شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴ - ۱۵ اکتبر ۲۰۰۵۲۰۰۵

آموزگاری و مبارزة چریكی

صدیقه

 

با مرضیه احمد اسکویی در خوابگاه دخترانة دانشسرای عالی سپاه دانش آشنا شدم. سال 47ـ46 بود. هیچ نمی‌دانستم كه از هواداران فعال مبارزة مسلحانه است. از همان دیدار اول، مجذوب رفتار متین و صمیمیش شدم. داشتم وسایلم را در گنجه مرتب می‌كردم كه از كنارم رد شد و گفت، «تمام این كتاب‌هایی كه با خودت آوردی خوندی؟»

در پاسخش به طنز گفتم، «نه، آوردم نشون بدم!» خندید و هیچ نگفت. علاقه به كتاب خوانی نقطة اشتراكی شد برای نزدیكی و دوستی میان ما.

مرضیه در تبریز آموزگار بود و به دنبال فضایی بازتر به دانشسرا آمده بود. من هم از شیراز آمده بودم و آموزگار بودم. پس از سه سال آموزگاری در شهر شیراز و حومه، توانسته بودم در كنكور دانشسرای عالی سپاه دانش قبول شوم. به عنوان بورسیه در خوابگاه بزرگ و سر سبز دانشسرا، بخش دختران زندگی می‌كردم.

شهر تهران به كلی با آنچه من می‌شناختم و دیده بودم تفاوت داشت. افق زندگی گشادتر و رنگین‌تر بود. در شیراز در محلة فقیرنشین جنوب شهر زندگی می‌كردیم، هر چند سطح زندگی ما نسبت به محله مرفه بود. پدرم کارشناس امور ساختمانی اوقاف و باستان شناسی بود و در جریان ملی شدن صنعت نفت طرفدار مصدق. از كودكی رفته رفته با برخی رفتارهای سیاسی نظیر گوش كردن به رادیوهای خارجی، كتاب و روزنامه خوانی و آشنا شده بودم. در دبیرستان هم دبیری داشتم به نام خانم نیكزاد كه مسائل سیاسی را به نحوی سر كلاس مطرح می‌كرد. وقتی در اعتصاب معلم‌ها در اردیبهشت سال 40، دكتر ابوالحسن خانعلی به ضرب گلولة پلیس به قتل رسید، خانم نیكزاد با لباس مشكی در كلاس حضور یافت و علت اعتراض و اعتصاب معلم‌ها را در تهران برایمان توضیح داد. در آن سال‌ها، به هر دری زده بودم تا بلكه با محفلی سیاسی رابطه بر قرار كنم. مدتی هم در محفلی مذهبی فعال بودم، اما كنجكاویم ارضا نشده بود و در پی روابط بازتری بودم.

وقتی به حرفة آموزگاری روی آوردم، هر روز به گونه‌ای مستقیم‌تر و ملموس‌تر با بی‌عدالتی‌های اجتماعی روبرو و از این كه كاری از دستم ساخته نیست، بی‌تاب تر می‌شدم. می‌دیدم در تدارك «جشن‌های 2500 سالة شاهنشاهی» مبالغ هنگفتی خرج می‌كنند، در حالیكه شهر شیراز از كمبود بیمارستان، دبیرستان و دبستان رنج می‌برد. حتی ما كه آموزگار بودیم، برای رفتن به مدرسه‌ای در حومة شهر از وسیلة نقلیه محروم بودیم. وضع شاگردها از ما آموزگاران هم بدتر بود. برخی‌شان گرسنه و دچار بیماری‌های ناشی از فقر و نبود بهداشت بودند. به كارم و شاگردهایم علاقه داشتم، اما دلم می‌خواست در دنیایی بازتر و افقی روشن‌تر زندگی كنم. كنجكاو بودم و در حد امكان كتابخوان. دانشسرای عالی در تهران امكان زندگی در دنیایی جدید را برایم فراهم آورده بود.

آشنایی با مرضیه برایم غنیمتی بود. او آدمی بود ُرك، بی پروا، در عین حال مدبر، پیگیر و بهره‌مند از دانشی عمومی. دیری نگذشت كه از اعتبار و محبوبیتی ویژه در میان دانشجویان برخوردار شد. نخست به نمایندگی از طرف دختران انتخاب شد، سپس به نمایندگی از طرف همة دانشجویان. آنهم با رأی علنی كه امری بی سابقه بود.

خارج از دانشسرا نیز از روابط گسترده‌ای برخوردار بود. در تبریز با محفل صمد بهرنگی و بهروز دهقانی در ارتباطی نزدیك بود. با برخی از خانواده‌های زندانیان، از جمله مادرِ سلامت رنجبر، ارتباط داشت. با یوسف آلیاری و فرج سركوهی دوست بود. در تكثیر و پخش دفاعیة شكرالله پاك نژاد كه آلیاری مخفیانه از زندان بیرون آورده بود، نقش داشت. برای بدست آوردن جزوه و كتاب به هر در و دیواری می‌زد.

انجمن فرهنگی ایران و شوروی، در خیابان وصال را ـ برای دیدن فیلم و شنیدن سخنرانی ـ از طریق او شناختم. رفتن به تئاتر را ـ كه آن روزها نمایشنامه‌های ساعدی و برشت بیشتر از همه به صحنه می‌آمد ـ از او آموختم. حتی با سخنرانی‌های علی شریعتی در حسینة ارشاد، از طریق او آشنا شدم. و همو بود كه برای ساعدی و هزارخانی در دانشسرا سخنرانی ترتیب می داد و...

جزوه‌ها و كتاب‌هایی كه با زحمت و پیگیری بدست می‌آورد، با دست و دلبازی خاصی میان دوستانش پخش می‌كرد. گرچه در آن سال‌ها برخی كتاب‌های برشت، جك لندن یا ناظم حكمت و در بازار پیدا می‌شد، اما بسیاری از كتاب‌ها «ضاله» به شمار می‌آمدند و ناگزیر مخفیانه دست به دست می‌گشتند. مرضیه خطر چنین كاری را به جان می‌خرید. برخی از صورت جلسات مجلس چهاردهم، دفاعیة مصدق، تاریخ هجده سالة آذربایجان، سردار جنگل، قیام افسران خراسان حتی اعلامیه‌های خمینی و پاره ای جزوه‌های دستنویس نظیر مطالبی از كوبا، انقلاب در انقلابِ رژیس دبره و را، كه رد و بدل آنها خطرات بیشتری در برداشت، از طریق مرضیه به دست آوردم.

در فضای خفقان و سركوب آن سال‌ها، مرضیه در آشنایی بسیاری از جوانان حول و حوش خود با اندیشه‌های ماركسیستی و چپ آن دوران، مبارزات رهایی بخش جهانی و تاریخ ایران و جریان های سیاسی موجود نقش مؤثری داشت.

دهة 40، در میان دانشجویان ـ دست كم در فضای دانشسرا كه من بهتر می‌شناختم ـ مطالعه و شناخت از اهمیت ویژه‌ای بر خوردار بود. در عین حال ارزش‌ها و معیارهای اخلاقی و فرهنگی منعطف‌تری غالب بود، طرز پوشاك هم آزادتر و بازتر بود. بعدها در دهة 50، با گسترش مبارزة مسلحانه در میان فداییان از یك سو و مجاهدین از سوی دیگر بود كه «عمل» اهمیت بیشتری از «تئوری» یافت. همچنین معیارها و ارزش‌های اخلاقی و فرهنگی تنگ‌تر و انعطاف ناپذیرتری هم بر فضای سیاسی غالب شد. در دهة 40، نه تنها مطالعه و «تئوری» اهمیت بیشتری از «عمل» داشت، بلكه طرز پوشاك، معیار و ارزشی به حساب نمی‌آمد. حتی روابط میان دانشجویان دختر و پسر هم به نسبت آزادتر بود. در آن سال‌ها، مرضیه هم گرچه ساده می‌پوشید، اما با گیس‌های بلند بافته و كت و دامن یا شلوار خوش دوختش، دختر شیك‌پوش و آراسته‌ای به حساب می‌آمد. پس از سال های 50، و در زندان قصر بود كه با سختگیری‌ها و پیراهن گشاد و آستین بلندِ جریان‌های چپ و طرز پوشش خاص مجاهدین روبرو شدم. طرز پوششی كه در انقلاب رواج بیشتری یافت. به طوری كه بعد از آزادی، حتی بلوز آستین كوتاهی كه چند صباحی به تن داشتم برای بعضی رفقا عجیب و ناشایست می‌نمود.

سال 50 كه آخرین سال تحصیل من در دانشسرا بود، فضای شور و تحرك انقلابی فراگیر شده بود. سایة سنگین ترس از ساواك كم رنگ شده بود و تب و تاب سیاسی در میان دانشجویان بارزتر و آشكارتر به چشم می‌خورد. پس از جریان سیاهكل، وقتی عكس‌های امیر پرویز پویان و تعدادی از چریك‌ها به عنوان «صد هزار تومانی‌ها» در روزنامه‌ها به چاپ رسید، پاره‌ای از دانشجویان فكر و ذكر دیگری نداشتند جز این كه ردّی برای پناه دادن و مخفی كردن چریك‌ها بدست بیاورند. تبلیغات ساواك به ضد خود تبدیل شده بود. پچ پچِ كمك و پناه دادن به چریك‌ها رفته رفته در میان دانشجویان رساتر به گوش می‌رسید. تا بدانجا كه ساواك تصور می‌كرد اشرف دهقانی را، كه پس از دستگیری برادرش بهروز مخفی شده بود، مرضیه در خوابگاه پنهان كرده است و به خیال یافتن اشرف شبانه به خوابگاه دختران ریخت و همة وسایل و گنجه‌ها و تخت‌ها را زیر و روكرد. اما علیه مرضیه سند و مدركی نیافتند.

تب و تاب مبارزه علیه رژیم در میان دانشجویان هر روز به اشكال و بهانه‌های مختلف شدت می‌یافت. در آن سال با دستگیری دو تن از دانشجویان، چنان فضایی به وجود آمد كه خواست آزادی آنها، منجر به اعتصاب غذای جمع بزرگی از دانشجویان شد. آنهم اعتصاب غذای خشك. مرضیه از سازمان دهندگان پیگیر اعتصاب و مورد اعتماد بیشتر اعتصاب كنندگان بود. پس از دو روز اعتصاب، دكتر كاظم زاده، وزیر علوم با هلیكوپتر به دانشگاه آمد. خواست با اعتصاب كنندگان مذاكره كند، اما هیچ كس تحویلش نگرفت. ولی فقط وقتی مهندس فیوضات، رئیس دانشسرا قول آزادی رفقایمان را داد، حاضر شدیم اعتصاب را بشكنیم. پس از مدتی آن دو دانشجو آزاد شدند، لیكن دیری نگذشت كه فیوضات را از ریاست معزول و بیرجندی را به جای او منتصب كردند. از آن پس فشار و بگیر و ببند شدت یافت.

با این همه، جریان سیاهكل، آغاز مبارزة مسلحانه و عكس‌های «صد هزار تومانی‌ها» برای ما صدای َترك برداشتن پایه‌های رژیم بود. تصورمان این بود كه روی آوردن به عملیات مسلحانه از هر دست ـ ایجاد انفجار، شكستن شیشه، تخریب هر آنچه متعلق به دولت یا بورژوازی‌ست ـ به معنای متزلزل كردن پایه‌های رژیم و هموار كردن راهی است به سوی نور و امید. به مرور مبارزة خشونت‌باری میان جوانان و پلیس و ساواك شكل گرفت كه هر روز به ابعادی جدید و گسترده فرامی‌رویید.

ما به «انقلاب سفید» و پاره‌ای اصلاحات، از جمله حق رأی برای زنان چندان توجهی نداشتیم. بیشتر خواهان لغو قانون كاپیتولاسیون بودیم كه در اعلامیه‌های خمینی هم می‌خواندیم. در آن زمان چیزی كمتر از «انقلاب سرخ» پذیرفتنی نبود. رفرم به دست هركس و با هر محتوایی پیشاپیش رد شده بود. با همین تفكر بود كه به این نتیجه رسیده بودیم كه نه نتایج اصلاحات به نفع مردم است و نه رأی دادن ما تأثیری دارد.

در عوض وقتی به سینما می‌رفتیم و مجبور بودیم با «سلام شاهنشاهی» بپاخیزیم، وقتی از رادیو می‌شنیدیم كه منوچهر اقبال و  اسدالله علم و دیگران خود را «چاكر و غلام حلقه به گوش و خانه زاد» شاه می‌خوانند، وقتی می‌دیدیم مسئولیت تنها سازمان و تشكل زنان را اشرف پهلوی به عهده دارد، وقتی با غیر قانونی شدن اجتماعات رو برو می‌شدیم، وقتی می‌دیدیم در میهن خودمان از هیچ حقوقی برخوردار نیستیم و در تصمیمات سرنوشت‌ساز، حق هیچ دخالتی نداریم و خونمان به جوش می‌آمد و راهی جز پیوستن به مبارزة مسلحانه در چشم انداز نمی‌دیدیم. یا باید به آن همه خفت و خواری و بی عدالتی تن می‌دادیم یا به مبارزه مسلحانه می‌پیوستیم. هیچ جریان با تجربه و با درایت و در عین حال برخوردار از قاطعیت سیاسی علیه آن همه تحقیر و بی‌عدالتی به چشم نمی‌خورد. مبارزة مسلحانه و «جنبش نوین انقلابی» تنها صدایی بود كه ما را به خود فرامی‌خواند. صدایی كه طنین آن از سراسر جهان، از كوبا، فلسطین، ویتنام، تركیه و عمان نیز به گوشمان می‌رسید.

ما این صدا را دورا دور می‌شنیدیم، بی‌آنكه تحلیلی دقیق از وضعیت كوبا ، ویتنام یا چین داشته باشیم یا حتی گذری به آن سرزمین‌ها كرده باشیم. شاید اگر تجربه و درایت سیاسی كافی می‌داشتیم، شاید اگر تاریخ و ریشه‌های فرهنگی جامعة خودمان را بخوبی می‌شناختیم، تعمق بیشتری می‌كردیم و بجای نسخه برداری مغشوش، راه دیگری می‌یافتیم.

در پایان سال تحصیلی 50، مرضیه را برای «سین جیم» به یكی از خانه‌های ساواك فراخواندند. به دلیل سوابق فعالیتش در دانشسرا از یك سو مورد تهدیدهای ساواك قرار گرفته بود، از سوی دیگر مورد تطمیع بیرجندی رئیس جدید دانشسرا. روزی بیرجندی در حضور من به مرضیه قول داد كه، «اگر دست از مخالفت برداری، تو رو نمایندة مجلس می‌کنم.»

مرضیه به این تطمیع تن نداد. بالاخره او را به عنوان آموزگار ابتدایی به یكی از دهات اسكو در آذربایجان تبعید كردند.

من نیز به شیراز بازگشتم و در مركز سپاه دانش دختران به عنوان دبیر آغاز به كار كردم. مرضیه كه در تبعید بود، ناگزیر «قرار»ش را با مصطفی شعاعیان به من واگذار كرد. با اینكه چندان چیزی از فعالیت گروه شعاعیان و نادر شایگان نمی‌دانستم، در عمل با گروه آنها در تماس قرار گرفتم. اولین قرارم با مصطفی در نیمه دوم سال 50 در تهران اجرا شد. مرا «چشم بسته» به خانه‌ای برد و جزوة مبارزة مسلحانه هم استراتژی، هم تاكتیك و رد تئوری بقاء را در آنجا خواندم. در قرارهای بعدی نیز جزوه‌های دیگری در بارة چه گوارا، جنبش چریكی در كوبا و بولیوی و را توانستم بخوانم. همچنین ساختن مهر جعلی و تكثیر با پلی كپی دستی را یاد بگیرم.

اما تداوم این وضعیت، مخاطره انگیز و مشکل بود. با مرضیه تصمیم گرفتیم برای استقرار در تهران، در كنكور فوق لیسانس دانشسرای عالی تهران شركت كنیم. هر دو در كنكور قبول شدیم و تابستان را در اتاقی كه مرضیه با نام جعلی كرایه كرده بود گذراندیم.

خانة تیمی

ساواك گویی دست از سر مرضیه برداشته بود. ما نیز برای ادامة تحصیل در دانشسرایعالی، سر‌انجام به طور رسمی و علنی خانه‌ای اجاره كردیم. مصطفی هم خیلی اوقات به آن خانه می‌آمد و چند روزی می‌ماند. صبا بیژن زاده هم كه در آن زمان دانشجو بود و در خوابگاه زندگی می‌كرد، به آن خانه می‌آمد. به مرور دانستم كه گروه شعاعیان و نادر شایگان در حین تدارك مبارزة مسلحانه در صدد ایجاد جبهه‌ای از فداییان و مجاهدین و روحانیون رادیكال هستند.

در آن خانه برنامة ورزش مرتب اجرا می‌شد. كاراته هم تمرین می‌كردیم. جعل اسناد و شناسنامه، طرز كار با اسلحه، طرز ساختن كوكتل مولوتف را می‌آموختیم. اما مصطفی به الگو برداری قانع نبود و بیشتر در بارة كتابی به نام انقلاب كه خودش نوشته بود با ما صحبت می‌كرد. بدنبال تئوری انقلابی نوینی بود. نه تنها حزب توده  را رفرمیست و غیر انقلابی می‌دانست، بلكه به لنین هم انتقاد زیادی داشت، به ویژه در مورد خالی كردن پشت جنبش جنگل در گیلان. در عین حال معتقد به این بود كه در ایران فقط از طریق یك جبهه گسترده با مذهبی‌ها، می‌توان به سرنگونی رژیم دست یافت. كتابش را بعدها با عنوان شورش تكثیر كرد و بر خلاف انتظارش، محملی شد برای جدلی تند و اختلافی شدید با چریك‌های فدایی.

در مناسبات میان ما، مصطفی نقش رهبر و فرمانده را داشت و ما نقش سرباز و شاگرد. او مخفی و مسلح بود، نویسنده و تئوریسین بود. ما دانشجویانی بودیم كه به صورت عادی و علنی زندگی می‌كردیم. در واقع، كسی نبودیم. در عین حال، ناگزیر باید ضوابط مخفی كاری و امنیتی را هم رعایت می‌كردیم. طبعاً این ضوابط مانعی بود در راه ایجاد مناسباتی دموكراتیك. از یك سو خود ما آن ضوابطِ خشک نظامی را، آنهم با رعایت مخفی كاری، پذیرفته بودیم و جز اطاعت حقی برای خود قائل نبودیم. از سوی دیگر مصطفی برای مخفی كاری و ندادن اطلاعات، اهمیت ویژه‌ای قائل بود، در حد افراط. مثلاُ وقتی می‌خواست جریان فرار رضا رضائی را از زندان برای ما بگوید ـ كه به گمانم در آن طرح دست داشت یا به طور مستقیم در جریان بود ـ آنقدر مبهم‌گویی كرد و قضیه را پیچاند كه چندان چیزی دستگیرمان نشد.

ما هم در بارة جزئیات برنامة سیاسی گروه پرسشی نمی‌كردیم و چیز چندانی نمی‌دانستیم. فقط به نحوی كلی می‌دانستیم كه گروه ما در پی تدارك و انجام عملیات مسلحانه است با هدف یاری رساندن به ایجاد جبهه‌ای متحد، چیزی شبیه به سناریوی انقلاب كوبا. با این تفاوت كه مصطفی در جبهة مورد نظرش برای نیروی مذهبی مجاهدین، اهمیت ویژه‌ای قائل بود. در مقدمة نوشته‌هایش در كنار گفته‌های ماركس و لنین، غالباً از آیه‌های قرآن و گفته‌های علی در نهج البلاغه نیز نقل قول می‌آورد، نظیر «جاء الحق و زهق الباطل» (حق می‌آید و باطل به قهقرا می‌رود). در عین حال انقلابِ سوسیالیستی در یك كشور را نفی و رد می‌كرد. از این جنبه، به گمان من، نظراتش به نظرات تروتسكی نزدیك بود.

نادر كه از این جنبه با مصطفی بسیار هم‌عقیده بود می‌گفت، «پس از انقلاب در ایران، می‌ریم و در كشورهای دیگه انقلاب می‌كنیم»

اما این كه پس از سرنگونی رژیم شاه، در آینده چگونه حكومتی باید یا می‌تواند قدرت را در دست بگیرد، برای ما و به احتمال قوی برای مصطفی و نادر هم روشن نبود. ما بیش از هر چیز به فداكاری و ایثار و «عمل انقلابی» می‌اندیشیدیم. سال‌ها گذشت تا در عمل فهمیدیم كه آرمانخواهی پر شور ما با واقعیت‌های زمینی زندگی اجتماعی، فرسنگ‌ها فاصله دارد.

تا زمانی كه در آن خانه و در پوششی علنی زندگی می‌كردیم، از امنیتی نسبی برخوردار بودیم. با دوستان دانشگاهی و خویشاوندان رفت و آمد داشتیم و با در و همسایه سلام علیك و بده بستان‌های اولیه. پردة پنجره‌ها روزها باز بود و صدای موسیقی بلند. هیچ جای شكی برای ساواك باقی نگذاشته بودیم. اما وضعیت زندگی عادی و علنی ما رفته رفته با شك‌ها و بدبینی‌های مصطفی رنگی دیگر گرفت. رفت و آمد با دوستان و خویشان محدود شد، پردة پنجره‌ها شبانه روز بسته می‌ماندند و مصطفی به همه كس و همه چیز مشكوك بود، به راننده‌های تاكسی، به پسر همسایه كه از آمریكا آمده بود و کارش تُرومپت زدن بود، به همسایه‌های طبقة بالا و

شبی، نادر هم ناگهان همراه مصطفی آمد به خانة ما. پس از پچ پچ كوتاهی با هم، از ما خواستند مقداری از وسایل را جمع كنیم و با آنها برویم. یكی یك كپسول سیانور هم به هركدامِ ما دادند تا در دهانمان بگذاریم و در صورت بروز خطر خودكشی كنیم. آن شب، صبا هم پیش ما مانده بود. اولین باری بود كه نادر را می‌دیدم. به احتمال قوی مرضیه می‌دانست قضیه چیست. او تا حدودی در تصمیم‌گیری‌ها شركت داشت. اما من و صبا بخودمان اجازه ندادیم حتی سئوال كنیم. هر سئوالی، می‌توانست به رو شدن مسئله‌ای امنیتی دامن بزند. در سكوت از تصمیمی كه به ما ابلاغ شده بود اطاعت كردیم. با اینكه پذیرش چنین مناسباتی، با فكر امروزم تصور ناپذیر می‌نماید. ولی در شرایط و فضای مبارزاتی آن روز، خلاف آن به ذهنم خطور نمی‌كرد. یا باید آن مناسبات را می‌پذیرفتی یا از مبارزه مسلحانه دست می‌كشیدی. راه دیگری نمی‌شناختیم.

كپسول سیانور در دهان ازخانه بیرون آمدیم. می‌دانستیم كه به هر دلیل اگر سیانورمان فاسد شده باشد یا نتوانیم از آن استفاده كنیم، باید دست كم دوازده ساعت زیر شكنجه مقاومت كنیم. این كار آسانی نبود،‌ به طوری كه سال‌های 55 و56، چریك‌های فدایی لزوم مقاومت را به حد اقل تقلیل داده بودند. با این همه، در تمام آن سال‌ها ندامت زیر شكنجه امری نابخشودنی بود و از این جنبه، سیانور اهمیت ویژه‌ای داشت. ما پذیرفته بودیم كه ندامت كردن، پای تلویزیون رفتن یا حتی كناره‌گیری و به اصطلاح بریدن، خیانت ا‌ست. از میان بردن رفیق یا «نا‌رفیقی» كه خواسته یا نا‌خواسته سدی یا خطری برای ادامة مبارزه به حساب می‌آمد، امری موجه بود.

سا‌ل‌ها بعد، به تجربه دانستم كه گاه مرز«شهید» و خائن به مویی بند است. كسانی بودند كه اگر هنگام دستگیری سیانورشان فاسد نشده بود یا به زور از دهانشان در نمی‌آوردند، نه اطلاعاتی می‌دادند و نه نادم می‌شدند.

 

 آن بار پس از دو روز دوباره به خانة علنی خودمان بازگشتیم. من و مرضیه و صبا همچنان به عنوان دانشجو به زندگی علنی ادامه می‌دادیم. اما پس از مدتی، من به عنوان «پوشش» و در نقش همسر یكی از رفقا به خانه‌ای تیمی نقل مكان كردم. لیكن، موقعیت علنی خودم را با رفتن به دانشكده حفظ كرده بودم و گاه به مرضیه و صبا هم سری می‌زدم. اما این وضعیت دیری نپایید. پس از مدتی مرضیه و صبا هم آن خانه را تخلیه و هر كدام به جای نامعلومی نقل مكان كردند. به گمانم طبق نقشة مصطفی آن دو هم به عنوان «پوشش» به دوخانة تیمی دیگر رفته بودند، گرچه مرضیه در موقعیت تصمیم‌گیرنده هم بود.

از آن پس، با از دست دادن آن خانه كه محملی برای زندگی علنی به شمار می‌آمد، ناگزیر از رفتن به دانشكده نیز خودداری كردیم و بی‌خبر از دوستان و خویشان به زندگی مخفی روی آوردیم. با غیبت نامنتظره‌مان، همه را در جستجوی خودمان بسیج كردیم و شك ساواك را علیه خودمان برانگیختیم.

در خانة تیمی ما، كه سه چهار ماه بیشتر دوام نیاورد، تنها زن من بودم و نقش «پوشش» را داشتم. بقیه را به جز با اسم مستعار نمی‌شناختم، در تصمیم‌های بالا هم شركت نداشتم. اما بیژن و حسن و عبدالله و نادر از قبل همدیگر را می‌شناختند. كافی بود یكی دستگیر شود و خطر بقیه را تهدید كند، كه چنین هم شد.

زندگی مخفی، در چار دیواری خانه می‌گذشت. انگار دیگر به جامعه و شهر، حتی به محله تعلق نداشتیم. هزاران هزار رشته، تعلق خاطر و دلبستگی كه مرا به زندگی وصل می‌كرد، محدود شده بود به رابطه با چند همخانه‌. تازه با آنها هم گفتگوها محدود بود. نه گذشته‌ و خاطرة مشتركی با هم داشتیم، نه اینكه می‌شد راجع به گذشته و هویت خودمان چیزی بگوییم. مسیر زندگی و گذشته‌مان باید از نظر امنیتی برای یكدیگر مخفی می‌ماند. گویی هویت اصلی خودمان را از دست داده بودیم. خودم را غریبه و تنها حس می‌كردم. با استفاده از موسیقی یا كتاب می‌‌كوشیدم با گذشته‌ام رابطه برقرار كنم، لیكن شدنی نبود. فقط با این اندیشه كه روزی در آینده ایده‌ال‌هایمان تحقق خواهد یافت، می‌توانستم آن فضای خفقان‌آور را تحمل كنم.

اوایل برنامة مشخصی نداشتیم، جز نیم ساعت ورزش در اتاق‌های دربسته. ولی به مرور در حیاط خلوت خانه، آزمایشگاهی ساختیم برای تهیة مواد منفجره. چندین گونی پوكة نارنجك دست‌ساز از پیش در آن خانه وجود داشت كه بدرد یك ُگردان می‌خورد. گویا مصطفی با یكی از دوستانش كه ریخته‌گری داشت آن پوكه‌ها را درست كرده بودند. در هوای گرم اردیبهشت هر روز دو پیت نفت می‌خریدیم و زیر سقف یونولیت حیاط خلوت، ساعت‌ها مشغول حرارت دادن تركیبی از چند اسید برای ساختن اسید پیكریگ به قصد پركردن پوكه‌ها با آن تركیب بودیم. اسید پیكریگ ساخته شده را هم ناشیانه در همان دو اتاقی نگه‌می‌داشتیم كه می‌خوابیدیم. برای این كار پرمخاطره كه ممكن بود به انفجاری عظیم منجر شود، به جز جزوه‌ای كه در اختیار داشتیم،‌ نه به وسایل لازم مجهز بودیم و نه تجربه‌ای داشتیم. نه تنها قطره‌هایی كه به تصادف روی دست یا پایمان می‌ریخت پوست و گوشت را از میان می‌برد، بلكه در اثر تنفس گاز سمی كه از آن تركیب به وجود می‌آمد، به مرور رنگ پوست و موها رو به زردی گذاشت و به تورم مفاصل دچار شدیم.

پس از مدتی برای پیشگیری از مسمومیت، به پیشنهاد نادر، یك لیتر شیر به جیرة روزانه اضافه كردیم. ولی چاره ساز نبود. تا اینكه دستگیر شدیم.

 

غروبِ پنجم خرداد52، حسن رومینا پس از آنكه نادر را سر قرار نیافت، نگران به خانه بازآمد. شتابان برخی اسناد و وسایل اولیه را جمع و خانه را ترك كردیم. پیش از این نیز پیش آمده بود كه در اثر اشتباه یا سؤتفاهم، خانه را شتابان ترك كرده باشیم. من و بیژن آن شب را در اتاق تك نفرة او گذراندیم و صبح رفتیم سرِ «قرار اضطراری» عبدالله، دیدیم «علامتِ سلامتی» زده. ما هم برای او «علامتِ قرار» گذاشتیم. با خیال راحت برای غذا خوردن رفتیم به كافه‌ای در چهار راه پهلوی. خسته و كوفته. سیانور را از دهان در آورده بودیم و منتظر غذا بودیم كه ناگهان فوجی ساواكی ما را محاصره كردند و در یك چشم بهم زدن انداختندمان توی اتومبیل.

در بازجویی‌ها و زیر شكنجه دانستم كه به دنبال دستگیری عبدالله و كشته شدن نادر شایگان، حسن رومینا و نادر عطائی و دستگیری تعدادی دیگر، گروه شعاعیان ـ شایگان ضربه‌ای كاری خورده. پس از مدتی باقی ماندة گروه، ازجمله مصطفی و مرضیه و صبا با مادر شایگان و سه فرزند خرد سالش ابوالحسن، ارژنگ و ناصر به سازمان چریك‌های فدایی پیوستند.

مادر شایگان در اسفند 52 دستگیر شد و شكنجه‌های سختـی از سر گذراند. به گمانم اولین زنی بود كه محكوم به زندان ابد شد و دو فرزند ده و یازده ساله‌اش، ارژنك و  ناصر در 26 اردیبهشت ماه 55 در محاصرة یک خانة تیمی كشته شدند.

 

در خرداد ماه 53 كه گروه ما را برخلاف انتظار بازجو، از كمیته به دادگاه دوم فراخواندند، خبر كشته شدن مرضیه را از زبان دادستان شنیدم. چنان منقلب شده بودم كه بی‌اختیار فریادی از گلویم برخاست. رفقایی كه كنارم نشسته بودند، دستپاچه مرا به آرامش دعوت كردند و گفتند شاید كلكی دركار باشد. به خودم مهار زدم و بی‌صبرانه در انتظارِ پایان كار نشستم. تنها به این فكر بودم كه به سلولم بازگردم و در خلوت خودم بگریم. اما به محض آن كه به كمیته رسیدم، مرا به بازجویی بردند. بازجویم، هدایت تا مرا دید عكس جسد مرضیه و شیرین معاضد را پرت كرد توی صورتم. هر دو، نیمه لخت بودند. هر دو، دهانشان سیاه و چهرة ‌زیبایشان دگرگون شده بود. سیانور دهانشان را سوزانده بود. چادر و كفش‌ها و اسلحه‌شان در کنارشان بود. از حرف‌های بازجو دستگیرم شد كه در اردیبهشت «قرارشان» از طرف اعضاء محفلی در تبریز لو رفته. زار زار می‌گریستم و نمی‌توانستم چشم از عكس‌ها بردارم. هدایت مرتب تكرار می‌كرد، «آره، گریه كن! عذاب وجدان داری، گریه كن! اگر سال پیش قرار مرضیه را داده بودی، الان در كنارت زنده بود!»

بعد ازآن بود كه بازجویی‌های دورة دوم من، با دستگیری تعدادی از رفقای سابق، از نو آغاز شد. در شرایطی سخت‌تر، چون این بار همه همدیگر را می‌شناختیم.

خبر كشته شدن مصطفی شعاعیان را در بهمن ماه سال 54 در روزنامه خواندم. او كه در همان ابتدا در پی پاره‌ای اختلاف‌ها، كه هیچگاه دقیقاً ندانستم بر سر چه بود، پس از مدت كوتاهی از چریك‌های فدایی جدا شده بود، گویا در خیابان شناسایی و كشته شده بود.

صبا بیژن زاده هم در اسفند ماه 55 در یك درگیری خیابانی كشته شد.

پس از انقلاب، هنگامی که برای اولین بار به گورستان بهشت زهرا رفتم با دیدن نام هریك از این انسان‌های پاكباخته برسنگ قبری با عنوان «شهید»، اندوهی سنگین قلبم را فشرد. انسان‌هایی كه هر كدام می‌توانستند منشاء خدمات با ارزشی در جامعه و محیط خویش باشند. امروز از خود می‌پرسم ، اگر زنده می‌ماندند در بارة آن دوره چه فکر می‌کردند و امروز منشاء چه دگرگونی‌های فكری می‌بودند؟