مستوره
تازه صبحانه خورده بودیم و داشتیم خانه را جمع و جور میكردیم كه صدای زنگ
در بلند شد. من و فریده با تعجب نگاهی به هم انداختیم. منتظر كسی نبودیم، سروقد
هم كه قرار بود فقط یك شب پیش ما بخوابد صبح زود گذاشته بود و رفته بود. تا لای در
را باز كردم مرد كوتاه قد و طاسی در را ُهل داد و گفت، «آمدیم برای بازرسی خانه!»
دو مرد درشت هیكل هم پشت سرش وارد شدند.
اواسط تیرماهِ سال 50 بود. گرما بیداد میكرد. من و فریده
كه هنوز لباس خواب چیت گلدارِ بدن نما تنمان بود، عقب عقب خودمان را رساندیم به
اتاق پشتی، همان جا وسط اتاق حیرت زده ایستادیم. مهری شتابزده با لباس خواب
از دستشویی پرید بیرون و با برادر كوچكم مجتبی
خودشان را رساندند كنار ما.
مردها شروع كردند به بازرسی كارتُنهای كتابی كه ما روز پیش
به دقت جمع و جور كرده بودیم. آن كه چاق و چله و چهار شانه بود، با كت و شلوار شیك
و پیكِ سربی رنگش ولو شد
كنار یكی از كارتُنها. رئیسشان كه برعكس ریزه بود و طاس و بعدها فهمیدیم حسین
زاده (عطاپور) شكنجهگر معروف ساواك است، شروع كرد به بازبینی دقیق یكی از
كارتنهای گوشة اتاق. تا ما به خودمان بیاییم، داد زد، «آهان! پیداش كردم، پیداش
كردم!» و یك اسلحة كمری را رو هوا بلند كرد و به آن دو نفر دیگر نشان
داد. هر سه از روی زمین بلند شدند. كاغذی آوردند و صورت جلسهای جور كردند كه ما
امضاء كنیم. من گفتم، « خیرآقا! ما دیروز همه جا رو زیر و رو و كارتنها رو جمع و
جور كردهایم و اسلحهای ندیدیم. امضاء نمیكنیم، خیر!» داشتند رودست میزدند.
بعد از مدتی بگو مگو، بالاخره حسین زاده درآمد كه،
«حالا، لباسهاتون رو بپوشین تا بریم. بعداً قضیه رو
روشن میكنیم». دستور داد نفری یك روسری برداریم و مهری كه روسری نداشت یك
چادر.
خواستیم لباسهای روی بند را جمع كنیم و پنجرهها را ببندیم
كه گفت، «لازم نیست، زود بر میگردین. مجتبی را هم میبریم.»
حرفش را باور كردیم. هیچ چیز، حتی كیف پولمان را هم بر نداشتیم.
حتم داشتیم كه با ما كاری نخواهند داشت. آخر هنوز كاری نكرده بودیم. هرسه بعد از
پایان تحصیلات پزشكیمان در مشهد، تعطیلات تابستان را با برادر كوچكم مجتبی
آمده بودیم به تهران تا شاید كاری هم پیدا كنیم. اما من بیشتر به این فكر بودم كه
به فعالیت سیاسی هم بپردازم. فریده و مهری از محفل مطالعاتی برادرهایم
مجید و مسعود (احمد زاده) و فعالیتشان علیه
رژیم شاه با خبر بودند. افكار سیاسی و پیگیری و جدیت آنها جذابیت زیادی برای هرسهمان
داشت. اما فریده و مهری ازقضیة قرار و مدار من با مجید خبری
نداشتند. چند ماه پیش، در اردیبهشت ماه كه مجید بدنش دچار سوختگی شدید شده
و دوستش هرمز احمدی نیز در اثر
سوختگی جان سپرده بود، از من كه برای پرستاری از او به تهران رفته بودم، خواسته
بود پس از پایان تحصیلات به تهران بیایم و در كنار او به فعالیت
جدی سیاسی بپردازم. گرچه شدت سوختگی او و مرگ دوستش برایم عجیب و پرسش برانگیز مینمود،
اما در فضا و روال آن روزها اجازة كنجكاوی و پرسش اضافی به خودم ندادم. پیشنهادش
را قبول كردم. و حالا با دوستانم آمده بودم
به تهران.
روز پیش، وقتی مجید در منزل داییام كلید خانهاش
را به ما داد و گفت كه، «خیالتون راحت باشه، نشانی خانة من رو نه ساواك داره
و نه دانشگاه.» و برای چند روز بعد با من قرار گذاشت، فكر كردم شاید ناچار به
زندگی مخفی روی آورده. با این كه میدانستم با مشی و سیاستهای
حزب توده به كلی مخالف است، اما مبارزة مسلحانه به ذهنم خطور نكرد.
وقتی صاحبخانه در راهرو پرسید، «از مجید
آقا چه خبر، مسافرتن؟»، حتم كردم كه مخفی شده. این را یواشكی به مهری و فریده
هم گفتم.
تو ماشین، حسین زاده دستور داد سرمان را بگذاریم
روی زانوهامان و روسری را بیندازیم روی سرمان. مهری چادرش را مثل عمامه پیچید
دور سرش و ما هر سه هری زدیم زیر خنده. تمام راه به وضعیت ناخواستهای كه دچار
شده بودیم یواشكی خندیدیم.
راه طولانی بود و پیچ در پیچ . بالاخره رسیدیم به محوطهای پر
درخت، چند سرباز دست هریك از ما را گرفتند
و از پلهای بردند بالا. در راهرو مرا به تنهایی بردند به اتاقی سالن مانند كه چند
نفر با تبختر دور میزی نشسته بودند. یكی از آنها با جدیتی مصنوعی و مضحك اسم و رسم
مرا پرسید. به زور جلو خندهام را گرفتم و به دقت پاسخ دادم. دوباره روسری را
انداختند روی سرم و بردند توی یكی از اتاقهای راهرو و در را به رویم بستند.
از دوران كودكی پدرم
بارها به زندان افتاده بود و من پشت در زندانها با دستگیری و شكنجه آشنا شده بودم. خودم هم یك بار به خاطر شركت در
اعتصاب دانشگاه مشهد به زندان افتاده بودم. این بار هم انگار به محلی آشنا آمدهام،
دور و برم را كمی وارسی كردم و پس از چند لحظه مكث تشك ابری گوشة اتاق را بلند
كردم. دیدم پشتش نوشته اوین. از زندان اوین بسیار شنیده بودم، میدانستم در دهكدة
اوین در نزدیكی تهران قرار گرفته، از دوران تیمور بختیار
به بازداشتگاه تبدیل شده و از شكنجهگاههای مخوف ساواك به شمار میآید. اما ترسی
به دل راه ندادم. چون كاری نكرده بودم. علاوه بر این، درآن سالها به زندان افتادن
افتخار هم شمرده میشد. همیشه از خودم میپرسیدم چرا فقط مردها را در زندان نگه میدارند.
در زندان مشهد هم شب مرا آزاد كردند، در حالی كه پسرها را نگهداشتند.
در انتظار آزادی نشستم روی تشك و چشم دوختم به در. نمیدانم
چند ساعت به كندی و در سكوتی سنگین گذشت كه یك باره با صدای قار قار كلاغها از جا
پریدم. صدای شوم و بیوقفة كلاغها خبر از غروب میداد. دیگر نمیتوانستم خودم را
به بیتفاوتی بزنم و به آزاد شدن دل خوش كنم. دهها سئوال و فكر ناجور به مغزم
هجوم آوردند. از همه بیشتر نگران سرنوشت مجتبی بودم كه سیزده چهارده
سالش بیشتر نبود. در این فضای دلهرهانگیز، در این سكوت و بی غذایی چه میكند؟…
زمان كندتر میگذشت و مثل بختكی بر وجودم سنگینی میكرد. سكوت
با قار قار كلاغها عمیقتر و وهمانگیزتر به نظر میرسید،
همچون غاری بیانتها و تاریك.
سرانجام سر و كلة حسین زاده با دو بازجوی دیگر پیدا
شد. مرتب تهدید میكرد و میپرسید، « مجید رو دیدی؟ با او
قرار داری؟» دیگر حتم پیدا كردم كه مجید مخفی شده. خیالم راحت شد كه از
قرار ما بیخبرند.
تازه بیرون رفته
بودند كه نعرهای غریب از ته راهرو بلند شد و برزمین میخكوبم كرد. نعرهها اوج
گرفت و بعد از مدتی تبدیل به ضجه و ناله شد. ضجههای بی پایانی كه با قارقار كلاغها
درهمآمیخت. به خودم دلداری دادم كه شكنجه نیست و ضبط صوت است. شاید هم از ترس بود
كه نمیخواستم آن نعرهها و ضجهها راباور كنم.
میدانستم كه درآن روزها بساط بگیر و ببند به راه است.
دانشگاهها پر تب و تاب بودند و جوانان پر خروش. همه جا صحبت از زندان و شكنجه بود.
در بهمن ماه 49، در جنگلهای شمال و منطقة سیاهكل،
مبارزة مسلحانة چریكها به كشته شدن تعدادی و دستگیری تعدادی دیگر انجامیده بود.
ساواك برای دستگیری بقیه، جایزه تعیین كرده بود. مدتی بعد، همه جا صحبت از ترور سر
لشگر فرسیو، دادستان
کل ارتش بود و حمله مسلحانه به كلانتری قلهك. روز سوم خرداد وقتی در روزنامهها نوشتند امیر
پرویز پویان درجریان تهاجم ساواك به یك
خانة تیمی كشته شد، فهمیدیم كه به احتمال قوی پای مسعود برادرم، دوست نزدیك
پویان هم در میان است. مدتی بود كه محفل مطالعاتی پیگیری را دربارة مسائل ایران
و جهان پی ریخته بودند. اما از نظرات آنها دربارة مبارزة
مسلحانه چیزی نمیدانستم و از ته و توی قضیه و مخفی شدن آنها خبری نداشتم. در
خانه، گمان میكردیم مسعود بنا به نامهای كه به پدرم نوشته، به روال آن
روزها برای مدتی رفته به فلسطین؛ هم برای به دور ماندن از دسترس ساواك، هم آموزش
در اردوگاهها. اما از وضعیت مجید چندان خبری نداشتیم، گرچه به اهمیت فعالیت
او پی برده بودیم و از توجه ویژة ساواك نسبت به محفل آنها خبر داشتیم.
به همین سبب بود كه مهری
حاضر شده بود مسئولیت رساندن نامة یكی از دوستان نزدیك به محفل مشهد را به دست سروقد،
دوست دیگری در تبریز به عهده بگیرد. وقتی هم در تبریز فهمیده بود سروقد تحت
تعقیب ساواك است، او را با خودش آورده بود به تهران تا شب را در خانة ما بخوابد.
ما نه از محتوای نامه خبر داشتیم، نه از شكلگیری جریانی به نام چریكهای فدایی، و
نه از خطر تعقیب ساواك.
تهدیدم كرده بودند كه اگر دربارة رابطهام با مجید
راستش را نگویم با آمپول خوابآور به حرفم میآورند.
باورم شده بود كه ممكن است در خواب به قرارم با مجید اقرار كنم. تمام شب را
در جستجوی سنجاقی، میخی و سوزنی گذراندم تا بلكه با
فرو كردن آن در پریز برق خود كشی كنم. هر چه گشتم هیچ چیز فلزی پیدا نكردم،
بالاخره از خیر خودكشی گذشتم. ترس و دلهرهام كه كمی آرام گرفت و منطقم به كار
افتاد به خودم گفتم اگر اراده كنم با هیچ آمپولی نمیتوانند به حرفم بیاورند. میدانستم
در مسائل روانی اراده نقش مهمی دارد. و گر نه دیگر نیازی به شكنجه نمیبود.
فردای آن روز زنی با چادر سیاه وارد سلول شد و با لهجة غلیظ و
شُل قزوینیاش گفت، « با… ید شـــوما… رو بازرِ… ســی ی بِدنی…
كونم» و با وقاحت و دقت غریبی لباسها و بدنم را بازرسی كرد و بی هیچ
كلامی اضافی گذاشت و رفت. جز او كه زن حسینی (محمد علی
شعبانی)، رئیس زندان اوین بود، بقیه همه مرد بودند. حسینی خودش وقتی وارد سلولم شد از وحشت از جا پریدم. با قد بلند و
شانههای برجسته، هیكل درشت و ناموزون، سر تراشیده و چهرهای
درشت، دستهایی بزرگ و دراز تا روی زانو و دندانهای درشت
و نمایانش شبیه به گوریل بود. از لحن آرامش، اما تعجب كردم. پرسید، «به چیزی احتیاج
ندارین؟» زبانم بند آمده بود و خشكم زده بود. چیز دیگری نگفت و رفت.
ناهار را كه آوردند دست نزدم. صبحانه تكهای نان با یك لیوان
چای خورده بودم. اما دائم حالت تهوع داشتم و دلهره. نگران مجید بودم و مجتبی
كه چهارده سال بیشتر نداشت. وقتی مجتبی را در جمهوری اسلامی اعدام كردند بیست
و پنج سالش بیشتر نبود.
كاری از دستم بر نمیآمد جز آن كه طول
و عرض سلول را دهها و دهها بار به سرعت طی كنم تا بلكه زمان بگذرد و ساعت قرار
من با مجید به سرآید.
طرفهای عصر دوباره قارقار دلهرهانگیز كلاغها
و نعرههای وحشتزای شكنجه بلند شد. سرو كلة بازجوها هم دوباره پیدا شد. از میان
تهدیدها فهمیدم كه سروقد را هم دستگیر كردهاند. به احتمال
زیاد از تبریز تا خانة ما تحت تعقیب قرار گرفته بود. با این همه، دیگر خیالم راحت
بود كه وقت قرارم با مجید گذشته و از جانب من خطری او را تهدید نمیكند.
روشن بود كه مخفی شده و زنده به دست ساواك نمیافتد. میتواند با حضورش،
به مبارزه تداوم بخشد. خودش میگفت، «در راه جنبش انقلابی همه چیز را باید فدا
كرد، حتی جان را.»
من هم میكوشیدم همه چیز را از دریچة
«جنبش» ببینم و بسنجم. و همة آدمها را وسیلهای در راه پیروزی
آن میدیدم. مثل جنبش فلسطین، جنبش تودهای ویتنام، جنبش انقلابی كوبا و…
كه در راه آن بسیاری از جان گذشته بودند. برای فردایی بهتر، كه در مورد پیروزی آن
تردیدی به دل راه نمیدادم.
ساعتی از غروب گذشته، مجتبی را چشم بسته آوردند به
سلول من. تا وارد شد گفت، « منو آوردین
با مستوره روبرو كنین؟»
چشم بسته حدس زده بود. سرحال بود و سرزبوندار، شاید هم برای
پنهان كردن ترسش بود. بعد از چند سئوال و جواب با بازجوها، فهمیدم ساده دلانه و از سر بیتجربگی یا بیاهمیت
شمردن مسئله، دیدار با مجید در خانة داییمان را به
بازجوها گفته است. در نتیجه داییمان را هم دستگیر كرده
بودند. ماجرا بیخ پیدا كرده بود، اما دیگر دستشان به مجید نمیرسید. احساس
غرور میكردم وآرامش. آخر شب كه دست از سرم برداشتند فكری جز خواب نداشتم، تا صبح یك
سر خوابیدم.
فردا بعد از ناهار،
وقتی بردندم به محوطهای سر باز و دانستم مجتبی و داییام
را آزاد كردهاند و از زیر چشمبند كفشهای مهری و فریده را شناختم،
حتم كردم میخواهند آزادمان كنند، اما هر سه را سوار ماشین كردند و بردند به
زندان قصر، بی هیچ ملاقاتی و امكانی. بیخبر و وامانده از همه چیز. اما خوش خیال
بودیم و سر حال.
دوماه بعد، در شهریور ماه كه مرا به تنهایی دوباره منتقل
كردند به اوین، همه چیز عوض شده بود. در حیاط وسط، بین سلول ها چند تا چادر زده
بودند و همه پر از زندانی. مرا بردند زیر یكی از چادرها. باز هم سر وكلة حسین
زاده پیدا شد و تهدید كنان گفت، «مجید رو
كه دیدی بهش بگو در زندون چقدر بهت سخت میگذره!
اگر حرفهاش رو بزنه، تو رو آزاد میكنیم. تو به
خاطر او زندانی هستی و… »
مجید؟ دلم فرو ریخت. زانوهایم تا شدند. اما به روی خودم نیاوردم
و سكوت كردم. مبادا با هر كلامی اوضاع را خرابتر كنم. مجید را
لاغر و زرد و بی رمق آوردند. به زحمت خودم را بهش رساندم و بغلش كردم. آهسته در
گوشش گفتم، « نگران من نباش حالم خوبست» وقتی حسین زاده گفت، «به مجید
بگو چقدر در زندون بهت بد میگذره»، تنها چیزی
كه به نظرم رسید این بود كه لبخندی بزنم و بگویم، «زندون، زندونه
دیگه. ما هم داریم زندونمون رو
میكشیم.»
حسین زاده چند
تهدید دیگر هم كرد. گفتم، «تصمیم با خود مجیده، هر كاری بكنه من حرفی
ندارم، ناراحت نمیشم». حسین زاده فریاد كشید، «كه این طور؟» و دستور داد
فوراً مجید را ببرند. پریدم بغلش كردم و بازهم در گوشش گفتم، «نگران من
نباش» و بردندش. مرا هم دوباره برگرداندند به زندان قصر.
چند ماه بعد بود كه دانستم مجید هنگام دستگیری برای از بین بردن خودش با كشیدن ضامن نارنجك دستی یک مأمور ساواك و یک زندانی را که بر سر قرار آورده شده
بود،كشته
و شكم و طحال خودش را هم پاره كرده بود. آن روز كه من او را در اوین
دیدم تازه از بیمارستان آورده بودندش و نمیتوانستند شكنجهاش كنند. گویا مرتب پشت
در سلولش صدای زنی را زیر شكنجه پخش میكردهاند، و او به راستی باوركرده بود كه
آن زن، من هستم. حالش كه كمی بهتر شده بود، حسابی شكنجهاش كرده بودند. این را هم
دانستم كه سوختگی شدید بدنش، درآن روزهایی كه من از او پرستاری میكردم، به سبب
انفجار كوكتل مولوتفی بوده كه داشتند با دوستش میساختند.
دانستم مسعود هم پیش از مجید، در14 مرداد، سر قراری كه لو رفته دستگیر
شده، و تیری كه به قصد خودكشی به مغزش شلیك كرده منحرف شده و زنده مانده و شكنجههای
سختی را از سر گذرانده، كه آثار آن را روی بدنش در دادگاه نشان داد. دیری نگذشت كه
پدرم را هم ـ كه به خاطر مخالفتش با رژیم و طرفداری از مصدق بارها كارش به زندان
كشیده شده بود ـ به جرم تربیت چنین فرزندانی دستگیر كردند و به سختی شكنجه دادند و
عاقبت به ده سال زندان محكوم كردند.
مبارزه علیه رژیم و عملیات مسلحانه در
عرض چند ماه چنان شتابی گرفته بود كه فرصت تأمل نمیداد. اخبار مربوط به عملیات
مسلحانه در روزنامهها منتشر میشد، تعداد زندانیان سیاسی زن مرتب افزایش مییافت.
از جمله چند چریك زن بودند كه در زد و خوردهای خانههای تیمی دستگیر شده بودند.
شكنجه در زندانها بیداد میكرد و مقاومت و
قهرمانیهای زندانیان دهان به دهان می گشت و…
در زندان قصر پس از مدتی بی برنامگی وگذراندن روزهایی
یكنواخت
در انتظار آزادی، سرانجام ما نیز آن شرایط جدید پرجوش و خروشِ مبارزه و مقاومت
را با برنامه ریزی روزانة ورزش و بحث و تبادل اخبار در زندان پذیرا شدیم.
بعد از چند ماه كه آزاد شدم و توانستم به ملاقات عزیزانم در
زندان بروم، مجید مرا كه در اتاق ملاقات دید گفت، «نگران من نباش! وقتی مخفی
شدم برای خودم شش ماه زندگی در نظر گرفته بودم، حالا بیش از تصورم زنده ماندهام.»
روز دهم اسفند همان سال، طبق معمول در درمانگاه نارمك مشغول
كار بودم و منتظر روزنامه تا از نتیجة دادگاه برادرهایم با خبر شوم. پیش از آن، به
دادرسی ارتش كه مراجعه كرده بودم، گفته بودند خبر دادگاه را به زودی اعلام میكنند.
آن روزها شنیده بودم محکوم به اعدام شدهاند،
اما تقاضای فرجام نكردهاند. هر چه منتظر ماندم از روزنامه خبری نشد. از شکوه
پرسیدم، «روزنامة امروز رو ندیدی؟» جوابی دریافت
نكردم. اما از نگاه شکوه و رئیس درمانگاه و همكارانم حدس زدم خبری در
روزنامه هست كه از من پنهان میكنند. سرانجام با پافشاری روزنامه را بدست آوردم.
فرصتی نداده بودند، برادرهایم را همراه هشت تن از رفقاشان اعدام كرده بودند. با چه
شتابی!
با اینكه از پیش، خودم را برای چنین خبری آماده كرده بودم،
اما روبروشدن با خود واقعیت مسئلة دیگری بود. آن لحظات و آن روزها با تمامی جزییاتش
برای همیشه در ذهنم نقش بستهاند. میدانستم كه برادرهایم یا باید تقاضای بخشش میكردند
یا ناگزیر اعدام میشدند. راه دیگری نداشتند. حالا سخت نگران پدرم بودم. پدرم در
زندان مشهد، حتی نتوانسته بود فرزندانش را پیش از اعدام ببیند. باید هرچه سریعتر
خودم را به خانه میرساندم و تدارك سفر به مشهد را میدیدم.
همكارانم با پافشاری نگذاشتند به تنهایی رانندگی كنم. یكی از
دوستان مرا به خانه رساند. آن شب تمام فكرم این بود كه خبر را چگونه به پدرم بگویم.
راهی كه پیدا كردم این بود كه با احترام به انتخاب برادرهایم، بجای سوگواری با گل
و شیرینی و تبریك خبر را به پدرم برسانم. فردای ملاقاتِ من با پدرم،
رادیو بغداد خبر را با طول و تفصیل پخش كرد. آنقدر سر و صدای
تبلیغاتی حول و حوش این ملاقاتِ با گل و شیرینی به راه افتاد
كه همیشه از بازگو كردن آن پرهیز داشتهام.
از آن پس، فكر ایثار و جانفشانی «برای
فردایی بهتر» لحظهای دست از سرم برنداشت. دو بار دیگر به زندان افتادم و شكنجههای
سختی را از سر گذراندم. هنگامی كه در سال 56 آزاد شدم و سرانجام توانستم به زندگی
مخفی در خانههای تیمی روی بیاورم، من نیز همچون برادرانم و همة چریكها، فقط شش
ماه زندگی برای خودم در نظر گرفته بودم.
اما زندگی در خانة تیمی، با آنچه پیش خودم تصور و مجسم كرده
بودم همخوانی نداشت. زندگی محدودی بود، بدون رابطه با محیط اجتماعی. این محدودیت
با حضور فعال مردم در انقلاب بیشتر برایم بارز شد. در عمل به اهمیت رابطة مستقیم
با مردم بیشتر پیبردم و تردیدهایم به مبارزة
چریكی شدت یافت.