نوشین
زمستان سال 52 بود و روزهای
پر تب و تاب دادگاه خسرو گلسرخی و كرامت دانشیان. چندین شب متوالی
دادگاه آنها از تلویزیون پخش میشد. شبهای دادگاه، خیلیها
پای تلویزیون مینشستند. صفحه اول
روزنامهها به اخبار دادگاه اختصاص داده شده بود. روزنامهها كمیاب شده بودند و
دست به دست میگشتند. همه جا حرف از بیباكی و جسارت گلسرخی و دانشیان
بود و بزدلی شماری دیگر از گروه. ساواك تیرش به سنگ خورده بود. نه تنها نمایش فضای
خشن دادگاه، ندامت و خوشرقصی برخی از اعضاء گروه، به ویژه فرهنگ و مریم و شکوه و سرانجام صدور حكم
اعدام برای گلسرخی و دانشیان كسی را مرعوب نكرده بود، بلكه حتی
کسانی را كه با سیاست كاری نداشتند، در آن فضای ارعاب و سكوت،
مجذوب شجاعت این دو شخصیت کرده بود. در دل مخالفان رژیم
هم شور و شوقی بی سابقه بر پا شده بود و در فضای
دانشگاه انگار انقلابی رخ داده بود.
در این فضا، با دستگیری
خواهرم و دختر خالهام دچار وضعیت ناجوری شده بودم. از یك
طرف ترس برم داشته بود و فكر و ذكرم این بود كه خانه را «پاكسازی» كنم، از سوی دیگر
دلم میخواست در دانشگاه از شر و شور بحثهای مربوط به دادگاه عقب نمانم.
ساواکیها تعدادی كتاب، از جمله ترجمة مقالهای در بارة انقلاب اكتبر 1917 روسیه به خط
من را هم برده بودند. اما جاسازیها را پیدا نكرده بودند. دو روز تمام كارم این
بود كه همة جزوههای دستنویسِ جاسازی شده و همة كتابهای
«ضاله» را به محل امنی منتقل و
دوستها و رفقایمان را از قضیة دستگیری باخبر كنم. غروب روز دوم با یكی از دوستان
رفتیم به كافهای در چهار راه پهلوی، هنگام خداحافظی تكه كاغذی به من داد تا
بتوانم با محفل آنها تماس بگیرم. تكه كاغذ را بیآنكه بخوانم تو جیب شلوارم پنهان
كردم. از ترس تعقیب، چندین اتوبوس و كرایه عوض کردم و ساعت نزدیك به نه و نیم
شب به خانه رسیدم. درِ حیاط نیمه باز و درِ منزل چهارتاق
باز بود و چراغها روشن. با تردید نگاهی به داخل انداختم، چشمم به سه مرد افتاد.
شستم خبردار شد و فرز تكه كاغذ را از جیبم درآوردم و در دهانم گذاشتم. آب دهانم از
ترس خشك شده بود و كاغذ از گلویم پایین نمیرفت. آن را به آرامی دور و بر دهانم
چرخاندم تا سرآخر توانستم به ته حلقم سوق دهم. این را از دایی حسن یاد
گرفته بودم.
دایی حسن نقش زیادی در سیاسی
شدن جوانهای خانواده، از جمله من داشت. خودش در
جوانی عضو سازمان جوانان حزب توده بود. در همان جوانی هم از حزب سرخورده و بریده
بود. اما همچنان از خاطراتش، از حوزههای حزبی، از دستگیری و تبعیدش همراه حسن شمشیری
(مصدقی معروف و صاحب چلوكبابی شمشیری)
به جزیرة خارك، از باورش به بلشویسم و از امیدش به انقلاب كوبا و فیدل كاسترو میگفت.
بیانی گیرا و صدایی دلنشین داشت. حرفهایش به دل مینشست. برایمان
تعریف كرده بود كه پیش از كودتای 28 مرداد، با تعدادی از رفقایش دستگیر
شده بود. تو ادارة پلیس كه آنها را برای بازجویی به صف كرده بودند، یواشكی دست
كرده بود توی جیبش، صفحات تقویمش را شمرده بود و صفحهای را كه
قرارِ با دوستش را نوشته بود آهسته كنده بود و گذاشته بود تو دهنش. بعد با خیال
راحت شروع كرده بود به جویدن. به خنده میگفت، «لقمة لذیذی بود!»
مادرم با نگرانی وساطت مرا
میكرد و ساواكیها به طعنه به او میگفتند ، «یك دانشجو تا ساعت نه و نیم تو خیابونها
چه میكنه؟»
پسرهای 5 و 6 سالة داییم از
ترس گوشهای ایستاده بودند و وحشتزده مرا میپاییدند. با این كه
حسابی ترسیده بودم، اما با حالتی عادی در آغوششان گرفتم و آنها
را
بوسیدم. در این میان نمیدانم مادرم چه طور فرصت پیدا كرده بود،
برای من نیمرو درست كند و اصرار كه پیش از رفتن بخورم. ساواكیها تن دادند. شروع
كردم به خوردن. مگر از گلویم پایین میرفت! كلهام شده بود یك گلوله آتش و شقیههایم
میزد. اصلاً منتظر دستگیری نبودم. هنوز كاری نكرده بودم. فكر میكردم به خاطر آن
دستنویس ترجمهای كه به خط من بوده به سراغم آمدهاند. در ذهنم به دنبال پاسخهای قانع كننده میگشتم كه ساواكیها به پدر و مادرم
گفتند، «چند تا سئوال از دخترتان میكنن و برمیگرده به خانه.»
پدرم فوراً درآمد كه، «در مورد اون دوتا هم همین را گفتن، ولی تا حالا برنگشتهان!»
وقتی داشتند اتاق مرا در
طبقة بالا وارسی میكردند، پدرم دوان دوان چند تا عكس آورد و به آنها نشان داد و
گفت، «ببینین با شاه هم عكس دارم! شما بیخود به دختر من مشكوك شدهاین». یكیشان كه انگار رئیسشان بود گفت، «آقا برو سرتو بزن به دیوار!».
پدرم كه منتظر چنین اهانتی
نبود، به تندی گفت، «خودتون سرتون رو بزنین به دیوار!» و از اتاق رفت بیرون.
من جرأت هیچ عكسالعملی
نداشتم. فقط دلم برای پدرم سوخت كه بعد از عمری زندگی شرافتمندانه در وزارت فرهنگ،
حالا مجبور شده بود با دو سه تا عكس سیاه و سفیدی كه در اردوی شركت نفت با شاه
گرفته بود، مجیز بگوید.
در اتومبیل پیكانی میان دو
مأمور نشاندنم. بعد از مدتی كه سرم را روی زانو خم كرده بودم، چشمبندی به چشمهایم
بستند و پیادهام كردند. از چندین دالان رد شدیم و وارد اتاقی شدیم. چشمبندم را
باز كردند و تحویلم دادند و رفتند. اتاق
شبیه دفتر ثبت احوال بود. چند تا میز كنار اتاق بود، یك لامپ پرنور از وسط سقف آویزان
بود و چند نفر دور میزی نشسته بودند. روی میز پر بود از پوشههایی به
رنگهای صورتی و طوسی كنار چند تنگ آب و لیوانهای پر و نیمه خالی، با چند پاكت
پسته شامی و بادام كه ریخته بود اینور و آنور.
آنجا دفتر بازجویی كمیتة
معروف به سوم اسفند بود که پیشتر متعلق به شهربانی
بود. اما در سال 51 كه ساواك و شهربانی در تعقیب یك گروه مسلح، هر یك بیخبر از دیگری
به روی هم اسلحه كشیده بودند، ساختمان چند طبقهای را اختصاص داده بودند به «كمیتة
مشترك ضد خرابكاری» و كارها افتاده بود به دست ساواك.
یك نفرشان كه هیكل چاقی
داشت، لاتوار اسم و فامیلم
را پرسید و گفت، «جیبات رو خالی كن!»
آرام و مطمئن دست كردم تو جیبهام
و آستر آن را كشیدم بیرون. به صدای بلند گفت، «چه كار كشته هم هست!»
چند تا
سئوال و متلك بارم كردند و گفتند، «میدونی كه خواهر و دختر خالهات اینجا هستن.
اونا دخترهای عاقلی بودند و حرفاشون رو زدن. تو هم اگر حرفات رو بزنی میتونی اونا
رو ببینی.»
با خوشحالی گفتم، «پس میتونم
همین الان اونا رو ببینم؟»
هنوز جملهام تمام نشده،
یك
نفرشان كه پای چشمهاش به شدت كبود بود از پشت میز بلند
شد و گفت، «دختر بیا اینجا ببینم! دستات رو بیار جلو!»
با خط كش آهنی چند ضربه سریع
و محكم زد كف دستم. بیاختیار داد زدم، «چرا میزنین؟
من كه كاری نكردم، فقط درس میخوندم»
مرد درشت هیكل گفت، «غیر از
درس خوندن چكار میكردی؟»
فكر كردم منظورش آن ترجمه
به دستخط من است كه از خانهمان برده بودند. فوراً توضیح دادم كه برای تقویت زبان
انگلیسی ترجمه هم میكردم. با لحنی تند گفت، «تو رو برای ترجمه اینجا نیاوردیم.
كتاب شهدای مجاهد رو از كجا آوردهای؟»
برق از كلهام پرید، فكر این
یكی را نمیكردم. با آن كتاب پای خیلیها به میان كشیده میشد.
مردی كه دور چشمهاش كبود
بود با حالتی تهاجمی آمد به طرف من. قدش دو برابر من بود. با این كه قیافهاش از
بقیه بهتر بود، اما كبودی زیر چشمهاش مرا بیاد دراكولا میانداخت. چند روز بعد
فهمیدم كه تهرانی معروف (بهمن نادری پور) است. دو سه تا سیلی تو
صورتم زد. فریاد زد، «ده حرف بزن! كتاب رو از كی گرفتی؟»
گفتم، «كدوم كتاب؟» دست كرد از زیرِ چند تا كتابی كه روی
میز چیده شده بود، یك كتاب بیرون آورد و گفت،
«اینا، چشای كورت رو خوب باز كن و ببین!»
زبانم بند آمده بود، دندانهام
كلید شده بود. اما مغزم مثل فرفره كار میكرد. چند داستان به فكرم رسید و آنها را
سبك سنگین كردم، «كدوم رو بگم كه لطمهای به كسی نزنه؟ چی بگم كه با واقعیت جور دربیاد؟»
گفتم، «كتاب رو از یكی از همکلاسیهام
گرفتم كه الان رفته انگلیس.»
خون چشمهای تهرانی
را گرفت. فریاد زد، «آقای حسینی ببرش! این حرف حساب سرش نمیشه، ببرش حالشو
جا بیار!»
حسینی با قد دراز و
چشمهای زرد بیحالت، موهای كوتاه سیخكی و صورتی شبیه به خواجهها،
لبخند زنان به طرفم آمد. نمیفهمیدم برای چه میخندد. بعداً فهمیدم كه خنده نیست،
نوعی تیك است. این را هم دانستم که پیش از این رئیس بازداشتگاه اوین
بوده و حالا در کمیته کار اصلیش شده شلاق زدن.
چشم بسته بردندم به اتاقی دیگر.
روی یك صندلی نشاندنم و دستهایم را با چیزی شبیه پِرس قفل كردند به دستة صندلی.
درد عجیبی پیچید تو مچهایم. پاهایم را دراز كردند و با گیرهای بستند. یك كلاه
آهنی رو سرم گذاشتند و شروع كردند به شلاق زدن.
در بارة صندلی معروف به
«آپولو» كه میگفتند از سوئد وارد كردهاند، در جزوهای در بارة شكنجه قبلاً
خوانده بودم. میدانستم كه اگر فریاد بزنم صدا تو كلاه میپیچد و از صدای خودم
حالت دیوانگی بهم دست میدهد. مدتی سوزش ضربة شلاقها را كه تا سرم تیر میكشید
تحمل كردم، اما فكر كردم اگر جیغ و داد نكنم، خیال میكنند
چریك هستم و وضعم بدتر میشود. خودم هم تعجب میكردم از این كه در آن وضعیت مغزم
مثل ساعت كار میكند. چند بار فریاد زدم، «مادر نجاتم بده!» بعد فكر كردم
بهتر است بگویم مامان كه خیال كنند ناز
نازی هستم. بعد به نظرم رسید، خوبست اسم امامها رو بیارم
كه فكر نكنند چپی هستم. فریاد زدم، «یا فاطمة زهرا! یا
امام رضا! و…». صدای بیگانهای تو كلاه میپیچید و تكرار میشد.
بعدها دخترخالهام تعریف میكرد
كه وقتی مرا شلاق میزدند او را هم با چشم بند آورده بودند پای صندلی و فریادهای
مرا میشنید. كوشیده بود دست مرا بگیرد، ولی دستش به صندلی نرسیده بود.
بالاخره از صندلی آوردنم پایین.
انگار كف پام شن ریزه تزریق كرده باشند، سوزن سوزن میشد. كشان
كشان و لنگان لنگان بردنم به اتاق بازجویی. همین كه چشمبندم را باز كردند،
چشمم افتاد به مادرم. ناگهان رعشهای تمام وجودم را لرزاند. فكر كردم همة شنیدهها
و خواندههام دارد جامة عمل میپوشد. حالا مادرم را جلو من شكنجه خواهند كرد تا از
من اعتراف بگیرند.
چشم مادرم كه به من افتاد
گفت، «خدا مرگم بده، چه به روزش آورده ید!؟ این بچه كه كاری نكرده جز درس خوندن!»
تهرانی گفت، «خانم
چطور این بچه كاری نكرده!؟ همین الان رابطش با اسلحه اومده سر قرار و فهمیده كه
كوپلش رو گرفتن!»
مادرم ول كن نبود، « چی میگین؟
بچة من و اسلحه!؟ این بیچاره كه غیر از كتاب خوندن كاری
نكرده. مگه كتاب خوندن جرمه؟»
تهرانی در آمد كه،
«خانم بجای این حرفا به دخترت نصیحت كن كه حرفاشو بزنه. ما هیچ كس را نمیخواهیم
اذیت كنیم. این شیشة تُرشی رو میبینین! خودم برای یك زندانی
حامله خریدم»
من كنار مادرم روی تخت آهنی
نشسته بودم. مغزم از ترس منجمد شده بود. مادرم هم با روحیة همیشگیش ولكن نبود.
همین طور با تهرانی جر و بحث میكرد. یكمرتبه تمام بدنم شروع كرد به لرزیدن.
صدای جیغهای خودم را میشنیدم. لامپی كه از سقف آویزان بود، تو چشمم میزد
و چشمهایم سیاهی میرفت. دیگر چیزی نفهمیدم. با سیلی و آبی كه رویم
ریختند چشمهایم باز شد. دیدم لامپ سقف خاموش است و تهرانی
بالای سرم ایستاده و میگوید، «ادا در میاره، وقت نداریم!. اون
دستگاه شوك رو بیار ببینم!»
دچار تشنج شدیدی شدم. نفس
عمیقی از تو سینهام درآمد و چشمهایم حسابی باز شد. لامپ روی میز
خاموش بود و روشنایی صبح از پنجره پیدا بود. تازه بازجویی آغاز میشد…
نزدیك غروب بود كه نگهبان
مرا صدا كرد. قلبم فروریخت، فكر كردم موضوع تازهای رو شده. وقتی وارد اتاق بازجویی
شدم، دیدم فقط سهیل تو اتاق است. سهیل زیر دست تهرانی
و هوشنگ تعلیم میدید. تازه كار بود.
انگار هنوز مثل بقیه خشونت تو وجودش جا نیفتاده بود. پشت میز نشسته بود و مشغول
خواندن یك پرونده بود. به من گفت،«بنشین و تمام حرفهات رو
بزن!» یك فرم تكراری هم جلوم گذاشت. وقتی به اعتراض گفتم، «من همه
حرفهام رو نوشتهم»، از لحن كلامش فهمیدم كه موضوع جدی نیست و قضیة فرمالیته ست.
خیالم تا حدی راحت شد. میدانستم كه دیگر كتكی در
كار نیست. سر صحبت را با او باز كردم. ابتدا گفتم، تشنه هستم. لیوان
آبی به من داد. بعد پرسیدم، «ما تا كی باید اینجا بمونیم؟». این را
هم اضافه كردم كه، «شما هر روز به اینجا میآیین و از كارتان
راضی هستین؟»
سهیل پرسید، «شما
چطور! از اینكه اینجا هستین راضی هستید؟ اگر راضی نیستین
باید حرفهاتون رو بزنین و از اینجا
خلاص شین». گفتم، «من حرفهام رو زدم و فقط به
خاطر اعتقادام اینجا نگهمداشتن. آن را هم كه نمیشه
عوض كرد.» شروع كرد به نصیحت كردن كه، «جوانی خودت رو
هدر نده، به جایی نمیرسین!»
من كه شروع كردم از سوسیالیسم دفاع كردن، گفت،
«حالا وقت این حرفها نیست. حرفهای خودت رو بنویس!»
تازه شروع كرده بودم به
نوشتن كه یكهو صدایی شبیه به عرعر خر از راهرو بلند شد. صدای عجیبی بود.
فریاد و درد با ته صدای عرعر. بیاختیار قلم را روی كاغذ گذاشتم و صندلیم را آرام
كشیدم جلوی دری كه به فلكه باز میشد. از پشت شیشه بیرون را دیدم.
آرش با یك بازجوی دیگر كه نمیشناختم گوشة فلكه ایستاده بودند و دو زندانی
مرد، دور فلكه میدویدند. آرش فریاد میزد، «تو
بزن! تو هم عرعر كن!»، «یالله محكمتر بزن! بلندتر عرعر كن!»
سفیر شلاق را میشنیدم و
صدای دردناك و مرعوب شدة عرعر را و خندههای بلند دو
بازجو را. صداهای درهمآمیختهای كه تنفر و انزجار و ترحم را در وجودم درهم میآمیخت.
به كلی منقلب شده بودم. كاش نمیبودم تا شاهد آن صحنه باشم. آرزو میكردم زندانی
بچرخد و شلاق را بكشد به صورت بازجوها…
با فریاد سهیل به خود آمدم. داشت میگفت، «چرا صندلیت رو كشیدی اون طرف؟
زود برگرد سرجات!»
مات و مبهوت
نگاهش كردم. مغزم داغ شده بود. شقیقههایم میزد و دستهایم یخ
كرده بود. توانایی گرفتن قلم را نداشتم. سهیل متوجة حال خراب من شد و
نگهبان را صدا كرد تا مرا به سلول بازگرداند. ماهها كابوس آن صداهای عجیبِ درهمآمیخته
رهایم نمیكرد. دائم از خودم میپرسیدم، «اگر جای آنها بودم چه میكردم؟»