریافت میكردند. اما در عین حال بیتوجهی به
تمایلات و نیازهای فردی خیلی رایج و به خصوص در مورد افرادی
مثل من که جزء «جمع» محسوب نمیشدم، اعمال میشد.
اما آزار دهندهترین و مشكلترین
جنبة تعلق نداشتن به جمع، این بود كه بر سر هر موضوع ناچیزی آدم در معرض تهمت و
برچسب قرار میگرفت. بدین ترتیب، بی هیچ دلیل و پایهای به «آدم مشكوكی» تبدیل میشدی. و این را هربار كه از كنار عدهای
رد میشدم، در نگاهها و سكوتشان، با تمام وجود احساس میكردم. گاه برای رفتن به حیاط
آنقدر منتظر میماندم تا عدهای كه در هال نشسته بودند و پچ پچ میكردند
یا
«كلاس» داشتند، کارشان تمام شود و هال را ترك كنند. آن نگاهها و آن سكوتها چیزی
را در وجودم میشكست.