وصله‌ای ناجور

طاهره

 

پس از چهار ماه، من و دو همسلولی دیگرم را در «كمیتة مشترك» سوار ماشین كردند. تابستان 51 بود. هیچ كدام نمی‌دانستیم به كجا می‌برندمان. یكی از همسلولی‌هایم، فریده دانشجوی پزشكی بود و در ارتباط با یك محفل دانشجویی هوادار چریك‌های فدایی دستگیر شده بود. دیگری، ناهید در ارتباط با مهدی رضائی. نام رضایی‌ها همه جا بر سر زبان‌ها بود و مهدی چهرة جوان و مشهور مجاهدی بود كه پس از شكنجه‌هایی سخت، سرانجام در همان سال 51 اعدامش كردند.

نه می‌دانستیم ما را به كجا می‌برند، نه می‌دانستیم بند سیاسی برای زنان وجود دارد. در دانشگاه، و حتی در بازجویی‌ها و راهروهای كمیته بیشتر مردها را  دیده بودیم و مسائل مربوط به مردها را شنیده بودیم. ماشین وارد محوطة زندان قصر شد، از باریكه راه‌هایی گذشت و جلوی در آهنی بزرگی توقف كرد. دستور دادند پیاده شویم. از در كه وارد حیاط شدیم، وحشت زده چند قدم عقب گذاشتم. سر جایم میخكوب شده بودم. صدای جیغ و فحش از ساختمان آن‌ور حیاط بلند بود. یك عده زن با قیافه‌های ژولیده و كثیف سرشان را از پنجره‌های طبقة دوم بیرون آورده بودند و ما را به همدیگر نشان می‌دادند و فریاد می‌زدند، «عجب تكه‌هایی!»، «خوشگل‌ها، خوش آمدین!»

ترس برم داشت، نكند حرف بازجویم درست از آب در آید؟ كه مرتب تهدیدم می‌كرد، «اگر پررویی بكنی، می‌فرستمت زندان زنان پیش فاحشه‌ها!»

تا آن روز، هیچ روسپی‌ای را از نزدیك ندیده بودم. آن هم روسپی زندانی، با سر و وضع كثیف و ژولیده. از خودم می‌پرسیدم، «چطوری در كنار اینها بمانم؟» فقط تو فیلم‌ها روسپی دیده بودم.

رسیدیم به راهرو و دفتر زندان. در دفتر كه بودیم، چند بار دو سه دختر جوان با لباس های چیت گلدارِ گشاد و آفتابه به دست از راهرو رد شدند. با اشاره و چند جملة كوتاه به ما فهماندند كه زندانی سیاسی هستند. سر و وضعشان بر خلاف بقیه زندانی‌ها تر و تمیز بود. اما لباس‌های گلدار تا زیر زانو و شلوارهای گشادشان بنظرم خیلی عجیب می‌آمد كه، «چرا خودشون رو به این ریخت در آوردن؟»

بالاخره، پس از این كه رفتیم پیش رئیس و كلی نصیحتمان كرد كه، «حواستون جمع باشه، با چریك‌ها قاطی نشین و پرونده‌تون رو خراب نكنین و » بردندمان ته راهرو و در اتاقی را به رویمان باز كردند. شش دختر جوان با اشتیاق منتظرمان بودند. شدیم نه زندانی سیاسی بیست و دو سه ساله، جز سیمین كه چند سالی بزرگ‌تر بود.

شوق‌زده وسط آن اتاق تنگ و كوچك ایستادم و با ولع به چهرة تك تك آنها زُل زدم تا بلكه آن چریك‌هایی كه نامشان را در روزنامه‌ها خوانده بودم بازبشناسم. جثة ریز و پر تحرك و نگاه پر مهر شهین پیش از همه نظرم را جلب كرد. اشرف و رقیه لاغر و بلند بالا و استوار، قاطعیتی در نگاه‌شان موج می‌زد كه به نظرم بیش از بقیه به چریك‌های فدایی شبیه بودند. عاطفه را كه لحظه‌ای روی پایش بند نبود و مرتب حیاط زندان را از پنجره می‌پایید، با مهرنوش ابراهیمی اشتباه گرفتم. اولین زنی كه مسلحانه با مأموران ساواك در خیابان جنگیده بود و از دلاوری‌هایش بسیار شنیده بودم. فكر كردم حتماً ساواك به دروغ خبر كشته شدن او را در روزنامه ها اعلان كرده.

هیجان زده به آن چهره‌های زرد و لاغری كه بارها و بارها نامشان در دانشكده، همچون قهرمانانی شكست ناپذیر برده می‌شد، خیره ‌نگریستم. از هیجان و گرمای طاقت فرسای اتاق سرخ شده بودم و عرق می‌ریختم. نمی‌دانستم به چه زبانی احساس احترام و شادیم را به آنها باز گویم. همه ساكت بودند و با تعجب سراپای من و فریده را ورانداز می‌كردند. بالاخره یکیشان سكوت را شكست و به شوخی و طعنه گفت، «آخه! اینها به این خوشگلی و با این َدك و ُپز چه جوری آمدن تو كار سیاسی؟»

جا خوردم. نگاهی به فریده و خودم انداختم و جا بجا دریافتم كه همچون وصله‌ای ناجور در میان آن جمع هستیم. ناهید مجاهد بود و همرنگ بقیه. اما قیافه، رنگ و روی لباس‌های ما دوتا، بوی رفاه می‌داد. شلوار جین، بلوز خوش دوخت و نسبتاً تنگ و كوتاه و موهای بلند و پر پشت من، در میان آن چهره‌های زرد و موهای كوتاه نامرتب و پیراهن‌های گشادِ بد ریخت، یكباره نظر خودم را هم جلب كرد. و مرزی را كه با آن جمله میان من و همبندی‌هایم كشیده شد، ناخواسته حس كردم. این احساس بیگانگی را در نگاه فریده هم دیدم. هر دو ساكت به همدیگر زُل زدیم. و از همان لحظه دانستیم كه به نگاه بقیه «دو بچه بورژوای غیر انقلابی هستیم»

آخر، خود ما هم در دانشگاه با بسیاری از همشاگردی‌هایی كه لباس‌های تنگ و بدن نما می‌پوشیدند و كمی آرایش می‌كردند، با همین نگاه مرزبندی می‌كردیم.

تا اسفند 51 در آن اتاق كوچك كه در حكم بند زنان سیاسی بود ماندم. تمام تلاشم این بود كه چون شاگردی گوش به حرف، به همة برنامه‌هایی كه همبندی‌هایم تعیین كرده بودند با جدیت و دقت عمل كنم و خودم را با معیارها و فضای اتاق انطباق دهم. نه به خاطر همرنگ شدن با  بقیه، بلكه هم چریك‌ها را آموزگارانی می‌دانستم كه از تجربة مبارزاتی والایی برخوردارند و هم مبارزة مسلحانه را تنها راه مبارزه با حكومت شاه می‌دانستم. اما به رغم همة تلاش‌هایم تا به آخر هم نتوانستم آن مرزی را كه روز اول با من كشیده شد، از میان بردارم. تا به آخر هم به نگاه آنها «بچه بورژوای غیر انقلابی» باقی ماندم. با موهای بلندم كه هیچ وقت حاضر نشدم مثل بقیه كوتاه كنم، و با شك‌ها و دودلی‌هایم.

 

همان شب اول پیش از خواب، ساعت‌ها به ما سه تازه وارد در بارة جزئیات برنامه‌ها و معیارهای زندگی در آن اتاق توضیح دادند. همه چیز برای ما جذاب بود و تازگی داشت. سر آخر این را هم دانستیم كه هر شب به نوبت باید كشیك بدهیم. كشیك دادن دیگر برای چه؟ آمادگی برای فرار یا احتمال حملة چریك‌ها به زندان هم چندان منطقی و قانع كننده به نظرم نمی‌آمد. اما وقتی گزارش كشیك شهین را خواندم، مجذوب نوشته‌اش شدم. به سبكی ادبی و پر احساس توانسته بود محیط و فضا را طوری ترسیم کند که گزارشش به قطعة ادبی زیبایی تبدیل شده بود: ظلمت وهم‌آلود و سكوت دلهره‌انگیزِ حیاطِ محصور به دیوارهای ضخیم و بلند زندان را كه گربه‌ای سیاه با دوچشم زرد درخشان در كناره‌های آن به كمین موش‌ها ‌می‌نشست، و گه‌گاه نگهبانی غمزده و بی حوصله در آن قدم می‌زد، صدای نالة زندانی‌ای كه سكوت را می‌شكست و چك چك شیر دستشویی زیر پله كه سنگینی گذر زمان را قطره قطره می‌انباشت

شهین با ذوق بود و شاعر مسلك. شعرهای زیبایی می‌سرود. اما بقیة گزارش‌ها خشك و بی‌معنا از آب در میآمدند. هیچ وقت هم نفهمیدم چرا این گزارش‌های بی معنا را با هزار زحمت «جا سازی» می‌كردند. خوشبختانه بعد از مدتی، كشیك‌دادن‌ها و گزارش‌های شبانه، بی‌هیچ توضیحی، عملاً منتفی شد.

شب اول، تا دیری از نیمه شب بیدار ماندیم. سحرگاه، شگفت زده دیدم همه خود را برای ورزش صبحگاهی آماده می‌كنند. این كارِ هر روزه بود. رفتن به حیاط، پیش از بیدار باش زنان عادی جزو مقررات داخلی اتاق بود. در حیاط هم بعد از حدود یك ساعت ورزش، تازه باید دایره‌وار می‌ایستادیم و تا آنجا كه نفس داشتیم در جا بالا و پایین می‌پریدیم. با زانوهای خمیده رو به بالا می‌جهیدیم. در هر جهش  شعار می‌دادیم، «انقلاب پیروز است، ارتجاع نا‌بود است». این كار را گاه در اتاق انجام می‌دادیم. آنقدر می‌پریدیم و شعار می‌دادیم كه به حالت خلسه دچار می‌شدیم. این پرش را، كه مبتكر آن سیمین بود، برای «خود سازی» و «بالا بردن قدرت رزمی» انجام می‌دادیم. اگر در آن لحظه رئیس سر می‌رسید، قادر بودیم هر بلایی سرش بیاوریم. گرچه این كارها برای ما كه جوان بودیم هیجان زیادی داشت، اما چند روز بعد از ورودمان به قصر، كم مانده بود در اثر مجموعة این مقررات، از كمبود خواب و خستگی جسمی از پا درآییم. غذای درستی نمی‌خوردیم و تا مدت‌ها ملاقات نداشتیم. طی روز هم دائم به دنبال كارهای عملی بودیم و شب‌ها تا پاسی از شب گذشته، خواب آلود در جلسات انتقاد و انتقاد از خود شركت می‌كردیم.

شب‌ها گاه وقتمان به خواندن سرودها و شعرهای انقلابی می‌گذشت. من و فریده می‌كوشیدیم  شعرها را از بر كنیم. مثل شعر بلند مائوتسه دونگ كه مورد علاقة همه بود، در گندمزار زنجره‌ای می‌خواند / در خانه بی شوی زنی می‌نالد / من قطره‌ای از دریای بیكران خلقم / و همچون شبنمی كه زیور گل هاست / همچون آن تك فروغ آسمان كه زمین را روشن می‌كند

یا شعری به ترجمة یكی از چریك‌های معروف، علی رضا نابدل در بارة وانتروی كارگر انقلابی ویتنامی كه اعدام شده بود؛ لحظاتی هستند كه دوران سازند / كلماتی كه دل انگیز تر از آوازند / مردهایی كه تو گویی آنان / از دل پاك حقیقت زادند

شهین ، رقیه و اشرف هم گاه شعرهایی با همین مضامین می‌سرودند و با لحنی محكم و مشت‌های گره كرده برایمان می‌خواندند. یكی از شعرها، به نظرم مال رقیه، این بود كه ، سحر میشه، سحر میشه / سیاهی‌ها بدر میشه / نخواب آروم تو یك لحظه / كه خون خلق هدر میشه /  چه سرها كه فدا میشه / چه آتش ها به پا میشه

مضمون همة این شعرها و سرودها منطبق بود با افكار آن روزها. الهام بخش رسالتی اراده‌گرایانه و توأم با ایثار كه هر یك به نوعی برای خود قائل بودیم و در مسیر آن به زندان افتاده‌ بودیم. چریك‌ها خود را زادة «دل پاك حقیقت» می‌دیدند و ما آن را تایید می‌كردیم. هیچ به پیامدهای این كه خود را «تك فروغ آسمان» و در «دل پاك حقیقت» بدانیم نمی‌اندیشیدیم. سال‌ها گذشت تا در جریان انقلاب فهمیدم طرز فكری كه خود را این چنین «بر حق» می‌داند، ناگزیر نافی مخالف خود است و خواهان نابودی هر آن كس كه دشمن بداند.

 

ناهید كه مجاهد بود، خیلی زود با طرز فكر، فضا و مقررات و برنامه‌های آن اتاق همساز شد. دیری نگذشت كه به یكی از برنامه‌ریزهای اصلی اتاق تبدیل شد. من و فریده هرچه می‌كردیم نمی‌توانستیم با همه برنامه‌ها سازگار باشیم. به خصوص با بی‌خوابی‌ها و برنامه‌های انتقاد و انتقاد از خود كه به منظور خودسازی انجام می‌گرفت و رفته رفته تبدیل شده بود به دخالت در سلیقه‌ها و خصوصی‌ترین امور شخصی و پرداختن به درونی‌ترین امیال فردی. همة رفتارهای ریز و درشت به «ضعف و خودخواهی و تكرُوی» تعبیر می‌شد. همین باعث شده بود كه تمام مدت احساس می‌كردیم زیر ذره‌بین هستیم و دچار خودسانسوری عجیبی شده بودیم. با این همه، در این سختگیری‌ها رقیه از همه منطقی‌تر بود و عاطفه بسیار مهربان.

بیشتر با برنامه‌ای سازگار بودیم كه هر یك سرگذشت و تجربه‌های شخصی‌مان را بازگو می‌كردیم. سرگذشت هریك از هم‌اتاقی‌ها جالب و پرماجرا بود. سرگذشت سیمین و اشرف برای من جاذبة خاصی داشت. روحیه و رفتار هریك به نوعی با مسیر زندگیشان همخوانی داشت. شهین. با دقت و ظرافتی ادبی و احساسی لطیف از زندگی خانواده‌اش، از عشق عمیق به همسرش سعید و روابط دوستانه با برادرش حمید ـ كه هر دو اعدام شده بودند ـ تعریف می‌كرد. برایم عجیب بود كه شهین با این همه احساس و ظرافت طبع، در زندگی روزمره و معیارهای اخلاقی آن قدر انعطاف ناپذیر و سختگیر باشد.

در این برنامه كه مدتی به درازا كشید، خودم را و همبندی‌هایم را بهتر شناختم. متوجه شدم كه به جز یكی دو نفر، همگی در خانواده‌های نیمه مرفه بزرگ شده‌ایم و زندگی‌های سخت و آشفته‌ای را از سر گذرانده‌ایم، پر از تناقض و گسیختگی.

نزدیكی به توده‌ها!

برنامة «خود سازی» علاوه بركم‌خوابی، بد‌غذایی، ورزش و انتقاد از خود، با سهیم شدن در كار روزانة زنان عادی نیز همراه بود. تحت عنوان «نزدیكی به توده‌ها» و كار یدی كه به نظرم غیرِ منطقی و بیهوده می‌آمد.

با این همه، تحت تأثیر فضای بند، به مرور توانستم به كمك عاطفه كه مهارت غریبی در ایجاد رابطه و جلب اعتماد زنان عادی داشت، با آنها رابطة نزدیك‌تری بر قرار كنم. هروقت با زن‌های عادی به حمام می‌رفتیم یا سخت‌گیری‌های زندانبانان، به دلایل مختلف تعدیل می‌شد و به بند سیاسی همزمان با زن‌های عادی هواخوری می‌دادند، می‌توانستم بی‌درد سر با آنها گفتگو كنم. از طریق این گفتگو‌ها بود كه سرنوشت اسفبار بسیاری از آنها را از زبان خودشان شنیدم. خیلی‌هاشان نه ملاقاتی داشتند و نه كس و كاری. مجبور بودند برای سكة ناچیزی به كارهای سخت و شاق زندان تن دهند، یا حتی برای قاچاقچی‌ها و كلاهبردارها كه پولدار بودند، كار كنند. اگر به زندان نیفتاده بودم، هرگز نمی‌توانستم زندگی و سرنوشت این آدم‌ها را كه بخشی از جامعه هستند بشناسم. اما بر خلاف بیشتر همبندی‌هایم، این انسان‌ها برای من سمبول خلق ستمدیده نبودند، بلكه به نظرم می‌رسید شرایط سخت و مشقت‌بار زندگی‌، آنها را به آدم‌های دونی تبدیل كرده است. زن‌هایی كه به دستور زندانبانان به جاسوسی یا هركار دیگری علیه دیگران تن می‌دادند. سر هیچ و پوچ دعوا و كتك كاری راه می‌انداختند و چنان فحش‌های ركیكی به یكدیگر می‌دادند كه مو بر تن ما راست می‌شد. انگار از آزار و اذیت یكدیگر لذت می‌بردند. بیشترشان غرور و شأن انسانی‌ را از دست داده بودند و از هیچ اقدام غیر‌انسانی رویگردان نبودند. وامانده و رانده شده، به انزجاری بی حد و مرز و انتقام جویی بی‌رحمانهای كشیده شده بودند. این را در تجربة انقلاب به طور ملموس‌تری شناختم.

 اما بعضی از آنها بسیار شریف بودند، مثل سكینه. به محض آنكه سر و كلة سكینه برای شستن راهروها پیدا می‌شد، چند تا از همبندی‌ها، و اول از همه اشرف و سیمین دستة بلند و كهنة كثیف و پاره پورة «T» را از دستش می‌گرفتند و شروع می‌كردند به شستن راهرو. من هم می‌كوشیدم در این كار شركت كنم. سكینه، اما هیچ وقت از این كار ما سر در نیاورد. او كه اصلاً فارسی بلد نبود و بسیار هم كم حرف بود، همیشه شگفت زده به تركی‌ از ما می‌پرسید، «چرا این كارها رو می‌كنین؟ خودم هم بلدم!»

از یكی از روستاهای دور افتادة آذربایجان آورده بودندش به قصر. كمتر از سی سال داشت، اما چهرة زرد و لاغر و پر چین و چروكش خیلی مسن‌تر به نظر می‌رسید. دو سال تمام توی زندان بود بی‌آنكه پرونده‌اش به جریان افتاده باشد. نه ملاقاتی داشت نه پول. كف راهروها و پله‌های زندان را می‌شست و ظرف‌های سنگین آشغال را پشت در زندان خالی می‌كرد. با پانزده ریالی كه عایدش می‌شد چای و برخی وسایل مورد نیازش را از فروشگاه می‌خرید. جرمش قتل فرزند بود. راست یا دروغ، دائم قسم می‌خورد كه، «به خدا تهمت می‌زنن، خودش ُمرد. چی می‌كردم؟ خوب، چالش كردم دیگه!»

در خالی كردن ظرف آشغال هم به سكینه كمك می‌كردیم. سكینه و زن جوان نحیف دیگری، سطل‌های متعفن بزرگ و سنگین آشغال‌ را از پله‌های پاشویة زیر زمین تاریك و كثیف می‌رساندند به راهرو و ما آن را از حیاط رد می‌كردیم و می‌بردیم تا دم در زندان. اولین باری كه به سطل‌های آشغال نزدیك شدم از بوی گند آن حال تهوع به من دست داد و نتوانستم به آنها دست بزنم. اما بالاخره توانستم تا حدودی به خودم مهار بزنم. از آن پس بارها و بارها در حمل آشغال‌ با اشرف سهیم شدم، به قیمت كمر دردی مزمن.

اما همة این كارها و تلاش‌ها به نظرم بیهوده می‌آمد. می‌دیدم آن زن‌ها كه سال‌ها در مزرعه‌ كار كرده بودند، از نظر روحی و جسمی آمادگی بیشتری برای كارهای سنگین دارند. خود من تا آن زمان هیچ كار یدی و جسمی جز ورزش و كوهنوردی نكرده بودم. نابلد و دست و پا چلفتی بودم. از آن آشغالدانی‌ها هم كه هیچ وقت شسته و تمیز نمی شدند و لایة ضخیمی از چربی و كثافت بیرون و درون آنها را پوشانده بود، منزجر بودم.

از اشرف می‌پرسیدم، «ما برای چه باید این جور كار كنیم؟» پاسخش همیشه یكسان بود، با لبخندی شاد و مصمم به تركی می‌گفت، «ایش ُگوزل دیر». اما من هیچ زیبایی در آن كارها نمی‌دیدم.

همبند‌هایم باور داشتند كه با كمك به آن زن‌ها از ستمی كه بر آنها اعمال می‌شود می‌كاهند. در درد و رنج آنها سهیم می‌شوند و خود را نیز می‌سازند. اشرف از همه بیشتر به حرف‌هایی كه می‌زد عمل می‌كرد. كارهایش با باورهایش همخوانی داشت. تحت تأثیر از خود گذشتگی، تلاش خستگی ناپذیر و انضباط وقفه ناپذیر همبندی‌هایم، به ویژه شخصیت اشرف بودم. گرچه منطقم به راهی دیگر می‌رفت.

 

از بدو ورود به اتاق كوچكمان می‌شنیدم كه با ستایش و شوق  از زندانی دیگری به نام منصوره یاد می‌شود كه دو هفته قبل از ورود ما آزاد شده بود. به نظرم می‌آمد بخشی از آن سختگیری‌ها كه زندگی در زندان را دو چندان شاق و طاقت فرسا كرده بود، تحت تأثیر منصوره در اتاق‌ما جایگیر شده بود. به رغم تحسین و ستایش از شخصیت منصوره، اما از خلال ماجراهایی كه تعریف می‌كردند، می‌شد هم به شور و صداقت توأم با سادگی و اطلاعات ناكافی آنها پی‌برد، هم به جاه طلبی‌ و خودنمایی منصوره. همة این‌ها، در دور دوم دستگیریم در 53 كه كمابیش همزمان شد با دستگیری دوبارة منصوره، ثابت شد و منصوره كه محكوم به ابد شده بود، دوسال بیشتر در زندان نماند.

اما زمینة اصلی فضایی كه در اتاق ما مسلط بود، به نظر من آن روحیة زحمتكش‌ستایی بود كه با بی‌تجربگی و كم اطلاعی توأم شده بود. می‌گفتند، «عادت به زندگی مرفه، به راحت طلبی می‌انجامد و خطرناك است.» بدتر این كه حتی اتاق كوچك، زندگی محقر و بدون وسایل و امكانات در زندان را هم نوعی رفاه تلقی می‌كردند و آن را «توطئه‌ای» می‌دانستند كه «دشمن برای گول زدن ما چیده است».

شستن و روفتن بی رویة اتاق كوچكمان هم به احتمال قوی ناشی از همین روحیه و ارزشگذاری‌ بی حد به كار عملی بود. اتاق كوچكی را كه دائم مواظب تمیزی و نظم آن بودیم، مقرر بود هفته‌ای یك بار هم سرتا سر بشوییم و بروبیم. نه «خودسازی»، نه «اهمیت كار عملی و یدی» و نه وسواس‌های ناشی از فضای بسته و آلوده و كثیف زندان، هیچ کدام دلم را به این كار غیر منطقی راضی نمی‌كرد. با این همه، من هم همراه بقیه، زیلوی كف اتاق، بقچه ها و خرت و پرت ها را به راهرو می‌كشیدم، كف اتاق را می‌شستم. لای همة درزهای در و دیوار و تخت های آهنی را با دقت و وسواس تمیز می‌كردیم. رقیه در این كار تبحری خاص داشت.

این كار ما كُفر موچول را در می‌آورد. او كه از سر و صدای ما از خواب شیرین صبح بیدار می‌شد، از اتاقش می‌آمد بیرون و غرولند كنان می‌گفت، «چیه! باز سگ شاشیده رو اسباباتون؟». موچول روسپی قاچاقچی و مسنی بود كه گویا چهل بار به زندان افتاده بود. از بس دعوا مرافعه راه انداخته بود او را به انباری طبقه اول، نزدیك اطاق ما منتقل كرده بودند. در ضمن جاسوسی ما را هم می‌كرد.

وقتی هم پس از مدتی، اجازة ملاقات به همه دادند تصورم این بود كه دست كم می‌توانیم با درخواست مواد خوراكی از خانواده‌ها، وضع تغذیه‌مان را بهتر كنیم و كمی جان بگیریم. اما چنین نشد. از نظر همبندی‌هایم، هر چیز اضافی بر غذای ناكافی و بد مزة زندان، در حكم تن‌آسایی و جدا شدن از زندگی توده ها بود. مقرر شد هیچگونه خوراکی به اصطلاح لوكس  نظیر غذای پخته و شیرینی و از خانواده‌ها نپذیریم. حتی میوه هم كه به بند می‌رسید، فقط نفری یك عدد در روز برای خودمان برمی‌داشتیم و بقیة میوه‌ها و وسایلی كه لوكس یا اضافی به حساب می‌آمدند یواشكی و به دور از چشم نگهبان‌ها، به كمك عاطفه بین زن‌های عادی كه نیازمندتر و قابل اعتمادتر بودند پخش می‌كردیم.

بر خلاف سختگیری در مورد مواد غذایی و پوشاك، اصول دیگری هم در اتاق ما حاكم بود كه با فكرها و باورهای من جور درمی‌آمدند و با میل به آنها عمل می‌كردم. جالب‌تر از همه مالكیت جمعی بر وسایل بود و تقسیم كار میان خودمان. همة وسایل خوراكی و پوشاكی و مبلغ پولی كه از طرف خانواده‌ها به ما تحویل داده می‌شد جزو اموال «جمع» به حساب می‌آمد. هیچ ندیدم كسی بر وسایلی كه به نامش به بند می‌رسید، تملك شخصی احساس كند. بی‌آنكه در این باره گفتگویی كرده باشیم یا تصمیمی گرفته باشیم، از ابتدا خود به خود و به طور طبیعی همگی مالكیت بر وسایل را جمعی می‌دانستیم. سر و سامان دادن و طرز استفاده از وسایل جمع نیز خود به خود به تقسیم كار میان ما انجامید. دوازده سیزده نفر شده بودیم و به مرور هریك مسئولیت انجام كاری را به عهده گرفتیم. مسئولیت مالی را هم من به عهده گرفتم. در كتابچه كوچكی كه درست كرده بودم با علاقه و جدیت همه چیز را در ستون دریافتی‌ها و هزینه‌ها و خرید از فروشگاه یادداشت می‌كردم.

هر چقدر مالكیت جمعی بر وسایل و تقسیم كار برایم جذابیت داشت و آن را نشانة مسئولیت فرد در قبال جمع می‌دانستم، تظاهر به پاره‌ای كارها، به نظرم بی‌حاصل می‌رسید. به خصوص در ماه محرم و رمضان. در روزهای تاسوعا و عاشورا، دفتر زندان حیاط را در اختیار زن‌های عادی می‌گذاشت. زن‌ها در حیاط جمع می‌شدند سینه می‌زدند، به سرشان گِل می‌مالیدند، نذری می‌پختند. شام غریبان همة چراغ‌ها را خاموش و شمع روشن می‌كردند و فقط در كودكی تكه‌هایی از این نوع مراسم را دیده بودم. آنچه به نظرم عجیب‌ می‌آمد این بود كه زن‌هایی كه بیشترشان روسپی بودند و هیچ وقت رعایت شئون مذهبی را نمی‌كردند، یكباره در چنین روزهایی با تمام وجود به مذهب روی می‌آوردند. از این هم عجیب‌تر، تظاهر همبندی‌هایم به سینه زدن جلو پنجره بود. جلو پنجره دستشان را الكی بالا و پایین می‌آوردند كه یعنی ما هم سینه می‌زنیم. اینكه همه این كار را می‌كردند یا نه درست یادم نمی‌آید. اما از این تظاهر اصلاً سر در نمی‌آوردم. وقتی می‌پرسیدم، چرا تظاهر می‌كنید؟ می‌گفتند، «به خاطر این كه میان ما و توده‌ها فاصله ایجاد نشه.»

تظاهر به روزه هم جزء دیگری از برنامه‌های همبندی‌هایم بود. من كه مسئول مالی بودم باید هرروز یك سینی سحری به فروشگاه سفارش می‌دادم كه گلی برایمان می‌آورد. گلی زن زیبای هجده ساله‌ای بود كه شوهرش را به كمك معشوقش سربریده بود. هر سپیده دم كه گُلی با سینی سحری وارد اتاق ما می‌شد با تعجبی بچگانه می‌خندید و می‌گفت، «بابا شماها كه همه خوابین! برای چی سینی سفارش می‌دین؟»

تمام روز هم باید مواظب بودیم كه مبادا زن‌ها از پنجره ببینند ما روزه خوری می‌كنیم. این نوع تظاهر كردن‌ها، تحت عنوان «فاصله نداشتن با توده ها»، «خودسازی انقلابی» یا «رفتارهای خلقی» توجیه می‌شد. با این وجود، فاصلة ما با زن‌های عادی با هیچ شگردی پر شدنی نبود. چون از همه نظر با آنها تفاوت داشتیم. از طرز لباس پوشیدن و حرف زدن گرفته تا طرز راه رفتن، رفتار و ورزش كردنمان و ده‌ها تفاوت دیگر كه ما را به دیدة آنها آدم‌های غیر عادی جلوه می‌داد.

با این همه، خود من هم آنقدر به انقلاب و مبارزة فدایی‌ها دلبسته بودم كه جسارت مخالفت با ارزش‌های مورد تایید آنها را در خود نمی‌یافتم. به خصوص كه  فریده هم دائم به من توصیه می‌كرد، «خودت رو وارد این بحث ها نكن، فایده‌ای نداره!»

وارد این بحث‌ها نمی‌شدم، در خود فرو می‌رفتم. تناقض با خودم و محیطم دست از گریبانم برنمی‌داشت. از این كه به كارها و مقرراتی تن می‌دادم كه قبول نداشتم، تلخی نا آشنایی از درونم سر برمی‌آورد.

كتابخانه و كتابخوانی

وقتی عملی یا فكری از منطق معمول به كلی خارج می‌شود، انگار جنبة جدی بودن را از دست می‌دهد. تبدیل به شوخی تلخی می‌شود. قضیة كتابخانه زندان هم شوخی تلخی از آب درآمد.

برخورداری از كتاب و روزنامه در چاردیواری تنگ زندان یكی از خواست‌های دائم ما بود. پیش از آمدنم به زندان قصر، هماتاقی‌هایم برای دریافت روزنامه و كتاب كلی مبارزه كرده بودند. حتی یك هفته اعتصاب غذا كرده بودند. حالا هم، اعتراض‌ها و در خواست‌های مكرر ما برای دریافت كتاب، سرانجام باعث شد رئیس زندان كه نمی‌دانست با ما چه رفتاری در پیش گیرد و چگونه شر و شور ما را فرونشاند، اجازه داد هفته‌ای یكبار از كتابخانة زندان استفاده كنیم.

یكی از روزهای اوایل پاییز بود كه اسماعیلی، سرنگهبان زندان به ما خبر داد كه برای رفتن به كتابخانه خود را آماده كنیم. اسماعیلی با چشمان آبی و سبیل‌های بور و پرپشت و هیكل درشت چهار شانه‌اش، ظاهر پر ابهتی داشت. زن‌های عادی برایش سر و دست می‌شكستند. اما برخلاف ظاهرش، آدم ملایم و كم آزار و سر به راهی بود. هیچ وقت ندیده بودم با چشمانی هیز ما را ورانداز یا بخواهد ما را اذیت كند.

به دنبال اسماعیلی راه افتادیم، از پله‌ها رفتیم بالا. در گوشة راهرو طبقة دوم كنار فروشگاه دری را به روی ما باز كرد. بوی كهنگی و گرد و خاك در راهرو پیچید. وارد كتابخانه شدیم. كتابخانه از دورانی به ارث رسیده بود كه در زندان قصر از این ساختمان به عنوان مدرسه استفاده می‌شد. تاریخش را درست نمی‌دانم، اما می‌دانم كه سال‌ها بود مورد استفاده قرار نگرفته بود. سالن وسیعی داشت با دیوارهایی پوشیده از قفسه‌های كتاب و میز و صندلی‌هایی كهنه و درهم ‌ریخته. همه جا و همه چیز پوشیده از لایه‌ای گرد و خاك.

از دیدن آن همه كتاب خواندنی و جالب در پوستم نمی‌گنجیدم. اما تا رفتم كتابی از قفسه‌ها بردارم، صدای قاطع و مصمم سیمین سر جا میخكوبم كرد، «اول باید كتابخونه رو تمیز كنیم و بعد كتاب بخونیم!»

 

آقای خروطی مسئول كتابخانه، ته سالن بزرگ پشت میزی ‌نشست. درشت اندام و چاق بود. با بی‌حوصلگی به كتاب‌ها نگاه می‌كرد و چرت می‌زد. انگار در زندان قصر بی‌تفاوت‌تر و بیزارتر از او برای كتابخانه پیدا نكرده بودند.

دو ساعت بعد كه اسماعیلی دوباره به سراغمان آمد، گرد‌آلود و خسته و كوفته به اتاق باز گشتیم، بی‌آنكه سطری از آن همه كتاب خوانده باشیم.

بار دوم و سوم هم به گردگیری و تمیز كاری ادامه دادیم. آقای خروطی هم كه پنجاه سالی داشت، پشت میز همچنان چرت می‌زد. به نظر می‌رسید از خانواده‌ای سنتی و متعصب باشد. بسیار كم حرف بود و سعی می‌كرد اصلاً به ما نگاه نكند. اما زن‌های عادی می‌گفتند هیز است. زن‌های عادی را اصلاً به كتابخانه راه نمی‌داد، از همان دم در با اهانت و تحقیر ردشان می‌كرد.

 خروطی با بی‌حالی به ما می‌گفت،‌ «حوصله دارین بابا! اینا به چه دردتون می‌خوره؟ برین پی زندگیتون. شما دخترین، شما رو چه به این كارها. برین شوهر كنین و مواظب شوهر و بچه‌هاتون باشین. چی دیدین تو اینا!» از كتاب‌ها همیشه با واژة «اینا» نام می‌برد.‌

اما ما همچنان مشغول تمیز كردن كتاب‌ها و كتابخانه بودیم. كوشیدم همبندی‌هایم را قانع كنم كه دست از تمیزكاری برداریم. به نظرم می‌رسید به احتمال قوی ساواك از قضیه خبر ندارد یا اگر هم با خبر باشد دیر یا زود درِ آن را به روی ما خواهد بست. استدلال‌هایم بی‌نتیجه ماند. به من انتقاد شد كه تنبل هستم، از عمل رویگردانم و روشنفكرمآب. آنقدر گردگیری كردیم، تا سرانجام درِ كتابخانه را برای همیشه به روی ما بستند، بی‌آنكه استفاده‌ای از آن همه كتاب كرده باشیم.

وقتی دیدم در كتابخانه فرصتی برای مطالعه نیست، از شوق مطالعه، دو تا كتاب یواشكی كش رفتم. به هیچ كس نگفتم جز به فریده. فریده كه نزدیك آزادیش بود، با بی‌تفاوتی گفت، «عجب حوصله‌ای داری، آن هم كتاب هاملت!»

كتاب هاملت و یك مجموعه داستان از چخوف را زیر لباسم مخفی كرده بودم و شب‌ها یواشكی زیر پتو با شور و شوق می‌خواندم و روزها برای خودم یاداشت‌هایی در بارة كتاب‌ها برمیداشتم. از اتهام «تكرُوی» و كش رفتن کتاب بدون مشورت، آنقدر نمی‌ترسیدم كه از اتهام خواندن شكسپیر و چخوف.

 با همة این‌ها، پس از چند روز سر و كلة چند تا كتاب، از جمله كارنامة سیاه فلسطین، جنگ شكر در كوبا و سیر كمونیسم در ایران در اتاقمان پیدا شد. تا جایی كه یادم می‌آید، كتاب سیر كمونیسم در ایران را نسرین با شكستن قفل كمد‌های ممنوعة زیر قفسه‌ها، جلو چشم خروطی كه همیشه چرت می‌زد، كش رفته بود، عاطفه هم كتاب جنگ شكر در كوبا را. كتاب‌ها را شهین و عاطفه در جاهای عجیب و غریبی جاسازی كرده بودند. همة این كتاب‌ها در بیرون جزو كتاب‌های ضاله به شمار می‌رفت. اما برای سیر كمونیسم در ایران كه بسیار كمیاب بود در دانشگاه سر و دست می‌شكستند. كتاب در سال‌های پس از كودتای 28 مرداد، به سفارش ساواك توسط یك توده‌ای سابق نوشته شده بود. تاریخچه‌ای بود از كمونیسم در ایران و رد ماركسیسم و لنینیسم. برای رد این دو نظریه، قسمت‌هایی از آثار ماركس و لنین، عیناً آورده شده بود و سپس مورد نقد قرار گرفته بود. جالب این بود كه گفته‌های ماركس و لنین، به عمد یا به سهو، با خط متفاوت و درشت‌تر ازمتن اصلی چاپ شده بود. مشتاقان ماركس و لنین كتاب را فقط به خاطر پاراگراف‌های درشت آن می‌خواندند و به رد نظرات توجهی نداشتند. كتاب مدتی بعد از چاپ توسط خود ساواك، ضاله و ممنوعه اعلام شده بود.

ما هم پیش ازآن كه زندانبانان از وجود كتاب‌ها در اتاق با خبر شوند، با شوق قسمت‌های درشت كتاب سیر كمونیسم در ایران را بارها و بارها می‌خواندیم و در بارة آن بحث می‌كردیم.

فضای اتاق با همین چند تا كتاب به مرور تغییر كرد. كارهای‌ «عملی» بیهوده و خسته كننده رفته رفته متوقف شد و بحث‌های شبانه و انتقاد از خودهای آزار دهنده كاهش یافت. انگار ماندگار شدن دراز مدت در زندان نیز ناگزیر پذیرفته شده بود. وقت بیشتری هم صرف روزنامه خوانی می‌شد. یادم می‌آید هر یك مسئولیت خواندن مرتب و دقیق مطالب مورد علاقه‌مان را به عهده گرفتیم. مقاله‌ها، اخبار داخلی و خارجی، حوادث و غیره را در ساعت‌های معینی برای همدیگر تحلیل و تفسیر می‌كردیم. رفته رفته، در مورد موضوعی خاص، نوعی شناخت وتخصص پیدا كرده بودیم.

مدتی مسئولیت بخش سیاسی روزنامه را به عهده گرفتم. و برای اولین بار یاد گرفتم مطالب را با دقت و توجه بخوانم، مسائل را به هم ربط بدهم و نتیجه‌گیری كنم. تازه متوجه شدم كه سیستم خبری روزنامه‌ها چقدر بلبشو و ضد و نقیض است. در یك جا خبری كوتاه مربوط به رخدادی سیاسی درج می‌شد، در جایی دیگر در تفسیر و تحلیل همان رخداد، داده‌ها تغییر می‌كرد. شاید، برای فرار از سانسور ساواك. با این همه، مدتی كه مسئولیت بخش سیاسی روزنامه با من بود كلی چیز یاد گرفتم و اطلاعاتم از اوضاع سیاسی جهان بالا رفت. نظم و روش به دست آوردم، خیلی بیشتر از آنچه در دانشگاه آموخته بودم.

 دوسال بعد كه دوباره به زندان افتادم، تقسیم مسئولیت‌ها در همة زمینه‌های زندگی روزمره، از خورد و خوراك گرفته تا روزنامه‌خوانی و كتابخوانی به شكلی سازمان یافته جایگیر شده بود. اما این تقسیم كار در سال 51، بی هیچ تجربة قبلی در بندمان شكل گرفت. نه اصطلاح «كمون» را بكار می‌بردیم و نه می‌دانستیم كه در زندان مردان برای تنظیم روابط میان زندانیان و خواست‌های جمعی چیزی به نام كمون وجود دارد. زندان مردان سیاسی از دورة رضا شاه به وجود آمده بود و پنجاه سال تجربه در آن خوابیده بود. زندان زنان سیاسی تازه شكل گرفته بود و ما بی‌تجربه بودیم.

آرام آرام در زمستان 51،  همزمان با برگشت شهین از اوین و یكی دو ماه مانده به آزادی من، وضعیت دموكراتیك‌تری در بین ما بر قرار شده بود. به طوری كه یكی از شب‌ها من جرأت كردم تفسیر و تحلیلی را كه مخفیانه درباره نمایشنامه هاملت شكسپیر نوشته بودم برای همبندی‌ها بخوانم. آن شب را هیچ وقت فراموش نكرده‌ام. صحبت‌های من سه چهار ساعت طول كشید. برخلاف انتظارم، همه چنان غرق اندیشه‌های شكسپیر و افسون‌ هاملت شده بودند كه شگفت انگیز بود. وقتی حرف‌هایم تمام شد، اشرف به شدت مرا تشویق كرد. رقیه در حالتی خلسه مانند گفت، «چقدر لذت بردیم!» عاطفه به هیجان آمده بود و شهین متفكرانه لبخند می‌زد.

آن شب، من به صداقت و تشنگی روح آنها و نیازشان به جستجوی حقیقت پی‌بردم. گویی آنشب تك تك بچه‌ها  فردیتِ جدا از گروه خودشان را یافته بودند!

سرانجام زندانبانان اجازه دادند خانواده‌ها برایمان كتاب بیاورند. با ورود كتاب به بند، وضعیت بیش از پیش تغییر كرد. جذابیت خواندن و فهمیدن و شناختن، بر كارهای «عملی» بیهوده چیره شد. دو نفره، سه نفره یا تك تك، سرمان به خواندن گرم شد. فضا تا حدودی سبك شد و كمتر پاپی همدیگر می‌شدیم. فكر و ذكر همه شده بود تنظیم لیست كتاب‌هایی كه به نظرمان می‌رسید می‌توانیم از خانواده‌ها بخواهیم.

خانواده‌ها هم به مرور روحیة نگهبان‌ها و بازرس‌ها دستشان آمده بود. شگردهای زیادی برای رد اخبار و وسایل به داخل زندان پیدا كرده بودند. می‌دانستند دو زن مسن مأمور بازرسی هستند، خانم خالوئی زن بی آزاری ست. خانم وجدانی درست بر عكس، زن سخت گیر و كینه توزی است. همة خوراكی‌ها را دستمالی می‌كند و می‌كاود، درز لباس‌ها و جلد كتاب‌ها را به دقت وارسی می‌كند. همه چیز را به دیده مشكوك نگاه می‌كند. تا ته و توی هرچیزی را در نیاورد ول كن نیست. با چشمانی ریزبین و گوش‌هایی تیز همه چیز را می‌بیند و می‌شنود و جا سازی‌ها را كشف می‌كند.

زن‌های عادی و حتی نگهبان‌ها هم از خانم وجدانی حساب می‌بردند، كسی دم پرش نمی‌رفت. بر خلاف وجدانی، خانم خالوئی با جثة لاغر و نحیفش زن بی‌آزاری بود و خوش قلب. نوبت بازرسی او كه می‌رسید همه، حتی نگهبان‌ها هم خیالشان راحت بود. خالوئی پاپی كسی نمی‌شد و در عالم خودش بود. روزهای ملاقات، وسایل و خوراكی‌ها را بدون دستمالی، تر و تمیز به اتاق ما رد می‌كرد، كتاب‌ها را بی‌آنكه جلدشان را پاره كند صحیح و سالم به دستمان می‌رساند

با این همه، روزی كه برادرم توانست در نوبت خانم خالوئی كتاب اصول مقدماتی فلسفه، نوشتة پولیتسر را به داخل رد كند، حادثه‌ای باور نكردنی بود. وقتی جلد كتاب درسیم را باز كردم، چنان یكه خوردم كه تا مدتی جرأت نمی‌كردم ماجرا را برای بقیه فاش كنم. اگر قضیه رو می‌شد حتماً برادرم را دستگیر می‌كردند. آن كتاب بیرون از زندان هم به آسانی پیدا نمی‌شد. جزو كتاب‌های ضاله به حساب می‌آمد. خواندن آن جرم بزرگی بود و رد و بدل آن مخاطره‌انگیز. حفاظت‌ كردن و به نوبت خواندن آن برای ما اقدامی انقلابی به حساب می‌آمد و با شور شعفی ویژه همراه بود.

 

دیگر چیزی به آزادی من نمانده بود، اوایل اسفند 51 آزاد شدم. با كلی اندوخته و تجربه، در حالی كه فقط هشت ماه در زندان زنان و در آن اتاقی كه در حكم بند زنان سیاسی بود گذرانده بودم.

دو سه ماه پیش از آزادیم به این فكر افتاده بودم سرگذشت همبندی‌هایم را یاداشت كنم و با خودم ببرم بیرون. دفترچة كوچكی به اندازة یك قوطی كبریت درست كرده بودم و آن را همیشه تو لباسهایی كه تنم بود پنهان نگه‌میداشتم.

شخصیت و سرنوشت هر یك از همبندان ویژگی خاصی داشت. همه صادق و پرشور و فداكار بودند. اشرف از همه پرشورتر، در عین حال تند و تیزتر بود. گرچه در سختگیری‌ها و برنامه‌های انتقاد از خود نقش زیادی داشت، اما در عین حال كسی بود كه حرفش با عملش یكی بود. كف نفس داشت، تزكیه طلب بود و شوریده و احساساتی. اشرف برای من سمبول چریك انقلابی بود، چه از نظر هیكلِ كشیده و محكمش، چه از نظر رفتار و روحیه ایثارگر و فداكارش.

دفترچه را بالاخره توانستم با خودم از زندان خارج كنم. قصد داشتم رویش كار كنم. اما یكسال و هفت هشت ماه بعد دوباره دستگیر شدم و یاداشت‌هایم گم و گور شدند.

فقط بعد از سال‌ها كه افكار خودم در اثر واقعیت‌های اجتماعی، نسبت به شیوة مبارزه متحول شد، متوجه شدم كه ایثارگری و قهرمان سازی، به رغم همة جلوه‌های درخشان شخصیتی، پاسخگوی مسائل واقعی بشری نیست. چرا كه در عین حال به جزم اندیشی و حقانیت ویژه‌ای می‌انجامد كه می‌تواند پیامدهای فاجعه‌بار انسانی همراه آورد.

رئیس زندان

سرهنگ آباده، رئیس زندان زنان پیش از ما با هیچ زندانی سیاسی سر و كار پیدا نكرده بود. مأمور شهربانی بود و دلش نمی‌خواست پای ساواك به زندان باز شود. خودش هم نمی‌دانست با ما چه جور تا كند، ما هم زیاد تحویلش نمی‌گرفتیم. تند و تیز بودیم و پر شور، كم سن و سال و بی تجربه. اما او همیشه سعی می‌كرد با ملایمت و این كه «دخترهای من آرام باشین!»، سر و ته مشكلات و كمبودها و سختی‌ها را هم‌بیاورد. گرچه قادر نبود به اختیار خودش كوچكترین تصمیمی بگیرد. نه در جهت بهبود وضع ما، نه در جهت سختگیری علیه ما.

با این همه رئیس زندان، بر خلاف معاون بد خُلقش، آدمی ساده و كمی هم خنگ به نظر می‌رسید. از همان روز اول كه ما را به قصر منتقل كردند، قیافه و رفتار و نصیحت‌هایش كه، «شما دخترهای من هستین!»، «خودتان را قاطی چریك‌ها نكنین!» به نظرم مضحك آمد. اما هیچ احساس دشمنی با او نمی‌كردم. چهل پنجاه سالی داشت و به نظرم خیلی پیر می‌آمد. قد كوتاه بود با شكمی برآمده با سر كوچكی كه زیر كلاه بزرگ لگن ‌مانندش گم می‌شد. صبح‌ها به محض آنكه از در بزرگ آهنی پا به حیاط می‌گذاشت، دو انگشت شستش را فرو می‌كرد توی جیب‌های كتش و با بقیة انگشت‌ها روی سینه‌اش ضرب می‌گرفت و با تبختر قدم برمی‌داشت. از شاه تقلید می‌کرد.

پاسبان دم در به صدای بلند ورود رئیس را اعلام می‌كرد. پنج شش پاسبان لاغر و زرد و زهوار دررفتة زندان هم به سرعت دو طرف پله‌های ورودی ساختمان به صف می‌ایستادند. معاون بد خلق و نا‌جنس زندان هم بالای پله‌ها به صورت آماده باش می‌ایستاد. پاسبان ها شُل و وِل سلام نظامی می‌دادند. رئیس آرام آرام انگار كه از آنها سان می‌بیند عرض حیاط را طی می‌كرد و وقتی بالای پله‌های در ورودی ساختمان می‌‌رسید،‌ برمی‌گشت و با صدای خاصی می‌گفت، «آزاد بعد وارد راهرو می‌شد و یكراست می‌رفت به دفترش.

صبح‌هایی كه ما برنامة بازی والیبال داشتیم و رئیس با آن تبختر وارد زندان می‌شد، همیشه دلم می‌خواست هر طور شده توپ والیبال را از آن طرف حیاط طوری ِسرو بزنم كه بخورد به كلاه لگن‌وار رئیس. بارها و بارها توپ را به سمت او پرت كردیم، اما هیچ وقت به كلاهش نخورد. توپ كه می‌افتاد جلو پایش، عصبانی می‌شد. اما می‌كوشید از تك و تا نیفتد. بی‌اعتنا از كنار آن می‌گذشت. از دم در آهنی تا پله‌ها  چهل  پنجاه متری می‌شد. در هر قدم مكث می‌كرد و دست كم چهار پنج دقیقه وقت می‌گذاشت تا به پله ها برسد.

اما من، هیچ گاه قصد آزارش را نداشتم. اداهایش به نظرم بازی و شوخی مضحكی می‌آمد و دوست داشتم من هم وارد آن بازی شوم و سر به سرش بگذارم.

مدتی از انتقالم به قصر می‌گذشت، اما همچنان اجازة ملاقات نداشتیم. در آن اتاق تنگ و بی‌هیچ وسیله و امكانی، در تابستان به له له می‌افتادیم. هر وقت هم اعتراضی می‌كردیم، رئیس در می‌آمد كه، «دخترهای من آرام باشین

یك روز روزنامه به ما ندادند، به چه علتی، نمی‌دانم. گاه روزنامه را به دلیل برخی اخبار به ما نمی‌دادند. ما رفتیم توی راهرو پشت نرده های آهنی كه اتاق ما را از بقیة راهرو جدا می‌كرد و شروع كردیم به اعتراض. رئیس آمد آن‌ور نرده‌ها و بازهم با همان جمله كه، «دخترهای من آرام باشین!». هرچه او بیشتر كوتاه می‌آمد، صدای ما بلند‌تر می‌شد. در آن میان یكی دو نفر فریاد زدند، مزدور! بقیه هم بی هیچ تأملی، فقط تحت تأثیر َجو شروع كردیم به تكرار شعار مزدور، مزدور ساواك ، با مشت های گره كرده. یكی در آن میان فریاد زد «مرگ بر شاه» اما هیچ كس دیگری این شعار را كه می‌توانست عواقب سختی داشته باشد، پی نگرفت. با این همه رنگ رئیس سفید شد و به صدایی آهسته فقط گفت، «این را نگویید!»

 نه می‌دانست چه بگوید، نه چه بكند. انگار چیزی نشنیده، به روی خودش نیاورد، آرام برگشت به سمت دفترش. مهرة بی‌اراده‌ای بود، بی‌هیچ اختیار و ابتكاری. دلم به حالش می‌سوخت.

بر خلاف ندانم كاری‌هایش با ما، میان زن‌های عادی كلی ابهت داشت و ازش حساب می‌بردند. زنی ثروتمند به نام  فهیمه كه به خاطر كلاهبرداری و چك بی‌محل به زندان افتاده بود، معشوقة رئیس بود. همة زندان این را می‌دانستند. گهگاه در دفترش با او خلوت می‌كرد. بعد هم بر خلاف مقررات یكی از اتاق‌های راهرو طبقة اول را اختصاص داد به او. فهیمه كه چاق و سرخ و سفید بود و چهرة زیبایی داشت، از این موقعیت حسابی استفاده می‌كرد. نگهبان‌ها هم ازش حساب می‌بردند. برای خودش برو بیایی داشت. چند تا زندانی فقیر و بی‌كس و كار هم مستخدمش بودند. اتاقی را كه برای خودش قُرق كرده بود، تمیز می‌كردند و لباس‌هایش را می‌شستند. تو حمام چند تا زن دور و برش می‌چرخیدند. كفش‌های حمام را برایش جفت می‌كردند آن اوایل كه ما زندانی‌های سیاسی را با زن‌های عادی به حمام عمومی محوطة قصر می‌بردند، صحنة حمام كردن فهیمه انزجارآور بود. با آن هیكل چاق و شُل و لَختِ سفیدش، دستهایش را به كمر می‌زد و پاهایش را گشاد و باز می‌گذاشت و دو نفر زن لاغر و نحیف از دو طرف او را كیسه می‌كشیدند و لیف می‌زدند.

بچه‌های اتاق تحت تأثیر بحث‌های اخلاقی ناهید در بارة رابطة رئیس با فهیمه و اتاق خصوصی او در راهروی طبقة اول، به فكر اعتراض افتادند. سرانجام قصد كردیم به صورتی علنی نسبت به این وضع اعتراض كنیم. بالاخره روزی، برخلاف ساعت مقرر، همگی رفتیم به حیاط و به اعتراض كنار دیوار نزدیك به دفتر رئیس نشستیم. به نگهبان‌ها كه از كار ما سر در نمی‌آوردند، گفتیم با رئیس حرف داریم. بعضی از هم‌اتاقی‌ها كه هر نوع اعتراضی را به پای «اقدامی انقلابی» می‌نوشتند، به صدای بلند به رئیس فحش می‌دادند. اشرف از همه تند و تیزتر بود. زن‌های عادی همه دم پنجره‌ها جمع شده بودند. در سكوت و حیرت، كارها و حرف‌های ما را به دقت دنبال می‌كردند. در برابر كار ما كه برایشان به كلی بی‌سابقه بود، نمی‌دانستند چه عكس‌العملی نشان بدهند. هر چه رئیس از طریق نگهبان ها از ما دعوت كرد كه برای صحبت به دفترش برویم، نپذیرفتیم. سرآخر، خود رئیس مجبور شد به حیاط بیاید. بعضی شروع كردند به صدای بلند طوری كه زن‌های عادی بشنوند، خطاب به رئیس كه، «شما پست و فاسد هستین و فساد را در زندان اشاعه می‌دهید و»

رئیس فهمید قضیه بر سر رابطه‌اش با آن زن است. دست و پایش را گم كرد. آمد كنار ما چمباتمه زد و با لحنی ملایم كوشید هر طور شده ما را آرام كند. قول داد زن را به طبقة دوم، پیش بقیة زن‌ها برگرداند. هرچه او بیشتر كوتاه می‌آمد، ما رفتاری تندتر و سازش ناپذیرتر در پیش می‌گرفتیم. از این كه ابهت رئیس را در برابر زن‌های عادی می‌شكستیم احساس وجد و غرور می‌كردیم.

فهیمه را همان روز یا فردای آن روز برگرداندند به طبقة دوم. اما رابطه‌اش با رئیس در خلوت همچنان ادامه یافت. گرچه برو بیایش، چندان نپایید. روزی كه زن رسمی رئیس از ماجرا با خبر شد و در دفتر رئیس كلی سر و صدا و مرافعه راه انداخت، روزگار فهیمه سیاه شد. رئیس از ترس زنش او را غضب كرد و انداختش توی اتاق ملاقات، بی هیچ وسیله و امكانی. زن از سرما و ترس دائم ناله می‌كرد. اما كسی َمحلَش نمی‌گذاشت و نمی‌گفت، فهیمه خرت به چنده؟ یك روزه از عرش زندان افتاده بود به زمین سخت و سرد سلول. حتی بعضی از ما دلمان به حالش می‌سوخت.

 

دوسال بعد كه به زندان افتادم، فقط به خاطر خواندن یك جزوه بود. نه آن را به كسی داده بودم و نه تكثیر كرده بودم. با این همه، كلی شكنجه‌ام کردند و به یازده سال زندان محكوم. در زندان هم خشونت و سركوب و آزار زندانیان در ابعادی بی‌سابقه اعمال می‌شد. سرهنگ آباده را پس از فرار اشرف، معزول و پس از او سرهنگ فهیم، سپس دیهیم و سر آخر اخوان را به ریاست زندان زنان منصوب كردند. اخوان دست نشاندة ساواك و آدمی بی‌رحم و خشن بود. به بهانه‌های مختلف با گارد زندان به داخل بند‌ ـ كه دیگر تبدیل شده بود به ساختمان چهار اتاقة جداگانه‌ای ـ یورش می‌آورد و همة وسایل و كتاب‌ها را یا پاره می‌كرد یا از بند می‌برد. ماهی نبود كه به همراه تیمسار محرری، رئیس كل زندان قصر با گارد به بند نریزند و هر كه را اعتراض می‌كرد به سلول‌های انفرادی نیندازند یا به كمیته و اوین منتقل نكنند.

درآن فضای خشونت، بارها از خودم می‌پرسیدم، اگر از ابتدا روشن بین‌تر و با تجربه‌تر بودیم، آیا بهتر نبود با همان سرهنگ آباده كه دلش نمی‌خواست پای ساواك به زندان قصر باز شود، سر كنیم و از تشدید خشونت پیشگیری؟ اما امروز بعد از سال‌ها از خودم می‌پرسم، آیا اصلاً چنین تصوری در فضای خشونت‌بارِ روز افزون آن سال‌ها تحقق پذیر بود؟ و چگونه؟