رقیه
هنگام فرار اشرف،
طرح نقشه و سازماندهی فرار از بیرون، برای ما ناشناخته بود. بعدها گفته میشد كه
مسئولیت آن را صدیقة رضائی با توافق و راهنمایی رهبران مجاهدین در زندان
مردها به عهده داشت. این موضوع امروز هم برای من خیلی روشن نیست، چون هیچ وقت در پی
آن نبودهام.
ناهید كه با مجاهدین
در ارتباط بود، ایدة فرار را آنهم به شكل
سئوال و حتی به طنز با ما مطرح كرد. ما موضوع را جدی گرفتیم. شاید هم ناهید
و اشرف از پیش صحبتهایی در این باره با هم داشتهاند. اما آنچه برای من
روشن است این است كه ناهید، اشرف، شهین و من طرح داخلی فرار
را ریختیم و آن را سازمان دادیم. پیش از
هرچیز، باید برای نو روز 52 اجازة ملاقات
حضوری میگرفتیم. توانستیم با نامه به رئیس زندان و تهدید به اعتصاب غذا،
اجازة ملاقات حضوری را بدست آوریم. قرارمان بر این بود كه در ملاقات حضوری وسایل
فرار (چادر، كفش و پول) توسط برخی خانوادهها به داخل آورده شود و نحوة مشخص فرار تعیین شود. قرار بود در مرحلة اول اشرف و ناهید
همراه خانوادهها از زندان خارج شوند و بعد اگر فرصت جور شد من و شهین.
بجز ما چهار نفر، اكرم
هم در جریان فرار قرار گرفت. هم به او اعتماد كامل داشتیم، هم اینكه به خاطر
پروندة سبكش قرار بود به زودی آزاد شود. اگر هنگام فرار با خطر روبرو میشدیم، اكرم
تنها كسی بود كه میتوانست بعد از آزادی راز ما را به بیرون منتقل كند. طرح موضوع
با او از همین رو بود.
دو روز كه از ملاقات حضوری
گذشت، ناهید از حضور فردی ناشناخته در میان ملاقات كنندگان به شك افتاد.
قرار شد از میزان خطر بكاهیم و فقط به فرار اشرف و ناهید اكتفا كنیم.
تصمیم قطعی برای اینكه چه
كسی از میان ما فرار كند و چه كسی بماند،
به بحثهای طولانی منجر شد. اشرف بر فرار من پافشاری میكرد، و من بر فرار
اشرف. هر دو به رهایی دیگری فكر میكردیم. در این میان آن كه میماند چه
برسرش میآمد، در درجه دوم اهمیت قرار داشت. این برخورد، برای من یكی از جلوههای
خوب رفاقت و فداكاری بود. سرآخر برای اینكه همدیگر را متقاعد كنیم، قرار شد پیش از
هر چیز مصالح جنبش را در نظر بگیریم. این بار
نظر هر چهار نفر ما بر این شد كه چون اشرف نام شناخته شدهایست، فرار او از
جنبة تبلیغات، بیشتر به نفع سازمان تمام خواهد شد. چنین شد
كه اشرف رضایت داد فرار کند.
روز چهارم یا پنجم عید، اشرف
توانست با چادر سیاه، همراه خانوادهها خود را به بیرون از محوطة قصر برساند. اما ناهید
دم در توسط یكی از نگهبانها شناخته و دستگیر شد.
بجز اكرم، همة ما را
برای بازجویی به كمیته بردند. مادر و خواهر اشرف را هم دستگیر و راهی كمیته
كردند. در كمیته، نقشه و نحوة فرار اشرف
را از من میخواستند و من همواره یك پاسخ را تكرار میكردم، «اگر از نقشة فرار
اطلاع داشتم، دیوانه نبودم كه خودم را گیر شما بیندازم و بقیة عمرم را در زندان
تلف كنم!» ظاهراً پاسخ من برای بازجوها قانع كننده بود.
در كمیته فكرم پیش اكرم
بود. پس از یكماه، ما را كه به قصر بازگرداندند اكرم را در اتاق نیافتیم.
در عوض با زنی جوان و فرزند خردسالش روبرو شدیم كه گویا اهل عراق بود. اتاق پر از
آشغال شده بود و لای همة رختخوابها شپش گذاشته بود. نه خودش را میشست، نه فرزندش
را. زجر كشیده و آشفته احوال بود. ما در عین اینكه خودش و فرزندش را تر و خشك میكردیم،
برای انتقال او به بند دیگر هم تلاش میكردیم. زن با گریهها، فریادها و حملات
جنون آمیزش خواب و راحت را از ما گرفته بود. معلوم نبود به چه قصدی او را به اتاق
ما آورده بودند. به قصد آزار ما یا آزار اكرم؟ بالاخره او را از اتاق ما
بردند. دیگر از سرنوشتش خبری بدست نیاوردیم.