شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴ - ۱۵ اکتبر ۲۰۰۵۲۰۰۵

همه كه در خارجه درس نخواندهاند!

فريده

 

سرانجام بعد از چندين ماه، در اواسط سال 53، نوبت دادگاه من هم رسيد. خيالم راحت بود كه پروندة سبكي دارم. گمان مي‌كردم در بازجويي‌ها معلوم شده كه هيچ نوع فعاليت و ارتباط سياسي نداشته‌ام. دفاعية كوتاهي نوشته بودم با درخواست برائت. براي تهية آن، كساني كه تجربه‌اي داشتند هيچ كمكي به من نكردند. چون جزو دسته و گروهي به حساب نمي‌آمدم. فقط چند دوستِ كم تجربه مثل خودم، توصيه‌هايي به من كرده بودند.

اما در دادرسي ارتش ناگهان متوجه شدم كه مي‌خواهند مرا با يك گروه سيزده نفرة وابسته به سازمان انقلابي حزب توده محاكمه كنند. آنهم به عنوان معاون گروه. حيران مانده بودم كه چه كنم. «رهبر» گروه، انگار به راستي معاون او باشم، شروع كرد با من مشورت و صلاح ديد كردن و سر آخر از من پرسيد،«اگر ما رو به تلويزيون ببرن تو چه خواهي گفت؟»

من كه با او اصلاً رابطه‌اي نداشتم و او را فقط چند بار در رستوران دانشگاه فرانكفورت ديده بودم و سلام و عليكي كرده بودم، به كلي يكه خوردم. حالا داشت با من طوري حرف مي‌زد كه انگار سال ها با هم فعاليت سياسي داشتيم. غافلگير شده بودم و از خشم مي‌لرزيدم. با وقاحت به من زُل زده بود و منتظر پاسخ. فهميدم برنامه‌اي در كارست. شايد هم مأموريتي دارد. يكهو به خودم آمدم. با قاطعيت به او گفتم، «تو خودت خوب مي‌دوني كه همة اين حرف ها كلکه. من هم هرجا كه باشه، چه تلويزيون و چه غير تلويزيون، خواهم گفت كه تو و گروهتون رو نمي‌شناسم. حرف ديگه‌اي هم ندارم!»

با لحني عصبي، شايد هم به ظاهر عصبي گفت، «مگه با پليس سر و كار داري كه اين طوري حرف مي‌زني؟». ديگر جوابش را ندادم.

اما در دادگاه فيلمي از ما نگرفتند.

در اتاق دادگاه، ما را رديف كنار وكلاي تسخيري نشاندند. طبق تشريفات مرسوم جلو پاي رئيس دادگاه و دادستان و منشي و از جا بلند شديم. دادستان با خودستايي شروع كرد به خواندن كيفر خواست. پس از مقدار زيادي كلي گويي در بارة رهبرِ گروه، به اتهامات من كه رسيد سرِ جملة «اين خانم در» مكثي طولاني كرد و بالاخره گفت، «درِ كونِ» «درِ كونِ» «درِ كونِ فدراسيون فعاليت مي‌كرده»، و من بي‌اختيار پقي زدم زير خنده. رئيس دادگاه رو به من با خشم گفت،«خانم همه كه مثل شما در خارجه درس نخوندن!»

سرتا سر جلسة دادگاه براي گروه سيزده نفرة ما رويهم کمتر از يك ساعت و خرده‌اي طول كشيد. بازهم با دنگ و فنگ از اتاق رفتند بيرون و حدود بيست دقيقه بعد برگشتند و حكم ما را خواندند. رهبرگروه را به پانزده سال و مرا به چهار سال زندان محكوم كردند، بقيه را هم به يك تا سه سال.

مفهوم آزادي

اسفند ماه سال 53، پس از تشكيل حزب رستاخيز، كساني را كه تقاضاي عفو كرده بودند آزاد مي‌كردند. مي‌دانستم كه خانواده‌ام با پارتي بازي در صدد بيرون آوردن من از زندان است. دعا دعا مي‌كردم اسمم بين آزادشدگان نباشد که خوشبختانه نبود. والاّ نمي‌دانستم چگونه مي‌توانم ثابت كنم كه تقاضاي عفو ننوشته‌ام.

اواخر فروردين بود كه اسم مرا از بلندگو خواندند. همه خيال ‌كرديم دارند مرا به اوين منتقل ميکنند. دوستانم اسباب و وسايلي برايم جور كردند و تند و تند هشدار مي‌دادند كه مبادا حرفي از دهنم بيرون بكشند. به خصوص در بارة رفاقت ها و دسته‌بندي‌ها. نگران وارد دفتر رئيس زندان شدم و با تعجب ديدم شخص تيمسار محرري آن جا نشسته. تا مرا ديد گفت، «شما آزاد هستيد

چنان جاخوردم كه تمام بدنم شروع كرد به لرزيدن. به همين سادگي؟ آزادم؟ بي‌هيچ اطلاع قبلي!

حالا بايد از زندان بيرون مي‌رفتم. چه طوري؟ نه پولي داشتم و نه وسيله‌اي. پنج تومان دادند كه تاكسي بگيرم. گيج و لرزان به خانه رسيدم. هيچ كس منتظرم نبود. پدر و مادرم را در آغوش فشردم. بوييدم و بوسيدم. مي‌گريستم و مي‌لرزيدم.

هنوز با قرص آرامبخش آرام نگرفته بودم كه اعضاء خانواده‌ام به من پيشنهاد كردند، همان طور كه رسم شده، از طريق آگهي در روزنامه‌ها براي عضويت درحزب رستاخيز هرچه زودتر اقدام كنم. در زندان سخنراني شاه را از تلويزيون شنيده بودم كه دستور مي‌داد ‌همه عضو رستاخيز شوند و هر كس هم از اوضاع راضي نيست، راه باز است و جاده دراز!، مي‌تواند مملكت را ترك كند.

هنوز آزاد نشده روز از نو روزي از نو. اما باج ندادم. ياد حرفم به بازجويم رسولي افتادم كه، «از زنداني بزرگ به زنداني كوچك‌تر افتاده‌ام!»

در زندان وقتي صحبت از اين بود كه بند زنان به گوهر دشت منتقل ‌خواهد شد، هر شب خواب مي‌ديدم كه خانواده‌ام در راهِ آمدن به گوهر دشت براي ملاقاتِ من تصادف كرده‌اند. دائم احساس گناه مي‌كردم و به خودم مي‌گفتم،« بالاخره همه را به كشتن خواهم داد!». به پدرم در ملاقات قول مي‌دادم كه، « هر وقت بيرون آمدم هميشه در كنارت مي‌مانم و خودم برايت شوفري ميکنم»

اما بعد از آزادي مناسباتم با خانواده‌ام ذره‌اي تغيير نكرد. همان توقعات، همان بيگانگي‌ها، همان بي‌اعتمادي‌ها و همان روال هميشگي. با اين تفاوت كه ديگر از ضيافت‌ها و گردش‌ها و تفريح‌هاي معمول خانوادگي لذت نمي‌بردم. همه چيز به نظرم بي معنا مي‌آمد. فكر و ذكرم پيش آن «جمع» زندان بود كه آن همه ازشان دلخور بودم. حالا خواب آنها را مي‌ديدم و نگران سرنوشتشان بودم.

در تضاد بين دوست داشتن و قبول نداشتن معلق مانده بودم. به هيچ دسته و گروهي تعلق خاطر نداشتم. با اين همه، تنها فكرم اين بود كه كمكي باشم براي همبندي‌هاي سابقم. اما راهي نمي‌شناختم. سرگردان و منگ در خودم فرو رفته بودم. انقلاب شد، و من سرگردان‌تر و منگ‌تر شدم.

به هنر پناه بردم. نه به انتخاب، كه به تصادف و با تعارضي جديد. هنر در مبارزات سياسي جامعة ما جايي نداشت. اولويت هميشه در جايي ديگر بود. در «مبارزة ضد امپرياليستي»، در مبارزه عليه بي‌عدالتي و ظلم و و و. به رغم هزار اما و اگر كه «مثل خوره وجودم را مي‌خورد»، و به رغم آن كه دائم با خودم كلنجار مي‌رفتم كه «تعهدت چه شد در اين وانفسا!؟»، دست از هنري كه به تصادف جلو راهم قرار گرفته بود، نكشيدم. رفته رفته فرديتم بر وجود تكه پاره شده‌ام چيره شد. اما سال‌ها طول كشيد تا توانستم بي تزلزل، خودم را وقف هنرم كنم و از هر آنچه مانع شكوفاييم مي‌شد فاصله بگيرم.

به مرور آزادي برايم مفهومي جدي يافت. پيش از آن «آزادي» مفهومي انتزاعي داشت. چيزي بود دور، نه موضوعي خصوصي. سر و ته آن معلوم نبود در كجاست. آن را در خودم نمي‌جستم. همواره با «اين طور بايد بودن‌ها» و « خوب و بد‌ها» دست و پاي خودم را مي‌بستم. همواره از قضاوت ديگران در هراس بودم و از چهرة ظاهري كه براي خودم مي‌ساختم در رنج. سرانجام پس از ساليان رنج و سرگشتگي با پناه بردن به هنر بود كه خودم را يافتم. توانستم اراده‌گرايي انتزاعي را كنار بگذارم و مبارزه براي آزادي را در همين نزديكي‌ها، در زندگي و عمل روزمره پي بگيرم. امروز ديگر برايم موضوع آزادي بر سر ناكام ماندن مفهوم آن نيست، مسئله بر سر عملي بودن و زنده بودن اين مفهوم است و درك راستين آن. راه پيدا خواهد شد.